دیروز من و حسن از ساعت هشت صبح تا پنج بعدازظهر، توی یک کارگاه نهساعته شرکت کردیم؛ همون برنامهای که مدتیه براش قدم برداشتیم. حسن برای این روز مرخصی گرفته بود و همهی تمرکزش رو گذاشت روی کارگاه. روز خیلی مفید و پرباری بود،
اما من مدام یک نگرانی کوچولو توی دلم داشتم: لنا.
از قبل میدونستم گربهها، بر خلاف سگها، میتونن با آب و غذای کافی چند روز توی خونه تنها بمونن، بدون اینکه آسیب جدی روانی ببینن. اما لنا هنوز خیلی کوچولوئه؛ مثل یه جاسویچی همیشه به ما آویزون بوده و مدام نوازش و بازی میخواد. همین باعث میشد دلشوره داشته باشم. توی کارگاه، هر وقت به یادش میافتادم، ناخودآگاه قربونصدقهش میرفتم و فیلمهاش رو نگاه میکردم.
وقتی برگشتیم خونه، تازه برق رفته بود. قرار بود برای لنا خرید هم بکنیم. همین که وارد شدیم، با ذوق و شوق اومد استقبالمون و شروع کرد به میومیو کردن. باهاش کمی بازی کردیم، اما وقتی دوباره از خونه بیرون رفتیم، پشت سرمون آنقدر صدا کرد که حتی توی حیاط ساختمان هم میشنیدیم. دلم کباب شد. حسن گفت: «مریم، گناه داره. چیکار کنیم؟ الانم خونه تاریکه.»
در حالیکه میدونستم جابهجایی برای گربهها استرسزاست، برعکس سگها که عاشق بیرون رفتناند، اما به نظرم هر پت با توجه به شخصیت خودش نیاز متفاوتی داره. خلاصه حسن برگشت بالا و آوردش. گفت: «در رو باز کردم، دیدم پشت در ایستاده، منتظر.» وااای ننه! طلا
تو ماشین، طوری بغلش گرفتم و نوازشش کردم که با تمام وجود حس امنیت کنه. برعکس روزی که بردیمش دکتر و کلی بیتابی کرد، این بار آرام بود و مدام خرخر میکرد. معلوم بود از اینکه با ما همراهه، حس خوبی داره. عشق همیشه بزرگ نیست؛ گاهی در خرخر یک گربه خلاصه میشود.
راستش این فسقلی برفی، توی همین چند روز، اونقدر عشق و شور به خونهمون آورده که هیچ سفر لاکچری و هیچ کار هیجانانگیز دیگهای نمیتونست چنین اثر عمیقی بذاره. در واقع «گاهی یک موجود کوچولو با قلبی بزرگ، میتونه به زندگیمون معنایی بده که هیچ سفر و هیچ موفقیتی قادر به آوردنش نیست.»
شبها کنار حسن میخوابه، اما قبلش پیش ما میاد، طاقباز دراز میکشه تا باهاش بازی کنیم. کارهایی میکنه که آدم دلش میخواد بخورتش از بس شیرینه! خانهای که با عشق یک پت پر میشود، دیگر خالی نمیماند.
حسن میگفت: «اگه براش تو اینستاگرام و یوتیوب یه صفحه بزنیم و کارهاش رو بذاریم، کلی بازدید میگیره.» و من الان عمیقتر میفهمم چرا آدمهایی که پت دارن، اینقدر بهشون وابسته میشن. این موجودات کوچیک، فقط حیوان خونگی نیستن؛ مثل آیینهای هستن که عشق، مهر و انسانیت ما رو برمیگردونن. آنچه پتها به ما یاد میدهند، زبان بیصدای عشق است.
و من حالا به یک چیز مطمئنم: پتها نمیآیند تا دنیای ما را تغییر دهند، آنها میآیند تا معنای واقعی زندگی را یادمان بیاورند.
گاهی شادی در قالب یک موجود برفی کوچک، پا به دنیای ما میگذارد.❤️

