خاطرههایی که هرگز از یاد نمیروند
بعضی خاطرهها اونقدر توی دل آدم ریشه میکنن که هرچقدر هم سال بگذره، هنوز بوی خونه و صدای آدمهاش توی گوش آدم میمونه.
ما اولین خونهای که توش زندگیمونو شروع کردیم، خیابون شریعتی، کوچه ملک بود. حدود دوازده سال اونجا ساکن بودیم تا اینکه بعد رفتیم خیابون سهروردی، همون خونهی قبلیمون.
تو خیابون ملک، همسایه روبهروییمون حاجخانم و حاجآقا بودن. سه تا بچه داشتن: مهرداد، مهناز و مینا. مهرداد و مهناز ازدواج کرده بودن و مینا هم همون اوایلِ سکونتمون تو اون خونه عقد کرد و بعدش عروسی گرفت. ما هم رفتیم عروسیش، یادمه چقدر شب خوبی بود. قبل عروسی مهناز دغدغه انتخاب لباس داشت که من بهش پیشنهاد لباس حنابندونم دادم. وقتی لباسم دید خیلی خوشش آمد و همونو تو مراسم مینا پوشید. خودش زیبا بود و چقدر هم اون تو لباس زیباتر شده بود، خیلی زیاد بهش میآمد.
روزهای شیرین با باربد
باربد خیلی زود زبون باز کرد. یک سال و خوردهایش بود که حاجخانم صداش میزد: «کاچ کانم!» حاجآقا هم میگفت: «کاچ آقا!»
یکی از ذوقهای همیشگی حاجخانم این بود که روزی دو سه بار درِ خونهمون رو میزد، فقط برای اینکه از باربد کوچولو بپرسه: «باربد، چه خبر؟» باربد هم با اون لحن شیرینش میگفت: «سلامتی!» حاجخانم قهقهه میزد و دوباره میپرسید: «باربد، چه خبر؟» و اون با همون ذوق تکرار میکرد: «سلامتی!» انگار هر بار براش اولین بار بود که میشنید.
محبت و مهربونی حاجخانم هنوزم تو خاطرم زندهست. اون موقع سنم کم بود و غم غربت و تنهایی تو تهران باعث شده بود بهش احساس وابستگی و تعلق خاصی پیدا کنم. یادمه هر وقت میدیدم درِ خونهشون قفل خورده و رفتن بیرون، دلم میگرفت... گریهم میاومد.
درسهای زندگی و مهربانی
با گذر زمان تازه فهمیدم چطور آدمها با بزرگتر شدن تغییر میکنن، چطور یاد میگیرن احساساتشونو مدیریت کنن، و وابستگیهاشون رو جای درستش بذارن. برای من، تجربهی زندگی این تغییر رو به وضوح رقم زد.
شبهای یلدا یا مناسبتها که بچههاش جمع میشدن، حاجخانم یاد ما هم میافتاد. چون میدونست من و حسن تنها هستیم، از خوراکیهای سفرهشون برامون میآورد. منم سالهای اول هفتهای دو سه بار از غذاهایی که درست میکردم براش میفرستادم، تا اینکه به مرور تعادلش رو پیدا کردیم. بودنش تو اون روزها برای من یه پناه بود، یه دلگرمی مهربون تو دل دلتنگیهام.
حاجخانم عاشق بچهها و نوههاش بود. همهی انگیزه و شوقش اونا بودن. میدیدم چقدر برای جمعکردنشون آخر هفتهها برنامهریزی میکنه. یه خونهی پنجاه و سه متری، ولی چنان دلباز و گرم بود که خیلی از خونههای ویلایی بزرگ نمیتونن اونجور محفلِ عشق و صمیمیت بسازن.
یادگارهایی که ماندگار شدند
از وقتی از اون خونه رفتیم، هر چند وقت یهبار حالواحوال میکردیم. بیشتر با مینا در تماس بودم، چون دختر مینا تو شروع نوجوانیش یه دوره طولانی پیشم مشاوره میاومد، قبل از اینکه بیام ترکیه.
در پایان جلسات،با وجود پرداخت هزینه جلسات مشاوره ، باز برای تشکر یه نیمست نقرهی زیبا برام هدیه آورد و یسنا هم یه نقاشی پُراحساس و چشمنواز از حسش به من کشیده بود. اون نقاشی یکی از زیباترین هدیههای زندگیم شد، بهقدری احساسش خالص و زنده بود که هنوزم هر وقت نگاش که میکنم، همون حس رو لمس میکنم. سالهاست بین یادگارهای ارزشمندم نگهش داشتم.
روزی که خبر تلخ رسید
پنجشنبهی پیش، یهو یادم افتاد مدتیه با مینا تماس نگرفتم. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم. صداش غمگین بود. پرسیدم: «مینا جان، چی شده عزیزم؟ یسنا خوبه؟ شوهرت خوبه؟»
گفت: «آره، خوبن... ولی...» یهدفعه زد زیر گریه. گفت: «مهنازمون... روز آخر جنگ، تو محل کارش شهید شد...» سرم سنگین شد... گفت فقط یه ربع قبل از اون اتفاق باهاش تلفنی حرف زده بود. بهش گفته بود: «صبر کن یه ربع دیرتر بیا خونهی مامان، من دارم جمعوجور میکنم با هم بریم...» سه ماهه که دیگه برنگشته... مهناز مددکار اجتماعی بود، دوتا پسر داشت.
سخته باور کردنش. چهار ساعت بعد از قطع تماسم با مینا طول کشید تا تونستم به حاجخانم زنگ بزنم. بیست بار رفتم سمت تلفن و برگشتم... نمیخواستم اون صدا رو بشنوم، صدای زنی که همیشه پر از ایمان و آرامش بود...
همراهی و همدلی در سکوت
اما وقتی رسیدم، حاجخانم وقتی منو دید پرید بغلم و با هم زار زار گریه کردیم. یهو چشمم خورد به چشمهای پر از اشک حاجآقا، دلم ریش ریش شد، رفتم سمتش و دستش رو بوسیدم.
اندوه این پدر و مادر کلمه برای توصیفش عاجزه. مینا انگار ده سال پیر شده بود، به زور معلوم بود لحظههاش را میگذرونه. تو کل مسیر، حاجخانم با دلسوختهاش از دردش میگفت و فقط اشک میریخت.
وقتی رسیدیم، حاجخانم مستقیم رفت سمت مزار مهناز،، دست کشید سنگ سردش بغل کرد، باهاش حرف زد و قربون و صدقهاش میرفت.
جیگر ادم آتیش میگرفت.. هق هق گریه هام تموم نمیشد
من حاج خانم اروم بلند کردم کنارش نشستم، سرش را هی میبوسیدم و نوازشش میکردم
من و حسن تایمی چند قدم عقبتر ایستادیم... تا خانواده راحت تر باشند
واقعا نه حرفی لازم بود، نه دلداری. فقط حضور، فقط بودن.
من گل و گلاب خریده بودم
شمع و عود بردم و یه سینی بزرگ رنگینک پستهای و گردویی بادامی جنوبی که شب درست و تزئین کرده بودم بردم بین حاضران پخش کردم.
آن زمان هر وقت براشون رنگینک درست میکردم عاشقش بودند و دوست داشتند .
یه ظرف هم جدا برای خودشون درست کرده بودم که با خودشون به خونه ببرند با چای میل کنند
مزار مهناز را با گلاب شستم و عطرآگین کردم و سنگ مزارش را با گلهای تازه پر کردم. شمع و عود ها را روشن کردم
اینقدر حال و واکنش این پدر و مادر سر مزار من و حسن را متأثر کرد که موقع برگشت، تو پارکینگ بهشت زهرا، حسن دیگه بغضش ترکید، زد زیر گریه، حاجآقا را بغل کرد و گفت: «سختی که دارید بینهایته… خواهش میکنم هر زمان کاری داشتید یا خواستید بهشت زهرا بیاید، فقط یه تلفن به من بزنید، میارمتون… بدونید نه فقط امروز تا همیشه شریک غمتون هستیم… قلبمون براتون به درد آمده.»
بعدش هم با هم رفتیم مزار پدر حسن. اونجا هم حسن با تمام وجودش هقهق گریه کرد، مزارش رو شستیم و تمیز کردیم. الهی بمیرم، حسن گریههاش که تموم شد، با همون حالت بغض نگاه کرد و گفت: «خیلی دلم برای بابا این چند وقته تنگ شده بود…»
گفتم من هم خیلی زیاد دلتنگش هستم قربونت برم .
مینا به حسن گفت ما الان شما را خیلی درک میکنیم میدونیم چقدر سخته
بودن، سکوت و همدلی
همین روزها و همین لحظههاست که آدم بیشتر قدر بودن کنار هم رو میفهمه. شاید کلمات نتونن عمق غم و دلتنگی رو کامل منتقل کنن، ولی حضور، لمس دستها و نگاه پر از اشک، خودش قصهای از عشق و همراهی رو روایت میکنه.
هر گریه و هر بغض، نشونهی زنده بودن عشق و یاد عزیزانیست که رفتن، ولی هنوز تو قلب ما زندگی میکنن.
گاهی ما نمیتونیم درد رو از دیگران کم کنیم، اما میتونیم با بودنمون، با سکوت پرمعنایمون، با همدلی واقعی، بگیم: «تو تنها نیستی… قلبم با توست…» و همین حضور ساده، خودش مرهمیست که تا ابد اثرش میمونه.

