قسمت دوم :
پیشاپیش از لحن و صراحت تندم در بخش های از نوشتار پستم پوزش میخوام ... دلم میخواد واقعیت که در دلم و ذهنم هست را آزاد بیان کنم .. اصالت و اعتماد ارتباط من و شما مخاطب عزیزم که بهم ، تو این سالها نزدیکمون کرده ، رمزش همین واقعی بودنه است که برای من رعایت این مسئله یه ارزش محسوب میشه ... بقیه حواشی و قضاوتهاش برای من قطعاً کم اهمیت خواهد بود
ممنونم از کسانی که شنیدن خبر خونه خریدن ما ، با توجه به عظمت درونشون خوشحالشون کرد و برای ما نگاه خیر داشتند . امیدوارم که نیکی و خوشبختی بر تمام زوایای زندگیشون جاری باشه
قطع به یقین با شواهدی که از قبل دارم میدونم این خبر چند نفر را هم ناراحت کرده ... اووووو متاسفم جو جویی ها دوست داشتید یک جور دیگه معادلاتتون و پیش بینی های هاتون پیش بره ، که نشد ، که بشه ..غم آخرتون باشه .. تسلیت میگم به درون تاریکتون
خدا به راه راست هدایتتون کنه ، الهی که قلب سیاهتون اندکی رنگش باز بشه ،ما که هیچ ، بلکه خودتون کمی به آرامش برسید ، الهی که خدا از این بیماری نکبت و منحوس حسادت نجاتتون بده
حالا شواهد چی هست؟
اینکه من باربد بنا به تصمیماتمون برای،ادامه تحصیل به ترکیه بردم ... تو همون موقعیت قبل رفتن شرایطی بود که تصمیم بر فروش خونمون را گرفتیم .. یعنی اصلا ربطی به مهاجرت من و باربد نداشت ... صلاح بود که بفروشیم ...
اینقدر حتی توضیح دادنش بهم یه حس چندش میده که حد نداره ، یعنی ادم هنگ میکنه وقتی متوجه میشه چه آدمهای درگیرش هستند که فکرش نمیکنه
... چون اخبار خصوصی زندگیمون به حالت سکرت بود که باید هم اینطور باشه ... این مهاجرته چون من و باربد باهم رفته بودیم .. اینها تو خودشون مثل مگس میلولیدن که اینها برای چی رفتند ؟ ویز ویز
غذاشون که میل میکردند بعد سرگردان ویز ویز میچرخیدن ، یهو چطور شد که اینها یک دفعه رفتند؟
خلاصه این پروسه میل کردن رژیم غذایی روزانشون و گیج شدن هر روز تکرار میشد
اول گفتند رفتند واکسن فایرز برای کرونا بزنند .. من وقتی اینو اوایل از یکی شنیدم که فلانی ها اینو میگند ... باورم نشد گفتم یعنی اینقدر بیکار که درگیر ما هستند... اخه به آنها چه .... حتی برای آن ادم خبر بیار هم تو آن تایم پاسخ مبهم گذاشتم چون نمیخواستم تا کارم بشه چیزی را علنی کنم
.. اخه کسانی اینو گفته بودند فامیل درجه چند همسرم ، که ما هیچ رفت آمدی باهاشون نداشتیم . حتی تو فکر کردن هامون هم از ذهنمون تو این سالها عبور نمیکردن اینقدر وجودشون بی اهمیت بود چون همسرم با دلایلی که از خاطرات گذشته باهاشون داشت هیچ رغبت و تمایلی به کوچترین ارتباطی باهاشون نداشت
بعد مدت خبر رسید شایعه کردند که مریم و حسن حتما از هم جدا شدند .... میدونی چون اینها تا سر خیابون خونشون هم تنها بلد نیستند برند ..مهاجرت تنهایی من برای درک و گنجایش مغزشون عظیم بود و واقعا تو این مغزه لامصب نمیگنجید
و بعد درک از تفاهم و گذشت خانوادگی وحمایت دادن با کیفیت فرزند براشون مفهوم غریبی بوده ....
با عقل اندکشون نتیجه گیری کردند پس اگر این همه مدت شوهر ایران و اون ترکیه پس حتما از هم جدا شدند .پس آخیش خوش به حال ما دلمون خنک شد
اصلا فرض محال بگذارید این اتفاق افتاده بود .. چی به شما بدبختهای حقیر فلک زده میرسید .
بعد من آمدم ایران دیدن نه خاک عالم تو سرمون کنند اینها طلاق نگرفتند اینها که خبر میاد چقدر هم باهم خوب هستند حالا برای این آتیش حسادت دلمون چیکار کنیم که سوختیم ؟ الان چه سوژه ایی بسازیم
باز با بی عقلی و هوش نداشته هاشون در ابهامات اخبار زندگی ما ، با عضو پذیری و خاله زنکی یه سری افراد خنگ و بیکار دیگه نشستن یه سناریوی،مثلا بدبختانه برای زندگی ما ریختند ...
کم کم به گوششون رسیده بود که اینها خونشون فروختند . در نتیجه با خودشون گفتند ، معلوم دیگه این زن مسبب آوارگی شوهرش شده پولها را برداشته برد ترکیه همه را خرج و خوشگذرونی و ال و بل خودش و بچه اش کرده شوهرش هم به خاک سیاه نشونده
دقیقا امدن همچین کامنت هایی تو همین وبلاگ نوشتند فکر کن خودت پر از هزار درد و خستگی از مسئولیت های که روی دوشت هست ، هستی ، دقیقا تو پیچ زندگیت قرار گرفتی بعد یکی بیاد برات اینجوری بنویسه من که فقط همون لحظه به خدا واگذارشون کردم و بس ... برامون هم از طرفی اصلا مهم نبود میگفتیم ما که خودمون میدونیم شرایطمون چگونه هست بگذار دلخوش توهماتشون باشند .و برای سرگرمیشون چرت و پرت تفت بدن
حسن با برنامه خارجی و مهارت های که داره چون کارش و رشته اش کامپیوتر هست . لوکیشن حتی اسم کوچه شون اون دو سه تا نخاله از جایی که پیام گذاشته بودند را پیدا کرد ... قشنگ متوجه شدیم ... کی ها هستند ... دوتا کامنتها از زباله های فامیلیش بودند که از بیش دور انداخته بودتشون ، یکی دیگه هم که چند وقت بعد امد کامنت مشابه گذاشت اون غریبه بود و من اونو میشناختم اون هم فکر کرد ، خب من میرم این کامنت برای مریم میگذارم مریم ذهنش میره روی همون فامیل های دور شوهرش.......
ابله ها ، باهمتون هستم که این ذات پلید دارید خدا شاهده من هر سه دفعه با خوندن پیام قبل از اینکه حسن از برنامه استفاده کنه هویتتون را بر اساس تشخیصم شناسایی کرده بودم ... که حسن اولش مقاومت میکرد میگفت نه بابا اینها نیستند بعد وقتی بهش ثابت شد خودش گفت به تشخیص هات و پیش بینی هات ایمان دارم یعنی حض کرد
حالا ممکنه بگید شما که باهاشون رفت و آمد نداشتید چطوری فهمیدی...من یک بار شب عقد ، بار بعدی شب عروسی دیده بودمشون چند تا تیک شخصیتی ازشون دیدم و بعد با تجربه ها و خاطرات خانواده درجه یک همسرم و همون درگیر شدنشون بابت مهاجرت ما و بعد یک سری فرصت طلبی ها در مرگ پدر همسرم و سواستفاده از داغدیدگی مادرشوهرم و نقشه احمقانه ایی پشت پرده برای آشوب خانوادگی تو آن شرایط انداختند یعنی علنی این کار را نمیکردند از پشت فتنه میکردند
ولی باز همون جا هم من به یقین گفتم کار اینهاست که بعد سوتی هایی داده شد که من تیز آن را گرفتم . کاملاً شناخته شدند و روسیاه عالم دستشون برای شوهرم اساسی رو شد ...
تمام شواهد من را به یقین رسونده بود که اینها همون ادمهای حقیر و بی شخصیت کامنت گذار ، این اراجیف هستند .. یعنی شاید این شواهد را ، من الان تیتری میگم مشخص به نظر بیاد اما اگر کسی دیگه بود چون این ادمها هیچ جای زندگیشون نبود توجهشون جلب نمیشد .... به خدا اینقدر از جایگاه قبلیشون کوچیک تر و کم ارزش تر پیش شوهرم شدند که حد اندازه نداره...
ادمهای خنگ متاسفانه توهم زرنگی و رندی را دارند والا هیچ بوقی نیستند
اون نفر سوم هم از ادبیات نوشتارش شناختمش قبلش که شوهرم برنامه را نصب کنه بهش،گفتم این از فلان شهر هست و میدونم کیه ... و دقیقا همونی بود که گفتم و قشنگ لوکیشن همون شخص بود
چقدر بعضی ادم ها تاسف برانگیز، بی ابرو و حقیرند
قطعا میدونم هنوز اینجا پیگیر ما هستید .. یه سلام بهتون بدم بگم بیکارهای فضول و درمانده
میدونید چرا بعد از دوماه خونه خریدن تازه آمدم این خبر گذاشتم حتی توی روز نوشت های معمولیم هم بهش اشاره نکردم ؟
چون برام مهم نبوده یه مشت پلشت و درب و داغون چه فکری در مورد زندگی،ما دارند ... شما ناچیزتر از اون چیزی،هستید که من بخوام حتی بیشتر از این شما را مخاطب قرار بدم و توضیح بدم
کاش یکم زندگی را واقع گرایانه تر میدید ...خونه خریدن من هیچ پز و افتخاری نداره از کجا معلوم من امروز که مینویسم دارنده یک سری چیزها هستم صبح از خواب بلندشم و همه را از دست نداده باشم؟ ... شما زلزله زده ، سیل زده ، و خیلی اتفاقات را نشنیدین که فلانی تو یک شب تمام دارایی زندگیش از دست داد
اخه چرا باید اینقدر پوچ باشید که داشته و نداشته دیگران باعث تلاطم و دل خنکی زندگی شما باشه
ما داشته باشیم برای خودمون هست نداشته باشیم بازمسیولیتش پای خودمون هست .
یعنی شما واقعا دلتون سوخته بود و نگران شوهر من بودید که من شوهرم آواره کردم ؟... به خدا اگر ذره ایی اینطور بوده ... شوهرم تو بدترین و سخت ترین روزهای بیماریم پشت من و زندگیمون ایستاد که فرضاً اگر من خونه را هم با یک تصمیم اشتباه از دست میدادم در مقابل اون روزهای بیماری هیج بود بازهم حمایتم میکرد میدونی چرا؟ چون ما حتی یک تصمیم ساده را ، تو زندگیمون یک نفره نمیگیریم، سه نفره باهم میگیرم اگر نتیجه تصمیمون خوب بشه که هر سه همدیگر را تشویق میکنیم اگر بد بشه کسی آن یکی را سرزنش نمیکنه ما تا الان ، چشمهای بدی مثل شما از ما به دور باشه تو روزهای سخت و شکست فقط یه الگو داریم اون هم اینه که از هم حمایت کنیم و به هم امید بدیم ... هم شوهرم حسابش به من پس داده هم من تو روزهای سخت به اون حسابم به آن پس دادم ... پس دیگه خیلی به مغزتون برای یه نتیجه بحرانی ساختگی فشار نیارید
آن اینقدر به من اعتماد داره که سالهاست صفر تا صد مدیریت مالی را به اختیار من گذاشته ...
میدونید چقدر ادمها امدن ترکیه و نتونستند واقعا شرایط مدیریت کنند با ضرر بی نهایت برگشتند
لیندا دوستم اروپا زندگی میکنه دو سه ماه پیش با یورو برای تفریح به ترکیه سفر کرد گفت مریم چقدر،گرونیه من با یورو رفتم ولی خیلی خیلی گرون بود هزار بار گفتم مریم چطوری اینقدر خوب خودش و بچه اش دوام اوردن و اقعا چه مدیریتی کرده تونسته آنجا ادامه بده ؟
میخوام بهت بگم اصلا ساده نیست اما این ادعا را میتونم داشته باشم خدا را شکر از پسش تا الان برآمدم . با این کیفیت که نگذاشتم چیزی هم تو دل بچه ام بمونه از آن طرف بچه ام یک طور تربیت کردم در کناری که به خودش اهمیت میده ، زیاده خواه نیست آن هم این مدیریت قشنگ میبینم یاد گرفته و داره یه زندگی را طبق امکانات موجودش میچرخونه و خدا را شکر خوشحال هم هست .
داشتیم با حسن لوازم خونه را میچیدم .... بعد سه، چهار سال لوازممون از،کارتن باز میکردیم
حسن بسیار ادم منظمی هست ، مخصوصا وقتی میخواد چیزی را بچینه ، بسته بندی و انبار کنه ...میگفت آن کارگرهایی که لوازم از سوله بار میکشیدن .. چندین بار گفتند تا حالا اینقدر منظم و بسته بندی شده ما لوازم اسباب نکشیدم و خیلی تعریف کرده بودند
خب خود من هم نظم از بایدهام هست وقتی داشتیم یکی یکی چیزهامون از کارتن درمی آوردیم گفتم حسن این مرتب بودن و نو موندن لوازم ما نتیجه نظم خوب ما بوده .... حتی بهش گفتم ادم باید گاهی دستهای خودش ببوسه و به خودش افتخار کنه بابت قشنگ و دونسته زندگی کردنش ... اینو که نباید بقیه به ما بگند باید خودمون که در بطن ماجرا بودیم به همدیگر و حتی خودمون به خودمون یاداوری کنیم
اگر ما اینها را به این خوبی نگه داری نکرده بودیم برای خریدن همینها چقدر باید الان هزینه میکردیم
در واقع نظم که فقط به چیدمان لوازم مربوط نمیشه ، اگر کسی بتونه هزینه هایی که گاهی باید به خاطر خرید های غیرضروری بده جلوگیری کنه یا با سلیقه از لوازمش نگه داری کنه این هم خودش یک نظم مالی محسوب میشه
من یک سری لوازم از،اینجا به ترکیه بردم یک سری
هم از خود ترکیه تهیه کردم ... اونجا من خونه با لوازم گرفتم . اما بعضی از موارد هست که به دلخواه خودت باید بخری ، مثلا من چیزهای میتونستم با لوازم دم دستی دیگه کارم راه بندازم مجدد هزینه برای تهیه زندگی موقت آنجا نکردم ... یه عالمه دسرهای خوشمزه به جای مخلوط کن با گوشتکوب درست کردم ... چون کلا حسن و باربد دسر خور هستند.... با امکاناتم باز بساط خوشمزه جات خانگی به راه بود
بعد دیدم بعضی از،لوازمی که با خودم ازایران اوردم تو این خونه هست ... هر زمان کسی خورش آمد گفت مریم دارم میرم ایران مثلا میتونم برات پنج یا حتی ده کیلو بار ببرم ... من هی تا موقعیت جور میشد دسته بندی کردم و لوازم به ایران فرستادم حساب کردم دست کم صد کیلو بار را من تونستم اینجوری به ایران بفرستم چون اگر آنجا میموند دیگه هیج کاریش نمیشد کرد ... بنده خدا همین دوستی که چند بار آمد ایران برای من بار آورد خودش تو موقعیتی قرار گرفت باید فوری با خانواده اش به ایران برمیگشت چقدر ازلوازم نو زندگیش همینجوری به بقیه داده بود چون خیلی بیشتر از بارشون بود و میگفت خیلی متضرر شده
میخوام بگم من که حواسم حتی به این جزییات زندگی بوده ... توی که به من گفتی از آن زنهایی هستی که شوهرشون بدبخت میکنند ... چشت درآد ، خنگول انوقت از پول خونه ام محافظت نمیکنم ؟ حواسم به مدیریت این نبوده ارزشش پولم پایین نیاد ؟ حالا من نمیخوام جزییات اینکه چیکار کردم و میکنم توضیح بدم چون خیلی درکش برای تو نامفهوم است تو همون قانع باش به آن ده هزاری که صبح آقایی برات به عنوان خرجی میزاره میره .. فعلا خوشحال و سرگرم همون باش، که از سرت زیاده
من یه فرمول این مدت برای خودم داشتم این بود که فرض میگذارم که خونه را نفروختم و من تو این چالش ها هستم اگر به این مشکلات میخوردم برنمیداشتم دیوار پذیرایی را بکنم ببرم بفروشم
خب یه جاها لازم شد استفاده کردم بعد اگر تونستم جاش را جایگزین کردم ...سعی میکردم روی تلاش و تکاپوی بیشتر چالش ها را پر و رفع رجوع کنم
اما در کل وقتی باربد این تصیمیم گرفت همینطور که جلو میرفت و بعد وارد دانشگاه شد .. یه روز بهش گفتم مامان تو تلاشت انجام بده برای رویاهات جلو برو .. من و بابا تا اخرش پشتت هستیم از این بابت نگرانی نداشته باش
پس اگر برای باربد که همه دار و ندار زندگیمونه، خونه مون را هم فروخته بودیم و همه را هم خرجش میکیردیم ...صد البته بیشتر از الان افتخار میکردیم
در آینده هم اگر تو مسیر زندگیش لازم بود این کار کنیم که براش خونمون بفروشیم بی درنگ این کار میکنیم ... پیشاپیش میخوام با صراحت بگم امثال شماها لطفا ، اساسی خفه شید ... فرمول بدبختی و خوشبختی زندگی را برای خودتون باشه و تصمیمات ما به شما مربوط نیست ....
صد دفعه گفتم من تا زنده هستم میدم بچه ام تو وقت مناسبش خرج کنه باهاش رشد کنه . ارثی که قرار بعد من بهش برسه تو سنی که ممکنه اون پول براش،فایده خاصی نداشته باشه بهش اعتقادی ندارم ...این نسخه زندگی منه ، شما هم نسخه های زندگیتون واسه خودتون پیاده کنید و نگه دارید سرتون از زندگی بقیه بیرون بکشید
کاش اندکی عزت و نفس داشتید که اینهمه درگیر دار و ندار زندگی بقیه نمیشیدن حیف دریغا وافسوس
به خدا هیج چیز تو این دنیای نامطمین بهتر از دل پاک و خیر خواستن برای دیگران باارزش نیست . چرا باید ادم به درجه ایی برسه که با خودش در مورد زندگی دیگران یه نتیجه گیری منفی کنه بعد دلشاد بشه و بعد فکر کنه زخم طرف پیدا کرده و بعد بیاد بهش سرکوفت بزنه
من بعد از گذروندن تجربه بیماری ؛ به هیچ یک از داشته هام ، الخصوص داشته های مادیم احساس غرورو تعلق همیشگی ندارم چون میدونم امکانپذیره در یک لحظه ورق زندگی برگرده
منی که حرفه ام شریک بودن در رنج های ادمها هست
همین چند روز پیش مراجعی داشتم ، اتفاقا از طریق همین وبلاگ هم با من آشنا شده .. یک زن جوان که در سومین سالگرد از دست دادن همسر و دختر زیبای سه ساله اش بود ... در اوج یک دنیا رویا و برنامه ریزی توی یک روز کاملا عادی ، تو اتوبان در یک رفت آمد شهری همسر و فرزندش در تصادف از دست داده بود و کل زندگیش به یک مسیر دیگری افتاده و سه سال تمام است که داره تو رنج خاطرات عزیزانش دست و پا میزنه
یا زوجی که بابت حل تعارضات پر تکرار زندگی زناشویشون مدتها پیش من مراجع میکردند ، برای مشکلات به آگاهی و حل مسئله رسیده بودند و تصمیم به بچه دار شدن گرفتند که یک دفعه متوجه یه کانسر مهاجم آقا شدند که از نظر پزشکی نهایت طول حیات را پزشکان شش ماه در نظر گرفتند... خانمش تو مشاوره میگه یه جاهایی به سختی تمام میبرمش میگم شاید این اخرین بارش باشه و بعد اندازه یک جهان با تمام وجود گریه میکنه ... دل من هم نگم چقدر براش فشرده میشه
(دقت اخلاقی : برای مثال زدن از هر دو مراجع اجازه گرفته شده )
وقتی اینقدر دنیا میتونه بی رحم باشه و میتونه این اتفاقات برای هرکسی خدای نکرده باشه پس دلت از این سیاهی بشور که حداقل وقتی تو آیینه تو چشمهات نگاه میکنی از،خودت و ذاتت شرمسار نباشی
من تو این چند سال اخیر اینقدر چالش تو زندگیم اتفاق افتاد ، بعضی هاش برام پیش آمد و در انتخاب و کنترل من نبود بعضی هاش هم تلاش دوامی،برای انتخابهای آگاهانه و سختی که خودم داشتم بود کلا شناختی که از خودم دارم گاهی خودم با انتخابهای سخت روبه رو میکنم .. یه جاها به معنای واقعی بارها و بارها تکه های شکسته شده خودم مثل یک پازل بهم چسبوندم و دوباره ادامه دادم .....
از تون خواهش میکنم بهم رحم کنیم تو دنیا مگه چیز دیگه ایی باقی مونده ....
یا حق

