باربد میگه: «مامی، کی مشاورههات تموم میشه با هم آنلاین آشپزی کنیم؟»
میگم: «چی میخوای درست کنی که مقدماتشو با هم آماده کنیم؟ وقتی مشاورههام تموم شد بهت پیام میدم.»
میگه: «کباب تابهای با گوجه سرخ شده و کته پلو.»
میگم: «بهبه! سالاد شیرازی هم باهاش درست کنیم؟»
میگه: «بعله! اونم با هم درست میکنیم.»
بهش میگم: «باربد جان، این غذا رو چند بار با هم آنلاین درست کردیم. دیگه لازم نیست هر بار برای غذاهایی که بهت یاد دادم با هم آنلاین بشیم. هدفم این بوده که بدون من هم راحت بتونی درستشون کنی.»
میگه: «مامی، من همه غذاهایی که یادم دادی رو بلدم، ولی وقتی با تو آنلاین آشپزی میکنم نمیدونی چقدر حس خدبی داره. من واسه همین لذتش دوست دارم با هم آشپزی کنیم.»
میگم: «قربونت برم! این که گفتی خیلی مهمه. باشه، قول میدم همیشه با هم آنلاین آشپزی کنیم که هر دوتامون حالشو ببریم »
حسن میگه: «مریم، این خیلی خیلی خوبه. ممنون بابت همه زحماتی که بابت پرورش و رشد ،برلی باربد کشیدی. نتیجهاش اینه که تو این سن، که بعضی بچهها از پدر و مادرشون فاصله میگیرن، این بچه دوست داره روزی چند بار با ما، اونم طولانی، حرف بزنه.»
میگم: «مرسی عزیزم از حس خوبی که دادی. منم از تو که یه پدر بینظیر برای باربد بودی تشکر میکنم. قطعاً بدون همراهی تو اینجوری نمیشد.»
این روزا کنار پیگیری یه مشکل پزشکی هم برام پیش اومده.، یه روز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم پای چپم رو زمین نمیتونم بذارم، انگار وقتی زمین میگذارم یکی سوزن بزرگ کف پام فرو میکنند
. رفتم پیش دکتر مغز و اعصاب همه جوره چکاپم کرد گفت یه عصب پام به هر دلیلی آزروه شده که با دارو و گذر زمان بهتر میشه.
تو این چند روز پام خیلی بهتر شده، ولی داروهایی که خانم دکتر مهرنوش مهربانی داده بود، با بدنم سازگار نبود و عوارض بدی داشت. سریع دارو رو قطع کرد و یکی دیگه داده ، آن هم بهم نساخته
پنجشنبه از مطبش زنگ زدن که ،باید یکشنبه دوباره خانم دکتر گفتند شما باید ویزیت بشید. امروز عصر مطب میرم ببینم خانم دکتر چه دستوری داره ؟
در کنار داستان پام ، برای یه تصمیم خیلی
مهم زندگیمم قدمهایی برداشتم. این روزا بعد کارای روزمره ام ، دایم تمام مدت دارم تحقیق و بررسی میکنم و با آدمایی که تجربه مشابه من داشتن حرف میزنم.
از همین طریق گفتگوها به واسطه یه بزرگواری رفتم تو یه گروه ۴۴ نفره که خیلی گزینشی عضو میگیرن، چون اعضا خیلی راحت از تجربههاشون میگن و حتی عکس شخصی میذارن. حتما اون ادم باید خیلی امن و امین باشه
وقتی وارد شدم، طبق رسم گروه، خودمو معرفی کردم: «مریم، ۴۳ ساله، روانشناس بالینی» و توضیحات دیگه انگیزهام رو گفتم. اسم حسن یا باربد رو اصلاً نیاوردم. ترجیح دادم آروم و با احتیاط پیش برم. ولی جالب اینجا بود که یکی از همون اول نوشت: «مریم جون، شما مریم ، مامان بابک نیستید؟»
که مشخص بود منظورش باربده! فقط نوشتم: «نه عزیزم، من مامان بابک نیستم.» شانس میبینی ببین حتی وقتی نمیخوای فعلا آنچنان شناخته بشی، تو همچین گروه کم جمعیتی یکی داره حدستت میزنه ؟
فعلا به خیر گذشته قانع شده روزهای بعد مغزش یادش بیاره مجید جان اون بابک نیست اون باربده ..خخخخخخخ 😂 فعلا پناه برخدا
فعلاً نمیخوام درباره این تصمیمی که هنوز دارم پخته اش میکنم اینجا هم چیزی بگم. ولی قول میدم هر نتیجهای که بگیرم، چه موافق و چه منصرف بشم . وقتی قطعی شد، همه تجربههاشو باهاتون درمیون بذارم.
فقط اینو بدونین که یه سوپرایز اساسی هستش… فعلاً خواهشا ،کنجکاوی نکنید، به وقتش میگم!
فداتون ❤️

