درباره

مرنج و مرنجان


مریم متولد سوم اسفند ماه ، همسرم حسن و پسرم باربد جان و جهانم هستند ،به عشقشون نفس میکشم از اول اردیبهشت ۹۴ در سن ۳۲ سالگی   به علت ابتلا به سرطان پیشرفته کولون جراحی ها ، شیمی درمانی ها و درمان های متعددی که تا به امروز که ادامه داشته را تجربه کردم . تجربه دو بار سرطان ،  ده بار جراحی های سنگین و شصت بار شیمی درمانی داشتم سرطان دوم متاستاز تخمدان شدم و هیسترکتومی کردم
در اینجا روایت میکنم دل نوشته هایم ، تجربیاتم را از این بیماری پر از چالش درد و رنج ،یک روایت کاملا واقعی و بدون سانسور ، انگیزه اصلیم از نوشتن این هست که، بتونم با بیان تجربیاتم کمکی ارائه داه باشم به شناخت مردم از درک و شرایط بیمار سرطانی امیدوارم مفید واقع بشود پیشکش همدردانم، عزیزان درد کشیده ،برای همراهان بیماران ، تا اندکی با انتقال این تجربیات از وسعت درد آنها بکاهم ،شاید رسالت من در این دنیا همین باشد .  اینجا حریم مجازی من هست برای احترم متقابل حد و مرزها را لطفا رعایت کنیم به عبارتی آداب و فرهنگ استفاده از روابط مجازی را داشته باشیم رفتار  ما نشانه شخصیت و حرمت به نفس ماست
بخشی از مطالب اینجا تداعی آزاد من  و سبک زندگیم در این شرایط سخت است و روزهایی که پشت سر میگذارم هست
توصیه میکنم تا زمانی که با کفش های کسی قدم برنداشتیم به راحتی درمورد راه رفتنش قضاوت نکنیم .میدونید چرا ؟ چون زمین بدجور گرد است ... میدونم این جمله به نظر ترسناک میاد ولی کاملا واقعیت داره . قانون طبیعت همینه و کائنات اصلا با کسی شوخی نداره و به قول مولانا جان که میگه
این جهان کوهست و فعل ما ندا/
سوی ما آید نداها را صدا /
اعمالی که در دنیا انجام می دهیم, مثل صداهایی است که در دامنه کوه فریاد می زنیم, همهٔ آنها به خود ما باز می گرد حواسمون به این باشه هم در فضای واقعی و هم  مجازی دل کسی را به درد نیاریم که خدای نکرده آهی بکشه ،تاوانش گران و سنگینه

آرزو میکنم یک روز بیماری سرطان ریشه کن بشود  هر وقت به یاد هم افتادیم  برای هم طلب خیر کنیم
پی نوشت : پنج سال در میهن بلاگ مینوشتم  که ناگهانی تعطیل شد  این بخش معرفی  کپی شده از وبلاگ قبلی است. بیست و پنجم بهمن ۹۹ به این خونه جدید بلاگفایی آمدم چون دوستان زیادی در این مدت دل به دل هم دادیم و فیدبک های بسیار خوبی از انتقال تجربیات گرفتم
خوش آمدید به خونه مجازی من ❤


لينک هاي روزانه

جستجو

امکانات

خاطره‌هایی که هرگز از یاد نمی‌روند

بعضی خاطره‌ها اون‌قدر توی دل آدم ریشه می‌کنن که هرچقدر هم سال بگذره، هنوز بوی خونه و صدای آدم‌هاش توی گوش آدم می‌مونه.

‌‌

ما اولین خونه‌ای که توش زندگیمونو شروع کردیم، خیابون شریعتی، کوچه ملک بود. حدود دوازده سال اونجا ساکن بودیم تا اینکه بعد رفتیم خیابون سهروردی، همون خونه‌ی قبلی‌مون.

تو خیابون ملک، همسایه روبه‌رویی‌مون حاج‌خانم و حاج‌آقا بودن. سه تا بچه داشتن: مهرداد، مهناز و مینا. مهرداد و مهناز ازدواج کرده بودن و مینا هم همون اوایلِ سکونتمون تو اون خونه عقد کرد و بعدش عروسی گرفت. ما هم رفتیم عروسیش، یادمه چقدر شب خوبی بود. قبل عروسی مهناز دغدغه انتخاب لباس داشت که من بهش پیشنهاد لباس حنابندونم دادم. وقتی لباسم دید خیلی خوشش آمد و همونو تو مراسم مینا پوشید. خودش زیبا بود و چقدر هم اون تو لباس زیباتر شده بود، خیلی زیاد بهش می‌آمد.

روزهای شیرین با باربد

باربد خیلی زود زبون باز کرد. یک سال و خورده‌ایش بود که حاج‌خانم صداش می‌زد: «کاچ کانم!» حاج‌آقا هم می‌گفت: «کاچ آقا!»

یکی از ذوق‌های همیشگی حاج‌خانم این بود که روزی دو سه بار درِ خونه‌مون رو می‌زد، فقط برای اینکه از باربد کوچولو بپرسه: «باربد، چه خبر؟» باربد هم با اون لحن شیرینش می‌گفت: «سلامتی!» حاج‌خانم قهقهه می‌زد و دوباره می‌پرسید: «باربد، چه خبر؟» و اون با همون ذوق تکرار می‌کرد: «سلامتی!» انگار هر بار براش اولین بار بود که می‌شنید.

محبت و مهربونی حاج‌خانم هنوزم تو خاطرم زنده‌ست. اون موقع سنم کم بود و غم غربت و تنهایی تو تهران باعث شده بود بهش احساس وابستگی و تعلق خاصی پیدا کنم. یادمه هر وقت می‌دیدم درِ خونه‌شون قفل خورده و رفتن بیرون، دلم می‌گرفت... گریه‌م می‌اومد.

درس‌های زندگی و مهربانی

با گذر زمان تازه فهمیدم چطور آدم‌ها با بزرگ‌تر شدن تغییر می‌کنن، چطور یاد می‌گیرن احساساتشونو مدیریت کنن، و وابستگی‌هاشون رو جای درستش بذارن. برای من، تجربه‌ی زندگی این تغییر رو به وضوح رقم زد.

شب‌های یلدا یا مناسبت‌ها که بچه‌هاش جمع می‌شدن، حاج‌خانم یاد ما هم می‌افتاد. چون می‌دونست من و حسن تنها هستیم، از خوراکی‌های سفره‌شون برامون می‌آورد. منم سال‌های اول هفته‌ای دو سه بار از غذاهایی که درست می‌کردم براش می‌فرستادم، تا اینکه به مرور تعادلش رو پیدا کردیم. بودنش تو اون روزها برای من یه پناه بود، یه دلگرمی مهربون تو دل دلتنگی‌هام.

حاج‌خانم عاشق بچه‌ها و نوه‌هاش بود. همه‌ی انگیزه و شوقش اونا بودن. می‌دیدم چقدر برای جمع‌کردن‌شون آخر هفته‌ها برنامه‌ریزی می‌کنه. یه خونه‌ی پنجاه و سه متری، ولی چنان دل‌باز و گرم بود که خیلی از خونه‌های ویلایی بزرگ نمی‌تونن اون‌جور محفلِ عشق و صمیمیت بسازن.

یادگارهایی که ماندگار شدند

از وقتی از اون خونه رفتیم، هر چند وقت یه‌بار حال‌و‌احوال می‌کردیم. بیشتر با مینا در تماس بودم، چون دختر مینا تو شروع نوجوانیش یه دوره طولانی پیشم مشاوره می‌اومد، قبل از اینکه بیام ترکیه.

در پایان جلسات،با وجود پرداخت هزینه جلسات مشاوره ، باز برای تشکر یه نیم‌ست نقره‌ی زیبا برام هدیه آورد و یسنا هم یه نقاشی پُراحساس و چشم‌نواز از حسش به من کشیده بود. اون نقاشی یکی از زیباترین هدیه‌های زندگیم شد، به‌قدری احساسش خالص و زنده بود که هنوزم هر وقت نگاش که می‌کنم، همون حس رو لمس می‌کنم. سال‌هاست بین یادگارهای ارزشمندم نگهش داشتم.

روزی که خبر تلخ رسید

پنج‌شنبه‌ی پیش، یهو یادم افتاد مدتیه با مینا تماس نگرفتم. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم. صداش غمگین بود. پرسیدم: «مینا جان، چی شده عزیزم؟ یسنا خوبه؟ شوهرت خوبه؟»

گفت: «آره، خوبن... ولی...» یه‌دفعه زد زیر گریه. گفت: «مهنازمون... روز آخر جنگ، تو محل کارش شهید شد...» سرم سنگین شد... گفت فقط یه ربع قبل از اون اتفاق باهاش تلفنی حرف زده بود. بهش گفته بود: «صبر کن یه ربع دیرتر بیا خونه‌ی مامان، من دارم جمع‌وجور می‌کنم با هم بریم...» سه ماهه که دیگه برنگشته... مهناز مددکار اجتماعی بود، دوتا پسر داشت.

سخته باور کردنش. چهار ساعت بعد از قطع تماسم با مینا طول کشید تا تونستم به حاج‌خانم زنگ بزنم. بیست بار رفتم سمت تلفن و برگشتم... نمی‌خواستم اون صدا رو بشنوم، صدای زنی که همیشه پر از ایمان و آرامش بود...

همراهی و همدلی در سکوت

اما وقتی رسیدم، حاج‌خانم وقتی منو دید پرید بغلم و با هم زار زار گریه کردیم. یهو چشمم خورد به چشم‌های پر از اشک حاج‌آقا، دلم ریش ریش شد، رفتم سمتش و دستش رو بوسیدم.

اندوه این پدر و مادر کلمه برای توصیفش عاجزه. مینا انگار ده سال پیر شده بود، به زور معلوم بود لحظه‌هاش را می‌گذرونه. تو کل مسیر، حاج‌خانم با دل‌سوخته‌اش از دردش می‌گفت و فقط اشک می‌ریخت.

وقتی رسیدیم، حاج‌خانم مستقیم رفت سمت مزار مهناز،، دست کشید سنگ سردش بغل کرد، باهاش حرف زد و قربون و صدقه‌اش میرفت.

جیگر ادم آتیش میگرفت.. هق هق گریه هام تموم نمیشد

من حاج خانم اروم بلند کردم کنارش نشستم، سرش را هی میبوسیدم و نوازشش میکردم

من و حسن تایمی چند قدم عقب‌تر ایستادیم... تا خانواده راحت تر باشند

واقعا نه حرفی لازم بود، نه دلداری. فقط حضور، فقط بودن.

من گل و گلاب خریده بودم

شمع و عود بردم و یه سینی بزرگ رنگینک پسته‌ای و گردویی بادامی جنوبی که شب درست و تزئین کرده بودم بردم بین حاضران پخش کردم.

آن زمان هر وقت براشون رنگینک درست میکردم عاشقش بودند و دوست داشتند .

یه ظرف هم جدا برای خودشون درست کرده بودم که با خودشون به خونه ببرند با چای میل کنند

‌‌

مزار مهناز را با گلاب شستم و عطرآگین کردم و سنگ مزارش را با گل‌های تازه پر کردم. شمع و عود ها را روشن کردم

اینقدر حال و واکنش این پدر و مادر سر مزار من و حسن را متأثر کرد که موقع برگشت، تو پارکینگ بهشت زهرا، حسن دیگه بغضش ترکید، زد زیر گریه، حاج‌آقا را بغل کرد و گفت: «سختی که دارید بی‌نهایته… خواهش میکنم هر زمان کاری داشتید یا خواستید بهشت زهرا بیاید، فقط یه تلفن به من بزنید، میارمتون… بدونید نه فقط امروز تا همیشه شریک غمتون هستیم… قلبمون براتون به درد آمده.»

بعدش هم با هم رفتیم مزار پدر حسن. اونجا هم حسن با تمام وجودش هق‌هق گریه کرد، مزارش رو شستیم و تمیز کردیم. الهی بمیرم، حسن گریه‌هاش که تموم شد، با همون حالت بغض نگاه کرد و گفت: «خیلی دلم برای بابا این چند وقته تنگ شده بود…»

گفتم من هم خیلی زیاد دلتنگش هستم قربونت برم .

مینا به حسن گفت ما الان شما را خیلی درک میکنیم میدونیم چقدر سخته

بودن، سکوت و همدلی

همین روزها و همین لحظه‌هاست که آدم بیشتر قدر بودن کنار هم رو می‌فهمه. شاید کلمات نتونن عمق غم و دلتنگی رو کامل منتقل کنن، ولی حضور، لمس دست‌ها و نگاه پر از اشک، خودش قصه‌ای از عشق و همراهی رو روایت می‌کنه.

‌‌

هر گریه و هر بغض، نشونه‌ی زنده بودن عشق و یاد عزیزانی‌ست که رفتن، ولی هنوز تو قلب ما زندگی می‌کنن.

گاهی ما نمی‌تونیم درد رو از دیگران کم کنیم، اما می‌تونیم با بودن‌مون، با سکوت پرمعنای‌مون، با همدلی واقعی، بگیم: «تو تنها نیستی… قلبم با توست…» و همین حضور ساده، خودش مرهمی‌ست که تا ابد اثرش می‌مونه.

نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴ ساعت 16:5 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • امروز حالم خوب نیست، دلم به شدت گرفته…

    انگار یه آسمون پر از ابر سنگین بالای سرمه، نه بارونی میاد که سبک بشم، نه آفتابی هست که دلم رو گرم کنه.

    ‌‌

    یه جورایی وسط این همه خستگی و دل‌گرفتگی گیر کردم.

    با این حال نشستم می‌نویسم، چون می‌دونم نوشتن خودش یه راه نفس کشیدنه، یه راه سبک شدن.

    با خودم می‌گم هیچ ابری همیشگی نیست.

    هرچی هم که روزای خاکستری طولانی بشن، بالاخره یه جایی خورشید دوباره سر می‌زنه.

    شاید امروز روز من نباشه، شاید حال دلم به هم ریخته باشه… ولی مطمئنم فردا می‌تونه روشن‌تر باشه.

    یه دلخوشی کوچیک هم دارم؛ وقتی لنا رو بغل می‌کنم و گرمای کوچولوش رو حس می‌کنم، انگار یه تیکه از همون خورشید پنهون توی آسمون، میاد توی بغلم.

    همین چیزای کوچیکه که نمی‌ذاره توی تاریکی گم بشم.

    من مدتهاست تلاش کردم و تونستم مرزهای خودمو حفظ کنم و نذارم چیزی یا کسی آرامش درونم رو به‌هم بزنه.

    شاید سخت بوده، اما به من یاد داده که برای خودم بایستم و پذیرای مسیر تازه‌ای باشم.

    با اینکه حالم امروز خوب نیست و دلم سنگینه… اما حتی امروز هم اجازه ندادم این حال من مانع از کمک کردن به دیگران بشه.

    به مراجع‌هام گوش دادم، درکنارشون بودم و سعی کردم بهترین خودم رو بذارم تا دردشون کمی سبک‌تر بشه.

    این لحظات به من یادآوری می‌کنه که من، با همه ضعف‌ها و روزای سختم، توانایی ساختن تغییر و آرامش برای دیگران رو دارم — و همین، منِ واقعی‌م رو می‌سازه.

    و بیشتر از همه به خودم تکیه دارم؛ به این باور که من توانِ بلند شدن از دلِ همین سختی‌ها رو دارم.

    می‌دونم می‌تونم از این حال عبور کنم، حتی اگر قدم‌هام کند باشه.

    زندگی همیشه جایی برای ادامه دادن داره، فقط کافیه به خودم یادآوری کنم که تواناییِ پیدا کردن اون راه رو دارم.

    نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:19 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []

  • چند روزه اصلاً حال جسمیم خوب نیست. مدام درد دارم و حالت تهوع. بخشی از آزمایش‌هام رو انجام دادم، بخشی دیگه‌ش هم مونده که باید برم انجام بدم.

    دیشب دردهام اون‌قدر شدید شد که وسط فیلمی که با حسن گذاشته بودیم ببینیم، ازش خواستم فیلم رو قطع کنه، چراغ اتاقم رو خاموش کنه و اجازه بده تنها بمونم، شاید بتونم یه کم دردهامو جمع‌وجور کنم.

    ‌‌

    حسن و باربد دیگه خوب می‌دونن که تو این سال‌ها، وقتی حالم این‌جوری میشه، حتی اجازه نمی‌دم توی اتاقم بمونن... چون باید خودم از پس حالم بربیام و نمی‌خوام شاهد این لحظه‌هام باشن.

    یه متکا می‌ذارم زیر دلم و محکم فشارش می‌دم. پتو رو می‌کشم روم. از درد، عرق سرد می‌شینه رو پیشونیم. حالم جوریه که حتی سخت می‌تونم چشم‌هام رو باز نگه دارم.

    یهو وسط دردهام یادم امد پانسمان زخمم تعویض نکردم اینقدر اذیت بودم که بیخیال تعویض پانسمانم شدم

    دوستای نزدیکم مثل لیندا که هر روز باهام تماس می‌گیرن، نمی‌تونم موقع این حمله‌های درد جوابشون رو بدم. چون خوابم به هم می‌ریزه و ممکنه اونا وقتی زنگ بزنن که من بعد کلی از دست دادن انرژی، تازه خوابم برده باشه. از طرفی هم اون اندک انرژی باقی‌مونده رو باید برای کارهای اولویت‌دارم بذارم؛ مثل مشاوره‌های مهمی که دارم، یا افرادی مثل راما که باید، براشون در دسترسم باشم.

    امروز برای دوستام نوشتم که نگران نباشن، نبودن من تو این چند روز و در دسترس نبونم به علت حال ناخوشم بوده. گفتم اولین فرصت که کمی بهتر بشم، صحبت می‌کنیم. آنها هم عادت دارند

    سوالی که راما پست قبل نوشتم در مورد تمام شدن دردها پرسید، سوالی‌ هست که بارها و بارها از طرف همدردانم شنیدم. حتی گاهی می‌دیدم برای حواشی کم اهمیت تر بهونه‌گیری می‌کنن... من همون موقع هم این موارد رو نادیده می‌گرفتم، چون اون‌قدر درگیر مسائل بزرگ‌تری بودم که نمی‌خواستم وقتم رو صرف اون‌ها کنم.

    تو این سال‌ها یه عادتی داشتم: در ۹۵٪ موارد اصلاً درباره‌ی دردهام با اطرافیانم صحبت نمی‌کردم. فقط گاهی یه اشاره یا خلاصه‌ای ازشون اینجا می‌نوشتم. چون همیشه حس می‌کردم این یه چرخه‌ی تکراریه، مال خودمه. گفتنش برای بقیه ممکنه خسته‌کننده باشه، و از طرفی چون اون‌ها در این درد نغلتیدن، نمی‌تونن درکم کنن.

    فکر میکنم درسته من از سختی شرایطم به اطرافیانم چیزی نگفتم، ولی بعضی وقتا شرایط اون‌قدر واضح و مشهود و تابلو بود

    با این حال، نمی‌دونم چرا بعضی از اطرافیان نزدیکم هیچ‌وقت نتونستن شرایط سخت منو بفهمن و گاهی واقعاً غیرمنصفانه و بی‌رحمانه، بدون ذره‌ای همدلی، جلوم ایستادن.

    فهمیدم که به نفع خودمه که از هیچ‌کس، هیچ انتظاری نداشته باشم. چون انتظار، تبدیل به توقع میشه، و توقع به خشم... و اون خشم در نهایت فقط به خودم آسیب می‌زنه.

    یاد گرفتم اگه قرار باشه تو این شرایط واضح و مشهود درک نشم، دیگه هیچ‌وقت درک نخواهم شد. اون ذره انرژی باقی‌مونده‌م رو برای توضیح دادن و فهموندن خودم به کسایی که باید می‌فهمیدن و نفهمیدن، حروم نمی‌کنم. فقط ازشون فاصله گرفتم. و اونا رو با قضاوت‌هایی که همیشه درباره‌م داشتن، تنها گذاشتم... چون می‌دونم جهان هستی خیلی هوشمنده، حواسش به همه چیز هست.‌

    اون انرژی باقی‌مونده باید بمونه برای مدیریت بحران خودم، و حقه ،حسن و باربد هستش ، که باید براشون صرفش کنم.

    وقتی زیر پتو از درد مچاله میشم، بارها آرزوی مرگ می‌کنم. می‌گم خوش به حال اونایی که رفتن و از این زندگی سخت و بی‌کیفیت رها شدن.

    دیشب، وسط همون زمزمه‌های آرزوی مرگ، به خودم گفتم: «پوستم کنده شد تو این سال‌ها. تمام جوونی و عمرم صرف بقا شد.»

    آدمی که مدت زیادی تو حالت بقا بمونه، دیگه آرزو و رؤیایی برای خودش نمی‌سازه. فرسوده میشه، خواسته‌ها و شور و شوقش گم میشه، حتی خوشحال بودن یادش می‌ره... فقط زنده می‌مونه.

    ‌‌

    اما بعد، با خودم گفتم: «مریم، ببین... زیر این پوست کنده‌شده، هنوز یه زن نفس می‌کشه. هنوز جان داره. هنوز حرف‌هایی برای نوشتن داره. مثل همیشه، برای دردهات که امانت رو بریده، مادری کن و خودت رو به آغوش بکش. اگه می‌تونی... فقط امشب رو نمیر. شاید فردا روز بهتری باشه برات...»

    ‌‌

    نوشته شده در دوشنبه سی ام تیر ۱۴۰۴ ساعت 18:35 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []

  • ‌‌

    نیمه شب دوشنبه دوم تیرماه ۱۴۰۴ ساعت حوالی سه و چند دقیقه با صداهای وحشتناک و ممتد و لرزش خونه از خواب پریدیم ...

    شوک بهم دست داده بود ، هر لحظه حس میکردم الان خونه، روی سرمون خراب میشه ، تمام تنم میلرزید

    اینقدر هراسناک بود ... که به نظرم شبهای دیگه که وحشت کرده بودیم ، نسبت به آن شب شوخی بیش نبود

    تو همون وضعیت باربد باهامون تماس گرفت ، تا از ما خبر بگیره ؟

    نفس زنون میگفت خوبید برید یه جای امن خونه قرار بگیرید

    گفتم تو چرا این ساعت بیداری مامان ؟

    گفت بیدار شدم برم دستشویی .. نتم چک کردم دیدم دارند تهران حسابی میکوبنند

    خیلی نگرانتون شدم

    فهمیدم علاوه بر روز ، شب هم این بچه از دور ، آرامش نداره و دستشویی رفتن بهانه بود ..‌ مشخص بود دایم به خاطر ما و ایران ، در حال چک کردن خبرهاست

    ‌‌

    از صبح تا ظهر آن شب اصرار زیادی بهش کرده بودم که با دوستش متین تماس بگیره باهم برند کافه ، ساحل قد م بزنند ، شام بخورند .. و قبول نمیکرد و میگفت تو این شرایط حوصله بیرون رفتن ندارم

    میگفتم پسرم درکم میکنم نگرانی که تجربه میکنی .. اما همین کارهای کوچیک کمی روحیه ات عوض میکنه

    براش توضیح میدادم که افسردگی خیلی موزیانه ادم در بر میگیره . اگر این کارها را نکنی درگیرت میکنه ، خلاصه بالاخره موفق شدم راضیش کنم که چند ساعتی دور از فضای پر تنش اخبار و ما باشه

    شب که برگشت تماس گرفت و با متین کافه رفته بودند و شامشون هم بیرون خورده بودند

    مثلا دلم خوش شد که کمی خودش ریکاوری کرده

    ولی نیمه شب شوک بدی بهش وارد شد

    شانسی که داشتیم این بود که تو این شرایط من کلاً نت داشتم .. که از هم خبر بگیریم

    بهش گفته بودم هر زمان ما نت را از دست دادیم با خاله نغمه و یا خاله لیندا از طریق نت تماس بگیره آنها شاید مستقیم از خارج با من تونسته باشند تماس بگیرند

    به لیندا و نغمه هم سفارش و تاکید کرده بودم

    اگر این موقعیت پیش آمد الکی هم شده فقط به باربد بگن ما تونستیم تماس بگیریم حال پدر و مادرت خوبه

    اینقدر نمیدانستم قرار چی بشه سفارشش به یکی دوتا دیگه از دوستام کرده بودم که اتفاقی برای ما افتاد باربد فراموش نکنند

    واقعا فقط میتونم بگم ،بی نظیره ، محشره محشر،الهی شکرت ، غمت نباشه ، عالیه ، خدایا شکرت ...‌‌دیگه باکس هر چی بحران تو دنیا بود مثل پازل ما تکمیل کردیم ..

    چقدر روانمون تو این مدت فرسوده شد ... به همه هموطن های ایران و چه خارج، خیلی سخت گذشت هرکس به نوعی تو فشار بود

    اما من با مشاوره های که تو این روزها دادم به مراجعان تهران و چند شهر مختلف متوجه شدم جنگ واقعی در تهران بود و فشاری که مردم تهران سرشون آمد با اختلاف زیاد بقیه شهرها از نزدیک درگیرش نشدند

    چون تهرانی ها الویت مشاوره شون استرس و فشار روانی جنگ بود ، شهرستانی ها یه اشاره به جنگ میکردند و الویت گفتگوشون موضوعات شخصیشون بود

    به اصرار زیاد و بی تابی های باربد و لیندا ما سه روز و دوشب از تهران تو این بازه خارج شدیم ... یعنی احساس کردم اگر از تهران خارج نشم به این دو تا ظلم کردم ...

    به سمت شمال ویلای نغمه جان رفتیم از قبل لطف کردند پذیرای ما شدند ... خودش ایران نبود اما زحمت به همسرش دادیم .‌‌.. موقع برگشت هرچه گفتند بمونید و نرید اما دیگه شب به خاطر فرار از گرمای روز و افتابی برگشتیم

    ‌‌

    چون من نگاهم این بود که معلوم نیست که این جنگ چقدر ادامه داره، مگه ما چقدر میتونیم از تهران خارج باشیم کار و زندگیمون اینجاست ...

    میگفتم مثل دوره کرونا اولش مردم از خونه هاشون بیرون نمی آمدند بعد شروع کردند با ماسک رفت و آمد کردن دیگه اخرهاش هم چند تا درمیون ماسک میزدند

    یعنی سوت و کوری تهران ، تعطیلی مغازه ها ، باور کردنی نبود ..

    توی شمال زندگی عادی جاری بود و تهرانی ها که مونده بودند میدونند که چقدر شهر خاموش و خوفناک شده بود

    ما دوشب قبل آن شب کذایی برگشته بودیم

    فردای روزی که از شمال رسیدیم احساس کردم یه جایی از یکی جراحی هام سوزش شدید داره و حس کردم لباسم خیس شده رفتم دیدم بله چند از بخیه هام که کاملا خوب شده بود باز شده و همینجور ترشح و خونابه داره پس میده ...

    علت را هم نمیدونم کجا بهش فشار آمده که موجب پارگی شده

    با تجاربی که داشتم فعلا اون ناحیه را به کمک حسن در روز دو بار پانسمان میکنم که از عفونت بلکه جلوگیری بشه هنوز نتونستم به دکترم جراحم دسترسی پیدا کنم که ببینم برای ترمیمش چیکار میخواد بکنه.....

    برای امثال ما که نیاز به دسترسی به پزشکهامون داریم تو این شرایط شاید این اتفاق در مقابل بیمارانی که در حال حاضر وضعیت حاد دارند این حداقل مشکل برای من هست ... من مطمینم که خیلی از بیماران تو این شرایط اختلال های زیادی در درمان هاشون ایجاد شده، حتی ممکنه جبران ناپذیر باشه

    اینقدر باربد به استیصال و نگرانی رسیده بود .. که چندبار بهم گفت مامی ای کاش تو حداقل نرفته بودی من خیالم از یکیتون راحت بود ... در صورتی که من در تصور خودم فکر میکردم شاید از اینکه من و پدرش کنار هم هستیم برای او از نظر روانی بهتر هست ... ولی اینقدر دچار نا امنی بود که به نظرش می آمد کاش یکی از ما تو جای امن تری بودیم .

    باربد میگفت مامی من و تو حتی فرصت نکردیم با غم دوری و جدایی همدیگر کنار بیایم که این حوادث اتفاق افتاد .. ادم جونی براش نمیمونه .. من هنوز بغض رفتن تو از پیشم ، تو دلم بود ..

    شب که میشد باید منتظر میمونیدم زیر این سر و صدا ها که وقتی ترامپ از خواب مرگش بلند میشه

    ببینیم برای فردامون چه خوابی دیده ...درد گرفته هر دفعه یه مدل چرت و پرت میگفت...

    اخه ادم اینقدر شارلاتان و بی ثبات .... لعنتی مردم آواره شدند ، ادمهای غیرنظامی کشته شدند ، خونه ها و برخی مغازه ها ویران شدند ...

    دارید چه میکنید ؟

    انگار یه گیم کامپیوتری دست قدرتها بود دعوای مسخره شون ، روی این بود که موشک اخر باید ما بزنیم ...

    ول کنید بابا ...مردم ذله شدند ...

    آسیب های روانیش که بر بزرگترها بماند که تا مدتها چقدر پررنگ خواهد بود ..

    یه عالمه ادم افسرده ، مضطرب ، پانیک شده و... هست که تمام این اختلال ها روی تمام ابعاد زندگیشون تا مدتها ، تاثیر گذار خواهد بود

    از اون بدتر چندین برابر بچه ها تو این فاصله آسیب های شدید خوردند ... که هی اثراتش به مرور خودش نشون میده ...

    به کدامین گناه دنیای بچه ها که باید پر از شادی و امنیت باشه اینگونه به مخاطره میندازین؟

    بعضی از این خارجی های هموطن ، از دور انگار سریال هیجان انگیز دنبال میکردند خوشحال که یکی قراره وطن را باب دل آنها بیاد آزاد کنه و هی رجز و سرزنش برای ادمهای که زیر این خطر بودند میخوندن

    خیلی زرنگید به قیمت جون و مال بقیه ، آنها برند وسط طبق سفارش شما که دورید ، میخواین دنیا را باب دلتون بسازند .

    از راه دور فیس عقاب برامون میگیرند

    ما هم سالهاست خیلی چیزها باب دل و میلمون نیست

    اما ساختن اون دنیایی که قراره انسانهای بی گناه براش قربانی بشند ، اون دنیا میخوام هزار سال ساخته نشه ...که مادری و پدری داغدار فرزندشون بشند .... و بچه ایی درد یتمی بکشه

    از آتش بس هم که تو غم و اندوه رفتید ... یعنی ما یکی یکی بمیریم یا معلول و صد مدل ناراحتی اعصاب و روان بگیریم تا امثال شما کیف کنید ....

    الان که از دید اونها خاک بر سرمون کاری نکردیم و هرچی سرمون بیاد نصف حقمونه

    یا از دور میگن برای نوه هامون حداقل ایران را نجات بدیم .... فقط از دور دستور و نسخه میپچن تو امنیت کامل و رختخواب گرم و نرم

    چشم عباس آقا ... ما برای نوه های امثال تو خودمون و خونه هامون ویرانه کنیم ...

    ..‌ لعنتی تجاوز به خاکت شده ، شعورت برسه اون نوه بعد ها بفهمه تو همچین تفکری داشتی شرمش میاد ازت اسم ببره ...

    ‌‌

    بعد میگن آخ یادتون بیفته به مادران دادخواه :

    عزیزم ما همه برای ،جیگر سوخته اونها دلمون کبابه ... فراموش نمیشه هرگز ،همیشه همدلی لازم هر کس به توان خودش با وجود معذوریت ها و محدودیت هاش کرده و گفته..... شما هم که از دور فقط پاتون بندازین سر پاتون هی چرت و پرت و سفارش خواستین ، تفت بدین

    اما بفهم ؛ الان بحث کشورت ایران هست که یه خارجی ممکنه به دستش بیفته مثل گوشت قربانی بین هم تقسیمش کنند ... غیرتت کو ؟

    زیاد نیاز نیست ، ادم فسفر مغزش بسوزنه ..‌.. که در جنگ ها کسی که تاوان واقعی و حقیقی را میده مردم عادی هستند ،نه قدرتها که جاشون امن و گرمه

    محمود درویش ، جان و درد کلام به قشنگی گفته :

    جنگ پایان خواهد یافت

    و رهبران با هم گرم خواهند گرفت

    و باقى می‌ماند

    آن مادر پیرى که چشم به راه فرزند شهیدش است

    و آن دختر جوانى که منتظر معشوق خویش است

    و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمان‌شان نشسته‌اند

    نمی‌دانم چه کسى وطن را فروخت

    اما دیدم چه کسى

    بهاى آن را پرداخت.

    ️ ‌‌

    در پست قبلی از لطف و مرحمت برخی از دوستان خوبم تشکر کردم در ادامه میخوام باز

    از نست عزیزم تشکر کنم که ایشون هم پیگیر جای اقامت ما در خارج تهران بودند

    رضوان عزیزم از رفسنجان که همدلانه از من برای رفتن به شهرشون دعوت کردند

    از همدلی ها و همراهی بی نهایت دوست خوبم افسانه جان که در موارد دیگری ، گرمای محبتش به من انتقال میداد

    به داشتنتون افتخار میکنم که حس رفاقت واقعی را به من نشون دادین .. امیدوارم من هم در دوستی با شما همیشه سربلند باشم

    چون ممکنه اسم عزیزی اینجا از قلم بیفته به طوری کلی از تمام دوستان ایران و خارج که با ارسال پیام و تماس دایم پیگیر حالم بودند بی نهایت سپاسگزارم

    ‌‌

    من چون شکر خدا ،شانس دسترسی به نت داشتم ..

    یه کار خوبی که تو این روزها ازدستم برمی آمد انجام دادم این بود که از صبح با یک لیست بلند به افرادی که خارج ایران بودند، از طریق دوستانم برای خودشون ، دوستانشون ، دوست های دوستانشون .. شماره هاشون به من میرسوندن و خبر حال و سلامتی خانواده هاشون را منتقل میکردم .‌‌...

    تجربه عجیبی بود ... بعضی ها که تماس میگرفتم اینقدر تو حال انتظار و نگرانی بودند با تماسم کلی گریه میکردند ... مخصوصا مادرانی که بچه هاشون خارج ایران دانشجو بودند ... مادر خودش تو قلب خطر و جنگ بود ولی تا میگفتم از طرف مثلا فلان بچه شما تماس میگیرم اون حالش خوبه ، فقط میخواد حال شما را بدونه .‌‌انگار بهش یه دنیا میدادن

    اینقدر بهم از این بابت حس خوب منتقل میشد نه تنها خسته نمیشدم اگر هزار تا تماس دیگه هم بهم محول میکردن با جان و دلم انجام میدادم ... و بهشون تاکید میکردم کاری بود باز از طریق من میتونید لینک بشید

    ‌‌

    ‌آرتور شوپنهاور ببینید چه خوب میگه که :

    وقتی جنگی آغاز گردد، هرکسی باید

    سهمی پرداخت کند. سیاستمداران باید

    سلاح، ثروتمندان باید مخارج، و فقرا

    هم باید فرزندانشان را گسیل دارند!

    وقتی جنگ تمام گردد، سیاستمداران

    دست یکدیگر را می‌فشارند، ثروتمندان

    قیمت‌ها را افزایش می‌دهند و فقرا نیز

    به دنبال گور فرزندانشان می‌گردند!

    ‌‌

    الهی که از هر شر و بدی زین پس در امان باشید .‌‌...🙏🙏🙏🙏🙏❤️❤️❤️

    ‌‌

    از ترکیه با خودم قرار داشتم اولین کاری که رسیدم ایران برم مزار عمه فاطمه که تازه فوت کرده بود سر بزنم اگر جنگ نشده نبود ، همون جمعه که رسیده بودم میرفتم

    آتش بس که اعلام کردند ، اولین کار دیروز ساعت چهار عصر از تهران به سمت بهشت سکینه کرج رفتیم

    حوالی منطقمون با اولین چیزی که برخورد کردیم چند مغازه کنار هم بهش موشک خورده بود و ویران شده بودند ... از اینکه روز قبل این مغازه ها را سالم دیده بودیم و فرداش اینجوری ویران شده حال بدی بهمون منتقل شد

    رسیدیم کرج

    هوا حسابی غبار آلود بود

    بهشت سکینه خلوت خلوت ، به ندرت چشمت از دور به کسی یا یک ماشین اتفاقی می افتاد

    یکم طول کشید مزار عمه پیدا کنیم چون مزار مادر بزرگم دو طبقه بود توی مزار مادربزرگ با هم دفن کرده بودند

    سنگ قبر متوجه شدم صبح تازه گذاشته بودند سیمان کنارش تازه بود چون شکل سنگ قبر، بی بی عوض شده بود برای همین سخت پیدا کردیم ...

    همش تعجب میکردیم چطور مزار را پیدا نمیکنیم

    یعنی از لحظه ایی که با سنگ مزار عمه و مادربزرگم روبه رو شدم گریه کردم تا وقتی که برگشتم، همینجور یه بند تا خود تهران گریه میکردم ... واقعا فضای خلوت آنجا و اولین روبه رو شدن برای من یه سوگ غریبانه به معنای واقعی بود ..‌ با خودمون آب اورده بودیم که مزار مادربزرگ بشوریم دیدیم چون سنگ تازه نصب کردند نمیشه آب بریزم سیمان دورش خراب میشه

    مزار روبه روی مادربزرگم پدربزرگ آقا احسان شوهر دختر عمه ام مینا هست یه عالمه خاک روش نشسته بود به جاش مزار آن بزرگوار را با آب ،حسن تمیز کرد و شست .

    روی سنگ مزار عمه ام نوشته بود:🖤💔💔

    ای فلک اینجا جهانی خفته است

    زیر این خاک آسمانی خفته است.

    (روز وفاتش ، روز تولد مادربزگم بود 💔😭)

    رسیدیم تهران دیر موقع شده بود حسن رفت یه چیز کوچیک گرفت اورد تو ماشین بخوریم ..‌ هرچی گفتم حالم بد هست اشتهای خوردن اصلا ندارم اصرار کرد که فشارت میفته خیلی گریه کردی حالا یه کوچولو بخور

    از پس اصرارهاش برنیومدم اندازه یه لقمه کوچیک خوردم اینقدر بغض و فشار تو گلوم بود انگار این لقمه به زور لای بغض هام رد میشد به ثانیه ایی نرسید همون لقمه را شدید بالا اوردم ...و دچار حالت تهوع زیاد و ادامه داری شدم هرچی حسن گفت ببرمت درمانگاه سرم بزنی قبول نکردم ..

    خلاصه با یه حال سنگین و غمگین خونه آمدیم ...

    در نهایت ،حسن گفت هوا خیلی گردخاکی و غبار آلود بود دوباره به زودی اونجا میبرمت ، احتمالا نیاز درونی و احساسیت تایم بیشتری میطلبه که آنجا بشینی و بغلم کرد مجدد بهم تسلیت گفت .....

    دنیای بی رحم💔💔💔😭😭

    نوشته شده در چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴ ساعت 23:4 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • ‌‌

    جمعه نیمه شب ، آنی که پروازم به ایران نشست ، در حالی که از هواپیما پیاده میشدیم ، حملات شروع شد ..‌ و پرواز من آخرین پرواز بود که فرود آمد ‌‌‌..

    قسمت بود که برسم و تو این شرایط فوق العاده سخت کنار حسن باشم و الا ، پاس حضورمن در ترکیه هنوز سه هفته جا داشت آنجا بمونم ... و قصد اولیه من هم این بود که سه ماه حضورم پر کنم

    یهو دلم بی تاب آمدن به ایران شد و بلیط گرفتم و برگشتم .

    بماند که این چند روزه تو این وضعیت مشترکی که همگیمون تجربه میکنم چقدر فشار روانی را تجربه میکنم .هر صدای مهیبی که میاد ادم میمیره و زنده میشه و اعصابش متشنج میشه

    دلم میخواد از حجم فشاری که از این صداهای مهیب میاد گوش هام کر بشه و بی امتداد برم وسط خونه بیاستم تا میتونم جیغ بکشم

    قطعا اگر ترکیه بودم اوضاع برام خیلی وخیم تر میگذشت چون نگرانیم دیگه خیلی زیاد میشد

    اوضاع تهران اصلا خوب نیست

    از دل سیر و بی شرفی ، ترامپ از دیشب دایم دستور تخلیه فوری تهران را به مردم داره میده

    اخه عوضی ، چطوری میشه تو این وضعیت کل تهران را خالی کرد ...

    کجا رفت ؟

    با کدوم بنزین ؟

    از چه جاده مسدود نشده ایی ؟

    خیلی ها بیمار خاص و سخت هستند خیلی ها به خاطر شغلشون بهشون مرخصی نمیدن ، خیلی ها پول این جابه جایی را ندارند ، سالمند دارند ، حیوان خانگی دارند ..‌‌

    همه امکان و مکان ندارند

    دیدن و درک این همه پلیدی از طرف این انسان نماها غیر قابل تصور است ... من از مرگ کسی شاد نمیشم اما از مرگ پلیدیها خوشحال میشم

    انگار تو خوابیم وداریم کابوس میبینم اما در واقع ما داریم تو واقعیت این کابوس زندگی میکنیم ..

    شاهرخ مسکوب میگه:

    «گفت نمردیم و چه چیزها دیدیم. گفتم ای کاش مرده بودیم و نمی‌دیدیم.»

    هر جای این وطن داره ویران میشه انگار این جون از من کم میشه ... نمیخوام کشور ، مادرم ایران را در ویرانی ببینم

    این جنگ ها را ،از هر طرف نگاهش کنی بد و بد هست و هیچ خیری ازش در نمیاد شک نکنید ...

    آنهایی که دلخوش نوربعد جنگ هستند آن نور سراب است

    باربد از حجم نگرانی با حال پریشون هر چند دقیقه یکبار تماس میگیره .. که ببینه خوبیم و دایم از پدرش خواهش و التماس میکنه که ، تنها دارایی عاطفیش هستیم ، به یه جای امن بریم

    لیندا روزی ده بار زنگ میزنه دم به دقیقه پیام میده مریم کجایی ؟ با حال متلاشی و گریه هی اصرار میکنه که از تهران خارج بشیم

    خیلی ها از تهران خارج شدند ، شهر را انگار گرد مرده پاشیدن ، فضا بیرون خوفناکه ادم ها با نا امنی همدیگر را نگاه میکنند ... انگار همه به هم مشکوکند ... حال بدی هستش ... پر از نا امنی

    به احتمال خیلی زیاد ما در همین تهران میمونیم ، کنار آن تعداد محدود آدمهایی که موندن ...

    امروز تو ساختمانمون من تک و تنها بودم حسن چند بار از سر کار تماس گرفته که ببینه اوضاع مساعده

    چون از گزارش های که بهمون از جاهای مختلف رسیده معلومه الان بازار دزدها خوب ، گرم و پررونقه ... آنها هم دارند از این فرصت خالی بودن خونه ها نهایت سواستفاده را میکنند ... اینها دیگه چقدر پلشت وحرومزاده اند

    معلوم نیست چه به سرمون میاد شاید این اخرین پست من تو این شرایط باشه ...

    یه غم خیلی سنگین تو وسط قلبم چنگ و فریاد میزنه ، که روایتش محفوظ بماند برای قلب زخمیم .‌‌..

    اگر از این شرایط جان سالم به در بردم .... برای خیلی تصمیم های که از قبل بابت مسایل شخصیم گرفتم به شدت و جدی تر بابتشون جلو میرم .

    اگر هم که مردم ، رها و فارغ میشم ...واقعا اینهمه تجربه رنج دیدن برای این زندگی نمی ارزید

    شاید یکی از دلایلی که پای رفتن از این فضای جهنمی که برامون ساختند به جای امن ندارم

    دلایلی که الان برای مردن دارم ، از زندگی قویتر باشه

    ترجیح میدم دایم این ترانه ها پلی کنم و گوش کنم

    عروسک جان/ هایده

    وطن پرنده در خون/ داریوش

    همخونه، /دوصدایی هایده و ویگن

    ای خدا /هایده

    روزهای روشن / هایده

    تو آخرین طبیبی / مهستی

    وقتی رفتم / مهستی

    ‌و...‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‌.......‌

    دلم میخواد گفته علیرضا روشن برای خودم تکرار کنم

    اندوهگین‌ نباش‌ سرزمین‌ من.

    در شکاف‌ زخم‌های‌ تو بذر گل‌ کاشته‌ام.

    تو روزی،

    سراسر‌ گلستان‌ خواهی شد .

    ❌️❌️❌️❌️

    اما حیف که این روزها ، پنجره خونه را که با ترس و لرز ، آهسته ، آن هم ، درزش را باز میکنی فقط بوی غم میاد .... روزی برای دیدن طلوع خورشید زیبایها پنجره هامون با قدرت باز میکردیم ..

    ‌‌

    غاده السلمان حالم به خوبی توصیف کرده که میگه

    من اندوهگین نیستم،

    ‏من اندوه جهانم.

    ‏در سینه‌ام سرزمینی‌ست که می‌گرید.‌

    خواهشا کسی را بابت رفتن از تهران سرزنش نکنید دلش میخواد از خودش و حس زندگیش محافظت کنه

    و حق انتخاب داره

    حتی اون نمیدونه وقتی که بعد برمیگرده خونه ایی که آجر ، آجرش با مشقت ساخته سرجاشه ، یا تپه اواره

    کسی هم که مانده علتی برای خودش داره او را هم احمق فرض نکنید ..‌قطعا او عقلش میرسه ولی قلبش مالامال از دردهست و محدودیت ها و عذر های که داره نمیتونه و یا دیگه نمیخواد تقلا کنه ... خسته است ، به اندازه کافی زندگی کوفتش شده، شما دیگه نمک روی زخمش نپاشید ، رهاش کنید

    به قول صادق هدایت :

    به‌ هر حال این اوضاعی است که می‌بینید و تفسیر لازم ندارد. ما هم می‌سوزیم و می‌سازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد.سگ بریند روی قسمت و همه چیز!

    اول از تمامی دوستانی که پیگیر حالم و وضعیت بعد پروازم شدند و نگرانم بودند بسیار سپاسگزاری میکنم . چشماتون میبوسم

    ‌‌

    دوم از مهر و بزرگواری دوستان خوبم که من و حسن را دلی به شهرشون دعوت کردند بی نهایت قدردانم .. پر از دلگرمی و حس خوبه ... من دور همتون بگردم که اینقدر شریف و بزرگوارید ...

    از الهه خوبم مامان کسری در زهدان که با چند تا تماس و پیام دایم پیگیر بوده که یه جور ما خودمون به آنجا برسونیم

    از نغمه عزیزم که خودش ایران نیست اما با من تماس گرفته هماهنگ کرده که ما بریم شمال تو ویلا شون کنار شوهرش باشیم

    سارای عزیزم از امریکا تا به ساعت خودشون از خواب بیدار شد پیگیر شد هماهنگ کنه برم شهریار پیش خواهرش

    از مریم عباسیان عزیزم در شمال ایران که ما را صمیمانه به خونش دعوت کرد

    از رعنای خوبم در تبریز که به یادم بود و ازم خواست به سمت تبریز برم ، با وجود اینکه تبریز هم اوضاعش تعریفی نداره اما میگفت حداقل کنار هم باشیم

    خانواده محترم میثاقی ، که مادر خانواده دیرور تماس گرفتند و کلی به من اصرار کردند که سمتشون برم .. ( معرف حضورتون هستند قبلا از لطف و مهمانوزیهایشون و خاطرات خوبی که برامون تو این سالها ساختند تو این وبلاگ بارها نوشتم )

    همه این عزیزان به یاد ما بودند و با لطفشون من را از دور به آغوش امن پر مهرشون کشوندن و سربلندم کردند

    ادم حسابی های روزهای سخت زندگی بدانید جان دلید قدر محبتتون را روی چشمانم میگذارم❤️

    در ضمن پیشنهادم اینه ‌... دراین شرایط به حدی ادمها، در تجربه فشار و تنش بالا هستند که باید هرکس تمرکزش روی مدیریت استرسش بگذاره ...

    بحث سیاسی با‌هم ابداً نکنید ، مگه ما سوادش داریم ؟ یا کارشناسش هستیم ؟مگه ما از کار اینها سردرمیاریم .. الان بدبختیش سهم ما شده چون اینها یه سور به شیطان هم زدند از بس شرور و حقه بازند

    بنابراین چیکار به باور و اعتقادهای ادم های دیگه دارید ؟

    بیکارید تو این شرایط دست و پا بزنید که بابت باور خودتون بقیه را متقاعد کنید ... در واقع هیچ وقت نباید این کار کنید یاد بگیرید تحمل تفاوت ها را داشته باشید

    هر ادمی مخصوصا تو این شرایط با ، باورش ، به اضطراب و افسردگیش غلبه میکنه و چنگ میزنه که بتونه برای بقاش تلاش کنه و بتونه ادامه بده، چون حادثه هایی که از کنترلش خارج هستند رگباری داره سرش فرود میاد و خودش تو ابهام این وضعیت به اندازه کافی داره زجر میکشه ..

    پس موعظ بقیه نباشید .. هرکس نگاهش به دنیا متفاوته ‌.. میدونم شاید حس کنید همون نگاه متفاوت باعث این نتیجه شده اما این واقعیت زندگی اجتماعی است مشکل از پذیرش ماست ..

    ما در جایگاهی نیستم و حق نداریم که تو این موقعیت بحران دنیای امن بقیه ، حتی اگر اشتباه هم، باشه را بهم بزنیم .

    الان حداقل به خاطر درد مشترک باهم تا میتونیم همدلی کنیم و از رنج هم کم کنیم تا زندگی فعلی بلکه کمی قابل تحمل تر بشه

    من هم نظر و باورم بمونه برای خودم ، اما میمیرم برای خاکم که الان اینجوری بهش تجاوز شده و از وطن فروشان بیزارم

    و میدانم هیچ کدوم از اینها عاشق رویاها و شفای زندگی ما نیستند همگی دنبال منفعت خودشون هستند و راحت با ادمهای بی گناه دریای خون را میندازن تا برای عطش قدرتشون ازش بنوشند

    ای وطنم

    به که بسپارمت ای خاک به بادت ندهند،

    به که بسپارمت ای خانه که ویران نشوی

    ‌‌

    باربدم ، زیبای من ، خیلی خیلی دوستت دارم ، عاشقتم ، مراقب خودت خیلی خیلی باش ... پسر خوبم بهت ایمان دارم که میتونی از پس چالش های زندگیت به تنهایی بربیای ،دعای نیکم بدرقه همیشگی راهت است . ممنونم که با بودنت همیشه بهم جون اضافه دادی که تاب بیارم . اگر نشد ببینم ، 😭 ندیده ، داماد شدی قربون خودت و همسرت بشم ، اگر پدر شدی قربون میوه زندگیت بشم .مامان جونم تو هنوز کلی فرصت بهانه و خوشحالی تو مسیر زندگیت داری ... بی نهایت دوستت دارم ❤️❤️❤️

    نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:49 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • پنج شنبه شب بلیط برگشت به ایران گرفتم ، هنوز یه سه هفته مجاز به موندن بودم . دیگه جمع و جور کردم که برگردم ...

    از دیشب پر از بغضم بابت جدا شدن از باربد ..در حالی که مثل فرفره در حال آشپزی غذا برای فریزر باربد هستم .. هنذزفری توی گوشم هست و با ترانه های که باب این فضای فعلیم هست گوش میدم مثل ابر بهار گریه میکنم ، خدا به خیر کنه

    باربد هم لطف میکنه توی اتاق داره لوازم چمدونم را جاسازی میکنه ... از الان اماده میکنم چون دقیقه اخری هول هولکی و بدم میاد کارهام انجام بدم .

    دیگه حس کردم حسن تنهایی خسته اش کرده ..دلم نمیخواد آن هم بیشتر از این اذیت بشه .. بنده خدا اون چیزی مستقیم نمیگه ولی دیگه بلدمش میدونم کجا ظرفش پر میشه

    مادر و پدرهایی که پا روی دلشون میگذارند و بچه خودشون خارج ایران میفرستند ،که بچه شون دنبال موفقیت و پیشرفتش بره .. زندگیشون هیچ وقت به حالت قبل برنمیگرده ... مخصوصا الان تو سنی هستند ، که ادم از دیدن جوانی و رشیدیشون کیف میکنه و دوست دارند تمام ثانیه های بودن بچه شون ،جلوی چشمشون رژه بره

    این چرخه سخت احساسی را باید بارها هر وقت از هم جدا میشند تجربه کنند اصلا آسون نیست.انگار قلبت چنگ میزنند

    اما برای باربدم با همون قلب مچاله ام ، بی نهایت خوشحالم که تمام دلتنگی های که من و پدرش تو قلبمون دایم داریم، به جون خریدیم تا اون بتونه از زمان طلایش با تلاش و توانایی هاش ،دسترنج رشد و موفقیت های خودش ببینه ...‌

    از طرفی هم بابت پر کشیدن عمه ام ترجیح میدم زودتر ، ایران بیام و اولین فرصت ، با حسن سر مزارش بریم چون واقعا انگار باورم نمیشه که دیگه تو دنیا نیست .بلکه از مرحله انکار سوگم عبور کنم

    قبول دارید زندگی از هر طرف دست به انتخاب بزنی در تمام رگه هاش رنج جاری هست و خبری از فارغی نیست

    نمیدونم بعضی ها از این روان نشناس ها ، نه روان شناس ها این همه حرف های انگیزشی زرد چطوری به مردم قالب میکنند و ادمها را فریب میدن که با واقعیت زندگی روبه رو نشن و عجیب هم اکثر ادمها به این حرفهای ابکی و پوچ چقدر بیشتر از درک حقیقت گرایش و تمایل دارند و هی میخوان تو این وعده های دروغین ، بی درد و تلاش ، فقط خیال خوش داشته باشند و روزگارشون را برای هیچ طی کنند. بعد که فرصت از دست دادند ، نقش قربانی شدن را برای خودشون قبول کنند

    هر چیزی که ما تو این زندگی بدست میاریم قبلش بهاش با قربانی کردن خیلی چیزها میدیم .. در واقع اول میکشیم تا متولد کنیم آنچه که میخوایم داشته باشیم .

    ‌‌

    نوشته شده در یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 16:38 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • ‌‌

    امروز از یکی شنیدم که گفت :

    مادرشوهرم گفتن بگو برات چیکار کنم که یکم آروم باشی خیالت راحت تر باشه تو دوره درمانت؟

    گفتم دوست ندارم هرگز دیگه تا آخر عمرم خواهرتونو ببینم.

    دستشونو بلند کردن‌ گذاشتن رو چشماشون گفتن چشم. منو ببخش.

    خیلی استرس داشتم برای گفتن چنین چیزی اما اینقدر قلبم سبکه الان که نمیدونید چقدر راحت شدم

    حالا بماند ، چه رنجشی این خانم عزیز ، از خاله همسرشون داشتند ... به اونش کاری ندارم .. اما برای من این حرفش ، یه خاطره خیلی تلخ بالا آورد

    چقدر آدمها میتونند تو روزهای سخت شعور و انسانیتشون متفاوت باشه ..

    دقیقا تو اوج درمانم ، در بدترین و سخت ترین لحظه هایی که فشار بیماریم را حمل میکردم ..‌ وحسن به اجبار ماموریت چند ماهه ، به خاطر تامین هزینه های درمان من به خارج کشور رفته بود .. و من تنها ترین و بزرگترین منبع حمایتیم کنارم نبود... علاوه بر دردهای جسمانی هزاران مسیولیت و حواشی زندگی سرم اوار شده بود

    یه بچه به شدت بی قرار و آسیب خورده که هم رنج دوری پدرش داشت و هم باید شاهد بحرانهایی بیماری مادرش میبود ... آنهایی که همدرد هستند و بچه کوچیک دارند قشنگ میدونند چی میگم

    مادر همسر دقیقا زمانی که توی بستر بیماری تو اتاق از درد به خودم روی تخت میپیچیدم امد بالای سرم ، گفت خاله فلانی گفته چون مریم نگذاشته عروسی بچه ام حسن بیاد این بلا سرش آمده

    حالا آن زمان ،از عروسی اونها چقدر گذشته بود ؟

    نه سال

    آیا اون خاله و بچه هاش تو عروسی ما شرکت کردند ؟

    خیر هیچ کدوم شرکت نکردند ... و خدا را شکر به علت عدم شرکت تو عروس ما طبق دیدگاه سخیف مادر ، هیج کدومشون سرطان نگرفتند

    آیا در واقعیت من مانع شرکت حسن در آن عروسی شدم ؟

    خیلی ها میدونند تا یه دوره ایی من عشق عروسی رفتن بودم با یه اشاره کسی دعوتم میکرد میرفتم .. فضای عروسی را دوست داشتم ، آن تایم یادمه فقط دو روز متوالی از حسن درخواست مکرر میکردم ما هم شرکت کنیم بهمون خوش میگذره

    خودشون هم خوب میدونند ، حسن کلاً برعکس من ، حوصله فضای عروسی را نداره چون ادم درونگرایی هست

    اما همیشه چون میدونست من دوست دارم محبت میکرد جایی دعوت میشیدم من را همراهی میکرد ‌.

    اما این دفعه به دلایل شخصی خودش محکم میگفت نه نمیخوام شرکت کنم ... و خلاصه اصرار من ، اون هم به خاطر خودم برای حضور و خوش گذرونی در فضای عروسی جواب نداد .

    این حرفها بماند ..‌ اما آن تایم که مادر این حرف زد خیلی زیاد دلم شکست ، ظرف خودم پر بود . .... هم اون بخشش که من نگذاشتم حسن بره قضاوت شدم . که اون برام مهم نبود چون من و حسن یکی هستیم فرقی نداره که در مورد کدوممون چه فکری کنند .

    .. قسمت تلخ ماجرا این بود که وضعیت بیماری من را نتیجه عقوبت این ماجرا برداشت کرده بودند...

    ‌‌

    بماند که من میدونم خاله هرگز این حرف نزده

    فرض محال حتی اگر خاله این حرف زده بود که بی جا کرده ... همونجا هم به مادر مستقیم گفتم

    باز از خاله فرض گفتن ، دلخور نیستم چون هیج جای زندگی من نیست

    اول که ،تو اگر مادر خوبی برای ما بودی ، چطور خاله به خودش اجازه داد به شما این حرف در مورد ما بزنه ؟

    اصلا خاله اون قضاوت احمقانه را کرد ، اگر تو بهش باور نداشتی ، چطور به خودت اجازه دادی اون حرف به من منتقل کنی که من و حسن تو آن شرایط دلمون بشکنه ....

    حالا بماند وقتی حسن به مادر گفت من با خاله تماس میگیرم و باهاش برخورد میکنم ... چه دست و پاهایی که گم و هول نشد

    گاهی ادمها حرفهای دل خودشون و نظرشون را راجب شما از زبان دیگران نقل میکنند ... حتی ممکنه با نمایش و انتقاد اینکه حرف بدی زده ، خودشون پشت اون ماجرا قایم میکنند ولی حرف را برای رنجوندن شما بهتون انتقال میدن ...و هدف انتقال دهنده با نقاب مهربانی و ریای دلسوزی ضربه به شما است

    پس خیلی زیاد مراقب این آدمهای این مدلی اطرافتون باشید و ازشون حذر کنید .

    خلاصه ، گفته این خانم را که ، شنیدم این خاطره تلخم ، زخمش تازه شد ... تو خودم بودم ، تنها تو بالکن نشسته بودم .. باربد آمد بالای سرم از غم چشمهام فهمید چیزی در درونم داره دست و پا میزنه ...

    هرچی گفت مامی چی شده قیافه ات غمگینه ؟

    بهش نگفتم ، گفتم به خاطر خستگی و بی خوابی دیشبه ..

    گفت نه این ناراحتی که تو چهره ات هست فراتر از بی خوابیه به من بگو و با من درمیان بگذار..

    ازتوجه اش تشکر کردم اما بهش گفتم مورد قابل بازگو کردنی نیست والا حتما بهت میگفتم اگر زمان بهم بدی جمع میشه پس خواهش میکنم اصرار نکن

    بغلش کردم و بوسیدمش ..

    چرا به باربد نگفتم ؟

    چون دلم نمیخواست تلخی و زشتی این تجربه که آن زمان خودش هم در فضای شنیداری و دیداری این حرف بود و با همون سن کوچیکی یادمه به حرف مادربزرگش واکنش متعرضانه و جدی نشون داد

    نمیخواستم حس و حال الان من تو درونش بیدار بشه .. ترجیح دادم به تنهایی خودم تحملش کنم تا بچه ام دوباره درد نکشه ... چون من هیچ وقت از تجارب تلخم با ، باربد درد و دل نکردم .. به خاطر آسیبی که میدونستم بهش میخوره .. اما برخی از موارد دیگه خودش شاهد بوده و در کنترل من نبوده

    بماند که بعد از بازگو کردن این حرف از طرف مادر ، مثل صدها حرف زده هیجانی بی فکر شده در این سالها .. تو چرخه تکراری عذرخواهی های رو مخی نه به شیوه درست و مظلوم نمایی هایی چرک .. که هر چه بیشتر برای جمع کردنش توضیح میدن حست بدتر میشه روبه رو شدیم

    من که خدا را شکر آدم هایی را که تمومشون کردم هیج گونه اطلاع و دسترسی اخباری بهشون ندارم .. حتی اگر راهی هم بوده بستم که اصلا خبری بهم نرسه .. و همه جوره گوشم خوابه

    اما چون میدونم اون ادمها رختخوابشون اینجا پهنه و متوالی از این وبلاگ پیگیرم هستند ....

    بهشون بگم وقتی دلی میکشنه و ترک برمیداره .. حتی اون فرد هم ببخشه ، خدا نمیبخشه .. چون وقتی تو بدترین و ضعیف ترین شرایط آدمها، فرصت طلبی، برای بی رحمی میکنید ... خدا هم مدعی اون آدم میشه و بهتون رحم نمیکنه

    همینکه در آتش عذاب ، حمایت های همه جانبه حسن از من در هر شرایطی میسوزید .. کافیتون هست

    میدونید راز این شرایط حمایت همه جانبه حسن و باربد از من چیه ؟

    دقیقا با اون فرمونی که نیت ها و کارهاتون پیش بردید .. من برعکسش عمل کردم .. و اجازه دادم خودشون اطرافیان بشناسند ... و با عملکردم در زندگی اعتمادشون ساختم .. نه جادو بوده ، نه باج هست ، نه ترس هست ما هرسه به تنهایی اینقدر مستقل هستیم که بدون همدیگر بتونیم از پس زندگی فردیمون بربیایم ... فقط صبر کردم و درست عمل کردم و انسانیت فراموش نکردم آزادشون گذاشتم خودشون مستقل تصمیم بگیرند و به نتیجه برسند ...برام فرق نمیکنه شما چه برداشتی از من دارید حتی در هر لحظه بخوان مسیر تصمیمشون عوض کنند باز آزاد هستند و من بهشون احترام میگذارم

    برای همین درسته ما هرسه یکی هستیم اما هر واکنش و عملکردی که هر کدام به آدمهای اطرافمون الان داریم یک تصمیم مستقلانه است .به همین علت با وجود رنج های زیاد ،شکوه ایستادگی و ثبات داخلش جاری هست .. چون هر آدمی دقیقا خودش میدونه اون برای خودش و بقیه چه ادمی بوده و ادمهای نزدیکش هم خوب میشناسه

    دل شکستن هنر نیست ... دور از جون شما عاقبت همه خوابیدن داخل گور هستش پس ، با این واقعیت جبری که هست ، ادم چرا تلخی و درد تو قلب های بقیه بکاره .. که با یه تلنگر و حرف ،اون زخم دوباره جاش درد بگیره

    من با رفتن مادربزرگم و پدر حسن بیشتر درک کردم که چقدر ارزش شریف بودن در زندگی اهمیت داره چون این دو عزیر به نظرم طوری زندگی کردند ... که یادشون حتی بعد از رفتنشون آرام جان هست

    مولانا میگه :

    در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزه ها را همچنین،

    اما چون محبت را بیارند محبت در ترازو نگنجد،

    پس اصل محبت است...

    📚فیه مافیه

    نوشته شده در یکشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 14:13 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • افسانه امروز صبح استانبول رفت که به کارهای شخصی که، آنجا هم داره برسه

    جاش بی نهایت خالیه ..‌ حضور و بودنش تجربه بسیار خوبی بود .

    خدا را شکر تمام کارهاش تو آنتالیا انجام شد و با خیال راحت از اینجا رفت

    نبودنش از صبح غمیگنم کرده دلم میخواست بیشتر فرصت موندن داشت ‌.

    الهی آدمهای این مدلی که جان جانان هستند را بر همگی ما افزون کنه که بودنشون آرامش ونعمته . شخصیت و شعور کافیشون تو رابطه به آدم امنیت میده .

    افسانه جانم امیدوارم تو ، هم در کنار ما تو کلبه کوچک اقامتیمون بهت خوش گذشته باشه ... چون ما واقعا ما با دلمون و خلوص پذیرات بودیم😘🥰

    یه جوری جاش پیداست ،سختمه در بالکن امروز باز کنیم ... بابت تایم های دونفره که باهم اونجا مینشستیم غذا میخوردیم و حرف میزدیم و از حیاط سر سبز زیبا لذت میبردیم

    با وجود اینکه افسانه دید که ، از لحظه ایی که رسیدم بی وقفه دارم کار خونه میکنم ..

    فقط ما بین کارها ،مثلا رفتیم جاهایی که افسانه میخواسته بره ، همراهیش کردیم

    باربد پسر خیلی منظم و مرتبی هستش از این بابت چیزی که دیدم در چیدمان لوازمش واقعا نمره بیست میگیره

    به هر حال تمیزکاری یه پسر دانشجو که مشغله زیاد داره با یه خانم فرق میکنه اما تو این بخش بهش با ارفاق یه هفت و هشتی اونم چون آشنا هستم این نمره میدم ...😬😶‍🌫️

    آنتالیا هم شهر ساحلی هستش و خونه ها رسیدگی بیشتر میخواد

    لیندا صبح با هم حرف زدیم میگه مریم همین که سرش اینقدر تو کار خودشه داره تو مسیر راست حرکت میکنه ، زیر آبی نمیره و این فضایی که بهش دادین اونجا را مکان دخترها نکرده و آثار دود و دم اونجا نیست . ... باید ازش کلی ممنون هم باشی و تشکر کنی ... نمیتونه که مثل تو خونه تمیز و چربی زدایی کنه

    دیدم حرف حق میزنه و کاملا راست میگه ....

    خلاصه حسن دیشب که با باربد تصویری تماس،گرفته بود میگه مامانت کجاست ؟

    آن هم نشون بده باربد که دروبین انداخت روی من براش با سکوت فقط چهار انگشتم به علامت خشونت خونگی نشون دادم🫡

    حسن غش کرد از خنده😂😂

    باربد میگه برووو بابا 😖

    از طرفی حجم بارهای که اوردم زیاد بود یعنی پوستم قشنگ کنده شد ... امیدوارم درس عبرت برام بشه دفعه بعد با این وضعیت سلامتیم اینقدر به خودم لطمه نزنم . ..از این بابت خیلی فراتر از توانم خودم به سختی انداختم . حسن تا فرودگاه و تحویل بار همراهیمون کرد تا آنجاش اون بنده خدا اذیت شد

    اما آنتالیا دیگه کسی باهامون نبود ... بنده خدا میدونم افسانه هم اذیت شد چمدون شخصی خودش بود یه بخش های از مسیر تا سوار تاکسی بشیم راه بود ، آن هم یه جاهاش کمک کرد یه جاهاش دیگه اصلا نتونست که بی نهایت شرمنده اش شدم و دیگه خودم تمام بار را به تاکسی رسوندم .بعد تو ماشین حس کردم نفسم بریده ، فکر کردم واقعا این کار ارزش اینو نداره که ادم بخواد خودش به این زحمت بزرگ گرفتار کنه و سلامتیش قربانی کنه ... واقعا در این حد من دیگه نیستم .

    خلاصه این چند روزه کامل با کارهای،خونه و افسانه جون سرگرم بودم و هر وقت ساعت نگاه میکردیم باورمون نمیشد الان مثلا ساعت اینقدر جلو رفته مثل باد زمان میگذشت و تایم کم میاوردیم

    حتی شب که افسانه دیگه میخوابید من اروم اروم میرفتم تو آشپزخونه مشغول آشپزی ناهار فردا میشدم که بتونیم زمان مفید روز را مدیریت کنیم افسانه از کم خوابیدن های من تعجب کرده بود

    تا الان بخش های اصلی کارهای را خونه انجام دادم دیگه بقیه ریزه کاری ها را کم کم انجام میدم چون این هفته حتی یک مشاوره را هم نگرفتم تا تثبیت بشم و با انرژی بهتری به کارم برسم در نتیجه برای هفته آینده مشاوره هام تایم دادم .

    راستش یه جورهایی دلم میگیره شرایط مسیولیت و تنهایی باربد اینجا میبینم ... منی که اینقدر به این بچه رسیدگی میکردم و سرویس میدادم.... دلم حال به حالی میشه

    ‌‌

    باربد مرتب بهم دلگرمی میده که بی نهایت راضی هست و بهش داره خوش میگذره ... بالاخره چند روزی باید از حضورم بگذره تا بتونم ، با این تعارض درونی و احساسیم خودم را اروم کنم ....هی دلم با این احساسات چنگ نزنم .

    مثلا پری روز با افسانه و باربد مرکز خریر تراسیتی رفتیم ... همینجور که میچرخیدم هی حس میکردم باربد رنگ و روش پریده است ... بعضی جاها که حضورش برای ترجمه ضروری نبود میگفت من اگر اینجا بشینم شما بیاین اشکال نداره ؟

    میگفتیم نه تو بشین ، هی تو دلم میگفتم این چش شده چون همیشه توی اینجور مواقع پا به پا همراهی میکرد...

    گفتم شاید مثلا گرسنه باشه .. اخر سر رفتیم سمت فود کورت .. گفتم غذا سفارش بدم ... گفت ابداً جا ندارم هیچ غذایی بخورم ..

    افسانه بهش گفت برات میلک شیک و بستنی بگیرم

    گفت اصلا من هیچی نمیخورم

    خلاصه از مرکز خرید خارج و به سمت خونه که نسبتا راهش زیاد هست سوار اتوبوس شدیم من و افسانه روی صندلی های جلو که دوتا خالی بود نشستیم باربد صندلی ته اتوبوس،که خالی بود نشست

    چند ایستگاه جلو رفتیم ‌‌‌... یهو دیدم ته اتوبوس سر و صدا شد . دو سه نفر هم با دستمال و بطری اب دارند به سمت اخر اتوبوس تند تند میرند

    راننده هم بلند بلند ، با هیجان یه چیزی میگفت ، که خب ما متوجه نمیشدیم چی میگه ...

    حتی سر سوزنی باربد به ذهنم نرسید فقط از سر جام بلند شدم روم برگردوندم ببینم اون اخر شلوغه، چی شده

    دیدم باربدههه که همینجوری بالا میاره

    یعنی میتونم به جرات بگم اینقدر شوک شدم و ترسیدم که انگار دنیا روی سرم خراب شد خودم میخواستم از پس برم

    گفتم وای تو کشور غریب ، چه اتفاقی برای بچه ام افتاده ؟

    سری رفتم ته اتوبوس.. راننده حالم دید به انگلیسی م هی بهم میگفت نگران نباش مشکلی نیست و خودش با سطل اتوبوس شست .

    نگرانیم برای اینکه زیاد به افسانه منتقل نشه تو خودم سعی کردم جمع و جورش کنم ... ولی همش تو دلم میگفتم خاک بر سر من بشه که این اینجا تو تنهایی اینجوری حالش بد بشه ... میتونم بگم یکی از بدترین نگرانی هاست برای مادری که بچه اش ازش دوره

    فرداش از صبح تا شب ، دانشگاه کلاس داشت کامل موند خونه استراحت کرد. خودم حس میکنم از فشار و خستگی و حتی بی خوابی اینجوری شده بود ..

    چون درسهاش زیاده ، کلاس زبان هم داره از طرفی تو تایم کم استراحتش که باید بخوابه از خوابش میزنه که یه دوساعت پی اس فایوش را هم بازی کنه

    خلاصه دیروز فقط تو رختخواب موند و من بهش رسیدگی کردم ..‌ حتی برای کار اخر افسانه بیرون رفتیم باربد با خودمون نبردیم به محل مورد نظر که رسیدیم باربد تلفنی درخواست افسانه را برای کارمند اونجا توضیح داد و خدا را شکر انجام شد ...

    در نهایت میخوام بگم تو انتخابهاتون فقط به هدف نهایی فکر نکنید ، در مسیر چاله ها ، دلتنگی ها، نگرانی ها ، ترس ها و مانع های بسیار دیگری است که باید در نظر بگیرید ....‌ رفتن به جلو و رسیدن به هدف ساده و آسون نیست خیلی سخته ...ما که گاهی جونمون بالا میاد تا ختم به خیر بشه .

    نوشته شده در سه شنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۴ ساعت 15:14 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • چقدر دقیقا وصف و چکیده حال منه :👇👇

    از یادداشت های آقای رولان بارت :جایی را، ترک کردم که در ان خوشحال نبودم

    و ترک انجا من را خوشحال نکرد..

    اما میدانستم!

    انسان در مکانی که بیمار شده است، هرگز درمان نمیشود. ما در زندگی با آدمهایی که دوستشان داشتیم بیمار شدیم .

    نوشته شده در چهارشنبه ششم فروردین ۱۴۰۴ ساعت 12:27 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []

  • با تاکید و جدیت خانواده اش بهم گفتند : ما رسم داریم تا چهلم هر روز سر خاکش بریم بعد از چهلم هم هفته ای دوبار حتما تا سالگرد فوتش سر خاکش میریم

    و من تو ذهنم افسوس بسیار ، که ای کاش ک اینقدر مقید و منظم برای رفتن سر خاکش الان هستید تا زنده بود ازش خبر میگرفتید و بابت حال بدش تا چهل روز هر روز بغلش میکردید و درک و کمکش میکردید شاید از تصمیمش منصرف میشد

    و برای رها شدن از دردهای که تو قلبش بود گزینه حذف و نبودن را انتخاب نمیکرد

    الان خودتون هم سر سالی درگیر تجربه این بحران سنگین و تلاطم نمی شدین

    اما حتما خیلی وقتها زود دیر میشه ...😔

    پی نوشت : اینها را بدونید

    علل عمده میل به خودکشی :

    ۱. احساس بی‌ارزشی و فقدان کنترل

    ۲. مقایسه اجتماعی و احساس شرم

    ۳. فشار ‎قتصادی و استرس مزمن

    ۴. طرد ‎اجتماعی و انزوای روانی

    ۵. ناامیدی از آینده و نبود چشم‌انداز روشن

    نوشته شده در شنبه دوم فروردین ۱۴۰۴ ساعت 22:5 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • به بهانه فرا رسیدن سال ۱۴۰۴ براتون روشنایی ، رهایی ، پذیریش ، عشق ، صبوری ، برکت در زندگیتون طلب میکنم ... ماچ وسط پیشونتیتون ، سال خیری به رویتون گشوده بشه🙏🙏🙏

    نمیدونم شما این عید چقدر حس وحال، بهار و سال نو را دارید ؟ و هیجان و شوقش در درونتون جاری هست ؟

    برای من که خیلی کمرنگ و بی بو هست و احساسش نمیکنم ..

    دیشب تا خود صبح از درد شکمم تو خودم می پیچیدم ..

    دقیقا جای عملم شدید درد میکرد بعنی یه جای مشخص درد داشت

    صبح حسن میخواست به خاطر حالم سر کار نره بهش گفتم برو عزیز من به کارت برس نگران نباش این که تازگی نداره و همین یک بار نیست هر چند روز یک بار این بساط دارم .. خودش خوب میشه .‌...

    موقع رفتن تاکید کرد ابداً آشپزی و کار نکنم فقط استراحت کنم

    حسن که رفت به خاطر و انرژی زیادی که از دست داده بودم ، تازه تونستم دو سه ساعتی از خستگی زیاد یه چرتی بزنم همینکه دلم دردش احساس میشد از خواب میپریدم یه متکا را محکم تو دلم فشار میدادم .. یه جا از خواب پریدم دیدم صفحه گوشیم که صدای تماسش بی صدا بود روشن شده ،

    لیندا بود داشت زنگ میزد.. قربونش بشم هر روز یا موقع رفتن سرکارش یا موقع برگشت باهام تماس میگیره🥰

    گوشی را برداشتم ... گفت این چه صداییه چی شده ؟.. بهش گفتم میدونی که همون دردهایی که هر چند روز یک بار سراغم میاد دیشب دیگه خیلی زیاد اذیتم ‌کرد .

    خلاصه یکم نازم داد .. تا زودتر خوب بشم 🤕☺️

    برام گفت برای سال نو ، خونش پنجاه نفر مهمان داره البته قابلمه پارتی هست هرکس یه غذا با خودش،میاره لیندا هم یه سفره هفت سین مفصل با کلی تنقلات میچینه .. خلاصه مراحل تدارکاتش برام تعریف کرد

    گفتم چه خوب تو ایران نیستی اما خیلی خوشحالم حس و حال و شوق عید نوروز در اطرافت جاری هست ...چه کار خوبی میکنید

    گفت تو چی مریم ؟

    گفتم من واقعیت اصلا حس و حال فضای عید را در خودم هرچه جستم پیدا نکردم .. خلاصه حتی پهن کردن سفره هفت سین را هم کنسل کردم ....البته به حسن گفتم اگر آن براش مهم هست حتما تدارک ببینم

    که اون هم گفت نه مهم نیست ..

    یه وقتها ادم حس،بعضی از کارها را نداره ... باربد که بود به خاطر آن به این باید ها حتما مقید بودم .. اما الان که باربد نیست .. حسن هم که با من موافق و هم خواست هست ترجیح میدم گوش به دلم بدم و در گذر و جاری بودن زندگی غرق بشم ...و اگر مناسبت های بعدی خواست و میلش را داشتم بهترینش در حد توانم برای خودم بچینم ...

    منظورم اینه که دنیا و آدمهاش خیلی جاهاش بهمون حسابی، گیر دادند و سخت گرفتند حداقل خودمون هی برای اینکه یه موقع ها با میل اکثریت هم خواست نیستیم خودمون بازخواست و سرزنش نکنیم ..اتفاقی نمیفته ... نگران نباشید عیب و بد نیست

    خیلی روزها بوده که بر خلاف میلمون .. به اصطلاح روز خوب را با کیفیت کمش، هم ساختیم ... اما یه روزها هست که فقط ادم میخواد زندگی کنه اون هم بدون باید و قید و شرط ... هرکاری که ، ازش در لحظه برامد فقط انجام بده

    با لیندا که خدا حافظی کردم ..‌ چای و نباتم و داروهام خوردم ... احساس کردم درد شکمم خیلی کاهش پیدا کرده گفتم برم مشغول آشپزی بشم تا موقعی حسن از سرکار برگشت من یه بند تو آشپزخونه بودم اینقدر مشغول کار شدم که متوجه زمان نشدم سرتون درد نیارم حسن که رسید من چهار تا غذای پر کار در حجم زیاد درست کردم و دیگه اخرهای پختشون بود ...

    . دوتا دیگه از غذاها را هم غروب درست کردم .. وسط این غذاها همه کلی ظرف کثیف و اصول داشت که جمع و جور میکردم هی میشستم .. مگه تموم میشد

    مثلا قرار بود امروز خانمی ،خیر سرش اصلا آشپزی نکنه و فقط ناخن هاش سوهان بکشه💅 تا دلش اوف شده خوب بشه...🥴

    انوقت شش تا غذا پخت و پز کردم 😵‍💫

    یادم به اون کلیپ تو اینستا افتاد که خانمه میاد پای ظرف شویی که کلی ظرف کثیف هست داد میزنه این کلفت کدوم گوری هست؟ این همه ظرف نشسته جمع شده 😡🤬بعد چند ثانیه مکث میکنه میگه ای وای یادم رفت خودممم😵‍💫😫 .. بعد تند تند شروع به ساییدن ظرف ها میکنه ..‌دقیقا ماجرای منه

    حالا چرا اینهمه غذا درست کردم؟ ...یه برنامه برای بعد تعطیلات عید دارم که برم یه مدت پیش باربد بمونم، بلیطم خریدم که به آن هم رسیدگی و توجه کنم ( همین جا بگم عزیزانی هم که مشاوره با من دارید نگران نباشید همه چی طبق روال قبلی هست تا زمانی که ایران نیستم تا برگردم .. از طریق صوتی واتساپ جلساتمون را برگزار میکنیم )

    خلاصه اینها فقط بخشی از،غذاهای آقایی😎 هست که براش فریزر کردم ...این آشپزی قسمت دوم و سوم هم داره که در روزهای آینده کارهای اداریش تموم و تکمیل میشه

    الهی که همیشه برقرار باشید ... شادی وسط قلبهاتون بشینه❤️💕

    برای عید هرجا که هستید خیر و خوشحالی براتون باشه 😘

    اگر در سفرید با خاطره های زیبا و سلامت برگردید 🥰

    اگر کنار خانواده هاتون هستید الهی که کانون عشقتون همیشه گرم و پراز مهر باشه خیلی خیلی قدرش بدونید یکی از بزرگترین لذتها و دارایی های،دنیاست که شما صاحبش هستید

    اگر تنهایید❤️‍🩹 .. غبار غم بره جاش شادی بشینه غمتون نباشه بیاین بغل خودم .. چیزی نشده مریمتون که نمرده ...

    گریه هات کردی زود سر پا شو بهم قول بده هوای خودت داشته باشی .. یک دونه از تو که بیشتر نیست ❤️

    الهی که تمام آرزوهاتون تو این بهار مثل یک درخت زیبا پر از جوانه بشه 🌷

    من و حسن با هم برنامه ریختیم سال تحویل کنار آرامگاه مادربزگ قشنگم باشیم بعد از عید دیدنی بی بی ؛ به سمت آرامستان تهران به زیارت مزار پدر حسن میریم ، پدر مهربانی ،که بعد رفتنش انگار یه دنیا را با خودش برده ... اعتقادی به شگون مگون داره و این چرت و پرت هام اصلا ندارم

    الان نیمه شبه ، صبح که از خواب بیدار شدیم به سمت بهشت سکینه کرج حرکت میکنیم .

    میدونم که عزیزای دلمون متعلق و محدود فقط به اون مکان نیستند اما به هر حال حضور در مزارشون بهانه ایست برای التیام دلتنگی ها و زخم هایی که تو قلبمون هست و خنجرهای که از پشت در کمرمون فرو کردند ، هرگز فراموش نمیکنیم💔😭 .

    .به هرحال اونجا بیشتر احساسشون میکنیم ...

    ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

    بی بی جونم و باباجون عید ما کنارتون هستیم .... محاله از یادمون برید❤️

    بعد نوشت : ما عید دیدنی هامون رفتیم ❤️🤍 خیلی بیشتر دلتنگیم کاش میشد یک بار دیگه بغلشون کرد😭

    نوشته شده در پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳ ساعت 2:19 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • باربدم ، صبح ساعت هشت و چهل دقیقه به سمت استانبول هواپیماش پرید ‌

    از دیروز صبح که ما از خواب بیدار شدیم دیگه تا موقع رسیدنش به خونه اش ، ما نخواییدم

    حسن و باربد قبل ظهر به بهانه بنزین زدن ماشین از خونه بیرون رفتند بعد که برگشتند دیدم با یه کیک خیلی گوگولی زیبا به رنگ یاسی و صورتی و یه شمع فانتزی قلبی، اکلیلی آمدند .

    حسن گفت کیک و شمع باربد انتخاب کرده ... گفته مامانم این رنگبندی را دوست داره از چیزهای اکلیلی هم خوشش میاد ،پس شمعش،هم این باشه

    دقیقا من خیلی طیف رنگ بنفش و زیر مجموعه هاش دوست دارم

    خلاصه آنها تا رسیدند استیک های که از دیشب حسابی مزه دار کرده بودم برای ناهار دراوردم اماده کردم

    استیک ریبای

    استیک کوهان گوساله

    و بال مکزیکی ، را روی تابه سنگی گریل درست کردم.. دقت به میزان پخت خیلی،مهم هست .

    اینقدر خوب شدند و باربد به به و چه چه کرد که گفتم حالا ببینم چی میشه برم یه مریم استیکی راه بندازم ... 😬😂

    بعدش سه تایی مثل چسبونک هر کاری میکردیم ، همش کنار هم بودیم که از این دقایق نهایت استفاده را کنیم ..

    چمدون هاش را خودش و باباش از دیروز آماده کرده بودند

    غروب هم یه نیم ساعتی باهم تولد بازی کردیم .. بوس و بغل پارتی را انداختیم من براشون یکم رقصیدم

    البته به خاطر کمر دردم استعدادهام دراین زمینه نمیتونستم خیلی نشون بدم 😂😂

    در اخر هم کیک و چای با هم خوردیم

    ساعت دو نیمه شب به سمت فرودگاه حرکت کردیم .‌‌

    ساعت سه آنجا رسیدیم

    میدونید که قسمت قبل چک پاسورت فقط اجازه میدن مسافر وارد بشه یعنی باید همراه ها خداحافظیشون انجام بدن

    ولی با یک شانس هماهنگی و سفارشی که برامون انجام شد تونستیم همراه باربد تو آن قسمت هم همراهش بریم (خدایش آنهایی که پارتی های کلفت و حسابی دارید چقدر بهتون خوش میگذره تو این دنیا ... صادقانه بگم حتی برای همین مورد من هشدارهای عذاب وجدانی تو مغزم چندبار آلارم زد .. اینقدر بهش گفتم کوفت ، خفه 😬😂

    تا بی خیال شد رفت .. حالا جدا از شوخی گذشته به این فکر میکردم ، واقعا من نمیدونم همین الان چند نفر مشابه من تو این جمعیت هست ولی باید همین جا خدا حافظی،کنه و امکانی نداره که داخل بیاد و بیشتر کنار عزیزش باشه ... )

    یک دفعه اعلام کردند هوای استانبول برفی و طوفانی شده برای همین دوساعت پرواز تاخیر خورد ... خوب شد ما داخل کنارش بودیم و زمان باهم گذرونیدم از تحویل بارش و گرفتن کارت پرواز،کارهای دیگه پا به پاش بودیم

    ( راستی آدم وارد فرودگاه بین المللی ایران میشه بیشتر حس میکنه وارد کابل یا قندهار شده از بس جمعیت افغان زیاده ،چقدر پرواز برای افغانستان و شهرهای مختلفش ساعت به ساعت هست ‌‌‌‌...و یک رفتار عجیب اینکه مردمان افغان ، هر جا کف زمین دلشون میخواست ،راحت با بارهای بسیار نامنظمی که با خودشون داشتن ،روی زمینی که مردم راه میرند پهن میشدن و مینشستند و بارهاشون دور برشون ریخت و پاش بود .... اصلا یه وضع و ظاهر چندشی 🤢🤢

    این که دیگه نژاد پرستی نیست بحث فرهنگ هست هم وطن خودم هم این کاره کنه صد برابر بیشتر نقدش میکنم

    بعد آرایش ووظاهر بیشتر آقایونشون ایشششش چقدر ترسناک بود ... قشنگ انگار طالبان محاصره ات کرده بودند .. این چه وضعی هستش ... ما چه گناهی کردیم باید فیلم وحشت ببینیم

    تو این چند ساعت نگاه میکردم عند پروازها همین دبی و ترکیه بود ... یعنی دوتا کشور درست و حسابی تو این پروازها نبود .. اخه چرا ؟

    حیف ایرانمون نیست که توریست انتخابش نیست

    چیزی که خیلی زیاد متاسفم کرد وضعیت بد ظاهری فرودگاه بود قبل تر هم قابل نقد بود اما الان خیلی بد و نازیبا شده وضعیت سرویس بهداشتی ها بی نهایت افتضاح ‌.. بیشتر شباهت به ترمینال های اتوبوسی سطح پایین بود .

    منه هیچ کاره تو این سیستم ، به عنوان شهروند احساس خجالت میکردم که از کشور دیگه وارد این فرودگاه بشند ،واقعا ابرو بر هستش بعد آنهایی که مسولند چطور به این موضوع ذره ایی فکر نمیکنند و شرمنده نمیشند پس این همه بودجه چی میشه؟... حداقل اینجا ابروداری کنید .. یه دستی دم عیدی سر و روش بکشید ،زشته خوبیت نداره ، بابا ما هم یه غروری داریم )

    بگذریم در این باره سخن و نقد زیاده هی باید از دستتون حرص بخوریم ... این بچه هامون برای امثال چیزها ول کردند رفتند و خواهند رفت چون تب رفتنه خیلی تو جوانها زیاد هست دارم به عینه میبینم و میشنوم ... اینها باید تو خونه خودشون میموندن

    هیییییی روزگار .... هی باید از بچه هامون بشنویم چه خوب شد و خوشحالیم که رفتیم ... این وسط ادم درسته از رضایت بچه اش خوشحال میشه ولی تاسف میخوره که کاش اینها به جای این حس همین جا میموندن و افتخار میکردند ... چرا هیچ کس این مورد براش مهم نیست .ادم حس میکنه با این شیوه و مدل مدیریت دارید خودآزاری یا خود زنی میکنید انگار به عمد دیدگاه خود تخریبی دارید ... ادم حس میکنه نه تنها مردم بلکه کل وطن مبتلا به افسردگی و سر شدگی شده ..

    💔😭😢😭💔

    خلاصه با اعلام تاخیر پرواز باربد ،ساعت هشت و چهل دقیقه صبح انجام میشد ، دیگه ساعت هفت و نیم باربد به سمت چک پاسپورت رفت که آنجا باید دیگه خداحافظی میکردیم

    وقتی بغلمون کرد ، حسابی بغض کرد وزد زیر گریه ... یعنی دل من و باباش تو آن لحظه میخواست از جاش کنده بشه ...

    چقدر ما بهمون فشار آمد که احساسات خودمون کنترل کردیم که آن بیشتر اذیت نشه

    از ما که جدا شد بره چند قدم که جلو تر رفت باز صداش کردیم مجدد بغلش کردیم که با اون حال بی قراری و بغض نخواد بره و ارومتر باشه ... بهش گفتیم ما تا زمانی که تو داخل هواپیما بری بشینی اینجا میمونیم که اگر کاری داشتی یا مسیله ای پیش آمد باهامون تماس بگیر

    خلاصه منتظر موندیم هواپیماش که خواست دیگه حرکت کنه بهمون اطلاع داد و ما هم از فرودگاه خارج شدیم

    در نهایت گل زندگیم با بهترین آرزوهای که بدرقه اش کردیم رفت به دنبال ادامه هدفها و برنامه های برای ساختن آینده اش داره

    ما که با این ترافیک شهر رسیدیم خونه مون ...اون هم همزمان هواپیماش به استانبول رسید و وارد هواپیمای بعدی شد که به سمت آنتالیا پرواز کنه

    از خستگی داشتم میمردم با وجود این همه بی خوابی اصلا حس خواب نداشتم تا ساعت پنج و نیم عصر که باربد از خونه اش تماس گرفت که رسیده بود ، من همینجور متوالی بیدار بودم

    خیالم که آسوده شد به سلامت رسیده ... نفس راحت کشیدم

    همون موقع یه خواب سنگین به چشمام آمد و سر جام یه دوساعتی بی هوش شدم

    اینقدر جاش تو خونه پیداست که نگم براتون 😭😭😭

    بالاخره دو سه روزی طول میکشه که ما عادت کنیم

    برای نگهبان مجتمع که مسیولیت نگهداری کل ساختمان باهاش هست و خانم رعنا که املاکی داره ، و در موضوع تمدید کرایه خونه باربد خاطرتون باشه اول برای حمایت از صاحب خونه با من تماس گرفت ولی وقتی با من صحبت کرد متوجه و قانع شد کاملا حق با ما هست و صاحبخونه در خواست غیر منصفانه داره موضع اش عوض شد با ما همکاری کرد و واسطه خیر شد . با وجود اینکه تا حالا از نزدیک ندیدمش براش چند تا سوغاتی فرستادم باربد گفت امشب با هر دوتاشون هماهنگ گرده و بهشون سوغاتی هاشون میره تحویل میده

    که تحویل داده بود و هر دو خیلی خوشحال شده بودند ... رعنا که خودش باهام تماس گرفت و تشکر کرد .به باربد هم گفته بود هر کاری داره حتما بهش بگه

    شکر میکنم برای انسانهای خوبی که خدا سر راهمون قرار میده ...

    زندگی مثل یه مسیر پر پیج خم هست ... من گزارش یک روز ، ثبت کردم در حالی که انگار گزارش عادی یک برنامه زندگی روزانه به نظر میاد ...اما چقدر اتفاق افتاده ، سالگرد تولد ،آشپزی خاص ، دلتتگی ، عشق ، تلاش برای آینده ، خروح از کشور ، ورود به یک کشور دیگه ، دوباره از اون کشور رفتن به یکی دیگه از شهرهاش ..‌ تعامل و قدردانی با اطرافیان به بهانه سوغاتی و خیلی موارد دیگه ... ...همه اینها محصول یک روز هستند .

    آرزو دارم کشورم ، وطنم ، میهنم حال خودش و مردمانش بهتر بشه ...و در تمام رگ هاس نور و امید جاری بشه که به بچه هامون یه روز بگیم ، حیف نیست اینجا نیستید نمیخواین به خونه امن خودتون برگردین ؟

    آمین 🙏❤️

    ‌‌‌

    نوشته شده در شنبه چهارم اسفند ۱۴۰۳ ساعت 20:24 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • خواهش میکنم اگر روحیه شکننده و مضطربی دارید این پست را نخونید و ازش رد بشید برای شما ممکنه مناسب نباشه .


    این پست جهت ابراز و تخلیه هیجانی احساساتم از تجربه ،دیشبم است که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و حالم منقلب کرد و هنوز آن غم در من جریان داره و حالم سنگین هست .. سعی میکنم به درسی که باید ازش بیرون بیارم فکر کنم

    به خاطر امکانات دسترسی ها ، به فضای مجازی مردم بیشتر از حوادث و اخبار منفی مطلع میشند

    میزان فشار روانی و تاثر هر خبر از فرد به فرد دیگری متفاوته ... بستگی به اشتراکات حادثه دیده و فرد خواننده داره ، حال فعلی خواننده و تاب اوریش در زمان خوندن آن خبر موثره ، همچنین تجارب گذشته ، سن ، ویژگیهای احساسی و شخصیتی و‌ عوامل دیگر میتونه تعیین کننده شدت اثر روی فرد داشته باشه

    پیش آمده دیدم، حتی خبری که عده ایی که را خیلی هیجان زده و درگیر کرده بار احساسی زیادی برای من نداشته .

    دیروز از صبح با ، باربد و حسن به بیرون رفتیم که برای باربد لیست خریدهای که از ایران میخواد انجام بده را تکمیل کنیم خرید ها انجام شد ، بیرون غذا سفارش دادیم که من نتونستم بخورم ، چون علایم سردرد را در خودم احساس میکردم که با شدتش وقتی به خونه برگشتم دوتا مسکن خوردم ، سرمای هوا ، آلودگی هوا ، علایم سردرد میگرنی که گاهی تجربه اش میکنم میتونست همگی علت سردردم باشه

    باربد یک ساعت بعد کلاس آنلاین زبان آلمانی داشت در این فاصله ، مشغول بررسی تهیه بلیط،برگشت باربد شدیم بررسی ها یکم زمان برد و بالاخره برای چهارم اسفند براش بلیط گرفتیم ..‌ قرار بود سوم اسفند بلیط براش بگیریم بخاطر اینکه آن روز ، روز تولد من بود خودش و پدرش گفتند فرداش بگیریم

    اوضاع بلیط هم ،برای آنتالیا اصلا خوب نبود قیمت ها به شدت بالا و روزهای پرواز مناسب ما نبود
    درنهایت مجبور شدیم ، پروازی براش بگیریم که به استانبول میره و چند ساعت تو فرودگاه میشینه و بعد با پرواز دوم به آنتالیا بره ( همه اینها تا اون برسه جون ما به لبمون میرسه ولی اونو باتجربه تر میکنه )

    خلاصه همین که بلیط ثبت نهایی شد من چنان بغض کردم به زور خودم نگه داشتم تا چشم تو چشم باربد شدم اشکم سرازیر شد پرید محکم بغلم کرد ، سرم نوازش کرد و هی میبوسید گفت مامی الان که من هستم از لحظه هامون لذت ببریم ناراحت نباش دوباره همدیگر را میبینیم .. بهش گفتم میدونم ولی این حس الانم اجازه بده تجربه اش کنم خودم و جمع و جور میکنم

    دیگه کلاس باربد شروع ، و سر درد من افزایشی شد ... با همون حال بغضی به حسن گفتم من میرم تو اتاقم استراحت کنم بلکه سردردم بهتر بشه

    اتاق کامل تاریک کردم ،طبق معمول همیشه تا دراز کشید م ، نور موبایلم کم کردم که گوشیم یه چک کنم

    داخل اینستا رفتم ( قابل توجه دوستان من هنوز صفحه فعالی ندارم یه پیچ غیر فعال هست که فقط برای چک کردن اینستا واردش میشم )
    اولین استوری که دیدم مال لیلا مامی اشکان آسمانی بود ( اشکان مهرماه سال نود ونه در سن نوزده سالگی در اوج زیبایی و جوانی در اثر بیماری از دنیا رفت .. من و لیلا تو همین مجازی باهم آشنا شدیم ... بماند که آن زمان هم که ماجرای اشکان را فهمیدم یه دنیا برای لیلا جون که اینقدر جوانه که انگار اشکان داداشش بود غصه خوردم .. روحش شاد )
    استوری لیلا را باز کردم ...‌ اصلا نمیدونم بگم کاش این استوری نمیدیدم ؟ اینستا را چک نمیکردم ؟... واقعا نمیدونم چی بگم
    به آقای وحید فیاضی که صفحه اینستاگرامش هم باز بود بابت فوت پسرش تسلیت گفته بود
    وارد صفحه آقای وحید فیاضی شدم ... من اصلا این آقا را نمیشناختم اما از استوری خودشون متوجه شدم که ایشون ساکن امریکا و پشت صحنه شبکه های ماهواره ایی فعالیت میکنند ، کارگردان و هنرمند هستند ... دیدم آقای شب خیز و خیلی از این نسبتاً شناس ها ابراز همدردی و تسلیت زیادی را در برنامه هاشون ارسال کردند که ایشون همه را استوری کرده بود
    من دیگه با دیدن صحنه ها و تصاویر و نوشته ها خیلی احساساتم درگیر شد و غرق صفحه شدم

    ماجرا از این قرار بوده که ....آقای وحید فیاضی یک مرد نسبتا جوان که یگانه فرزندش ، پسرش علی اکبر نوزده ساله طبق گزارشات پسری بسیار باهوش ، با پیشرفت تحصیلی بالا که هدفش این بوده جراح مغز بشه
    بیست و هشتم ژانویه حدود ده دوازده روز پیش،در امریکا منطقه سانتیا مونیکای ، کالیفرنیا یک جای بسیار خوب آنجا
    ساعت شش و نیم ظهر در حالی که از رستوران خارج و سوار ماشینش میشه یک مرد اسپانیابی میاد به ماشینش میزنه و انو متوقف میکنه و بعد با چند شلیک گلوله به قتل میرسونه و همونجا از دست میره
    با تحقیقات پلیس متوجه میشند که این فرد علی را با فرد دیگری اشتباه گرفته بوده ... به همین سادگی زندگی یه خانواده ، امید یه پدر و مادر را سیاه و نابود شد

    و از همه دردناک تر اینکه پدر در این موقعیت به ایران مسافرت کرده و آنجا نیست و به دلیلی نمیدونم امکان برگشت فعلا به امریکا نداشته .
    تمام مراسم خاکسپاری بچه خودش آنلاین شرکت بود ...

    یه استوری گذاشته بود سه و نیم نصف شب از روزی که پسرش به خاک سپردند توی هوای برفی به خیابون رفته بود .... اینقدر این حال به روایت تصویر ویران بود که ادم بند بند وجودش براش درد میگرفت ....
    میگفت امروز جیگرگوشه ام ، دار و ندارم ، تنها امیدمو ، واقعا برای هر کاری که میکردم علی تنها امید زندگیم بود را به خاک سپردم .....
    من اینقدر گریه کردم ‌که نفسم بند آمد


    تمام مراسم خاکسپاری توی استورهایش ذخیره بود
    رفتم روزهای قبل تر دیدم علی یه پسر از،این تیپ و چهره های نجیب و ساده
    که هر زمان پدر فیلم میگرفت از نگاهش یه خجالت خاصی میبارید
    تو فیلم ها ، پدر علی را محکم بغل میکنه و با سر بلندی و غرور بهش،میگه من به داشتن پسری،مثل تو افتخار میکنم تو افتخار همیشگی منی

    یه ویدیوش که داغونم کرد و مال اخیر و آخرین ویدیوشون بوده و حال دل پدر و پسر چقدر آن روز خوش بود
    وحید بهش میگه علی یه سوال دارم اگر بهت بگند با یک جمله پدرت را تعریف کن چی میگی ؟
    علی با لهجه انگلیسی فارسی میگه ...‌خیلی خوشتیپ
    باباش میگه همین
    با حیاو متانت میگه خوشتیپ ، بابای خوب ادم خوب
    بهش میگه خب انگلیسی،میخوای بگو
    فارسی خطاب به پدرش میگه تو همه چیزی

    بعد پدرش میگه اگر به من بگند تو یه جمله پسرت تعریف کن میگم :تمام وجودم ، تمام زندگیم ، همه چیزم.... چون واقعا غیر از این نیست

    ضجه های مادرش در مراسم دیوانه کنتده بود ... در واقع ظاهراً زن و شوهر از هم جدا شدند ولی بند عاطفی عمیقی با فرزندشون داشتند به زیبایی ابرازات هیجانی بینشون در گفتار و تعامل هویدا بود

    من بی نهایت برای پدر و مادر اندوهگین شدم مخصوصا پدر که حتی موقع وداع کنار فرزندش،نبود
    بعضی رنج ها عمیقاً عظیم هستند و واژه برای توضیحشون، قاصر و عاجز هست
    نمیدونم حسم چگونه از دیدن این تجربه بگم مثل یه سیلی بود که انگار با نهایت ضربه بهم وارد شده

    شاید فکر کنید آن لحظه به این فکر کردم چه معلوم شاید ما هم ،اگر آنجا بودیم ممکن بود زبانم لال قربانی یکی از این حوادث باشیم ... و چقدر خیر ما بوده که این در به روی ما بسته شد و هیج وقت باز نشد

    واقعیت فقط در حد یک عبور ساده از ذهنم گذشت ... قبل ترها شاید برای نشدن ها خیلی از این مکانیزم استفاده میکردم ...
    اما الان ها میگم این اتفاق میتونه هرجای از دنیا بیفته وقتی طبق گفته خودشون توی یکی از بهترین مناطق امریکا رخ داده ... هر جای دیگه هم حادثه ممکنه پیش بیاد
    این که یه چیز نشد خوب ما بود یا نبود ؟ هیچ کس نمیدونه مثل یک رازه گاهی سر این راز برای آدمها باز،میشه گاهی نامعلوم میمونه ...
    اما از این بابت ترجیح میدم شاهد باشم و قضاوتی نکنم و رها کنم و در حال حاضر نظر خاصی ندارم

    بیشتر گریه های بی،وقفه من علاوه براینکه برای دیدن رنج هم نوع خودم بود ... این بود که چقدر این زندگی و دنیا میتونه ناامن و پوچ باشه و شاید ترس های که در ضمیر ناخودآگاهم هست که در کسری از زمان با یک سوتفاهم تمام زندگی و امید یک پدر و مادر را نابود کنه و ازشون بگیره .‌‌..
    میتونم بگم دنیا خیلی،وقت ها از چشمم افتاده و من دلم نمیخواد حسابی روش باز کنم

    به هرحال ادم های که فرزند دارند تمام سختی هجرت و جابه جایی را اگر به جون میخرند انگیزشون پیشرفت فرزندشون هست فکر کن تو آن مسیری،که خواستی برای عزیزترینت بهترین ها را بسازی خودش را از دست دادی ؟ بی نهایت سخته و ناباورانه است

    به نظرم و طبق تجربه ام ، بعضی از حوادث اینقدر آثار روانی تخریب کننده ایی روی انسان میگذارند که بعد از آن حادثه ادم هرچقدر به صبوری برسه و در ظاهر ادمه بده ،دیگه فقط نفس میکشه و به جای زندگی ، مردگی میکنه به امید و آرزوی روزی که تن خودش سرد بشه و وجود آن دنیا قصه نباشه بلکه بتونه دوباره به پاره تنش وصل بشه ...
    جهان پر از معمای بازنشده است .هر‌کس تعبیر و برداشتی از این مسیر گیج کننده داره..پر از تردیدهای بی شماره

    ‌‌

    کلاس باربد حدوداً چهار ساعت بود با آن سر درد اگر بگم عین چهارساعت زار زدم اغراق نکردم ..... قلبم به معنای واقعی مچاله شده بود
    اینقدر اوضاع ریخت و روم ورم کرده بود که خواستم خودم و به خواب بزنم که باربد منو تو این وضعیت نبینه ، که بعد کلاس باربد پدر و پسر هر دو آمدند تو اتاق چراغ روشن کردکد تا حال منو دیدن با اصرار زیاد گفتند باید از خونه خارج بشیم با ماشین یه دور بزنیم نمیشه تو این حال بمونی ....من خواهش که حتی جان لباس پوشیدن ندارم ولی باربد گفت به خاطر من باید بیای،.... به سختی زیاد باهاشون همراه شدم

    یه وقت که با یه همچین مواردی مواجهه میشم اینقدر دردم میاد دلم میخواست قدرت اینو داشتم از عمرم کم کنم و به آن ادم بدم و نبینم بازمانده مخصوصا پدر و مادر اینجوری زجر بکشند ......

    برای این پدر و مادر عزیز و داغ دیده لطفا طلب خیر و شکیبایی کنید





    نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 15:21 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • امروز یکم بهمن ماه تولد بابا بزرگ آسمونیمون هست

    بابا جان تولدت مبارک

    جاتون خوبه ؟

    ما واقعا بی شما رنجوریم ؟

    شما بی ما چه میکنید ؟

    خیلی روزها به یادتونم ، یه وقتها خوابتون میبینم

    اما از دیروز به بهانه تولدتون یه لحظه از ذهنم دور نشدین ..

    از صورتم که الان غرق اشک شده ، گریه ام بند نمیاد و از حس و حالی دارم میفهم چقدر زیاد دلتنگتونم،

    مخصوصا الان که باربد ایران آمده ، صد حیف میدونم اگر بودین و قد و بالاش هزار ماشاالله و رفتارهاش الان میدیدین چقدر براش ذوق میکردی

    بابا کاش میدیدش چه مردی برای خودش شده ؟

    مامانهای دوستان ترکیه اش چقدر ازش،تعریف میکنند بهم میگند باربد چقدر محجوبه ، دوست داشتنیه و متینه ، صبوره ، و....

    خوشحالم و افتخار میکنم چون میدونم باربد امتداد، شماست خوشحالم ریشه اش اصالت و بزرگی شما را داره و خون شما در رگ هاش جاری هستش

    باربد الان سر کلاس زبان آنلاین آلمانیش هست

    حسن مشغول کارهای خودش هست

    من هم به بهانه استراحت آمدم تو اتاقم که راحت بتونم موقع نوشتن احساسم ابراز کنم

    بلکه بغضی که از دیشب روی دلم سنگینی میکنه کمی سبکش کنم ، مخصوصا اینکه پارسال چهار روز بعد از تولدتون پر کشیدین به جهان دیگر

    از دیشب سختم بود در مورد تودلدتون با حسن و باربد حرف بزنم ..

    ولی صبح با خودم گفتم شاید آنها نیاز داشته باشند درد دلی کنند و آنها هم ملاحظه میکنند و حرفی نمیزنند

    صبح از باربد پرسیدم باربد جان امروز یادته چه روزی هستش ؟

    در آنی گفت تولد بابابزرگی هستش ... از،خاطراتون یاد کردیم

    هر دومون بغض تو گلومون نشست .

    بعد تماس گرفتم محل کار حسن ...به آن هم گفتم امروز حتما میدونی چه روزیه ؟

    فوری گفت اره تولد باباست

    گفتم امیدوارم غرق در نور و آرامش باشه ... دلتنگشیم

    از سکوت و مدل حسن از،وقتی که از سر کار برگشته

    میفهمم چقدر جای نبودتون تو وجودش درد میکنه

    یک بار گفت سوگ عزیز آدم تجربه عجیبیه بابا که رفت انگار یه جای قلبم سوراخ شده که دیگه هیچ وقت جاش،خوب نمیشه

    بابا جان ازت مثل همیشه ممنونم که بی نهایت پدربزرگ خوبی برای باربد بودی و کودکیش را با مهرت زیبا و پرخاطره ساختی ...و بهمون عشقتون دادین

    بعد رفتنتون متوجه شدم چقدر مراقب خیلی چیزها در مورد ما بودین ... که با رفتنتون همه آنها هم ناپدید شد

    یادتون گرامی ، روحتون در آرامش ابدی باشه

    به زودی با ، باربد و حسن به آرامگاهت میایم

    برای باربد خیلی سخته ، صبح همون روزی که نیمه شب رسید اولین حرفی که کنارش نشستم بهش زدم گفتم به زودی باهم میریم آرامگاه بابابزرگ بهش سر بزنیم

    با مکث نگاهم کرد چشماش یه حالی شد

    بعد گفت باشه

    بغلش ‌کردم و گفتم متاسف میدونم چقدر دوستش داشتی و همیشه خواهی داشت و این مدل دیدار شاید برات خیلی سخته اما من میدونم در کنار همدلی و احترام به پدرت ، برای پذیرش خودت هم بهتره

    گفت

    موافقم حتما میریم.

    بابا تولدتون مبارک😭💔❤️‍🩹

    نوشته شده در دوشنبه یکم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 18:53 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • بی بی میدونی دلتنگی یعنی چی ؟😭💔💔💔
    یعنی اینکه یک سال شد که تو از دنیا رفتی ولی من هنوز دلم میخواد یکی از درها وا بشه و تو را ببینم که داری میای و من بدو بدو ، زودتر خودم برسونم با تمام وجودم به آغوش بکشمت و غرق بوسه ات کنم در گوشت بگم
    بی بی قشنگهههه خوش آمدی ، دستهات تو دستهام لمس کنم
    مادربزرگم امروز سالروز ، روزی هست که عروج کردی ..💚🖤
    امروز همه چیز درد میکنه، مادر آسمانیم.💔😭😭
    زندگی بی تو همیشه یه چیزش کمه ... هرگز به نبودنت عادت نمیکنم ..خاطرات قشنگت تنها پناه و التیام همه بهانه های دلتنگی هام برای تو هست
    در آرامش باشی مادر صبور و بی همتام .❤️❤️🌹🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

    نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۳ ساعت 10:29 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • چندین روزه دلم برای مادربزرگم بیش از قبل پر میکشیه
    در تعالیم عارفی اینگونه است که میگن کسی که از دنیا میره را باید از نظر هر گونه وابستگی رها کنی چون اون متعلق به بعد دیگری از زندگی است .. به نفع اون و ما است که از نظر ذهنی و احساسی رهاش کنیم
    نظر مثبتی هم به عبور و مرور در آرامستان ندارند .. چون این کار را هم بخشی از همون چسبیدن و وابستگی میدونند
    با همه این دانسته ها ، ولی من دلم بی بی را میخواست
    دلتنگی ها و بگوهایی غریبانه ایی داشتم که فقط میخواستم مثل قدیم به خود او بگم ...
    کسی که بهترین رازدار ، و مهربان و امن ترین مادر بود

    هفته پیش که در تجربه یک شرایط پیچیده ی، سخت‌ خیلی مستاصل و دلتنگ بودم .. چون بهتر کردن شرایط در کنترلم نبود
    شب با همون حس و حال خوابیدم ، خواب دیدم در جمعی هستیم بی بی هم هست ... هر زمان در خواب بعد از عروجش خوابش دیدم ، سرحال بوده ولی بدون کلام زیارتش کردم

    اینبار رفتم کنارش گفتم بی بی برام دعا کن خیلی به دعاهات نیاز دارم ، در فشار و پیچ سختی از زندگی هستم .. گفت بیا نزدیکم و دعای خودش را در نزریکترین حالت قرار گیری برام نجوا کرد ... متوجه زمزمه دعاهاش نشدم که چه دعایی میکرد اما اینقدر نزدیک هم بودیم که وقتی از خواب بیدار شدم انگارهنوز بوی مادربزرگ که تو خواب حس کرده بودم را احساسش میکردم

    به محض اینکه چشم هام باز کردم دیدم باربد چندین بار تماس گرفته با دلشوره تماس گرفتم ولیاو با خوشحالی یه خبر خوب و خوشحال کننده بهم داد ..بیشترین قسمت شادی من ذوق و خوشحالی خود باربد بود

    حسم میگفت محاله این خبر بی ربط به خواب مادربزرگ نباشه گرچه حل همه مشکلات نبود ولی مثل یک مکمل تقویتی تو این شرایط تونست به ما در تاب اوریمون کمک کنه

    آن روزی خواب دیدم و روزهای بعدش کرج نبودم حس دلتنگیش تو وسط دلم زوق زوق میکرد
    همیشه قشنگترین دعاهاشو از عمق دلش بدرقه راهمون میکرد ، بهمون امید و اطمینان از حل مشکلات میداد . و تا رفع مشکل دایم پیگیر بود و امید تزریق میکرد

    امروز که حسن تعطیل بود بهش گفتم منو میبری پیش مادربزگم
    گفت حتما
    دو نفری، بی صدا رفتیم ... مزار غبار نشسته اش شستیم
    کلی باهاش حرف زدم ، دلتنگی هام و بهش گفتم ازش خواستم کمکم کنه
    بهش گفتم تو اسوه صبوری بودی با وجود تمام تلخی های که در زندگی دیدی هیچ وقت کم نیاوردی و ادامه دادی ، جوری زیستی که انگار همیشه بهانه های قشنگی برای گذران روزهای زندگیت داشتی

    بی بی جونم ، من از همون صبر و قدرت قلبت میخوام ...😭😭😭

    با خودم فکر میکنم بعضی ادمها اینقدر بودنشون نعمت و برکته که حتی بعد از نبودنشون در این دنیا چراغشون همیشه تو قلب بازمانده ها روشنه
    برای همین انگار همیشه زنده اند

    امیدوارم هیچ وقت موجب نشیم که اگر چراغ روشن قلب کسی هستیم ، آن را خاموش کنیم

    نمیدونم تا حالا تجربه اش داشتین یا خیر ؟ گاهی روی شخص یااشخاصی ادم یه سرمایه گذاری خاصی میکنه، به عنوان دارایی و سرمایه بهشون نگاه میکنه اما وقتی اون افراد با رفتارهای پیش بینی نشده دیواره اعتمادت را خراب میکنند ،دیگه هیچ وقت حس قبل برات ندارند اون چراغ روشنه تو قلبت خاموش میشه و میسوزه
    با وجود زنده بودن اون شخص ، ادم مقابلش دقیقا دچار حس سوگواری میشه ... به علت اینکه اون ادم قبلی که در ذهنش ساخته بوده دیگه وجود نداره
    نه فکر کنید با یک خطا یا اشتباه این حس پیدا میشه ... همه ادمها حق اشتباه کردن دارند ... بحث تجربه رویدادهای است که از انتظاراتت خارجه

    من دو سه باری در زندگیم تجربه اش کردم ... بی وقفه گریه کردم ، اول چون ، باور نمیکردم و دوم برای از دست چیزی که قبل اتفاق داشتم و دیگه ندارم
    .. مراحل سوگواری دقیقا در یک تایم کوتاه تجربه کردم و مجدد به زندگی ادامه دادم ولی اون ادم ها هرگز جایگاه قبلیشون را نتونستند احیا کنند

    مادربزرگ کالبدش نیست اما چراغش به خاطر زیبازیستنش ، محبت صادقانه اش ، دوری از دوگانگی رفتار کردن و خصایص نیک تو قلب من یکی ،بی وقفه روشنه

    بی بی جونم یادت ماناست و چراغ های مهربونیت همیشه منوره .. بی بی قشنگه ❤️





    نوشته شده در جمعه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۳ ساعت 23:54 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • امروز یازده روزه که ایران هستم ... میگن طرف وقت سر خاروندن هم نداره دقیقا شرایط فعلی من هستش حتی نتوستم بیام بهتون رسیدنم خبر بدم ... نتوستم حتی یه استوری تو اینستام بگذارم
    الان سه ، چهار روزه ، زیر یکی از دندونهام ته پایینم سمت راستکه عصب کشی هم شده آبسه کرده و اسیر این موضوع هستم .. یعنی مشکل دندان نیست لثه است .هیچ التهابی در ظاهر لثه نیست اما عکس نشون داده از زیر آبسه کرده
    اثر مسکن که کم میشه مثل توپ بسکتبال بالا و پایین میپرم یعنی از درد جونم بالا میاد میخوام صورتم بکنم .
    از دندون درد خیلی خیلی بدتره ...
    پریشب یهو یکی از مسکن ها بهم حساسیت شدید داد با سری و گز گز شدید صورت و تورم پشت گردن از خواب پریدم ... حسن اینقدر بنده خدا ترسید ..

    نیمه شب بابتش بیمارستان رفتم تا برام کورتون و ضد حساسیت زدند بتونند از عود حساسیت پیشگیری کنتد

    حسن مرتب اونجا میگفت این سابقه بیماری سرطان داشته این تورم پشت گردنش نگران کننده است .. اونجا گفتند حساسیت دارویی به مسکن آلفاست .نگران نباشید


    دیروز دوتا دندان پزشک رفتم .. داروهای چرک خشک کن و ... دادند،دارم مصرف می کنم ..
    اون سمت آبسه لثه ام علاوه بر درد به صورت پیش رونده هی سر و سوزن سوزن میشه
    وقت یه متخصص ریشه برای یکشنبه گرفتم که تشخیص دقیق تر بگیرم ... الان مسکنم خوردم دردش نسبتا ساکت شده که میتونم بنویسم امیدوارم واقعا از درد زجر اورش حداقل زودتر راه بشم

    دکتر گفت اگر گز گز صورتت رفع نشد باید حتما یه دکتر نورولوژی بری ... که نه تنها رفع نشده بیشتر هم شده
    خوردن این مسکن ها بالاخره برام ضرر داره


    احساس دوگانه دارم ،هم خدا را شکر میکنم این اتفاق بد زمانی که در ترکیه بودم نیفتاد چون واقعا فاجعه بود .هم اینکه متاسفم که حسن خودش تو شرایط خوبی نیست درگیر و نگران دردسر من هم شده

    توی فرودگاه از باربد که جدا شدم انگار بند دلم ریش ریش کردند
    هر دوتامون شدید بغض کردیم .. باربد میخواست ، با من طبقه بالا بیاد بابت جریمه موندنم ، به افسر توضیحاتی بده که بهش اجازه ندادن
    رفتم بالا طبق روال هم جریمه نقدی داشتم و هم تایمی جریمه منع ورد به ترکیه ... جریمه را که پرداخت کردم...میخواستم برم به سمت نرده ها از بالا برای باربدم دست تکون بدم یه پلیس افسر همراهم فرستاد ، لعنتی جازه نداد برم . و منو به سمت خروجی پرواز هدایت کرد
    اینترنت گوشیم غیر فعال شده بود، کاملا از هم بی خبر شدیم . ....‌ یعنی این تایم که میدونستم مدتی باربد تا برگردم بهش سر بزنم نمیبینم و هم محدودیت خداحافظیم باعث شده بود حالم اینقدر بد بشه میخواستم از حال برم ...
    هی سعی کردم به خودم مسلط بشم و مدیریت کنم که از هم نپاشم
    جوری حالم بد شد یه زن و شوهر از مسافرها متوجه تغییرات ظاهریم شدند امدند و سمتم کنارم نشستند و بهم اب دادند ...خدا خیرشون بده

    باربد توی جمع کردن چمدونم کمکم کرده بود یعنی من لوازم گذاشته بودم و اون همه را عالی چیده بود ... دقیقا همیشه حسن این کار را به بهترین نحو انجام میداد من لوازم سفر میگذاشتم و اون خیلی مرتب میچید و لوازمی که حفاظ نیاز داشت و ریختنی بود با کیسه و چسب بسته بندی میکرد
    روز قبل امدن من و باربد مرکز شهر رفتیم خریدهای مورد نیازم انجام دادم از یک هفته قبل کم کم لوازم سفرم کنار چمدان گذاشته بودم خلاصه شب خودش دقیقا مثل باباش نشست بدون دخالت من چمدانم بست و با چسب و کیسه چیزهای ریختنی رابسته بندی کرد

    واقعا بچه ها میبینند و یاد میگیرند و ما بزرگترین الگوی رفتارهای خوب و بدشون هستیم .

    فرداش هم تایم رفتن به فرودگامون را خودش هماهنگ کرد جز یه ساک دستی که دستم بود چمدان که سی کیلو بار داشت و یه ساک دستی دیگه را خودش تا ایستگاه اتوبوس حمل کرد بعدش هم با مترو به سمت فرودگاه رفتیم ...


    الهی دورش بگردم یه اخم به صورتش نیاورد فقط تو کل مسیر هی سر منو هر چند دقیقه یک بار میبوسید من هم صد بار تا فرودگاه بازوهاش و دستهاش بوسیدم ...😢❤

    ازش یک دنیا ممنونم که اینقدر مهربان و همراه صبوری هستش

    من هم تمام اختیارات و مدیریت های اونجا را طبق درخواست خودش با کمال میل بهش محول کردم حتی اپلیکیشن بانکم را روی گوشی اون منتقل کردم که برای انجام کارهاش سهولت داشته باشه ... همیشه از این حس اعتماد و توجه حس خوبی گرفته اون هم واقعا امانتدار بسیار خوبی هستش .

    بالاخره حدود یک و نیم شب رسیدم ایران ... با دیدن حسن شوک شدم انگار ده سال پیرتر شده بود خیلی غمبار بود . اندوه و درد فقدان پدر روش اثر زیاد گذاشته بود ...😭😭😭🖤🖤🖤
    متوجه شدم چقدر امدنم به ایران واجب بود
    فهمیدم چقدر زیاد بار مسئولیت روش ریخته شده
    رسیدم خونه مادرشوهرم و خواهرشوهرم مژده که پیشش بود خواب بودند.... از همون نیمه شب فضای غم آلود خونه مشهود بود ...خیلی خیلی خسته بودم ولی فهمیدم روزهای سختی پیش روم هست باید بدون فکر به هیچ حاشیه ایی به حسن کمک کنم که سنگینی بار این وضعیت از روی شونه هاش را کم کنم

    صبح که بیدار شدم مادر شوهرم دیدم اون هم خیلی اوضاعش ناجور بود ....بغلم کرد و گفت چقدر بابا همیشه دوستت داشته و به نیکی ازت یاد میکرد.

    صبح باید بانک میرفتم که هزینه دانشگاه باربد را چنج کنم و براش از طریق صراف میفرستادم نمیخواستم دیر بشه و بچه مضطرب بشه ...اول کار باربد انجام دادم

    خواهر شوهرم مژده گفت فردا میخواد برگرده شهر محل زندگیش و پست و مسئولیت را به من تحویل بده
    یعنی کمی بیشتر نموند حداقل من بتونم یکی دو روزی خستگی در کنم به هرحال میخواست سرخونه و زندگیش بره

    خیلی کم انرژی و زیاد خسته مسیر سفر بودم اما به حسن گفتم حالا که مژده میخواد فردا بره اگر صلاح میدونی بعد ناهار بریم به آرامگاه پدر سر بزنیم . وقتی پیشنهاد دادم حسابی استقبال کردند
    دیگه رفتم سر مزار بابا و اونجا خیلی مامان و مژده بی تابی کردند
    فردا صبح مژده رفت ... حسن هم سر کارش رفت

    من خودم عزادار مادر بزرگم بودم و دلم میخواست وقتی میرسم ایران بدون وقفه برم مزار مادر بزرگم اینقدر مادر حسن و خود حسن نیاز به کمک داشتند
    که من هرچه برنامه ریزی شخصی داشتم را کنار گذاشتم و مشغول رسیدگی به این دونفر کردم

    مامانش بی قراری های خیلی شدیدی داره از طرفی کارهای خونه ، آشپزی و مراقب دائم از مامان حسن با من هست ... حتی باید راه میره پشت سرش راه برم سرش گیج نره زمین نخوره

    گاهی از خودکشی حرف میزنه ... پاهاش به زمین میکوبه ... شصت سال باهم زندگی کردند
    تو بغلم ظهرها میخوابونمش شب هم همینطور
    اینقدر ماساژشش میدم تا استرسش کاهش پیدا کنه بتونه بخوابه ... نیمه شب هم که بی تابی کنه صداش بشنوم میام تو تختش دستش میگیرم تا اروم بگیره
    دقیقا شبیه بچه ها احساس ناامنی و بی قراری داره
    همش بغلش میکنم که حس امنیت کنه
    دستهاش براش کرم میزنم ...
    به تغذیه اش رسیدگی میکنم ، به موقع وعده های غذایش میدم ، دو بار در شبانه روز دم نوش های آرام بخش که تهیه کردم براش درست میکنم .مکمل های ویتامینیش را میدم ، میوه براش اسلایس میکنم ..که بی قراری و بی تابی میکنه چون ازش انرژی میره از پا نیفته


    ببینید من در تجریه این روزها به هیچی از گذشته و خیلی از حاشیه ها فکر نکردم همه را فعلا یه کنار گذاشتم ..


    حتی چون حسن شب دیرموقع خونه میاد خودم میرم خریدهای مورد نیاز خونه را خودم تهیه میکنم

    . با خودم گفتم الان روبه روی من یه انسان دردمند ، سوگوار ، سالمند هست که باید از نگاه انسانیت بهش کمک کنم ...اینکه وظیفه این یا اون هست را هم گذاشتم کنار ... گفتم الان من هستم ، سهم خودم تو این ماجرا با تکلیف مشخص باید انجام بدم و من تو این شرایط در توانم نیست بی تفاوت بگذرم شاید از دور به گونه ای دیگر فکر میکردم اما الان که در بطن ماجرا هستم باید مدیریت بحران کنم لذا آنچه رضای دلم هست را بی چشمداشت دارم انجام میدم ... از همه مهمتر نتیجه اش خیال آسوده حسن هست

    از طرفی حواسم به حسن هم هست غذای فردای حسن را آماده میکنم که سرکار ناهار داشته باشه و اثرات حضور و حمایت منو احساس کنه
    دوتا عمه هام که حسن سوا سوا دیدند گفتند خیلی حضورت روی حسن اثر داشته خیلی حالش بد بوده
    چقدر کار خوبی کردی امدی به دادش رسیدی ؟
    گفتم واقعا؟ ولی از نظر من حالش مساعد نیست
    گفتند نسبت به روز مراسم تشیع و مسجد که دیدیمش خیلی فرق کرده .

    یک بار فقط تو این موقعیت تونستم با لیندا دوستم صحبت کنم چون ما هر روز دوبار با هم حرف میزدیم هی گفت مریم نگرانم کجاییی ؟ بهم بگو چه خبر؟
    گفتم لیندا فقط یه عالمه کار پیش روم هست که باید بی توقف انجام بدم اصلا خودم از حالم خبر ندارم حس منگی دارم فعلا بتونم این بحران جمع کنم
    بعدش طبق روال قبل با هم در ارتباط باشیم

    عمه عشرت و عمه عفتم دلداریم میدن که این حال و احوال حسن و مامانش نگران نباشم میگن طبق تجربه سوگ خودشون بعد مدتی جمع و جور میشه و حالشون بهتر میشه ...

    مادر شوهرم مرتب میگه من با تو خیلی راحت تر از دخترهام هستم و دلم میخواد کنارم باشی ... خب بالاخره میدونم چه واکنشی نسبت به درک سوگش نشون بدم
    ممکنه فکر کنید شاید نمیخواد به دخترهاش زحمت بده نه اینطورنیست واقعا بارها و بارها این را تو این سالها که عروسشم به من زیاد گفته

    باید بنویسم که درس عبرت بشه که بعضی ادمها چگونه میتونند با انتخاب رفتارهای اشتباه در سیستم خانواده مشکل ایجاد کنند

    بزرگی به سن و سال نیست ، شعور و انسانیت به تحصیلات و مال و ثروت نیست .

    خواهر شوهر بزرگم تو این موقعیت طبق معمول از پشت رفتارهای خبیثاته ، احمقانه نشون میده .. کلا این بشر یه ادم بی ثبات و حسود دو عالم من هستش که بال بال میزنه برای هر ضربه ای که از دستش برمیاد بزنه( من تا الان شکر خدا ریختش ندیدمش )
    حسن از رفتار های خواهرش خیلی بهش برخورد گقت وسایل هات جمع کن فردا صبح زود خونه پدر و مادرت میبرمت

    مادرشوهرم این حرف از حسن شنید گفت مریم باید از جنازه من رد بشه از این خونه بره بیرون
    میخوام پای هر سه تا دخترام بشکنه ، که بیان یا نیان خونه من ، که مریم نباشه ...میخوام صد سال دیگه نیان
    مریم جانشین منه و اینجا اون صاحبخونه است مریمه که باید در را روی اونا باز کنه .مریم از خونه خودش نباید بره بیرون
    بعد نگاه من کرد گفت دخترم تو جایگاه خودت خالی نکن که اونها فکر کنند مهم هستند بهشون اینجوری توجه نده تو فهمیده هستی من انتظارم از تو بیشتره
    خلاصه حسن هم میگفت نه باید ببرمش ، نمیخوام اینجا باشه
    من دیدم بین مادر و پسر تنش ایجاد شده .. و اون کتی ناقص العقل فضا را سمی کرده ، واسطه شدم با توجه به واکنش مامان حسن به حضورم و حمایتش گفتم حسن من به احترام و درخواست مامانت فعلا کنارش میمونم خونه پدر و مادرم نمیرم
    حسن گفت نمیشه اون خواهر نادان تو این شرایط میخواد روان من را بهم بریزه من خودم کم بدبختی ندارم ..
    گفتم من به عنوان یه ادم مشکل دار بهش نگاه میکنم برام اهمیتی نداره این ادم خیلی وقته داستانش برای من تموم شده ... و الان به جای بزرگی و مادری کردن طبق معمول مشغول تشنج ایجاد کردنه
    مثلا باید تو فکر سوگش باشه ، حواسش به حرمت پدرش باشه ، نگران مادرش باشه .. دنبال اینه که مثلا حال ما را بگیره
    به حسن گفتم اروم باش نه تنها رفتار کتی بلکه رفتارهای کل خواهرات و خاندان برای من مهم نیست ...من اونها را اصلا نمیبینم چیزی که حال درون من را تعیبن میکنه عکس العمل های معقول و حمایت های درست تو هستش ... دیگه بقیه اش مهم نیست . پس بیخیال نه خودت حرص بده نه ناراحت کن ...

    گفتم ببین حسن مامانت الان شوهرش از دست داده و من هم تو این شرایط رهاش کنم خیلی زیاد آسیب میبینه ...
    خواهرت ابله و احمقه من که مثل اون نیستم باید رفتار درست انتخاب کنم

    به قول یه بنده خدایی خواهر شوهرت الان برای حمایت و رسیدگی تام به مادرش باید دستهای تو را میبوسید و قدر دانی میکرد.

    مادر شوهرم به شوهرم میگفت من نمیخوام مریم بره که کتایون بیاد یا من برم خونش اون ادمیه که همش میخواد حرفهای خودش بهت تحمیل کنه ، زور بگه و زیاد حرافی میکنه من مخصوصا الان اعصاب بودن کنارش ندارم ... حوصله اراجیف های که میگه را ندارم .

    میدونید گرچه ظاهر حمایت مادرشوهرم نسبت به من خیلی جذابه اما با شناخت این سالهایی که دارم . اول که الان سر نیازش هست و اعتماد امنی که از حمایت و توجه من داره
    ولی نکته مهم این است که شخص خود ایشون هم رفتارهای بی ثبات و تغییر فازی به خاطر افسردگیش داره نمیشه خیلی روش حساب کرد ... اما من با تمام شناختم به این مسئله تصمیم این‌رفتارهام گرفتم چون واقعا حسن خیلی فشار روش هست از پا درمیاد ...

    پنج شنبه تصمیم گرفتم که برم کرج مزار مادربزرگم برای اولین بار زیارت کنم با هماهنگی قبلی مادرشوهرم قرار شد چند روزی خونه خواهر شوهرم کرج بمونه که بردیم اونجا گذاشتیم

    بعدش هم پنج شنبه ظهر با مامان و بابام و عمه عفتم مزار مادر بزرگ رفتیم ... حس دیدن سنگ قبر مادربزرگم خیلی دردش سنگین بود یعنی زار میزدم که به جای آغوش مهربانش الان باید سنگ قبرش ببینم
    وایییی خدا باورم نمیشد ... بی بی قشنگم ماه صورتم زیر اون سنگ باشه😭😭😭😭😭😭
    پنج شنبه عید مبعث بود چقدر عاشق دید و بازدید تو این مناسبتها بود

    از اونجا که برگشتیم نگفتنی حالم بد و سنگین بود انگار من تازه از تشیع مادر بزرگ برگشته بودم تمام رمقم را کشیده شده بودند ....

    میتونم بگم تمام این سوگم را یه جورهایی به تنهایی و غریبانه تجربه کردم

    خدایا چقدر این روزها به من سخت گذشت چقدر زندگی دردمندمون کرد .

    فرداش هم جمعه مراسم مسجد پدرهمکار حسن که به رحمت خدا رفته بود شرکت کردیم
    موقعی که برای شیمی درمانی بستری بودم آقای رنجبر و خانمش عیادتم آمده بودند بر خودم واجب دونستم شرکت کنم .
    از اونجا هم راه به راه برای عرض تسلیت مادربزدگم خونه عمه بزرگم رفتیم ... عمه عصمتم هم اونجا بود کلی هم اونجا شاهد بی قراری های عمه عصمتم برای مادربزرگم بودم ... چون مادر بزرگم باهاش زندگی میکرده خیلی زیاد بی تابیش میکنه
    یعنی بی وقفه شاهد غم و اندوه هستم
    بعدش هم که درگیر درد لثه شدم


    هنوز فرصت نکردم تلفن برخی از دوستان را جواب بدم اگر اینجا را میخونید ازتون پوزش میخوام بهتون قول میدم اوضاعم به زودی سبک تر میشه و جبران میکنم
    چون من در کنار کارها و رسیدگی های به خونه و افراد .. به خاطر کمک و همراهی به مخاطبان عزیزم و مدیریت بخش مالی زندگیم مجبور بودم مشاوره هام تا جایی که ممکنه را کنسل نکنم دیگه فرصت برای تلفن های شخصی را نداشتم .
    خدمت عزیزان بگم که مسائل شخصی و کاری بحثشون جداست . لذا حرفه مقدسم ، انجام خدمات مشاوره های روانشناسیم به صورت آنلاین ،متوالی فعال هست اگر کسی درخواست و نیاز به مشاوره داشت در واتساپ یا اینستاگرامم برام دایرکت بگذاره بهش وقت مشاوره را حتما براساس شرایط مطلوب هر دونفرمون میدم.




    نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 19:13 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • صبحانه باربد میدم ،فریزر آف میکنم تو این وسط دوتا مشاوره از ایران دارم که انجامش میدم
    بعد اتمام مشاوره میام اب داغ میکنم و برفک های فریز خارخ و خشک و بعدش یخچالش تمیز میکنم ...چندوقت بود حواسم بود خالی بشه که بتونم از فضاش استفاده کنم‌
    کمد و کشو و کابینت خوراکی ها و یخچال را نگاه و باز ببینی میکنم که ببینم برای برنامه ریزی چه چیزهای هست؟ و چه چیزهایی باید بخرم ؟
    باربد عصر امتحان پایان ترم زبان آلمانی داره نمیتونه باهام خرید بیاد


    زیر دیگ عدس را روشن میکنم به باربد میگم فلان تایم خاموشش کن که برسم درشتش کنم
    خودم به تنهایی چرخ خرید برمیدارم میرم بازار هفتگی تره بار اول اونجا خرید میکنم ... بعدش ازهمونجا میرم گوشت فروشی گوشت و مرغم میخرم ..

    چرخ خریدم حسابی سنگین میشه که به سختی میکشمش ...درتمام وجودم حس خستگی و بی انرژی بودن را احساس میکنم انگار پاهام سنگینه و به زور روی سنگ فرش خیابان میکشمش
    دلم میخواد چرخ خرید یه گوشه بزارم زار زار گریه کنم ... تو این سه سال چند باری وقتی خیلی فشار سرم بوده این حال را تجربه کردم
    به خودم میگم یعنی من همه عمرم فقط همینجوری در حال دویدن و چالش بودم پس کجا قراره یه نفس راحت بکشم ؟... انگار میخوام زندگیم را بالا بیارم .دلم میگیره بغض میکنم
    🥺
    خودم را سریع ، جمع و جور میکنم و به خودم میگم بابت خستگی کاملا حق داری ، اینکه بی وقفه حتی بدون یه تجربه خوشایند یا استراحتی ، تک و تنها داری به جلو میری و ادامه میدی کاربزرگیه ولی همینکه میتونی با پاهای خود بری کارهات انجام بدی ، برای خریدهات پولی هست که نیازهات رفع کنی جای شکرش باقیه ...

    تا خونه راه کم نیست به هر زحمتی هست چرخ خرید به خونه میرسونم گوشت ها را توی یخچال میگذارم
    فوری بعدش میرم مارکت های محلی اطرافمون خریدهای دیگه را انجام میدم

    برمیگردم تا خرید ها را جمع وجور میکنم با امکانات کم ظروف و دیگه هام .... غذاهام در حجم نسبتاً زیاد ..یه خوراک عدسی _ خورشت قیمه _ حلیم بادمجون _ خوراک گوشت _ ماکارونی _کله گنجشکی _ کباب تابه ایی با گوجه سرخ شده وپلو _درست میونم
    یه عالمه مرغ خورد کردم با مواد های مختلف و ادویه هام ، مرینیت میکنم که فقط آماده طبخ باشه

    بساط داشتم برای مدیریت آشپزیم از این ظرف به آن ظرف ریختم تا بتونم از دیگه هام به موقع استفاده کنم دقیقا شبیه آزمایشگاه پروفسور بالتازار

    ایران ابداً من ظروف ماست و پنیر و ... را نگهداری نکردم و همیشه دور می انداختم .اما اینجا برای دقیقا یه همچین روزی کلی از این ظرفهای ماست و پنیر و بستنی و... جمع کرده بود
    هر غذای که سرد میشد تو این ظرف ها بسته بندی کردم و به فریزر منتقل کردم
    تو این فاصله اندازه یه مراسم عروسی فقط ظرف شستم خودتون میتونید حدس بزنید برای این همه غذا با محدودیت چقدر ظرف کثیف و شسته باید بشه

    باربد هم امتحانش آنلاین بود شروع شد دیگه با مشقت و سوسکی که حواسش پرت نشه تو اون هفتاد دقیقه کارهام آروم و بیصدا انجام دادم
    حدود دوازده شب کارهام تمام شد آشپزخونه مثل دسته گل
    در نهایت فریزر کیپ تا کیپ پر از بسته های غذایی شد .... یعنی با دیدنش یه آخیش ازته دلم کشیدم
    هی باربد هم آمده چند بار منو بوسیده اینجوری بهم انرژی داده🥰


    دقیقا شهید شده وارد رختخواب شدم از درد تمام بدنم نبضش میزد.... همه غذاها برای باربد هست که در نبودنم استفاده کنه و گفتم ظرف غذاها را دراورد استفاده کرد دیگه نمیخواد بشوره بندازه دور که زمانش گرفته بشه
    چمدونم حدود نود درصدش بستم
    یه سری چیزها را که میدونستم استفاده ما دیگه نمیشه را بیرون خونه در جایگاه افراد نیازمند گذاشتم

    باربد تا حدودی بابت پدربزرگش حالش اروم تر شده پدرش به حضور من الان بیشتر نیاز داره🥺💔
    بلیطم برای پرواز جمعه شب سیزدهم بهمن گرفتم
    حس و حال خوشی نیست .. بعد این همه مدت آمدن به ایران باید ذوق و خوشحالی تو پوست خودن نمیگنجیدم
    از طرفی طبیعتاً نگران باربد هستم و یه عالمه شرایط مربوط به زندگی اینجامون ...
    از طرف دیگه دارم میام تو فضای که همش بوی غم و اندوه میده ... من در مراسم مادربزرگم نبودم باید با مزارش روبه رو بشم 🥺😭💔
    از طرف دیگه مزار پدر شوهرم 🥺💔🖤
    ادمهای نزدیک سوگوار که الان حالشون خوش نیست🥺🖤

    خلاصه حسابی از نظر احساسی یه حالت نگرانی دارم .

    چکاپهای پزشکیم خودش کلی ماجراست که باید چقدر اینور و انور برم تا آزمایشات و اسکن ها و... انجام بدم

    نیاز فوری و واجب به دندان پزشکی دارم

    تو این یکی دو روزه چندتا کار هست که باید انجام بدم بعدش باربد من را فرودگاه میبره .. اونجا هم باید از قبل آماده باشیم برای واریزی جریمه اضافه ماههایی که ترکیه موندم فقط نقدی جریمه را میگیرند ..
    شاید چیزی که یه مقدار ته دلم براش انگیزه دارم تجدید دیدار یه سری عزیزانم و دوستانم هست ❤




    نوشته شده در سه شنبه دهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 21:40 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • پدر عزیزمون دیشب ، چهارشنبه چهارم بهمن هزار و چهارصد و دو ، ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه شب آرام گرفت و به دیار حق سفر کرد
    پدر زاده ماه بهمن و در همین ماه هم پرکشید و غرق در نور شد 🖤🕊😭🥀

    پدر جان روزت و زندگی جدیدت مبارک ، در فراقت خیلی دلتنگ خواهیم بود.
    روزگار غریبیست حسن در روز پدر به تاریخ قمری طعم پدرشدن را چشید و در همین روز هم پدرش از دست داد 🥺💔
    سفرت به سلامت بابا جان +2🙏🏼

    حسن خوبم ، میدونم سنگینی اندوه شانه هات از این رنج جلیل جانفرساست💔😭🖤
    آن روز که با گریستن بهم گفتی، بابام کسی بود که من را با تمام وجودش بی قید و شرط دوست میداشت و هر وقت منو میدید، عمق چشماش برق میزد..❤
    و من هم همیشه این احساس را شاهد بودم ❤
    به نظرم این عصاره ارزشمند تجریه زندگی شما دو نفر بود که برای هم خاطرات و احساسات خوب به جا گذاشتید ... سعادتی پایان ناپذیر هست.
    حسن صبورم ،من و باربد همدرد تمام ثانیه های دردمندت هستیم .
    الهی ، صبری عظیم تو را در بر بگیره که قلب مهربونت ،دلتنگی جای خالی پدر را تاب بیاره 😭💔🕊🌹
    واقعا که چقدر زود دیر میشود ..... 💔😭🖤
    طلب خیر +2🙏🏼

    نوشته شده در پنجشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 12:3 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • #مریم_نوشت:بعضی هاتون میشناسیدش کاملیاست، دوست و رفیق همرزم و همدردم .. که نوری از معجزه است که بیش از هفده ساله ، تمام معادلات پزشکی را با مقاومتش برای زندگی بهم زده ...‌همه پزشکان ایران و خارج با توجه به پیشرفت بیماریش گفتند نهایت دوماه بیشتر زنده نخواهد بود الان هفده سال از آن پیش بینی گذشته
    سرطان هیچ وقت از بدنش پاک نشد و این سالها به نفع زندگی رنج بسیار برد ولی ادامه داد... واقعا مثل چراغی نورانی در سیاهی مطلق زندگی

    امروز صبح عکس زیبای بدون فیلتر و آرایشش را برام فرستاده و نوشته، طبق معمول رفیق، عکس قبل رفتن به اتاق جراحی( بعد این دوتا شکلک گذاشته 🤪🙈)

    من : کامی کجایی؟ ایرانی ؟ این دفعه چه جراحی دیگه ؟ کدوم بیمارستانی ؟

    کامی : آمدم ایران ، جراحی روده بزرگه ، توده موجب انسدادش شده
    مریم تو چطوری خوبی ؟

    من : من هم چند روزه به شدت سمت جراحی اولم سیگموئیدم درد میکنه ..خلاصه درگیرش هستم فعلا دارم باهاش راه میام با مسکن و بستن و .. از رو نره مجبورم اقدامات دیگه ایی انجام بدم ‌...

    وای کاملیا کاش جراحی باز نباشه ... اذیت میشی 🥺

    کامی : نه جراحی کاملا بازه... اینجا کادر درمان آمد گزارش بگیره گفت قبل جراحی سیگار کشیدی ؟ سابقه جراحی هم داشتی ؟
    گفتم اره سیگار کشیدم ... جای نگرانی نیست بیشتر از کادر درمان تو اتاق های عملتون رفتم

    من : با شوخی بهش میگم : چقدر ما درب و داغونیم کاملیا همه جامون زنگ زده و خراب شده
    طلب خیر را برات مدام اعلام میکنم ...

    (میخنده )
    کامی کسی باهات هست؟ ... ( خانواده اش ایران نیستند )
    کامی : دوتا از دوستام( رهی ، الیکا) هستند ..

    مریم امدم بیرون خبرت میکنم ...

    من : کاملیا حتما حتما منتظرتم عزیزم برگردی من بغض کردم دارم گریه میکنم اما قول میدم گریه ام زود جمع کنم دختر خوبی باشم که اخرش با نتیجه خوب از اتاق عمل بیای بیرون و اینو به من جایزه بدی .. بهم قول بده

    کامی :گریه نکن من و تو که زیاد عادت داریم به این حال قبل عمل

    کامی :راستی از جهان ( یه همدرد دیگمون ) خبر داری؟

    من : روز زن برام تبریک فرستاد حالش خوب بود

    کامی : بهش پیام بده بگو کاملیا روی واتساپ ترکش الان فعاله شمارهات تو این گوشیش نداره بهش پیام بده ....

    من : حتما همین الان بهش میگم

    کامی :رفیق مراقب خودت باش کلی عاشقتم 💕

    من : من هم خیلی دوستتت دارم کاملیا دوستم زود برگردی بغلم ❣

    فوری به جهان پیام دادم : جهان هستی کجایی ؟ زود تا کامی نرفته اتاق عمل بهش پیام بده سراغت میگرفت

    جهان : حتما همین الان بهش پیام میدم .. و میرم پیشش نگران نباش

    ( و اینجوری ما زنجیره رفیق های همدردها به وقت بغض و دلتنگی همدیگر را ساپورت میکنیم و در حساس ترین لحظه ها به هم پناه میاریم چون معتقدیم هیچ کس اندازه خودمون نمیتونه این درد را درک کنه و از همه مهمتر ما همیشه حوصله هم را داریم و پذیرای هم بی قضاوت هستیم و نگران نیستم کسی حس کنه اول صبح با بازگو کردن عکس و دردمون بهش به قول خودشون انرژی منفی دادیم ... یا روز قشنگش را خراب کردیم ...‌‌ )

    لطفا برای رفیق صبورم کاملیا طلب خیر را اعلام کنید.+1

    پی نوشت : پست امروز اینستام با تصویر بود که دلنوشته اش را به دلیل اهمیتش اینجا هم به اشتراک میگذارم

    نوشته شده در یکشنبه هفدهم دی ۱۴۰۲ ساعت 13:37 توسط : مریم | دسته : دوستان باصفا و مهربانم
  •    []

  • زخم هایت را نشانم بده
    تا بدانم چگونه باید دوستت بدارم
    تا یاد بگیرم چگونه نوازشت کنم 💕💕


    ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣

    فقط دوستم داشته باش و بدان ❤
    زخم هایم بسیار عمیقند و ، بسیار ناسور 💔💔😭🥺💔💔

    نوشته شده در شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۲ ساعت 19:34 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []

  • حسن، امشب به سمت ایران پرواز میکنه
    یک ساعت پیش باهاش تا سر ایستگاه اتوبوس رفتم که به سمت فرودگاه حرکت کنه ..
    همین امروز ظهر بلیطش گرفت
    یه هفته پیش میخواست برگرده ،چمدونش بسته بود اما مادربزرگ که تو کما رفت من دیگه تو این جهان انگار نبودم ..چند بار بهش گفتم بره ... گفت فکر من بتونم تو این حالت بزارمت و برم
    خلاصه به مهرش ، اما به تلخی دوران من موندگار شد .. ازش خیلی ممنونم

    امروز باز گفت تا حالت هنوز خوب نیست خیلی نگرانم
    خواهش کردم که برنامه خودش داشته باشه و گفتم من خودم و سوگم را مدیریت میکنم نری ممکنه مشکلات برات پیش بیاد بعد نگرانی تو ، دلواپسی هام مضاعف میکنه پس برو


    چون اوضاع بلیط برای روزهای بعد هفته مناسب نبود
    بهتر بود فردا جمعه میرفت که تا اخرین دقایق کنارمون میبود ولی از شانس پرواز مناسبی برای روز جمعه نبود
    از طرفی گفت زودتر برسم که فردا جمعه بتونم برم کرج تا عمه ها هستند سر بزنم و بهشون تسلیت بگم

    ‌‌‌

    باربد امروز کلاس داشت و ساعت دوازده از خونه میرفت . یعنی باید با پدرش خداحافظی میکرد
    از طرفی هم گفت نمیتونم غیبت کنم وزیر ارتباطات ترکیه ،دانشگاهمون میاد میخواد، برای دانشجوهای مهندسی سخنرانی کنه ، گفتند اجباراً باید حضور داشته باشیم

    خلاصه دیگه از صحنه خداحافظی نگم براتون دیدم دم درب خونه یه بغض سنگینی کرده و به شدت بی قراره
    از طرفی باباش داشت آماده میشد که باهاش تا سر ایستگاه اتوبوس بره و این دقایق هم باهم باشند

    خلاصه بی قراری باربد دیدم گفتم پسرم ، دورت بگردم ، بغضت نخور ، گریه کن سبک بشی راحت باش .. اصلا گریه برای همین موقع های دلتنگیه

    انگار منتظر تعارف من برای گریه کردنش بود .. یهو پرید داخل خونه باباش بغل کرد همینطور هق هق میزد

    حسن خواست واکنش خودش را وارونه کنه بلکه اون بیشتر اذیت نشه با حالت خنده عزیزم عزیزم گفتن بغلش کرد
    اروم بازشو گرفتم جوری که باربد متوجه نشه گفتم بزار گریه کنه بگو راحت باش .. احساسش کات نکن
    خلاصه دیگه متوجه توصیه بهتر شد بهش گفت بابا گریه کن عزیز دلم درکت میکنم چون خود من هر روز برای دلتنگ شدن شما ایران گریه میکنم ...

    بعد دیگه یکمی اروم تر شد باهم رفتند
    یه بیست دقیقه بعد حسن برگشت .. دیدم خودش هم معلومه حسابی گریه کرده بود
    گفتم مگه دوباره گریه کرد؟ ..گفت تو راه تا خود ایستگاه اتوبوس همینجوری یک بند گریه کرده و اروم نمیشده
    من هم جدا شدم ازش بغضم حسابی ترکید . خیلی دلم براش میسوزه

    گفتم خیلی بهتر شد، باربد گریه کرد ... این فشار تو دلش جمع میشد بعد تبدیل اضطراب و عوارض دیگه میشد
    دیگه چه میشه کرد همیشه عاقبت پایان سفر عزیزان همینجوریه ،داخلش کلی حس دلتنگیه
    همین داشتن این حس دلتنگی ، در کنار دردی که داخلش هست چون از دوست داشتن و عشق میاد خیلی حس قشنگیه

    خیلی ها هستند تو این دنیا حسرت این نوع دلتنگی را میکشند که چرا بعضی از نزریکانشون با رفتارهایی که کردند جایگاه عاطفی ندارند که دلواپسش باشند یا بلعکس اونها دلواپس اون باشند ... همین حس یه ثروت بزرگه ...
    در نهایت باربد باید جایی باشه که بتونه شکفته شدن خودش را بیشتر ببینه
    احساسات و دلتنگی هامون ما باید مدیریت کنیم .ببینیم چطور میشه تکرار دیدارها را بیشتر کنیم

    مثلا دلتنگی که من برای بی بی میکشم سرمایه و جریان دلگرم کننده عاطفی منه .... اگر این حس نداشتم چقدر میتونست بخش عاطفی زندگیم خشک و بی معنا باشه
    اینقدر حسش قشنگه که حتی در نبود فیزیکش هم حس میکنم اون من را بغل کرده و به من امنیت میده

    خواهشا جریان عشق را بین خودتون و عزیزانتون زنده نگه دارید فقط همین حس هاست که ماندگاره
    صد البته رابطه دو سر داره هر دو باید تلاش کنند این مسیز گرم بمونه با تلاش یک نفر فایده ایی نمیکنه

    خلاصه ساعت شش عصر حسن لباسش پوشید ، قبل خروجش از خونه ، اخرین نشونه مهربونیش برای باربد گذاشت براش یه لیوان اب پرتقال با دستش گرفت تو یخچال گذاشت ... ( همیشه میگم اگر ادم مهر واقعی تو قلبش باشه همیشه یه بهونه پیدا میکنم که یه رد و نشونه برای انتقالش بگذاره )

    ‌‌

    بعدش هم باهم رفتیم تا ایستگاه اتوبوس نیم ساعت سر خیابون باز این پا و اون پا کرد بلکه باربد از راه برسه دیگه دید دیر میشه سوار شد و رفت

    همین که رفت به پنج دقیقه نرسید من خونه تماس گرفتم دیدم باربد رسیده ...

    وقتی رسیدم دوباره اشک هاش سرازیز شد بغلش کردم نوازیدمش تا دلتنگی هاش تو آغوشم سپری کنه

    یکم اروم شد ، یهو برای شماره ترکش پیامک امد .. گفت بابا مامان رسیده مارک انتالیا که سوار ترام وا بشه بره سمت فرودگاه
    مجدد اینجا هم بغض کرد و صورتش و مچاله کرد
    میدونستم از صبح چیزی نخورده اروم اروم غذاش کشیدم که بخوره
    گفت اشتها ندارم نمیخوام میل ندارم
    گفتم حالا تو دست دست کن
    یه چیزهایی میخوری ، لوبیا پلو، سالاد شیرازی ، ماست خیار و اب میوه مهربونی بابا را زودتر بخور که تلخ نشه ...

    حدود یک ساعت بعد باباش با من تصویری واتساپم تماس گرفت ..
    فرودگاه آنتالیا نیم ساعت نت را به مسافرها میده بعدش دیگه اگر خودت نت نداشته باشی ارتباط قطع میشه حسن شماره ترک و نت نداشت خلاصه با من تماس گرفت باربد زود آمد کنارم
    خیلی کوتاه صحبت کردم گفتم من موقع خداحافظی

    کنارت بودم ... گوشی باربد تماس بگیر این تایم نیم ساعت نت داشتن را پدر و پسری برید با هم کلی حالش ببرید .

    گفت پروازم یک ساعت و خورده ایی تاخیر داره حیف شد میموندم باربد میدیدم
    گفتم حسن قسمت بود باربد بعد تو برسه چون بنده خدا از ظهر تا الان تو دانشگاه و مسیر رفت و برگشته.. خیلی له و خسته برگشته اگر می آمد حتما میخواست باهات تا فرودگاه بیاد .. اینجوری بچه ام خیلی اذیت میشد با اون حس دلتنگی برمیگشت .

    دو ساعت بعد باربد دوباره اشک آلود😭😭 امد گفت مامی بابا پیام داد از گیت رد شد
    گفتم الهی برای غصه ات بگردم سفرش به سلامت
    بابا نت از کجاش ؟
    گفت نت در حد چند ثانیه وصل میشه که بخواد یه پیام کوتاه بده ...


    بعد هم هر دو رفتم خوابیدم
    باربد قطعا اگر اون همه گریه ها را نمیکرد معلوم نبود بعدش دچار چه حال و احوالاتی میشد
    من تکرار گریه ها و بی قراری های باربد و درکش از سمت خودم را برای این نوشتم ... که اگر تو شرایط مشابه بودین به مخاطب مورد نظرتون حس این را بدین که واکنشش عادیه و بدون حس خجالت ابرازش کنه ...و شما هم صبوری کنید حتی اگر باربد تا روزهای بعد هم نیاز به این گریه ها داشت من پذیرای همدلیش میشم ...مردها هم گریه میکنند

    از طرفی باربد دوسال خورده ایی دلتنگی و دوری باباش کشید و الان فرصتی بود تمام بغض هاش یه جا بیرون بریزه

    جمعه نوشت : حسن شش و نیم صبح تماس گرفت به ایران رسید... حدود هشت صبح به خونه مامانش رسید راه به راه ، فقط چمدانش گذاشت و به سمت خونه عمه عصمتم به کرج برای ابراز همدردی حرکت کرد که بلکه تا عمه ها نرفتند بهشون برسه

    باربد از خواب بیدار شد حالش تا حدودی ارومه یه حس غم و دلتنگی را تو چشماش احساس میکنم
    براش صبحانه گذاشتم غذاش بدون مقاومت میل کرد... با، باباش صحبت کرد
    ظاهرا دیگه نیاز به گریه نداشت ، به زودی به روال عادی زندگی برمیگرده ....
    باز هم به قول سعری ... دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم .



    سوگم هم اینگونه میگذره که به خاطرات و حس هایی که میان من و بی بی بود فکر میکنم برای خودم مثل پرده سینما پخشش میکنم ، باهاشون گریه میکنم ، میخندم کلاً..احساساتم میبینم ... مدیریت میکنم درگیر حرف و حدیث های حاشیه ایی نشم ... مادربزگم زن والایی بود فکر میکنم به سهم خودم چگونه باید باشم که میدونم خوشحالش میکرد حداقل به سهم خودم و بضاعتم موثر باشم .

    نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۲ ساعت 20:28 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • مرگ مادر مهربانی است که فرزند خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده آرام می‌کند و می خواباند 🤍🤍🤍 ( صادق هدایت )

    #مریم _نوشت: امروز چهارشنبه بیست و ششم مهر، مادربزرگم
    در آغوش خاک آرام گرفت .🖤😭

    صدای مادربزرگم به عنوان آخرین تبریک سال نو و درخواستی که از فرزندانش میکنه را روی کلیپ این پست میشنوید .❤🙏🏼

    ( ابراز محبت ، سلامتی و سعادت و کلی دعاهای خیرانه مادرانه کرده بود گفته بود بچه هام از جونم برام عزیزترند و خواسته بود همیشه باهم متحد ، روابط خوب و حسنه داشته باشند ).


    سوگواری از راه دور تجربه بسیار تلخ و جانفرسایست .. بی قراریش بی انتهاست
    از دیشب تا الان تبم قطع نشده... واقعا هم جانی هم جسمی دارم میسوزم

    ما از اوییم و به سوی او بازمیگردیم .🙏🏼🌹
    رنج را نباید انکار کرد ، رنج باید دید لمسش کرد تجربه اش کرد معناش پیدا کرد
    روبه رو شدن با رنج و ابرازش نشانه سلامت و شهامته ... کسی که رنج خودش را پنهان میکنه و نشون نمیده ، بر خلاف تصور یعنی ناخودآگاه به شدت میترسه در واقع اون رنج را داره انکار و سرکوب میکنه
    مثل من از احساس ابراز غمتون نترسید که برچسب ضعیف بودن یا قضاوت نادرست بشید ... اصلا شادی وقتی معنا پیدا میکنه که در کنارش ، در زندگی روزهای غم هم دیده بشه
    کسی برای پشت سر گذاشتن دوران سوگواریش و تجربه غمش به کسی، هیچ توضیحی بدهکار نیست . این چند روزه من
    به انواع مختلف سوگم ابراز کردم
    ولی حتما به خودتون کمک کنید که تو مراحل سوگواریتون گیر نکنید رسیدن به مرحله پذیرش سوگ که اخرین مرحله است نقطه عطف و‌معنای رنج ماست . از تجربه چالش های زندگیتون هوشیار باشید دست و خالی برنگردید همشون برای ما پیامی از درک هستی دارند .

    هرکس در زندگیش عزیزی یا عزیزانی داره که اصلا سن اون شخص قرار نیست حد ابراز احساسات ناراحتی و غم ما را از فقدانش تعیین کنه .
    ما از مادربزرگمون خاطراتی داشتیم که یک جهان عزیزی برامون تا اخرین نفس ساخته ... حتی اگر هزار سالش هم میشد میرفت ، این دلتنگی و ندیدن جاش باز عمیق بود و درد میکرد
    با وجود بی قراری و دردی که از عمق جانم براش میکشم دلم میخواد بر اساس باور و اعتقادم ... بدون نگرانی از حال ما ، کالبد مثالیش را رها کنه و به جایگاه والاش بره... رها کردن فردی که از دنیا میره مثل این میمونه که یکی از عزیزانمون برای تحصیل و و زندگی بهتر به خارج کشور رفته .. به شدت دلتنگش میشیم اما چون میدونیم نفعش در آن مهاجرت هست .. تازه خودمون به رفتنش هم کمک میکنیم . دلتنگی میکشیم بهش نمیگیم برگرد در اوج دلتنگیمون میگیم راهت ادامه بده
    اگر خوب عزیز سفر کردمون را میخوایم باید بهش بگیم ما را رها کنه و به جایگاه بهتر و حقش پر بکشه
    خدایا صبری عظیم و جمیل به بی تاب های بی بی قشنگم بده .. کسی که عاشق ما بود و دردش ، درد ما بود .. ما برقراری هامون مانع توقف مادربزرگ نشیم ...

    مصریان باستان عقیده داشتن سوار قایقی به مقصد خورشید میشن و رهسپار زندگی ابدی در سرچشمه های نور ....
    بی بی خیری عزیزم عروج کن به سمت نور ، راهت سبز +2 ( طلب خیر)

    نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۲ ساعت 21:37 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • ‌پست اینستام :

    #مریم_نوشت: بی بی قشنگم ، مادر بزرگ‌خوبی ها میسوزم و میترسم از دنیایی که دیگه تو را داخلش ندارم 😭😭😭🖤🖤
    من مریم دخترت، تا ابد مقابلت کرنش و تعظیم خواهم داشت ❤❤
    اندیشه ات ، منشت ، انسانیتت ، صبوریت ، خصایص نیکت ،جهان صلح درونت و صدها میراث پر فضلیت جاودانه ات را که بهمون دادی مثل یه کتاب همراه خودم همیشه خواهم داشت ..
    که به تایم آرامشم ، افتخار از ریشه ام ، لحظه های نابلدیم ، دلتنگیم ، ورقشون بزنم و تو مسیر باقی مونده ام گم نشم
    تو برای ما کاخ و کوخ نگذاشتی .. اما آگاهی و بخش ارزشمند زندگی ، انسان ساز به طور جاودانه بهمون دادی ... که توجه و هوشیار بودنش بسته به خودمون داره تو منت را برما زیبا وتام ، تمام کردی
    آرامشم ،خوشحالم که بارها و بارها وقتی نفس های گرمت بود تمام این دوست داشتن ها و قدردانی ها را بهت ابراز کردم ... میدونی چقدر عاشقت بودم و خواهم ماند
    بی بی جونم میدونی که بخش بزرگی از وجودم را با خودت بردی... بعد از تو تمام خوشی های زندگی برام روش سلفون کشیده میشه
    اه از رفتن بی برگشتت ...
    اینقدر پر عظمت و حامی بودی که موقع رفتنت هم یهو رهامون نکردی ، بامعرفتم چند روز فرصت حکمت ، آرام آرام کوچ کردنت این بود که ما این جبر زندگی را برای پذیریش فقدانت آماده کنیم
    قوی من ، مادر عاشق، نفس نفس تا اخرین لحظه باهومون بودی
    به گرد پات نمیرسیم ...
    عموی رشید و رعنا پزشکم، را ماه مهر با بی مهری به قتلگاه بردند چهل سال تمام براش سوختی چقدر یهویی هایی که ما رسیدیم دیدیم داری تو تنهایی با عکسش مویه میکنی به سینه ات میکوبی و تا ما را میدیدی خودت جمع و جور میکردی
    من بمیریم برای زخم عمیق بی درمانی ، که با قساوت تمام به قلبت زدند و تو چقدر نجیب و صبور با داغت ایام را گذروندی ...وای بر کسانی که تو این فاجعه انسانی چه دور و به ظاهر نسب و نسبت نزدیک به تو و ما در این ماجرا خیانت کردند... همه را برامون مثل یک‌ رنجنامه روایت کردی
    محبوبم ،خودت هم تو این ماه بی مهری، مهر ، به عمو محمدرضامون پیوستی ..
    بزرگترین استاد زندگیم دو سه روز قبل رفتنت در کما گفته بودی از مرگ نمیترسم از گریه زاری و بی تابی شما بچه هام بعد از رفتنم ناراحت و نگرانم‌‌......
    بی بی جان مطمئن باش جای نبودنت تا همیشه درد خواهد کرد، این از من ..‌ اما نگرانمون نباش ،پر بکش به جایگاه حقت
    وجود صیقلیت، لیاقت رسیدن به بالاترین مرتبه را داره
    عروجت مبارک ..دیدار با رب النور و رب الارباب گوارای روح پاکت .. گوهر آسمانیم ❤❤❤🖤🖤🖤🖤🙏🏼🙏🏼🙏🏼 باشکوهم راهت سبز و پر نور🙏🏼🙏🏼
    +2

    نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۲ ساعت 23:27 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • سه شنبه نوشت/ بیست پنجم‌مهرماه ۱۴۰۱ : حس امروزم با دیروز که خبر درگذشت بی بی را شنیدم متفاوته انگار مغزم این اتفاق میخواست انگار کنه ولی امروز غم بد جور سنگینه و با وجود فرار مغزم داغم حس میکنم

    هر چه ساعتها به چهارشنبه نزدیک تر میشه من بیشتر دلم انگار چنگ میزنند ... سوگ عزیر تجریه سختیه باید بتونم باهاش روبه رو بشم
    امروز تب و لرز زیادی ، گوارشم کامل به هم ریخته افت فشار دارم ..تا سر پا می ایستم انگار دنیا دور سرم

    میچرخه ...

    شاید براتون عجیب و ملموس نباشه همش از دیشب تا ظهر روی سینه ام و پاهام میکوبم میگفتم بی بی قلبم دیشب سردش بود ...😭😭😭😭😭😭😭😭😭

    تو اتاقم زیاد جلوی چشم باربد ظاهر نمیشم
    اما باربد هی میاد بوسم میکنه ... میگه بی بی جای خوبیه دوست نداشت غمگینیت ببینه یادت

    حسن هم باید برگرده ایرات اما وضعیت جسمی و بی قراری من را امروز دیده میگه اصلا نمیتونم اینجور رهات کنم

    موقعی که این چند روزه بی بی داخل کما بود و من با استوری هام احساساتم برای عزیز مهربونم نشون میدادم یکی از فالورها را دیدم مقابل تمام التهاب و نگرانی من حرفهایی میزنه که بسیار ناراحت کنند بود و قیحانه بود چون دلم میخواسته همیشه رنج را بهانه آگاه سازی کنم برای بیداری و هوشیاری بقیه این نکات را استوری کردم که اینجا میگذارم :

    استوری ها :

    میخواستم چند نکته تا را که ،خودتون هم میدونید با هم در چند استوری مرور کنیم چون اینجا یه عالمه دوستان با درایت دارم اول تشکر و قدرانی میکنم بابت همدلی ها و دعای خیرتون برای سلامتی مادربزرگ عزیزم ❤🙏🏼

    مطلبی که میخواستم بگم اینه که شیوه عکس العملم با کسی که ببینم فاقد شعور کافی باشه ، این هست که کاملا نادیده اش میگیرم و ابداً برای مجاب کردنش وارد بحث و توضیح نمیشم
    کسی که اینقدر از مرحله فهم و درک پرت باشه توضیحاتم ، بیشتر خودم را متضرر میکنه و همچنین خودم در سطح ادمهای اینجوری دلم نمیخواو پایین بکشم ... که تمثیل دعوای خر و گرک نشه ...
    ماجراش هم اینه :

    گویند روزی میان خر و گرگ مجادله ای بر سر رنگ علف آغاز شد

    خر گفت علف آبی رنگ است و گرگ میگفت سبز رنگ است

    به ناچار نزد شیر سلطان جنگل رفتند و نظر وی خواستند

    ناگاه شیر دستور داد تا گرگ را به زندان بیاندازند اما گرگ رو به شیر کرد

    و گفت: مگر علف سبز نیست؟ چرا مرا به زندان می اندازی؟

    شیر رو به گرگ گفت:

    من هم میدانم علف سبز است اما از آنجا که با خر مجادله کردی تو را

    به زندان می اندازم تا عبرت سایرین گردد که با خر جماعت بحث نکنند.

    ⭕⭕⭕⭕⭕⭕

    اگر منفی شعور تو دنیای واقعی باشه ازش فاصله زیاد میگیرم
    اگر توی دنیای مجازی مخصوصا این صفحه اینستام باشه چون پرایوته
    به درب خروج حتما هدایتش میکنم اینجا محل عبور و مرور اوباش و درب و داغونها نیست


    این صفحه را برای دورهمی، آگاهی ، عشق ،همدردی ، همدلی ، مهربانی ، کلا ادم حسابی ها درست کردم
    و قدر دان بودن حضورتون هستم
    کسی که فهم یادگیریش در حد کلاس اول دبستانه نمیتونیم توی کلاس دوازدهم بگذاریمش چیزی متوجه نمیشه
    پس اینجا به دردش نمیخوره بهتره در جاهای هم سطح خودش برو و بیا کنه

    همین الان یکی از مغز زنگ زده ها را به بیرون هدایت کردم ....بدون کلمه ای که بهش پاسخ بدم
    با وجود که حال من و خانواده ام به خاطر مادربزرگ عزیزم پریشانه و مساعد نیست اما گفتم همین بهانه های زشت را تبدیل به فرصت آگاهی کنم
    اگر کسی پیر هست شما بگو دوهزار سال داره ..‌ مگه عزیزیش در احساس آدمهایی که دوستش دارند فرقی داره ؟
    همه میدونیم که زندگی این دنیا جاودانه نیست و هرکس یک روز میره اما الان به کسی که آشوبه گفتن اینکه عمر نوح که ادم نداره خدا نکنه جوان از دست بره ... برات ام البیشعورها شکلک خنده هم بگذاره
    خدایش چقدر میتونه نشون دهنده مخ کپک زده و آکبند آن شخص باشه
    دارم خودم کنترل میکنم که بار هیجانی فعلیم مسبب نشه خشمم به شیوه پرخاشگرانه ابراز بشه
    مادربزگم همه کسانی که میشناختنش و در این صفحه هستند میدونند که چقدر این زن با وجود دیدن مصیبت های زیاد زندگی و دیدن داغ فرزند جوان ، تا بی نهایت زنی صبور و با درایت بود و هست
    خدا را گواه میگیرم نور چشمامون به احدی در زندگیش آزار نرسوند .
    چشمان ما فرش پاهاش هست اینقدر بزرگواره
    حاضریم همه ما از عمرمون بدیم که اون نفس هاش باشه

    خواهش میکنم اگر کسی توانایی همدلی با بقیه را نداره و نمیتونه رنج را از طرف آن مخاطب ببینه لطفا خواهشا سکوت کردن و آزار نرسوندن بزرگترین لطفی هست که میتونه انجام بده ..
    الان مادربزرگ ما برای ما ، عزیزش اندازه یه جهان جوان رعناست.. پس نه تعجب کنید نه زخم بزنید ...
    برای علت احساسمون توضیحی به کسی بدهکار نیستیم ....

    طرف همون بانوی اول ابلهان جهان که بلاکش کردم سه تا بدتر خودش هم لایکش کرده بودند آنها هنوز در صفحه هستند حداقل یا شعور یاد بگیر،ید یا از صفحه تشریف ببریید چون خسته ایم از ادمهای این مدلی
    نوشته ما که سرطان گرفتیم که نباید دیگه از مرگ اطرافیانمون ناراحت بشیم باید مرگ پذیریم

    دانشمند یه مطلب یه جا خونده بعد گفته اووووو چه چیز خفنی برای نوشتن و دانا نشان دادن خودم چقدر شیکه 🐴🐴🐴
    به همین برکت اگر درکش کرده باشه ...
    خو جاهل کلیت حرف اوکیه اما گفتنش به کسی که الان در آشوب و شرایط بحرانه‌ خیلی فول بزرگیه یعنی هوش هیجانی و همدلی زیر صفر ...تو فقط یه چسب پهن به دهنت بزن که بقیه از سمی بودنت بیشتر آسیب نخورند ...
    به خدا دلم نمیاد بهش بگم الان یکی از عزیزانت بین مرگ و زندگی باشه یعنی ناراحت نمیشی ؟مثل ربات به خودت میگی ای عزیز جانم بمیر چون همه میمیریم 🤔🤔🤔من سرطان گرفتم میدانم که باید بمیریم

    اخ که چقدر هم خودت گناه داری هم سوهان روح و روان اطرافیانت هستی

    میدونید نمیفهمه چون درد برای خودش نیست و به اون شخص مقابل احساس نداره نمیتونه تو ذهن کوچیکش پردازشش کنه ... التماس شعور و تفکر

    باید اروم باشم چون بی بی اگر هوشیار بود بهم میگفت مریم عزیزم اروم باش ، ازش بگذر براش خیر بخواه اون همین قدر میدونه که نظر داده

    چشم چشم بی بی قشنگم تو فقط برگرد تا توتیای چشمانم را فرش پاهات کنم 🥺😭❤😭😭😭😭

    نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۲ ساعت 23:21 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []


  • امروز ساعت هفت و صبح ، روز دوشنبه بیست و چهارم مهرماه ۱۴۰۱ ،مصادف با شانزدهم اکتبر 2023. مادر بزرگ عزیزم به نور پیوست🖤😭😭😭😭😭🖤🖤🖤


    چهارشنبه ۲۶ مهرماه ، در آرامستان کرج در آغوش خاک گذاشته میشه.😭🖤
    ما زو اوییم و حتما به سویش بازمیگردیم❤


    بی بی جونم عزیز دلم‌ .. بودنش یکی از نعمت های زندگیم بود
    تجربه سوگوار عزیزت شدن در غربت خیلی تجربه تلخیه ... هر جور بالا و پایین کردم که شاید بتونم خودم به ایران برسونم دیدم نمیشه .. هرکس اینجا اقامتش تموم میشه وقتی خروج بزنه نزدیک به چهارماه نمیتونه وارد کشور ترکیه بشه و الان باربد در شرایطی بود که خیلی بهم احتیاج داشت
    همه جوره توی شرایط بسته هستم و باید خودم تک و تنها با فقدانش روبه رو بشم و عذا داری کنم ...
    فقط جسم اینجاست تمام روح و ذهنم اونجاست

    جان دلم ،از چند روز پیش که به کما رفت تمام ثانیه ها باهاش هستم و همه خاطراتی که ازش داشتم مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمم گذر میکنه

    احساس نیاز به خواب داشته سریع عمه عصمت با اورژانش به بیمارستان منتقلش کرده ، تشخیص خونریزی مغزی دادند تا اخرین لحظه حواسش به همه چی بود بعد از اخرین سرویس بهداشتی که رفت دراز کشید و دیگه هوشیاریش از دست داد تا امروز صبح که از بینمون رفت

    تا زنده بود بزرگیش را درک میکردم اما این چند روزه که بیشتر غرقش هستم مبینم خیلی زن عظیم و پرردرایتی بوده

    برای گرامیداشتش میخوام بگم
    هرگز دل کسی را نرنجوند ... از کوچیک و بزرگ عاشقش بودند مادر تمام خوبی ها بود
    تمام تلاشش را میکرد از نظر افکاری خودش به روز کنه
    چقدر دل به دل شوخی ها و طنزهامون میداد
    دلشکسته روزگار بود داغ جوان دیده بود اما هیچ وقت به خاطر رنجش نه تنها کسی را آزار نداد به همه عشق میداد

    با وجود تعداد فرزندها و نوه ها و نتیجه ها به یکایکمون عشق و توجه میداد .. محبتش مدیریت میکرد .. الان به حدی بدرقه و سوگواریش شکوهمند میبینم هر کدوم به یه نوعی یادش گرامی میدارند

    استقلال و عزت نفسش مثال زدنی بود ... تا میتونست تمام کارهاش خودش انجام میداد ، بطری آب خوردنش پر میکرد کنارش میگذاشت که نخواد حتی برای اب خوردن از بقیه درخواست کنه
    طوری تقلا برای انجام کارهاش میکرد که همه یهو وقتی بودیم میپردیم میگفتم چرا صدامون نزدی
    بگو ما کمکت کنیم ... میگفت خودم میتونم

    تمام خوشحالیش ، خوشحالی بچه هاش و نوه هاش بود اگر ساعتها در خونه تنها بود ... از بیرون برمیگشتیم با دست زدن و خنده از مون استقبال میکرد حتی یک بار هم گلایه نمیکرد ..‌ فقط طلبش این بود همه با هم خوب باشیم

    چهره اش غرق نور بود یه زن متوکل و عاشق خدا و مناجات کردن بود .. هرگز با اعتقادش کسی را زحمت و آزار نداد .. ما تصویر عبادت کردن را هر وقت میخواستیم زیبا ببینیم ... تصویر مادربزرگم بود
    طولانی با آرامش ، خیلی صبور قشنگ سرسجاده سفیدش یه گوشه خلوت بدون نمایش عبادت میکرد ... عطر خدا را توی خونه هامون پخش میکرد

    به احدی یک ریال بدهکار نبود
    به نیت عموم و بابابزرگم مرتب انفاق میکرد .. قبل رفتن به بیمارستانش به عمه عصمتم گفته بود برام فلان چیز را بخر میخوام خیرات کنم
    صدو پنجاه هزار تومن میشه ... بعد فرداش حالش بعد میشه میبرنش بیمارستان ... یهو این دو روزه عمه ام میبینه گوشه تشکش که زیر پاش گذاشته صدو پنجاه هزارتومن را کنار گذاشته بوده ..... اخه من برای این گوهر قشنگم چطور نسوزم که تو زندگیش به هیچ کس حتی بچه هاش مدیون نبود ..و همیشه با عزت دستش توی جیب خودش بود

    از خوبی دیگه اش این بودکخ مراقب این بوده دل کسی را نشکنه فقط همین یه مورد بگم پنج تا عمه من از زیبایی زبانزد بودند و کلی خواستگار داشتند... یکی از همسایگان که پسرش مهندس بوده و ولی پاش میلنگیده ، یک سالی از عمه من کوچتر بوده مادرش عمه عشرتم برای پسرش خواستگاری میکنه ... روای میگه به اون خانم با گشاده رویی گفته کی از شما و پسرتون بهتر .. ولی اخه دختر من بزرگتره اون هم مثل پسر خودمه من باشم سراغ یه دختر میرم که ازش کوچتر باشه .. مثلا نگفته من دخترهام اینهمه خواستگار دارند اصلا پسر شما قبول نمیکنند و از بالا جواب رد نداده
    یعنی اینقدر فروتن رفتار کرده که اون اصلا حس نکنه به خاطر نقص جسمانیی پسرش رد شده

    من بخوام مورد به مورد بگم کتاب باید بنویسم

    باز هم میگم واقعا سوگواری در غربت تنهایی رنج بزرگیه دلم میخواست بهش موقع بدرقه بگم بی بی جونم‌
    سفرت به سلامت ، عروجت مبارک مادر بزرگ‌ خوبی ها ...
    من از مرگ‌‌نه میترستم نه انکارش میکنم برایم مثل بقیه رخدادهای زندگیه حتی نمای زیبایی داره ...

    اما بی تابی من برای دلتنگی ندیدن و حس حضور فیزیکت هست ...

    بی بی تو ،اگر هزار سال دیگه هم میرفتی من از غم فقدانت همینطوری میسوختیم
    تو زنی بودی به معنای واقعی تمام خصایص نیک را یک جا در شخصیت خودت داشتی
    در تمام نقش های کوچک و بزرگت محبوب بودی .
    حتی یک نفر را از خودت نرنجوندی ...
    همه جوره با شکوه بودی
    مادر بزرگم جای خالیت تا ابد درد خواهد کرد .. و‌‌ یه بخش دلتنگیم تا روزی که نفس بکشم با من حمل خواهد شد ...
    به جای اشک باید خون گریه کنم از داغ نبودنت اما افتخار میکنم ا از این بابت که خون تو در رگ‌هام بوده بی بی باوقارم...😭😭😭😭😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤

    نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۲ ساعت 15:28 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • آن‌قدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
    کاسه‌ی صبرم از این دیر آمدن لب‌ریز شد

    تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
    از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد

    مهر با بی‌مهری و نامهربانی می‌رسد
    مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد

    بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
    بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد

    کاش می‌شد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
    بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد

    "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟"
    آن‌قدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد 😔🥺💔🕊

    👤فرهاد شریفی

    نوشته شده در سه شنبه چهارم مهر ۱۴۰۲ ساعت 10:52 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • بعد از دوسال دوماه دوری و دلتنگی بی نهایت و مشقت های فراوان بالاخره حسن امروز از ایران پیشمون آمد تا چند روزی در کنارمون باشه چون به قول خودش دیگه ظرف دلتنگیش جوری لبریز شده بود که ممکن بود از پا درش بیاره

    درسته ما ترکیه بودیم برای دیدار کردن نباید پیچیده میبود . اما الکی الکی نشدنی و پیچیده اش کردند . به شر یه سری محدودیت ها ،داستانها و مرارت های بسیاری پیش آمد که قابل توضیح و نوشتن نیست .. زخمش و خون دل خوردنش بگذارید بمونه تو دل سه نفرمون ...که حداقل ما دو نفر یعتی من و حسن به خاطر این ستم ها و ناحقی ها ادم قبلی خودمون نمیشیم

    حسن و باربد که هیچ حسی و باوری به خیلی چیزها مثل کارما و این چیزها ندارند
    اما من یکی بی خیال نمیشم امید بستم به اینکه خدا دیده و اه ما را شنیده .. حواسش هست .. و خودش برامون جبران میکنه و ادم بدهای این ماجرا را مجازات میکنه ... امیدوارم قلبم را از اعتمادی که بهش بستم قوی نگه داره
    ....

    نه اینکه چون همسرمه اما واقعا پاک ترین و مظلوم ترین ، صادقانه ترین ، بی حاشیه ترین ، کم توقع ترین ، نجیب ترین ، معصوم ترین انسانی که تو کل عمرم دیدم این ادمه ،با فاصله خیلی زیاد مثلش ندیدم

    ...حق یه همچنین ادمی خورده شده ، ستم به همچین انسانی شده که قسم میخورم آزارش به حتی یه گیاه تو طبیعت نرسیده چه برسه حیوان و انسان

    من شاید دلخوریی هایی از باب توقعات در روابط خودمون ، تاکید میکنم از نگاه خودم تو این مدت ازش دارم و زندگیمون با این فاصله دیگه گرمای قبل نداره اما نمیتونم منکر ویژگیهایی شخصیتیش بشم که اینقدر این ادم تو جامعه با همه خوب و با وقار و بی شیله پیله است


    یه جورهایی دور از جون شما تو این جامعه جنگلی ایران که عده بیشماری میخوان برای منفعت هاشون همدیگر را بخورند معلومه این ادم مخوذ به حیا و نجیب زیر دست و پا له میشه ...
    بسیار هم آدم باهوشیه و متوجه همه چی هست ... اما نمیتونه حتی کسی که بهش بدی کرد را با بدی جواب بده .
    ..
    اینقدر میزان خولصش زیاده که متاسفانه از آسیب ها و ضررهایی که میخوره چون در زندگی مشترک هستیم ما هم به همراه خودش آسیب میخوریم
    بلاهایی که سرش میارند سر ما هم میاد

    خدا میدونه که من وقتی شرایطش میبینم‌ با چشم هام فقط براش اشک نمیریزم با قلبم گریه میکنم و قلبم براش هزار تیکه میشه

    اما از طرفی هم بابت فشارهایی که سرمون میاد من به خاطر تحمل این اهرم سنگین و بار مسئولیت های زیادی که تو این شرایط سرم ریخته خیلی خیلی خسته ام ... یه جورهایی انگار ستون اصلی را من باید بگیریم که زیر اوار این مشکلات اوار نشیم
    همش باید در تقلای نجات دادن باشم تا کمی فارغ و آسوده زندگی کنم ... به معنای واقعی در حسرت یه زندگی معمولی هستم‌

    درست خوب بودنش زیباست و همه دارند از نیکی و امن بودنش میگن اما وقت منفعت همون تعاریف کنندگان برسه روش هم رد میشن و من این وسط به خدا کباب دو عالم شدم و فقط کسی که جای من باشه متوجه میشه چی میگم

    چون در کل ، نزدیکان‌ اطراف ما انسانها درصدی کمی از زندگیمون را میدونند و اصولا از باب چیزهای ظاهری در مورد زندگمون نتیجه گیری و قضاوت میکنند
    قرار نیست اونها بار مسئولیت اونی که داره زیرش له میشه را بردارند
    اونی که همیشه تو زندگی در سخت ترین شرایط داره میدوه و دردش و فشارش به کسی نشون نمیده همیشه محجور واقع میشه و چون از درد و اه گله نمیکنه حس میشه اون که خوب و خوشه کارهای هم که انحام میده ،وظایفشه
    اونی که مظلوم تره و سکوت کرده و تا حدی تسلیم شده نگاه احساسی سمت اون هست که چقدر گناه داره ، چقدر فلانی خوب و معصومه و ..... تازه ظاهر غمناکش را هم که میبینند میان با خواهش و تمنا میگن فلانی را دیدیم چقدر شکسته و غمگین بود ترخدا هواش را داشته باش ، کمکش کن ..
    یه جوری انگار مثلا من دارم تو سواحل هاوایی برای خودم عشق و حال و ریخت و پاش میکنم یا ادم بی تفاوتیم و باعث حال اون فلانی منم .


    چقدر بعضی دلسوزیها بی جا و روی مخ هست ادم به جای حس خوب حس بدی میگیره و دوست داره بگه ....پس کی هوای منه همیشه گرفتار را داشته باشه
    بعد یادش میاد که اصلا به اون چه وقتی اینقدر گیر قضاوت ظاهر هستش و دایه دلسوز تر از مادر شده

    چقدر گاهی ادم دلش برای تنهایی و درک نشدنش تو این دنیا سخت میگیره و متوجه میشه از طرفی نه ادمیه که بخواد فعلا تسلیم بشه و باخت بده از طرفی مبینه طوری زندگی کرده و بقیه عادت کردند حتی اگر بمیره مردم باز از جنازه اش هم توقع دارند همیشه اونه که باید کاری بکنه

    به هرحال مهم نیست دیگه .... خدا امیدوارم توان بده ، ادم هیچ وقت از تلاش متوقف نشه ...و مهم اینه که خودت میدونی چقدر تلاشهات موثره و کار خوب و درست چیه‌....مسابقه که نیست ...زندگیه هر کس باید راه درستی برای جلو رفتن انتخاب کنه

    خلاصه حسن تقریبا یهو در پی کلافگی دلتنگیش و همچنین نگرانی ازاینکه ممکنه باربد وارد کشوری دیگه بشه و نتونه باربد چندین سال دیگه ببینه هر طور بود سفرش را تدارک دید و دلش میخواست برای بعضی از کارها و برنامه های نهایی که باربد داره بهش کمک بده

    بلیطش برای پنج شنبه یک شب از ایران تهیه کردم که حدود پنج صبح به وقت ترکیه میرسید
    مشغول خربد و برنامه ریزی برای آمدنش شدیم
    و فضای خونه را به فضل آمدنش انگونه که باید نشون بدم خوشحالیم جهت راحتی و آسودگیش مهیا کردم که اون میاد نخواد درگیر مسئولیت خاصی بشه و فضا براش کاملا استراحتی باشه
    خریدها و برو و بیاهاش، حملشون چقدر به دلم و جاهای جراحیم فشار اورد ... و شب از دل درد تا صبح در خودم پیچیدم

    باربد گفت من میرم فرودگاه به استقبال بابا
    پدرش فهمید ازش یه عامله خواهش کرد که اینکار را نکنه چون ساعت امدنش مناسب نیست

    از طرفی چون باید با اتوبوس تا فرودگاه میرفت اینجا اتوبوس به تایم های کوتاه تر تا ساعت دوازده هست و شش صبح آغازش میشه
    از ساعت دوازده به بعد هر یک ساعت یک بار خط های اتوبوس میاد

    حالا چرا اتوبوس ، ماشین دربست نکردیم ؟
    بی رودربایستی هزینه تاکسی اینجا بالاست برای اینکه بتونی اینجا دوام بیاری و هزینه هات مدیریت کنی مجبوری تا جایی که امکانش هست از سرویس های پر هزینه استفاره نکنی ... من و باربد هم واقعا تو این مدت خیلی جاها با شرایط سخت تر روبه رو شدیم که بتونیم از پس هزینه های اولیه بربیایم
    فرق ادمی که توی خارج کشور با این ریال بی ارزش دوام میاره و اونی که دوام نمیاره و مجبوره بدتر از قبل به جای قبلیش برگرده اینکه بلد نیست توازان با شرایط هر آنچه که داره و هست ایجاد کنه .
    من فکر میکنم تو این مورد واقعا با جایگزین ها و خیلی برنامه ریزیهای درست ، ماهرانه عمل کردم که هم عزت و نفسمون حفظ بشه ، هم درست بخوریم و بپوشیم هم درمانده نشیم ..واقعا مدیریتش آسون نیست

    .

    خلاصه از طرفی پدرش بهش اصرار داشت به خاطر ساعت نامناسب پرواز و رسیدنش به فرودگاه نره
    و از طرفی خود باربد اصلا این پیشنهاد قبول نمیکرد

    وقتی من دیدم یک نیمه شب میخواد برای رفتن به فرودگاه از خونه خارج بشه نگران شدم
    بهش گفتم حالا که بابا اصرار داره خودش میتونه با لوکیشین بیاد میخوای تو خونه منتظرش باشی ؟

    گفت اصلا یک درصد امکان نداره باید جلوی پدرم برم انطور که شایسته حضورش هست ازش استقبال کنم و با آسودگی به خونه بیارمش

    گفتم اخه تو ساعت یک از خونه بری تا پنج بابات برسه بارش را تحویل بگیره میشه هفت صبح . شب تا صبح که نخوابیدی چند ساعت هم که تو فرودگاه معطل میشی
    گفت مامی اینها همه برای من بابت شوق دیدار پدرم سختی نیست مثل شکلاته و من خودم اینقدر هیجان دارم که نمیتونم تو خونه تا آمدنش اروم بگیرم ترجیح میدم درگیر آمدنش باشم زمان برام بگذره
    حالا یه شب هم نخوابم که اتفاقی نمییفته

    ( درسته که من بهش میگفتم نرو ولی به حدی بابت پاسخ هاش و پافشاریش برای رفتنش به فرودگاه غیرت و عشقی که در دلش به پدرش داشت ... افتخار و ذوق میکردم )


    خلاصه سه ساعت و نیم نیمه شب فرودگاه رسید بهم پیام داد که رسیده چقدر دلم میخواست آن لحظه قشنگ دیدارشون حضور میداشتم
    من صبح زود ناهارم روی گاز گذاشتم که اروم اروم بپزه مقدمات صبحانه را آماده کردم .
    که پدر و پسر حدود ساعت نه صبح روز پنج شنبه رسیدند ....
    یعنی باربد مشخص بود که تو مدت زمان چقدر حجم دلتنگی تو وجودش بود و صداش را هم در نیاورده بود.
    و حسن هم از تغییر و بزرگ شدن باربد شگفت زده شده بود میگفت نمیتونستم وقتی دیدمش از بغلش جدا بشم

    به باربد گفتم بابت کرایه رفت و امدت و شارژهای کارت اتوبوست هرچی بوده بگو که بهت برگردونم

    گفت نه من خودم حساب کردم و نیاز نیست
    قربونش برم همش بوی مردونگی میده

    حسن که دیدم به حدی آثار غم و خستگی و شکستگی توی ظاهرش بود انگار صد کیلو بغض دیگه تو گلوم نشست .
    امدم پست امدنش را نوشتم خواستم همون روز منتشر کنم چون از شلوغی کارهام کامل نشد رویت عمومی نزدم

    امروز شنبه است و سه روزه که حسن امده... در کنار یه سکوتی که تو جو خونه است
    به خاطر حال روانی حسن که خیلی در خود فرو رفته است و فکر کنید ادمی که مدل خودش اروم و متین بوده انگار یه جورهایی هزاران برابر مظلوم تر شده هی میبینمش یواشکی اشکم میاد پاک میکنم که خودش و باربد متوجه نشن
    اینقور تو خودش جمع شده که انگار فرم شونه هاش پرانتزی شده
    معلومه از رسیدگی به خودش کاملا غافل شده . من
    وقتی باهم بودیم زیاد بهش رسیدگی میکردم از غذا به موقع تا قرص های ویتامین و.....
    این چند وقته هم که هست باید اساسی تقویتش کنم و بهش برسم ...


    همش تو آشپزخونه هستم و دارم وعده های اصلی و میان وعده ها را آماده و پهن و جمع میکنم و میشورم

    باربد و حسن هم مثل دوتا دوست خیلی صمیمی و همراه ،همش کنار هم هستند باهم فیلم میبینند ، انگلیسی صحبت میکنند که باربد مکالمه تمرین کنه
    باهم موارد مهم تحقیقی را سرچ میکنند
    عصر دیدم باهم گیم بازی میکنند من هی تخمه و هله و هوله براشون میبرم که از وجود هم بتونتد نهایت لذت ببرنند ...

    ‌‌

    آهای اون ادمی که چشم نداشتی عشق این پدر و پسر را ببینی و در رفتن ماموریت پدر باربد سه سال پیش سنگ‌گنده انداختی .
    حیف این عشق نبود که باعث فاصله این پدر و پسر شدی و تنها دارایی خوشبختی را ازشون دور کردی .

    تو این سه روز چند باری دیدم هم حسن هم باربد بهم نگاه میکنند و بغض میکنند .... میگم اخ از این دلهای شکسته که جز خدا پناهی نداشتند و تو و امثال تو چقدر جفا کردین
    من یکی نه فراموش میکنیم نه میبخشمتون ....
    فضای زندگیمون را سنگین و غمناک کردین

    خبر بد براتون که من تا جون دارم تمام چیزهای که ویران کردین و خسارت زدین دوباره میسازم و ترمیم میکنم ...





    نوشته شده در پنجشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۲ ساعت 14:42 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • دیشب نیمه شب در بی خوابی مطلقم از نگرانی بابت شرایط سختی که باربد در آن بود مگه میشد بخوابم ؟ داخل آشوبگری ها دلم به باربد پیام دادم مطلع بشم در چه وضعیتی هست؟
    نمیخواستم تماس صوتی بگیرم که صدای زنگم مزاحمش بشه
    در نهایت براش نوشتم پسرم هر زمانی که بود پیام من را دیدی منتظر تماست هستم
    شش و نیم صبح باهام تماس تصویری گرفت ... با اولین زنگ چون منتظرش بودم فوری برداشتم ...
    بهش گفتم مامان آرام و قرار برات ندارم جات روی این صندلی فلزی ها راحت نیست ؟ تمام جانم برات درد میکنه
    گفت مامی خواهش میکنم نگران نباش من دیشب خوابیدم
    من : بگو جون مامان خوابیدم ؟ اخه چطوری میشه آنجا خوابید صبور من

    باربد : خوابیدم دیگه به شیوه خودم نمیخیز و سرم خم کرده
    ... الان دارم آماده میشم که تکلیف ها ی زبانم و لپ تابم برای کلاس زبان سه ساعته آنلاینم حاضر کنم
    باربدعزیزم با تمام وجودمون من و پدرت بهت افتخار میکنیم که بی نهایت شکیبا ، با انگیزه ، پنجاه ساعت بردباری و انتظار را روی صندلی های فلزی فرودگاه ارمنستان با امکانات خیلی محدودش تا پرواز بعدیت بیشترش را پشت سر گذاشتی و کمر پیچ سخت ساعت های انتظار را شکوندی برای هشت و نیم صبح فردا که برسی خونه ،خودت و همه ی خستگی هات با تمام وجودم آغوشم بکشم ثانیه ها را میشارم .
    (سفر باربد اورژانسی و اجباری بود امکان رزرو کردن جاهای امنی که مدنظرنون بود با پیگیری و تلاش خودم و دوستانم میسر نشد چون همه جا پر بود و خود باربد احساس بهتری داشت این زمان را در فرودگاه سپری کنه )

    باربد خوبم : تو با پذیرش و مقاومتت با این تجربه ارزشمندت به من درس های زیاد دادی ..
    من ازت آموختم که
    چقدر امید و هدف داشتن به آدم قدرت میده که از پس پشت سر گذاشتن کارهای که فکرش را هم نمیکنه بی گلایه و جسورانه بربیاد .....
    تو به من حس خوب اینو دادی که چقدر زندگیت را دوست داری و مسئولیتش را با دادن هزینه هایی که باید براش پرداخت کنی پذیرفتی

    تو با این سفر بسیار سخت و پرچالشت توانایی های و لیاقت هات به من بیش از قبل ثابت کردی و نشون دادی که چقدر برای استقلال دنیای بزرگسالی آماده هستی .. من تمام بوسه هام را قدم به قدم فرش مسیرت میکنم که تو به آنچه باهاش خوشحالی و آرزوش داری برسی ❤

    باربدم هر بار ، هر ساعت در هر شرایطی که بودی من از ترکیه و پدرت از ایران باهات در ارمنستان تماس تصویری گرفتیم نه تنها به رومون لبخند زدی و نشون دادی حالت خوبه بلکه ما را هم دلداری دادی و بهمون گفتی تحمل کنید و اروم باشید بالاخره زمان میگذره تمام میشه و با کوچک نشان دادن زمان طاقت بی تاب ما را ساکت کردی ..❤

    سخاوتمندانه از من خواستی که مراقب بی قرارهای پدرت بیشتر باشم و درکش کنم گفتی چون من از پیش تو سفرم رفتم و پیش تو برمیگردم اما بابا چون از من دوره بهش بیشتر سخت میگذره و نمیخواد استرسش به من منتقل کنه به تو ممکنه ابراز کنه هوای بابا را داشته باش 🥺

    باربد جان من و بابا لحظه به لحظه هر کدام در نقطه ایی که بودیم با ذهن و قلبمون همراهت بودیم سختی هاش پای تو بود اما اگر تو این چهار روز خوب نخوابیدی ما هم نخوابیدم ، با بی حوصلگی هات ما هم بی حوصله بودیم
    اگر درست غذا نخوردی و استراحت نکردی ما هم همین حال داشتیم ...
    مطمئنم یک روز ،یه شکوفه خیلی خیلی زیبا از میان این خستگی ها و ناملایمت های زندگی به خاطر تلاش ها و بردباری هات جوانه میزنه و من و بابا با دیدن جوانه ات ،جز حال خوب تو طلب دیگه ایی از زندگی نخواهیم داشت .

    باربدم همیشه بهت گفتم ،موفقیت زندگی هر آدمی فقط دانشگاه رفتن و مدرک گرفتن نیست به نظر من از دانشگاه ، خیلی مهمتر از پس بر آمدن چالش هاش و سیلی های واقعیتی هست ،که زندگی بی هوا به مامیزنه و تمامی هم نداره

    و اینکه مثل الان تو آدم بتونه با توجه به شرایط و امکاناتی که داره با صلح و پذیریش ، مناعت طبع ، بلند نظری ، با ایستادگی مستقلانه چالش را پشت سر بگذاره حتی اگر پنجاه ساعت انتظار توی یه فرودگاه خیلی معمولی و بی امکانات باشه و باز هم لبخند بزنه ..... ما هوارتا ، بهت افتخار میکنم ....


    از خاله های باربدم دوستان خوبم (خاله نغمه ، خاله آلا ، خاله لیندا ، خاله فریبا ) عمه عشرت و عمه عفت هر لحظه بابت پیگیری وضعیت باربد با من مکرر تماس مستقیم داشتند کمال تشکر و قدردانی را دارم بدونید بودنتون دلگرمی بزرگی برای تاب آوری من بود .) و همتون گفتید نتونستید راحت بخوابید و هر لحظه دلتون با، باربد بوده🥺
    و ما چقدر خوشبختیم که شما را در کنار خودمون داریم
    و همچنین موجب امتنان و تشکر از تمام عزیزانی که با پیام، لطف خودشون را از این بابت به ما رسوندن .... باشد که درخوشی هاتون با مهربانی جبران کنیم ❤

    نوشته شده در یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 15:31 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • همش این بیت سعری را با خودم زمزمه میکنم:

    دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم 😭😭😭😭

    و بعد از طرفی ، تلاش ها ، خستگی ها و از همه مهتر دل خون شده ام را نگاه میکنم به خودم میگم درسته که میگن صبر کن درست میشه اما به قول هوشنگ‌ ابتهاج:
    خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری
    این صبر که من میکنم
    افشردن جان است‌‌‌‌...💔💔💔💔💔💔 و دقیقا حال الان منه

    باربد فردا جمعه ساعت یازده شب به ارمنستان سفر میکنه و بکشنبه صبح برمیگرده سفرش بیش از پنجاه ساعت طول میکشه ... به تصمیم خودش میخواد طول زمان برگشت را در فرودگاه ارمنستان شهر ایروان سپهری کنه


    سرنوشت بار دیگر باربد را مسافر ارمنستان شهر ایروان کرد.

    ‌شاید این پروسه به اون سختی و تلاطم که در من هست نباشه اما تمام وجودم دلشوره است برای چیزی که انتظارش را نداشتیم
    برای لحظه به لحظه خستگی هایی که تو این توقف سفر و انتظار قرار داشته باشه برام ناشناخته است نمیدونم چه مشکلاتی را ممکنه باهاش روبه رو بشه و
    من باهاش نیستم ... و خودش باید کل سفرش را به یه کشور دیگه مدیریت کنه

    فکر میکنم این آشوب درونم طبیعی باشه احتمالا تا بره و برگرده من بخشی از جانم میره

    متاسفانه با نهایت تلخی و بی رحمانه نتیجه تمدید اقامت هر دوی ما رد شد ......😔💔💔
    و به خاطر اون قانون مسخره که موقع درخواست اقامت باربد زیر هیجده سال بوده اون را هم رد کردند


    خلاصه چقدر تو این چند روز من و باربد اسیر دانشگاه باربد و اعتراض کردن بودیم و هرچه تلاش کردیم تا اخرین دقایق امیدوارانه کارش را پیگیری کردیم نشد که نشد ، که نشد

    من برای خودم انتظار تمدید اقامت نداشتم چون قانون امسال را میدونستم
    مسئله ام باربد بود که اینهمه تلاش کردم بالا و پایین شدم که درگیر این شرایط نشه آخرش هم شد

    حالا برای رفع مشکل اقامت باربد ، اون باید به کشوری دیگه خروج بزنه و بعد مجدد وارد ترکیه بشه و یه مهر خروج و ورود بزنه ..‌ ایران که نمیتونه به خاطر مسئله سربازی بره ، ورودش به کشور دیگه ایی باید باشه


    ماشاالله که ما هم پاس ایرانیمون گل سرسبده تمام پاس های دنیاست خیرسرمون. چهارتا کشور بیشتر بدون ویزا راهمون نمیدن در نتیجه تصمیم به این شد که به ارمنستان بره یعنی معقول ترینشون همین ارمنستان بود

    اشغال ترین و بی وجودترین، لجن ترین آفیسر بی انصافی که میتونست با پرونده این بچه براش این دردسر مسخره ورود و خروج سرش بیاره آفیسر پرونده من بود ...الهی که درد قلب من و بچه ام را لمس کنه و دقیقا بچشه


    با وجود اینکه به چه تلاشی پیداش کردم باهاش حرف زدیم دید که این بچه دانشگاه ثبت نام کرده اینهمه هم هی ما را هر روز اداره اقامت کشوندن اخرش هم ذات پستش رضایت نداد که این مشکل را برای این بچه ایجاد نکنه چون فقط به نظر و امضای این مردک بستگی داشت .
    بعضی ها بوی از انسانیت نبردند و باربد چقدر وقتی متوجه شد پشت هم با خشم و ناراحتی لعنش کرد.

    وقتی من دیدم باربد رد شده انگار یه اب داغ را از نوک سرم تا پاهام رد کردند یهو خون تمام بدنم جوش اورد

    اون روز که باربد فهمید رد شدیم اینقدر ناراحت شد تو راه که آماده شدیم تند تند به سمت دفتر دانشگاهش بریم


    گفت مامی خودت ببین کو اون خدا که اینهمه ازش میگی ؟
    کو قدرتی که تو ذهن ها ازش ساخته شده ؟
    میبینی که قدرت دست ادمهاست میتونند با خودکار و جایگاهشون تو را به هرجا میخوان بکشن
    نشونه های بودنش به من نشون بده ؟

    پس چرا کاری نمیکنه جلوی این همه ظلم نمیگیره
    اگر هم باشه ظلمش پررنگ تر از عدالتشه

    ازش بیزازم و بدم میاد ..‌.
    و با خدای خودش در افتاد هی شکوه و شکایت کرد .. کلی بهش توپید


    و من بدون دفاع و مخالفت باهاش در حالی که با تمام وجودم گریه میکردم فقط سکوت کردم و با نگاه مستاصل و درماندگی نگاهش کردم و اجازه دادم حداقل فشارهایی که روی قلبش بود را بیرون بریزه
    .... رنجیده ، خسته است متوالی توی زندگیش شاهد جورهای مختلف بوده... دوسال بیشتر پدرش ندیده ، شاید حق با اون باشه ... به من چه ربطی داره رابطه اون با خداش ... من کی هستم بگم اینو بگو اینو نگو...‌ حقی برای دخالت این رابطه ندارم

    ‌‌

    خلاصه هر دوی ما چند روز اخیرخیلی اذیت شدیم و هستیم
    به قول لیندا دوستم میخواست التیام بده گفت مریم میفهمم که چقدر تو این مدت اذیت شدی و ملالت کشیدی ولی به خاطر باربد تو گزینه ایی جز به جلو رفتن نداری و عقب گرد یعنی ویران شدن این دوسال خورده ایی خون دل خوردنت... دردت را باز بکش ولی برو رو به جلو
    درست میگفت

    با گریه بهش گفتم لیندا حس میکنم واقعا کوهی جلوم بوده من با دستم بدون هیچ ابزاری دیگه ایی دست خالی کندم و مسیرم باز کردم .... اخه یه جا نباید ادم روی خوش و لبخند این زندگی را ببینه ؟
    گاهی واقعا ادم از دست دردهای این زندگی دلش میخواد به مرگ پناه ببره ... چرا اینقدر داره به من سخت میگیره .؟... چی از جونم میخواد ؟


    چرا من در این سن در نقطه ای از زندگی هستم که به جای بغل کردن آرزوهام و سَر ، زندگی ، برای ادامه دادن باید به فکر تقلا کردن باشم ؟

    اینقدر که برای نجات دادن و کمک کردن به باربد با این همه محدودیت دارم دست و پا میزنم که از این شرایط مزخرف آسیب نخوره یادم رفته برای شخص خودم رویا داشتن چگونه است ؟
    انگار زنی که باید در درونم طنازی کنه پنهان شده و قهر کرده ... و بیشتر کسی که الان بیداره زن مبارزی هست که سرسخت و مردانه داره برای این زندگی مبارزه میکنه
    چاره ایی جز این ندارم ... اهمیت کیفیت زندگی باربد و مسئولیتی که در موردش دارم مهمترین مسئله برام هست .

    خلاصه باربد میره ارمنستان و برمیگرده بعد مجدد با سن هیجده سالگیش درخواست راندو و اقامت میده تمام مشکلات و قانون هایی اینها هم لنگ خروج و ورود این بود ... اینقدر برام بی مفهومه که فکر کردن بهش کلافه ام میکنه

    خودم هم حدود یه بیست روزی میمونم خیلی نباید طولش بدم تا یه مقدار شرایط و ثبات باربد ردیف کنم
    چون زیاده روی در موندن ممکنه باعث دیپورتی طولانی مدت بشه
    بعد از این چند روز که کارهام انجام دادم برگه خروج از اداره اقامت میگیرم جریمه این مدت موندنم را در فرودگاه پرداخت میکنم و به ایران برمیگردم و احتمالا سه ماه بعد میتونم دوباره برگردم و با ، پاسم سه ماه اینجا بمونم .
    این هم از داستان قشنگ ما که اینجوری به هم بافته شده...و گره های کور هی میخوره

    هرکاری کردم باربد این توقف دو روزه را یه هتل در ازمنستان بره قبول نکرد حتی لیندا مستقیم باهاش تماس گرفت گفت باربد من دلم میخواد از طرف خودم که اینهمه تلاش میکنی دو روز از اقامتت را تو ارمنستان هتلت را از طرف خودم رزرو کنم
    باربد تشکر کرد گفت خاله لطفا این کار را نکنید من اصلا الان تو فازش نیستم دلم میخواد توی همون محیط فرودگاه بمونم تا این ساعت ها بگذره و خارج بشم
    برام حکم سفر نداره

    چند سال پیش که ارمنستان رفته بودیم اونجا استیک گوشت خوک خورده بود و من حتی از نگاه خوردنش حالم به هم میخورد.. اما خودش عاشق تیست استیک گوشت خوک شد و همیشه میگفت کی بشه دوباره من این استیک بخورم .صبح بهش گفتم راستی حالا که هتل نمیری برو همون فود کورت استیک مورد علاقه ات بخور که اینقدر همیشه دوست داشتی

    گفت نه تو این شرایط برام خوردنش و رفتنش حس لذت بخشی نداره نمیخوام

    انگار اینها با این گیرشون باعث شدن ما حدود چهل ، پنجاه میلیون پول را توی سطل اشغال بریزم که دو تا مهر چرت توی پاس باربد بخوره و هیچ فایده خاصی هم نداره ... امیدوارم اونی که دستش تو قدرت هست هر جای دنیاست مردم گرفتار میکنه تمام این تشویش ها را هزار برابر به زندگی خودش برگرده ... به خدا که بعضی آدمها بوی از انسانیت و شرف را نبردند .

    همیشه گفتم ما از مهاجرتمون به ترکیه به اون هدفی که داریم به عنوان اقامت موقت و سکوی پرتاب هرگز پشیمان نیستم ولی کشورهایی مثل ترکیه بدتر از کشور خودمون ادم نقره داغ میکنند به نظرم کسی که قصد مهاجرت دائم داره از ایران بیاد ترکیه با مسائلی روبه رو میشه که احساس سرخوردگی شدید بهش دست میده چون تو این کشور به خاطر منفعت هاشون از روی مهاجرها لازم باشه همه جوره رد میشن و هیچ چیز دیگه ایی براشون مهم نیست .

    اون روز که بعد از پیگیری و ساعت طولانی انتظار از دانشگاه باربد بی جواب برمیگشتیم با حال سنگین توی گرما قدم هام را برمیداشتم همینجوری اشک هام مثل شیر آبی که باز کرده بودند از چشم هام بدون توقف سرازیر میشد ...


    باز با دل شکسته ام یادم افتاد ، گفتم امان از اون کسی که آتیش به زندگی ما با دل سیاهش انداخت یه ماموریت به اون مهمی به امریکا مسبب ابطالش شد چه بلاها که سر مون نیومد یه خانواده خیلی قشنگ دو سال و خورده ایی مجبور شدند از هم منفک بشن
    بهش گفتم هی انسان نما کجایی ؟ چه میکنی حتی حال امروزمون هم، مسببش تویی و بس این سوختن و کباب شدن ادامه همون آتشی هست که تو انداختی تو زندگیمون از روی حسادت ، بخل ، کینه ، هر درد بد ذاتی که توی وجودت بود ....ببین با روزگارمون چه کردی....ازت نمیگذرم هرگز

    گرچه من سعی کردم با همون تن رنجور و بیمارم دست تنها از زخم هایی که زدی به کوری چشمت جوانه بزنیم .... صبر کن ببین که تو نه تنها باعث زمین خوردن ما نشدی ما از جراحت عمیقی که بر ما زدی شکوفه میدیم ...حقیر سیاه دل هر موجود پستی با هر سمت و مقامی که هستی ننگ برتو🤬🤢🤮🤢

    و اونجا که شهریار میگ: فلک همیشه به کام یکی نمیگردد که آسیای طبیعت به نوبت است ، ای دوست

    جا داره ،همین جا از نغمه عزیزم دوست خیلی خوبم تشکر میکنم بابت لطف بی نهایتش
    دلگرمی هایی که بابت سفر باربد تو صحبتهامون برام زده ،چون تجربه سفر و اقامت های طولانی در فرودگاه داشته
    برام توضیح میداد که شرایط چگونه است کمتر درد نگرانی را بکشم
    قدردانش هستم بابت هدیه ای ارزشمندی که بابت دانشجو شدن باربد براش فرستاد و نفس کارش موجب کم شدن بار مشکلمون و خوشحالی من و باربد شد❤


    بعضی آدمها شریف بودنشون تواین حجم دلتنگی نوازشی بر ترک های است که روی قلبمون ایجاد شده ... نغمه همیشه و بارها و بارها دوستی برای من در عمل ، تو لحظه های خیلی سخت ،بسیار موثر و دلگرم کننده بوده ... فقط میتونم بگم آدمهای خوب زندگیمون بلاشک جزیی از دارایی های گرانبهای ما هستند ❤و قدردانی کردن ازشون حداقل کاری هست که ما میتونیم شایستگیشون را به یادشون بیاریم

    امروزصبح با ، باربد رفتیم یه سری هله و هوله خریدیم که داخل کوله اش بگذاره که اونجا توی فرورگاه باهاشون رفع گرسنگی کنه .‌‌‌.. لپ تابش را هم با خودش میبره که همونجا هم درس بخونه هم با تماشای سریال و بازی وقتش بگذرونه

    نگرانم پاهاش تو کفشش ورم کنه
    براش دلار گرفتم بهش دادم لیر هم باهاش هست اما نگرانم یه مسئله ایی پیش بیاد پول هاش گم بشه ، کم بشه اتفاقی نیقته بی آب و غذا بچه ام بمونه ،
    پلیس مرزی اینور یا انور بهش گیرالکی ندن
    خسته بشه خوابش ببره از پرواز برگشت جا بمونه
    میدونید که من چقدر مستقل بارش اوردم چه کارهایی را خودش به تنهاییی انجام داده اما این سفر زوری با اعصاب خوردی قبلش برام تا برگرده خیلی تجربه اش غریب و سخت هستش😭😭

    چیکار کنم با این تلاطم پی در پی و بدون توقف چالش های زندگیم نگاه می کنم :

    جایی دورتر از خودم ایستاده ام .به تماشای کسی که در من زندگی میکند ... چه بی رحمانه تنهاست و به ناچار قوی باید باشد .

    نوشته شده در جمعه هفدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 0:23 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • باربد دوشنبه صبح‌ برای تحویل نقص مدرکی که اعلام کرده بودند به اداره اقامت رفت
    اینجا الان از گرما خرما پزونه حسابی هوا گرم و شرجیه میگن آنتالیا نه ماهش جنته ، سه ماهش جهنمه ..


    باربد به شدت گرمایی در حالی که نیم پز و کلافه بود ساعت یک و نیم ظهر ، به خونه رسید
    گفت : مدرکی که بردم را پذیرش کردند ، اما کار پرونده ام تمام نشد مجدد باید با تو ، یه روز اداره اقامت بریم
    گفتم مشکل چی هست :
    گفت چون موقع درخواست من سنم زیر هیجده سال بوده و دانشگاه مدارک من را تحویل داده...امضا تو را هم میخوان
    در ضمن یه مسئله دیگه هم هست گفت برای همین موضوع سن قانونی چون مادرت قیوم تو هسن اگر به اون اقامت دادند به تو هم میدن اگر اون رد بشه تو هم رد میشی

    بعد من بهشون گفتم من چند روزه وارد هیجده سالگی شدم
    گفتند سنی که باهاش درخواست دادی مدنظره .. نه سن‌الانت

    خلاصه ناراحت و شاکی بود گفت چقدر قانون مسخره ایی هست
    تو دلم گفتم سرگرمی و بدو بدو جدیدمون هم درست شد ...
    خلاصه غذاش کشیدم ، نوشیدنی بهش دادم گذاشتم گرما از تنش بره
    به آرامی ساز اینو زدم که زمان از دست نباید بدیم همین امروز به اداره اقامت بریم تا پنج عصر باز هستند
    اولش سخت مخالفت کرد و گفت گرمم هست حوصله ندارم خلاصه خودم تو دلم یه حالی بود اما بروز ندادم باهاش شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم‌ گفتم بعدش سر راه میریم مرکز خرید میکروس همونجا شام برات میخرم و ال و بل تا قانع شد بریم

    ( جیغ و فریاد راه ننداختم که کار برای خودته و این حرفها وقتی خسته است باید درکش کنم . راهی که میشه با تفاهم رفت را چرا با جنگ و تهدید انجام بدم ولی تو در مسیر که مساعد تر بود گفتم میدونم خسته بودی ، من هم که دلم نمیخواد تو این گرما از خونه خارج بشم .. تعجیل من برای کار خودت هست که به دردسرهای بیشتر نخوریم )

    خلاصه رفتن به اداره اقامت هم دردسرهای خودش را داره چند ورودی را باید داخل اداره اقامت رد کنی تا به اتاق مورد نظر برسی
    کسی که پرونده باربد و دانشجوها پیشش بود از اداره خارج شده بود گفتند برمیگرده بیش از دوساعت نشستیم بالاخره در اخرین دقایق امد و من امضا زدم

    گفتم با این وضعیت احتمال اقامت دادن به من چون مجدد درخواست توریستی دادم خیلی ضعیفه اینجا پسرم خیلی لطمه میخوره
    گفت برید پیگیر بشید ببینید پرونده اقامتی شما دست کدوم افسر هست
    درسته باربد مسلط به زبان ترکی هستی ولی من دلم میخواست خودم صحبت میکردم و اینجا تحت فشار حرفهایی هستم که دلم میخواد بزنم ولی نمیتونم بزنم

    بعد تیغ دولبه است نمیدونی پیگیری کردن ایا به ضررت یا به نفع ات هست کافیه ادمی که داره روی پرونده ات کار میکنه یه تخته اش کم باش از یه جا دلش پر باشه قشنگ تمام خشمش روی اون پرونده خالی میکنه
    هی توی راهروی بغلی چشم چشم کردم دیدم یه اقا پشت کامپیوتر هست چهره اش سرحال و خوش برخورده به باربد گفتم بریم مشکلمون به این آقاهه بگیم


    اینجور مواقع معمولا باربد یه مقاومتی میکنه و با اصرار من راضی شد

    آقاهه پذیریشمون کرد شماره کیملیک منو در سیستم زد بعد به باربد گفت خب تو هیجده سالت شده نگران چی هستی به تو اقامتت را میدن
    باربد گفت خیر میگن سن اقدام را در نظر میگیرند من موقع درخواست دو ماه به هیجده سالگیم مونده بود
    با تعجب گفت اشتباه نمیکنی
    باربد گفت الان برای همین مشکل پیگیر هستیم
    خلاصه رفت پیش همون خانمی که کارهای پرونده باربد انجام میداد حرف زد بعد برگشت رفت پیش یه آقایی که ظاهراً افسر پرونده ما بود ماجرای باربد گفت چون باربد مکالمشون را شنیده بود به من گفت مامی داره به آقاهه میگه پرونده مادر این پسره که جریانش اینه پیش شماست

    بعد برگشت به باربد گفت تو درست میگی خیلی قانون عجیبی هست اما به هر حال شرایط اینطوریه


    بعد من پرسیدم به من به نظرتون با این شرایط اقامت میدن ؟


    گفت هیچ چیز معلوم نیست من نمیتونم چیزی بگم . اقامت توریستی که خیلی خیلی نادر و کم این روزها امکان تمدیدش هست ... در کنارش به چیزهای که در پروندتون هست و خلق و خوی افسری که آن روز پروندتون را هم چک میکنه بستگی داره ... چاره ایی جز صبر کردن ندارید

    خلاصه خسته و با حس سردرگمی از اونجا خارج شدیم طبق قولی که به باربد داده بودم باهم پیاده یک ساعت راه رفتیم تا به مرکز خرید میکروس رسیدیم میخواستم با راه رفتن استرسمون را خارج کنیم
    بعد توی میکروس دور زدیم من برای خودم یه عطر و هنذفری خریدم چون سیمش خراب شده بود باربد مام خرید
    خودتون میدونید که خرید کردن یکی از شفادهندگان حال بد خانم هاست توی استرس های که دارند

    اینقدر خسته بودیم باربد ترجیح داد شام از سر کوچه مون سفارش بدیم خونه بخوریم

    به باربد گفتم اینطور نمیشه من باید تلاشم بکنم هر طور شده با افسر پرونده حرف بزنم اگر من را رد کردند خودت میدونی که خودمون هم بکشیم چیزی تغییر نمیکنه ما در دردسرهای تازه میفتیم و پرونده ردی بعد از رد شدن دیگه ابطال شده
    من اینهمه نفس نفس و بدو بدو کردم خودم به اب و آتیش زدم که ما به دردسر عرشیا و خانواده اش نیفتیم
    الان داریم خودمون گرفتارش میشیم

    خلاصه فرداش سه شنبه با دانشگاه باربد تماس گرفتم و با رابط ثبت نام دانشجویان ایرانی صحبت کردم
    و مشکل را براش توضیح دادم ... گفت اتفاقا برای باربد به ما اداره اقامت ایمیل زده و مشکل را مطرح کرده
    گفتم من خودم پیگیر میشم اما از شما تقاضا میکنم به عنوان دانشجوی این دانشگاه که چند روز دیگه کلاسها شروع میشه اگر دانشگاه میتونه باهاشون مشکل باربد را پیگیری کنه

    گفت اوکی کاری بشه انجام میدیم ولی خودتون هم پیگیر باشید به من هم نتیجه را اطلاع بدین

    خلاصه احساس کردم اینها هیچ کاری نمیکنن خودم هستم که باید تلاشم انجام بدم و به امید کسی نباید باشم

    چهارشنبه نزدیک های ظهر کامل آماده شدیم که بریم سمت اداره اقامت ... حتی ادم نمیدونه این همه راه میره ممکنه افسر پرونده ات ، آن روز آفش باشه
    میخواستیم در را باز کنیم از خونه خارج بشیم که باربد خواست ساعت استراحت کارمندهای اونجا را چک کنه
    گفت مامی امروز روز استقلال ترکیه است اداره اقامت تعطیله خلاصه شانس اوردیم نرفتیم

    دیروز پنج شنبه صبح رفتیم با چه سختی تونستیم چند دقیقه کوتاه افسر پرونده را ببینیم
    اکثریت اخلاقشون خشک هستند و بخش مهم زندگی فعلی ما به امضا این فرد بستگی داره .. باربد شرایط براش گفت و توضیح داد چند روز دیگه کلاس درس من شروع میشه و به کارت اقامتم احتیاج دارم اون هم پاس من را گرفت نت را باز کرد برای خودش روی ورق یه یادداشت گذاشت ... ماهم ازش خداحافظی کردیم
    تو راه به باربد گفتم دیگه این نهایت تلاشی بود که از من برمی آمد
    من قبلش که قوانین اینها را نمیدانستم باز جهت احتیاط مدارک دانشجویی باربد هم در مدارک خودم گذاشتم چون مدارکمون سوا سوا بررسی میشد هر کدوم در یک بخش بود ... اما با این وضعیت قانونشون که آن آقا نمیدونست احتمالا افسر هم یه نگاه مینداخت میگفت خب پسرت دانشجوهه که هست بالای هیجده ساله اینجا میمونه تو برگرد
    من خواستم آگاه و یاداوریشون کنم که رد من باعث رد باربد میشه

    دیروز عصر تا اخر ساعت اداری چک کردیم پرونده من همون در حالت قبلی بود
    نزدیک ساعت دوازده ظهر امروز باربد گفت مامی تا چند دقیقه پیش چک کردم برای تو تغییری نکرده بود اما الان که زدم نقص مدرک برات زده و نگفته چه مدرکی سایر مدارک عنوان کرده
    خلاصه تند تند اماده شدیم رفتیم سمت اداره اقامت ببینیم چه خبره
    وارد شدیم یه فرم دیگه از اطلاعات من و چند سوال مثل هدفم از موندن در ترکیه را پرسیده بود که فرم پر و امضا کردیم
    تحویل گرفتند گفتند برید


    پرسیدیم الان نتیجه اقامت من مشخصه ؟


    گفتند .ما در این بخش اطلاع نداریم فقط از ما خواستند که این فرم را به شما بدیم پر کنید ما هم به آنها تحویل میدیم ... شما منتظر نتیجه باشید بهتون خودشون اعلام میکنند.
    از شدت گرمای ظهر که تو سرم خورده موقع رفت و برگشت حسابی سردرد شدم

    الان در مرحله ایی هستیم که انگار وضعیت اقامتمون مثل تخم مرغ شانسی هست یا داخلش پوچه یا توش یه گیفت هیجان انگیزه..‌...

    ‌‌


    گاهی وقتها آدم باید دست های خودش بوس کنه یه دست به سر خودش بکشه بگه دمت دم که اینقدر پشت هم تلخی های زندگی را چشیدی ولی با اوج دردها و خستگی ها هنوز بدون حامی به تنهایی این راه سخت را ادامه میدی .......😢❤💔❤😢

    نوشته شده در جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 16:11 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • اینجا عنکبوت نبسته ، اینجانب هنوز علایم حیاتی دارم و زنده ام اتفاقا روزی دو سه بار ، بیشتر از هر جای دیگری به خونه مجازیم سر میزنم ... راستش از سوت و کوریش دلم میگیره اینجا برای خودش رونقی و عطر معرفت برخی مخاطبانش دلگرمی داشت

    ‌قبل تر ها اینجا نوشتم ، که گاهی به وبلاگ دوستان مجازی همدردم ،سری میزنم که چند ساله این دنیا را ترک کردند ... خانه مجازیشان طوری چراغش خاموش شده ، که انگار هیچ وقت این خانه صاحبی نداشته ، آشنایی دیگر در آنجا عبور نمیکند ، کسی دیگر به صاحب آن خونه فکر نمیکند .... تمام شلوغ کاریها و هیجان، ریخت و پاش کردنها برای همون روز های اول و در اوج احساسات ، نهایت برای ماههای اول هست . بعد ادم به مرور بایگانی میشه

    یه واقعیته که باید بپذیریم ، هم خوبه هم درده که بعد از رفتنمون از یه روزی به بعد ، حتی دیگه ادمهای نزدیک هم ، ما را یادشون نمیاد. پس بهتره تو همچین دنیایی و ادمهایی که خودمون هم شاملش هستیم اینقدر برای نظرات کم اهمیت ، خوش آمد ، بد آمد ، تایید شدن بقیه خودمون را فنا ندیم .

    منصفانه با بقیه طوری باشیم ، که همونطور دلمون میخواست با ما همانگونه باشند

    چیزهایی را برای بقیه بخوایم که برای خودمون میخوایم

    این روزها دلنوشته هایم ،دیگر شبیه دلگفته های شده اند مثل رازهای مگو .. در من هستند و رژه میرند ، میبینمشون ، اما رغبتی به قلم و نگارشش نیست به نقطه ای از صعب العبورترین مسیری از زندگیم هستم
    خیلی پیچیده و غیرقابل پیش بینی ... خارج از کنترل و برنامه ریزی

    مادری میکنم برای بی قراری هایی که ، در درونم معترضند گاهی دل بهشون میدم شکایتهاشون را به جان میخرم ، ارومشون میکنم ، وعده میدم و گاهی هم سرشان هوار میکشم و تنبیه هاشان میکنم بعد نادم و عذاب وجدان میگیرم که کاش مادر بهتری برایشان ،می بودم

    متوجه ام و میفهمم که ((من)) ، جز (( من )) کسی را برای التیام و نجات دادن ندارد ...

    با وجود تاریکی محض و بی نوری نمیدونم ، جا میزنم ، کم میاریم یا رد میشم
    نای نمونده ،اما باز فکر میکنم نشانه های از تقلا هست که ، آثارش را میبینم .... انگار در یک ارتفاع بلند روی یک صفحه صاف صیلقی استیل که لیز شده دارم به پایین سقوط میکنم اما محکم خودم را گرفتم و مورچه ایی به زور و نفس بران به بالا میرم ...


    واقعا چقدر این حلرزون روی این کاکتوس عظیم پر از خار میتونه دوام بیاوره ؟

    ادم گاهی به جایی میرسد برای آرزوهایی گندیده در درونش خیلی حیفش میاد، اما چاره ایی نداره هر چه زودتر باید دورشو ن بریزه

    گاهی به جایی میرسه به جای تلاش برای رسیدن رویاها و آرزوهایش آنها را باید زودتر ببوسه و کنار بگذاره و به جای آن برای بقاش دست و پا بزنه.

    و این دفعه هم ، باز این منم ، زنی تنها که دلم میخواهد جایی نوری باشد و دانه ای که سبز شدنش را ببینیم ....

    نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 13:27 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []

  • کامنتی خوندم که شخصی زیر دلتنگی های نامزد حنانه کیا و وصف حال این روزها مردم ایران نوشته بود ....

    شاید ما جای دیگری مرده ایم و اینجا جهنم ماست🖤💔

    بهش فکر کردم دیدم چقدر راست مگیه
    مگر میشه آبستن بودن ، این همه درد و تلاطم آدمها را در اینجا منکر شد

    آدم حس میکنه داره تقاص و مجازات پس میده این همه بدبیاری متوالی عادلانه نیست

    و این جهنمی که داریم تجربه اش میکنیم به دست خود همین ادمها برپا شده اینقدر برای منفعت ها در حق ادمهایی که سرشون تو کار خودشونه ، بدی میکنند که متوجه نیستند برای هر امتیازی که به دست میارند چند نفر را زیر پاهای خودشون نیست و نابود میکنند

    چند روز پیش شخصی از این رو سیاها به حسن گفته بود آقای فلانی ترخدا حلالمون کن .... و حسن گفت فقط وفقط چند ثانیه بهش زل زدم نگاهش کردم سرم زیر انداختم و رد شدم

    گیرم حسن حلالتون کنه که صد سال نمیکنه .... دلشکسته باربد ومن پدر و مادر حسن ، همگی هستیم.

    اینقدر من و حسن در تمام لحظه های سخت زندگیمون قوی بودیم بهم دیگه با مهربونی، دلگرمی میدادیم و یاداوری میکردیم مهم اینه که ما همدیگر را داریم بقیه اش میگذره
    ولی این روزها عمیق در سکوتیم نه نای برای لبخند زدن به هم داریم نه توانی برای دلداری دادن همدیگه شدیم تماشاگر . باورتون میشه برای هم حرفمون نمیاد در روز در حد چند کلمه بیشتر باهم صحبت نمیکنیم چون ما بلد نیستیم فیک با حرفهایی دلخوشکنک بهم حسی که در قلبمون نیست ابراز کنیم .

    چه پاردوکسی بهتون یاد دادن ادمها را تا جایی که میتونید له کنید ،کار نداشته باشید چه انسانیه ، خوبه ، شریفه ، جوانه ، فرزند کسیه ، پدر کسیه ، همسر کسیه ، چشماتون ببنیدین هر بلا و مصیبتی دلتون میخواد سرش بیارید بعد...تنگش یه حلالم کن بهش بگید تا همه چیز براتون پاک و بی حساب بشه ...
    من از طرف خودم یکی بگم تا ابد حلالتون نمیکنم همه جامون که سرک میکشید ای کاش اینجا را هم بخونید نظرمون بدونید

    یادم به رنج نامه کسی افتاد که داییی کثافت و رذلی که پنج تا بچه بزرگ داشت به خواهر زاده نوجوانش بارها تجاوز کرده بود و با اسلحه ای مجوز داری که به خاطر شغل آدم فروشیش داشت با تهدید اون را برای درخواست های بیمارگونه و حیوانی خودش وادار کارهای پستی میکرد که بخوام بازش کنم چند شبانه روز حالتون دگرگون میشه
    دایی شیطان بعد از سیرشدن از خوی نکبتیش که بارها تکرار میکرده میرفته غسل و وضو میگرفته نماز و قرآن میخونده و العفو العفو میکرده که صداش تا خونه همسایه ها میرفته

    اون خانم قربانی بعد از گذشت سالها وداشتن بچه های بزرگ آثار شکنجه و آسیب هاش زندگیش نابود کرده بود و یه مرده متحرک بود .

    مگه ظلم کردن ، اینجوری به آدمها با حلالم کن و استغفار کردن درست میشه
    ظرفه که بشورید تمیز بشه ...‌
    فکر کردین درخواست حلالم کن سفید کننده است بریزید لکه های سیاه بره .... ننگ بر شما

    مثل ظرف شکسته است که هزار تیکه شده هر کاری کنید مثل اولش نمیشه ......

    نه میبخشیم نه فراموش میکنیم
    هر آنچه برای ما خواستید و کردید سر خودتان بیاد
    ما که درب آرزوها و رویاهامون را برای خودمون گذاشتیم از خیرش برای همیشه گذشتین .
    هرگز نمیخوایم ، به قیمت بی شرفی به حاجت رسیدن آرزوهامون را ببینیم .
    شرف و انسانیت هر کس قیمت و اندازه اش فرق میکنه . مال شما اون قیمته ، مال ما هم این قیمته

    برید به ادامه شرهاتون برسید عقب نمونید😡👹

    ✅✅✅✅✅✅

    دوستان قشنگم ،خواستم امروز یکی یکیتون بغلتون کنم در گوشتون بگم :💕

    💚امیدوارم با خود غمگینت مهربان باشی و دست نوازشی بر سر خودت بکشی
    ببین میتونی امروز با خود اندوهناک مهربان باشی؟ براش یه کاری بکنی بهت خیلی نیاز داره💟

    نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 17:37 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []


  • پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
    كه مثل پرندگان راست راست مى چرخند در هوا
    سر ماه
    حقوق شان را مى گيرند

    پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
    كه مرگ تو را نديدند
    كاش پر و بال شان در آتش آفتاب تير بسوزد
    ما با ذغال شان
    شعار خيابانى بنويسيم

    پس اين فرشتگان پيرشده
    جز جاسوسى ما
    به چه كارِ بدِ ديگرى مشغولند
    كه فرياد ما به گوش كسى نمى رسد

    #شمس_لنگرودی
    ✦❃✦[🧚🏾‍♀️

    اسفند رو به پایانه ، تو ماه محبوب من بودی .. دلتنگ اسفندهایی هستم که بوی زندگی و نو شدن میداد. دلخوشی های کوچکش بهانه زندگی بود ..‌


    اما سه ساله که اسفند ، مخصوصا این اسفند نه دلخوشی داره نه بوی زندگی میده ... طعمش تلخ و گَس هستش
    در اسفند های سال های قبل دلم میخواست توی هیاهوی سال نو ، ثانیه ها و قشنگی هاش متوقف کنم
    اما الان فقط میخوام ، هرچه زودتر این اسفند تمام بشه و با تمام شرهای کل سالش به پایان برسه

    همیشه به ما گفتند زندگی تشکیل شده از روزهای غم و شادی پس نگران نباشید اگر غم دیدین روز شاد هم میاد و این طبیعت زندگیه
    و ما آدمهای قانع با این وعده ها اروم گرفتیم که غم میگذره و شادی تو قلب ما هم میشینه


    اما به راستی این توازان و انصاف کجاست؟ غم مثل بارون بی رحمانه به روی ما میباره اما شادی شاید در حد یه قطره آیا بباره آیا نباره
    وای که چه آرزوهای که از خیرش گذشتیم و مجبور شدیم در دلمون دفنش کنیم

    امان از کمرهای شکستمون و بغض های که در گلمون خفه کردیم.....

    امسال سال هزار و چهارصد ویک در میان بی فارغی مردم از رنج و درد متوالی ، بارها و بارها از جوان و میانسال و پیر شنیدم خدا کجاست ؟ اصلا وجود داره ؟ مگه ممکنه قدرتی باشه میان این همه ظلم و جفا دم نزنه ؟

    خدایا من هم مثل آنها ،دلم از خیلی چیزها که زورم بهش نمیرسه ، شکسته و رنجیده

    شاکی ام ، زندگی شده سهم زورگوها و قلدرها ، کاسبهای دین با نام تو و دلی سیه و متعفن ، چه عشرت و ریخت و پاشی میکنند و تمام خوبها را با سیرت شیطانیشون زیر پا له میکنند و روز به روز از قدرت، فربه تر میشند ... ظاهراً کاری جز زمین زدن و فروختن آدمهای شریف ، برای تغذیه ،نفس های نکبت و سیری ناپذیرشون ندارند...



    خدایا ،من دلم نمیخواد فکر کنم ندارمت و برسم به این نتیجه که نیستی و وجود نداری

    باید کنارمون باشی، دقیقا همین لحظه ها، مثل مادری مهربان دستان پر تمنا و دلهای رنجورمون را بگیری ، عدالتت را بر ما سایه کنی
    اگر وقت کردی و دلت خواست یه سر به حال ما بزن
    که غریبانه و مستاصل در زندگی سرگردان شدیم .

    ادمی هستم که چالش های زیادی در زندگی شخصی خودم تجربه کردم همیشه همت کردم تجربه بحرانها زمینم نزنه چون با زمین خوردنم ، چند نفر دیگه هم از پا در می آمدند ، حتی در اوج بیماری و شیمی درمانیم سفره های هفت سینم را پهن کردم و همیشه تلاش کردم عطر زندگی را در محل های زیستنم افشانه کنم ...

    اما امسال برای اولین بار به احترام تمامی مادران و پدران دلشکسته و داغدار ، که فرزندان ایران ، همه امید و زیبایی زندگیشون را ناجوانمردانه به قلب خاک سپردند

    هیچ سفره هفت سینی را پهن نمیکنم و عیدی را جشن نمیگیرم ما همه یکی هستم و من هم صاحب عزاهایی هستم که آنها هستند ، چون برای یکایکشون در خلوتم اشک ریختم و درد کشیدم

    این حداقل کاری هست که میتوانم همدلی و همدردی خودم را برای احترام به کبوترهای سفید وطنم انجام بدم ... یادشون همیشه گرامی باد

    اگر کسانی هم نگاه متفاوتی با من دارند با گذر کردن و قضاوت نکردنشون بهشون احترام میگذارم

    هرکس برای ارزش هایی زندگی میکند قرار نیست همه شبیه هم باشیم کمترین کاری که در حق هم میتوانیم بکنیم ، اینه که به هم آزار نرسونیم و به انتخابهای همدیگر احترام بگذاریم

    پیشاپیش سال هزار و چهارصد و دو بر همگی مبارک باشه برای همه عزیزان طلب خیر و سعادت میکنم .

    نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 22:45 توسط : مریم | دسته : خدا ،معنویت و عرفان
  •    []


  • دیروز شدیداً در رختخوابم نیاز داشتم یکی محکم بغلم کنه و در گوشم چند بار بگه نگران نباش این بار هم درست میشه تو ازپسش برمیای .....😭💔

    من عادت دارم بیشتر روی شکم میخوابم .

    اینقدر احساس غم روی‌من سنگینی میکرد که به خودم گفتم نمیدونم غم در من نشسته یا من در غم نشسته ام ؟😔
    همون جور دمرو از زیر قفسه سینه ام دستهام دور خود حلقه زدم و خودم محکم به آغوش کشیدم و به خودم گفتم مریمک کم نیاری ها ..... نترس از پسش برمیای ... خودم دلداری دادم تا در بطن خودم و گرمای آغوشم به خواب رفتم

    ‌🙏🏼💕💕

    آیا شما در مورد درماندگی آموخته شده چیزی شنیدین ؟


    گاهی بعضی از آدمها در تجربه متوالی از دردهای پی درپی بهش دچار میشن
    گاهی اوقات افراد پس از چندین بار تلاش و نتیجه نگرفتن از حل مشکلاتشون و تجربه مکرر ناکامی به اشتباه فکر می کنند توانایی تغییر شرایط را ندارند و این احساس ناتوانی تبدیل می شود به بی عملی

    یکی از دلایل دیگری که من همیشه توصیه میکنم احساسات خودتون را به جای گریز و اجتناب ببینید و باهاش روبه رو بشید که متوجه بشید از عواقب مشکلات چی به روزتون آمده و الان در چه نقطه ای از برخورد با مشکل یا مشکلاتتون هستید یکیش همین درماندگی آموخته شده است

    ️اشخاصی که دچار درماندگی آموخته شده هستند در شرایط سخت رنج می کشند و گلایه می کنند، ولی برای تغییر دست به عمل نمی زنند

    یکی از نظریات مشهور و مهمی که در زمینه ی افسردگی مطرح است، نظریه درماندگی آموخته شده
    (Learned helplesseness)
    که مارتين سليگمن پدر روانشناسی مثبت گرا آن را مطرح کرده

    او در آزمایشی که بر روی سگ ها انجام داد به این قضیه پی برد که برخی از سگ ها، از شوکی که از قبل چندین بار به آن ها وارد می شد دیگه فرار نمیکردند .
    سگ ها در گوشه ای از قفس می ماندند و در انفعال کامل شوک را تحمل می کردند.

    این پدیده، او را کنجکاو کرد که بدونه ، چرا سگ ها منفعل می شند در حالی که شوک محرکی آزار دهنده است. در طی آزمایش های دیگر، متوجه شد سگ هایی که شوک مستمر دریافت می کنند و هر اقدامی که انجام می دادند به قطع شدن شوک نمی انجامید در گوشه ای دراز کشیدن و رنج تحمل شوک را به جان می خریدن.

    سلیگمن این پدیده را درماندگی آموخته شده نامید.

    پدیده ای که در آن، ارگانیسم به این نتیجه می رسد که پیامد مشکل ربطی به تلاش و اقدامات او ندارد و با خود این گونه استدلال می کند :

    فایده ای نداره، از دست من که کاری بر نمی یاد، من که نقشی ندارم، تلاش کردن چه تأثیری داره؟ ، تا حالا چقدر زندگیم خوب بوده که از این به بعد باشه
    سرنوشت من همینه من نمیتونم چیزی را تغییر و عوض کنم

    سلیگمن بعدها کنجکاو شد که این پدیده را هم در انسان ها بررسی کند. طی آزمایشاتی که او و همکارانش طراحی کردند پی بردند که این پدیده در مورد انسان ها هم صدق می کند.
    اگر انسان ها در موقعیتی نامطلوب و دشوار قرار بگیرند که تلاش هایشان تغییری در نتیجه و وضعیت ایجاد نکند احتمالا به انفعال و درماندگی کشیده می شوند.
    سلیگمن به این نتیجه رسید که یکی از عوامل مهم در ایجاد افسردگی همین درماندگی آموخته شده است

    به عبارتی دیگه در ماندگی آموخته شده ...وضعيتی هست كه در آن فرد احساس ناتوانی می کند، فکر می کند كه در مورد يا مواردي از زندگي، کاری از دستش بر نمی آید و تلاشش در نتیجه ی کار ،تأثیری ندارد. بنابراین ناامید ‌میشه و تلاشي نمي كنه. و نه تنها برای رفع مشکل دست به اقدامی نمیزنه ، تازه تن به شرایط نامطلوب می دهد. چون باور کرده که ناتوانی و شکست های گذشته، همیشگی و پایدار هست
    یه جورهایی فاقد انگیزه برای حلمسئله است انگار از نظر روانی دچار بی تفاوت و سِر ، شده .

    در صورتی که شاید راه حلی که انتخاب کرده مناسب نبود ه و به روشي ديگه بتوانه آن را كنه.
    این تسلیم و تن دادن به تقدیر بدون هیچ تلاشی به علت ترس از شکست درماندگی آموخته شده است.

    با تغيير باورها و گفتگوي ذهني و مي توانيم به درماندگی آموخته شده «غلبه کنيم».

    فرد باید به این باور برسه که :
    ممکن است یک راه حل در همه موقعیت ها موثر نباشه، اما معنیش اين نيست كه آن موقعيت يا مشكل غيرقابل حل است.

    حتی اگر کنترل و حل مشکل در دست ، به طور فعلی نباشه وجود انگیزه برای تغییر مشکل و اقداماتش از جانب فردی که بحران و شرایط نامطلوب تجربه کرده بسیار مهم هست ‌. پر اهمیته که در تجربه دردها و بحرانهای پی در پی هوشیار و مراقب باشیم که به درماندگی آموخته شده دچار نشیم .


    💁‍♀️ روانشناس بالینی _ روان تحلیگر ، دارای شماره نظام و پروانه تخصصی از نظام روانشناسی و مشاوره
    👩‍💻دریافت مشاوره به صورت آنلاین با هماهنگی قبلی امکان پذیر است .‌

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    shafadaroon@ آیدی کانال تلگرام

    نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 17:46 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []


  • بخشی از سکانس های یه روز زندگی من ، نمیدونم کدوم سکانسش توجه تو را جلب میکنه ... ولی برای من هر کدومش یه تجربه است که داخلش رشد میکنم ....

    دیروز همین که صبح چشهام تو رختخواب باز کردم ... ذهنم شردع کرد به پخش تکرار بخشی از خوابی مزخرفی که شب دیده بودم ... یه خاطرات تلخی را برام بالا اورده بود دیدن ادمی که یه زمانی حقیرترین رفتارها حسادتگونه و خودکم بینی را در یک فعالیت مشترک از خودش نسبت به من بروز داد و به حدی نمیتونست پیشرفتم را ببینه که تا جابی که میتونست مسیر را سمی و غیر قابل تحمل کرد و من چه میخواستم مهاجرت بکنم و چه نکنم ، تصمیم خودم را گرفته بودم به جای جنگیدن با این ادم کم ارزش و گرفتار راه خودم را جدا کنم
    او هر چقدر تلاش کرد که خشمی را در من تولید کنه که ابرازش برام گرون بشه حسرتش در عمق دلش گذاشتم

    ...هی تلاش کرد مانع های بزرگ‌ ایجاد کنه و من به شیوه خودم و کنترل مدیریت هیجاناتم همه را کنار زدم به آرامی فاصله گرفتم و او را با حقارتهاش رها کردم .... او باشخص من دشمنی نداشت از سابقه و شناختی که ازش پیدا کردم ابداً نمیتونست ادمی در کنار خودش موفق تر و رو به رشد ببینه و شخص مهم نبود .... هرکی را بالاتر احساس میکرد برای خراب کردنش دست به هر رفتاری پستی میزد

    واقعیت اصلا بهش در هوشیاریم فکر نمیکردم تو این حال و هوام دیگه دیدن‌ اونو در خوابم کم داشتم ، که چندش خانم دیدم ، ولی از آنجایی که میدونستم به هرحال به جای فرار بهتره یکم به پیام های ضمیر ناخودآگاهم فکر کنم
    یه چند تا نکته و تحلیل تا حدی که حوصله ام میشد برای خودم دراوردم و در نهایت مجدد تصمیم گرفتم همانگونه به هر قیمتی حاضر به ماندن در کنارش نشدم و به خاطر منفعت های مالی روان و سلامتم را ارجیحت قرار دادم الان هم مثل قبل ازش عبور کنم اجازه بدم هیجانات منفی خوابم مثل یک بادبادک در هوا رها بشه

    برای خودم یه کافه موکا درست کردم سردم بود دوباره امدم روی تختم زیر پتو مچاله شدم ....
    عطر و بخار کافی حس خوبی داشت نم نم شروع به نوشیدنش کردم دلم میخواست داغیش را توی دهنم
    حس کنم


    صفحه گوشیم باز کردم یهو به ذهنم‌ رسید به وبلاگ یکی از همدردهام برم که چند سال پیش از این دنیا گذر کرده بود سر بزنم .... صفحه اش باز کردم دیدم به اصطلاح چه خاکی روی وبلاگش نشسته ، میدونستم غیر از خودش یکی از نزریکانش پسورد وبلاگش داشت و بعد از رفتنش تا مدتی چراغ اونجا را روشن نگه داشته بود
    اما الان قاب بلاگفاش پریده و از اخرین پیامی که مخاطب در وبلاگش گذاشته بود خیلی وقت بود که میگذشت
    گفتم برم ببینم صفحه اون یکی هم بلاگی همدرد سفر کرده چه خبر ؟
    دیدم دقیقا همان بساط و روال مشترک در وبلاگ هر دو گرامی سفر کرده یکسان است .... حتی منی هم که الان بازدید کرده بودم به خاطر اون حس درونی و کنجکاویم به سراغ صفحه ها رفته بودم

    شاید دیدن این حالت یک نگاه غریب و پر از بغضی داشته باشه ... اما به نظرم پیامها و تلنگرهای مهمی داره اینکه هم اینها عزیزان کسانی بودند که بعد از رفتنشون فکر کردند زندگی سیاه و غیر قابل ادامه است دلیل بی رونقی و به خاک نشستن وبلاگها بی مهری بازماندگانشون نیست بلکه پیام اینکه هر دست دادنی هرچقدر گران و درداور باشه بالاخره صاحب دردمندش یک روز میپذیره که به روال عادی زندگی برگرده اون عزیزش فراموش نمیکنه اما حس از دست دادنش مثل اوایل تجربه سوگش روح و روانش نمیجوه ..‌ پس وقتی ادمها قدرت اینو داشتن که برای تجربه های از دست دادنهای اینگونه وسیع ، باز به جریان زندگی ادامه بدهند درسته قیاس رنج از زمین تا آسمان است اما نوید است که ما هم به عنوان انسان با ناکامی ها و از دست دادنهایی که بابت موقعیت ها و امتیازاتمون در زندگی تجربه میکنیم‌ باید بتونیم بلند بشیم به زندگی ادامه بدیم .

    و پیام بعدی که بیشتر تکرارش مخاطب شخص خودم هستم و برای خودم ارام ارام ولی با شدت تاکید تکرار میکنم ، اینه که اخر، آخرش ما تهش میشم یه یاد که هی که زمان بگذره این یاده برای اطرافیان و بازماندگانمون کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر میشه .... پس برای این فرصت کوتاه زندگی که یه جاهاش ما جز خودمان کسی دیگری را برای کمک و بلند کردنمون نداریم .
    اینقدر حرص های الکی و کیلویی نخوریم یه روز میاد همه این‌اندوه ها و دلواپسی ها مون همش تموم میشه مثل یه باد تو هوا میگذره و محو میشه

    از بازدید وبلاگی دوستان خاموش شده و پیام های که برام داشت گذر کردم
    دیدم تند تند پشت هم پیام های مژگان میاد که نوشته مریم گروه را میخونی .
    ببین چه خاکی الان تو سرم بریزم گردنم گرفته چند نفر برای تمدید اقامت اقدام کردند بهشون، ردی دادن .
    انگار اینها باز دیونه شدن دارند اقامت ها را تمدید نمیکنند .
    گفتم مژگان تو تازه درخواست تمدید اقامت دادی اگر بخوان رد کنند یا نکنند در کنترل تو نیست یکم اروم باش منتظر باش جوابت بیاد احتمالا تو بچه مدرسه ای داری ردت نکنند
    گفت نه میگن بوده با بچه مدرسه ایی رد کردن
    گفتم مژگان جان من که چند ماهه دیگه باید درخواست بدم
    اگر دارند برای همه اینجوری میکنند پس شرایط دست ما نیست میدونم سخته خودم از این بی ثباتیشون دلخورم و از چشمم افتادن
    اما من هم راستش این روزها با این خبرها دچار اضطراب شدم و روی سیستم‌روانم اثر منفی گذاشته اما تهش به خودم گفتم ، اقامت دادن بقیه راه را ادامه میدیم ، تمدید نکردن بخوام اینجوری به تلاطم و دلشوره بیفتم ترجیح میدم همین حال تو وطن خودم تجربه کنم تا اینجا تشویش داشته باشم نشد برمیگردیم دیگه اخرش اینه بابا ما که بدهکار فراری از وطن نیستم
    گفت مرسی مریم ولی من تحمل ندارم بزار از گروه لفت بدم تا تکلیفم مشخص بشه
    مژگان باز یکم اروم کردم

    رفتم تو گروه دیدم چه بساطیه اونهایی که ردی گرفتن حالشون چقدر بد هست ، اونهایی که تازه میخوان برای درخواست برند تو اوج نگرانی بودند .
    ادمهایی مثل من هم که چند ماه دیگه باید اقدام کنند یه مدل دیگه نگرانی داشتند یعنی فضا به شدت منفی و التهاب اور بود
    طوری که با دو نفرشون که خیلی حالشون ملتهب بود در خصوصی رفتم باهاشون چت کردم یه مقدار به آرامششون کمک کردم .

    تصمیم گرفتم با مامان ارشیا حال و احوال کنم ...
    تا زنگ زدم گفت چقدر دل به دل راه داره میخواستم چند دقیقه دیگه باهات تماس بگیرم
    چون عضو گروه بانوان آنتالیا نیست نخواستم بهش خبرها را بدم غیر مستقیم متوجه شدم آن هم در جریان اخبار است .

    گفتم راضیه جان چون ما خیلی زیاد شرایطمون مشابه است میخواستم ببینم به هر حال فرض بگذاریم به اینکه چند ماهه دیگه اقامت ما را هم تمدید نکنند از روز اول من هدف حضورم اینجا بیشترش باربد بوده میخوام اون لطمه نبینیه بهتره پلن های بعدی و تحقیقاتمون را اگر مایلید با هم به اشتراک بگذاریم
    خیلی استقبال کرد به هم با انتقال یه سری اطلاعات دلگرمی دادیم

    بعد گفت من اوایل پدر ارشیا ماهی دوبار میرفت و می آمد بعد خیلی خیلی برام سخت بود دیگه تصمیم گرفت بیاد پیشم بمونه و دور کاری انجام بده ؟

    گفت چند نفر هم میشناسم که همسرانشون مثل ما دوهفته ، سه هفته یک بار می آمدن و میرفتند اما چون مثل ما نمیتونستند دور کاری کنند واقعا دوام نیوردن و به ایران برگشتند یکیشون هم همکلاس عرشیا و باربد بود
    گفتم علیرضا را میگید
    گفت اره
    گفتم نمیدونستم دلیل برگشتشون این بوده ، بله واقعا خیلی دست تنها بودن سخته

    گفت بابای باربد چقدر به چقدر میاد؟
    گفتم تا الان یک بار هم نیومده ، باربد بیش از یک سال و نیم هست باباش ندیده من هم یک سفر ایران داشتم

    گفت وای شوخی میکنی خیلی سخته وای پس تو خیلی صبر و طاقتت بالاست ؟

    گفتم شما قشنگ من را در ک میکنید اثر مثبت دیدارها که جای خود دارد به هرحال وقتی همسر دو هفته یک بار ،اصلا شما بگو ماهی یک بار میاد طبیعتا یک سری همکاریها و مسئولیت ها را به عهده میگیره یک سری آسودگی ها را برای خانواده تامین میکنه
    این مدت من یعنی به اندازه یه دنیا مسئولیت و دغدغه و مسائلی که اینجا برای همه ما پیش میاد به تنهایی پشت سر گذاشتم

    اصلا مدعی قوی بودن و این حرفها را ندارم چون واقعا یه روزها هم خیلی بریدم ...و هی با نگاه کردن به باربد و تلاشی که برای روزهای بهترش در آینده فکر کردم طاقت اوردم

    گفتم نه ابنکه همسرم خودش نخواد بیاد مشغله و عذرهایی است که فعلا مصحلت میبیته که خارج کشور مسافرت شخصی نکنه چون ادم محتاط و اهل ریسکی نیست میگه اینقدر چالش متوالی پشت هم تو زندگی تجربه کردیم ترجیح میدم ریسکی نکنم که یه مسئله جدیدی ایجاد بشه و بخوایم الان تو این شرایط بابت اون هم تاوان بدیم ... و شرایط سخت را سخت تر کنیم ....

    گفت واقعا راستش من خودم بودم اصلا نمیتونستم ، اما اینکه شما با این شرایط دوام اوردی هم برام عجیبه هم تحسین برانگیزه

    گفتم ممنونم شما لطف داری ، الان من انگیزه حرکت و حس ادامه زندگیم تو مسئولیت هایی که در مورد باربد دارم خلاصه شده شاید این به من نیروی حرکت داده مضاف به اینکه میدونم خدا حتما کمکم میکنه

    دیگه خلاصه کلی از خودمون و بچه هامون حرف زدیم

    تا قطع کردم باربد رسید تازه باربد امتحانهاتترم اولش تموم شده و خوشبختانه با معدل خوبی تونست نتیجه بگیره چند روزی میره مدرسه بعد شانزده روز تعطیلی بین ترم داره که بعد ترم دومش شروع میشه
    ناهارش براش کشیدم آمدم توی اتاق خودم

    با وجود تحسین های مامان ارشیا از بابت از پس زندگی برآمدن اینجا ولی انگار بغضم سنگین تر شد
    دچار تناقض بین احساس منطقم از یک طرف آگاه به محدودیت های حضور حسن در کنار خودمون ، از طرفی ناراحتی از اینکه شاید میتونست برای بودن و حمایت تلاشی بیشتری کنه به فکر رفتم
    یهو خودش تماس گرفت از ظاهر چهره ام دید مساعد نیستم ،دلخوری هام بهش گفتم
    یکم باهم یکی به دو کردیم
    بعد با هم دلخور شدیم .

    بعد بهش گفتم میدونی چند وقته خیلی خستگی و فشار را احساس میکنم همیشه جمع و جورش کردم اما اخبار و حاشیه این مشکلات رد اقامتی ها و رفتار اینها با مهاجرها برام تنش و زدگی ایجاد کرده طبیعتاً اینها دنبال منافع کشور خودشون هستند من هم دلم نمیخواد از این راهی که امدم پوستم کنده شده بچه ام آسیبی بخوره

    حسن گفت نود درصد فشارهای که تو احساس میکنی برای این است که منابع خوب حمایتی خانوادگی نداری که دلت برای امدن به ایران و بودن کنارشون پر بکشه ، گوشی برداری دو تا جمله بتونی تو هم باهاشون‌ درد و دل کنی نه تنها نبودن تازه هر دقیقه یه بار و تنش و فشار برای تو شدن

    گفتم خواهشا این مباحث رها کن چون خیلی وقته تکلیفشون را با خودم روشن کردم الان برم سر خونه اولم بگم چرا اینها را ندارم؟ ... خب نیست دیگه نمیتونم که مجبورشون کنم من را درک کنند .

    فکر کنم به خودمون بپردازیم معقول تر است قبل تر در مورد هر دوخانواده و مسئولیت هاشون حرف زدیم تهش به ناکامی بیشتر خوردیم پس چیزی که ادم بالا اورده دوباره نمیخوره

    یهو دیدم مامان ارشیا داره تو واتساپ پیام میده فردا اگر مایلید با ارشیا و باربد چهار نفری ناهار بیرون بریم که همدیگر را ملاقات کنیم یه دیدار تازه کنیم

    به حسن گفتم یه لحظه صبر کن باربد صدا زدم گفتم باربد مامان عرشیا این پیشنهاد داده تو موافقی ؟
    باربد گفت حتما موافقم بریم خوبه

    بعد باربد از اتاقم رفت حسن گفت با این حال و احوال که خودت کلافه هستی قبول نکن بزار یه فرصت دیگه قرار بگذارید بگو نمیام

    گفتم نه نمیشه بگم یه روز دیگه ..‌ اینها را با هم قاطی نکن

    به دلیل اینکه اول فردا روز دیگری هستش و من به بهانه همین بیرون رفتنه باید دوش بگیرم و خودم مرتب کنم همین تکاپو تاثیر مثبتی خواهد داشت

    بعد هدفم از قبول قرار دورهمی بیشتر به خاطر باربد هست که براش یه تنوعی بشه
    بچه ها چون دارند برای کنکورشون درس میخونن ما باید وقتمون با آنها هماهنگ کنیم و الان فرصت برای هر دو نفرشون مناسبه اینکه من بگذارم ببینم کی حال هوام مساعده این قرار به راحتی جور نمیشه
    ( خلاصه امروز باهم بیرون میریم )

    بعدش مشغول یه سری کارهای شخصی و تماس های مهمی که باید جهت یه سری هماهنگی ها انجام میدادم شدم ، شام باربد دادم تو افکار و واگویه های خودم بود

    دیدم لیندا تند تند پشت هم پیام میده عکس میفرسته
    عکس ها از بسته پستی برگشت خورده بود


    نوشته بود مریم جان خیلی ناراحتم ، چند وقت بود برنامه ریزی کرده بودم که یه جور بتونم تو را خوشحال و سوپرایزت کنم

    ( اصلا لیندا از حال و هوای اخیرم مطلع نبود این تصمیمش مربوط به قبل بوده )

    برات عطر و اسپری و شکلات یه سری لوازم آرایش مک که خریدم و به آدرس ترکیه ات ده روز پیش ارسال کردم هی منتظر بودم که ببینم کی به دستت میرسه


    که امروز پست بهم گفت ارسال آرایشی و عطر و ادکلن به ترکیه مجاز نیست بسته ات به هم دلیل برگشت خورده

    کلی احساسی شدم زنگ زدم بهش گفتم وای لیندا
    هی یک ماهه پیش آدرسم خواستی گفتی شاید به سرم زد بیام پیشت برای همین بود
    گفت ارهههه

    گفتم اگر تو دلت میخواست به من حال وحس خوب بدی بخدا که بهم دادی کلی ازت ممنونم فدای سرت که نرسیده حسش تو قلبمه❤❤❤😭😭😭
    من گرفتم رفیق قشنگم تو جای من خودت باهاش آرایش کن

    گفت نههه مریم حالم اساسی گرفته
    ولی من الان مهمان از ایران داره میاد بسته ات همینطور باز نکرده میدم برات مسافرم بیاره فقط هماهنگ‌میکنم یکی ازش بگیره بالاخره از ایران یه جور به دستت خواهد رسید

    گفتم این همه دردسر نمیخوام بکشی
    گفت هیجی نگو وقتی به دستت رسید حالم جا میاد

    گفتم لیندا اینقدر احساساتیم کردی انگار یهو تو حجم گنده دلتنگی هام بغلم کردی ، اینقدر دلم بغل میخواست و دست نیافتنی بود ولی از راه دور این کار کردی میخوام بدونی که اثر محبتت واقعا به دلم نشسته

    ( لیندا واقعا یه رفیق و شفیق که بارها دوستی و محبتش به من اثبات کرده بسیار قابل اعتماد و امن و اگر بخواد کاری برات بکنه هزار مانع را کنار میزنه تا برات اون کار را بکنه ...
    به حسن زنگ زدم گفتم نگران نباش خانواده ام آمدند حمایت کردند
    گفت یعنی چی ؟
    بعد محبت لیندا براش تعریف کردم
    گفتم حتما باید یه ادم هم خونت باشه ناز و نوازشت کنه .. لیندا که از حال من با خبر نبود این‌هم نشونه از قشنگی های زندگی خدا برات میفرسته ... اینها دیگه من را نوازید)

    صبح برای لیندا این پیام گذاشتم :

    لیندا جانم باور کن دیشب انگار قلبم بوس کردی
    حالم رنگی رنگی کردی
    حالم خوش نیست تو دلم طبق طبق غم نشسته و خستگی داخل تمام وجودمه ، اما به توجه و محبت دیشبت که فکر میکنم مثل یه نسیم خنک روی داغی های وجودم میوزه
    واقعا تو چقدر خوب و دوست داشتنی هستی هزارتا ماچ به صورت قشنگت تمام مهربونی هات مثل خودت واقعا قشنگ و تاپ هستند
    و اینکه چقدر تو خوب ادم ها را بلند هستی ...
    مانا باشی❤💕💕💕💕💌💋💋

    بعد زیر متنم ترانه رفیق بابک افرا را براش فرستادم ( حتما شما هم دانلود کنید گوش کنید و به دوستانی که عمیق دوستشون دارید ارسال کنید )





    نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۱ ساعت 10:51 توسط : مریم | دسته : دوستان باصفا و مهربانم
  •    []

  • سه رو‌ز پیش محمد اصرار کرد که برم خونه اش با هم یه عصرونه بخوریم چون مساعد نبودم و حس و حالش نداشتم قبول نکردم

    دوباره فرداش در ادامه حال بدیم شب برای خودم یه دمنوش آرامشبخش خفن درست کردم مراقبه کردم و خوابیدم چون موقع خواب نت یا صدای تماس گوشیم خاموش میکنم ، صبح بیدار شدم ، مشغول کارهای خونه شدم نزدیک دوازده ظهر ،نت گوشیم روشن کردم
    دیدم پشت هم ازش چندتا تماس داشتم
    تماس گرفتم ؛ گفت: میخواستم فلان جا برای یه کار اداری برم خواستم باهم بریم که جواب ندادی خودم رفتم الان‌هم دارم برمیگردم
    اگر میتونی خودت و باربد بیان خونه ذرت مکزیکی میخوام درست کنم باهم بخوریم
    گفتم باربد که درس داره
    خودم هم دوتا مشاوره دارم ، ممکنه نیاز به تایم اضافه داشته باشه از طرفی آنچنان مساعد نیستم از خونه خارج بشم
    خودت بخور نوش جونت ممنون از لطفت

    دیروز که از خواب بیدار شدم برای بهتر شدن حالم روتین های لازمه را انجام دادم یه دو سه تا کار شخصی انجام دادم یه ناهار سبک برای باربد درست کردم و مشغول نوشتن مطلب برای وبلاگم شدم .
    باز ظهر محمد تماس گرفت گفت

    ناهار و میان وعده های باربد دادی ؟
    گفتم بله

    گفت مشاوره داری ؟
    گفتم امروز خیر .

    چطور مگه ؟

    گفت پس بلند شو بیا خونمون با هم ذرت مکزیکی بخوریم چون دیروز زیاد درست کردم بیا با هم بخوریم

    بهش گفتم باشه میام ولی بهم یه مقدار زمات بده چون دارم مینویسم به جایی مطلبم برسونم میام

    حقیقت اگر باز به انتخاب خودم بود همچنان تمایل به رفتن نداشتم ... دلم میخواست تو خلوت خودم باشم
    اما از طرفی چون دیدم چند روز پشت هم درخواست با هم بودن را داشته و من هر دفعه رد کردم الان که از صبح احساس حال بهتری هم دارم برم شاید اون به این دیدار و باهم بودنه نیاز داشته باشه

    خلاصه عصر که رو به غروب شد رفتم یکم هم غر غر کرد چرا دیر رفتم با شوخی و خنده جمع و جورش کردم

    وقتی ذرت گرم کرد و اورد یهو تو صورتم نگاه کرد
    گفت :اتفاقی افتاده ؟ کسی ناراحتت کرده یا حالت گرفته ؟

    گفتم نه بابا چیزی نشده
    چطور مگه ؟

    گفت: چشمات مثل گربه ای شده که تو خودش جمع شده رد غمش خیلی پررنگه
    ( اینجاست که چشمها همیشه رازها را برملا میکنند )

    گفتم اتفاقا امروز احساس حال بهتری دارم اما خوب هنوز جا داره بهتر بشم فکر نمیکردم اثرش در چشمام اینقدر پیدا باشه که تو متوجه بشی

    گفت نه واقعا چی شده بگو دیگه ؟
    گفتم باور کن هیچ اتفاق خاص و پررنگی پیش نیومده ولی چون تو همیشه من را پر جنب و جوش و پویا میبینی این مدلم برات آشنا نیست و غریبه

    این چند روز هم پشت هم دعوتت را قبول نمیکردم برای همین حالم بود
    چون اکثریت مردم تو حال بدی هاشون به یکی پناه میبرند ولی من تو حال بدی هام به خودم پناه میبرم اصولا تو خلوت خودم میمونم روی خودم کار میکنم به خودم زمان میدم تا از این حالم عبور کنم انگار راحت نیستم که انرژی حال بدی خودم را به دیگران انتقال بدم برای همین متاسفانه اگر یکی از آشنایان و دوستان اتفاقی رد بشه و حال بدی من را ببینه انگار یه اتفاق عجیبی این وسط رخ داده که نباید من این مدلی باشم

    به هرحال قبلاً هم یک دو بار هم بهت رسوندم گفتم
    من هم زندگی شخصی خودم دارم ، نمیدونم چرا غم داشتن و ناراحت بودنم چرا اینقدر برای اطرافیانم همیشه اتفاق عجیبی هست

    مسئولیتم الان ،اینجا به عنوان یک زن تنها در یک کشور غریب خیلی زیاده همه چیز را تو برقرار و شسته و مرتب میبینی اون زحمتی که برای این روال برقرار کشیده شده و هماهنگی هاش شاید دیده نشه
    یه زن برای برقراری این بساط پوستش کنده شده

    یه روزها حتی دلم میخواد ، سرم میتونستم روی شانه های خودم بگذارم یه دست به سرم بکشم

    مضاف به اینکه دردهای ،پی درپی جسمانی از عوارض جراحی ها و بیماری ها را دارم که بعضی روزها خیلی اذیتم میکنه
    تغییرات و مشکلات هورمونی گاهی اینقدر بهم فشار میاره ، وقتی حمله ها شروع میشن ،دوست دارم یه دکمه بهم وصل باشه خودم یهو خاموش کنم

    نگرانی های وضعیت کشورم ، قوانین بی ثبات اینجا که دم به دقیقه برای مهاجرین جهت اقامت عوض میشه هر وقت گروه را چک میکنم میبنم یه ساز جدید زدن و یه فشار نو طراحی کردند

    آینده باربد که هنوز مبهمه و نمیتونم برنامه ریزی خاصی براش بریزم ، پلن ها را بررسی میکنم اما همه در کنترل و برنامه ریزی خواست من طبیعتاً نیستند

    دوری و دلتنگی حسن که بی نهایته ، نگرانی برای شرایطش و خستگی های که هر روز تو چهره اش داره بیشتر میشه ... یه روزها دلم براش میسوزه یه روزها میبنم از دستش عصبانیم که شاید برای حمایت و توجه به ما میتونست عملکرد بهتری داشته باشه ....

    در حال ما در سن و شرایطی هستیم که بیشتر نیاز داریم در کنار هم باشیم ، تا اینکه این همه مدت از هم دور باشیم

    گرونی و تورم هم ایران و هم اینجا که خودت میدونی قابل وصف نیست ما اینجا پول ریال را لیر میکنم از دو طرف هی سرخ و کباب میشیم

    تمام این بی ثباتی ها امنیت ادم به مخاطره میندازه مخصوصا من که مدلم اینه که برای تمام هدفهام و زندگیم برنامه بریزم ...ولی صبح میخوابیم شب بلند میشیم میبینم خیلی چیزهای که براش برنامه ریختیم با تصمیم دولت اینجا و اونجا از این رو به آن رو شده
    تو میمونی با شرایط آشفته جدید که از نو دوباره باید همه راهی که رفتی را برگردی با تشویش و التهاب به سرعت یه راه تازه را بسازی ، که باز ممکنه آن هم بزنند خراب کنند
    به خدا اگر ادم های در راس قدرت کشورها بگذارند مردم مثل ما توقع خاصی از زندگی و نفس کشیدنشون ندارند ، میسازند فقط اگر اینها اجازه بدن اب خوش از گلوی انسانهای معمولی پایین بره

    خلاصه بخوام همینطور بگم پنجاه مورد دیگه هست که میتونم برات توضیح بدم ولی قطعاً از حوصله حال دل تو خارجه و تو را هم خسته میکنم

    اما همین ها را فعلا به عنوان عذر من پذیرا باش با یه درک و همدلی یه حس خوب به من بده

    البته بهت بگم یهو وقتی شدت فشار زیاد باشه ظرفم پر میشه اینجوری حال بدیم هر چند وقت یک بار بالا میاد اما چون اعتقادم و تفکرم بر اساس تمرکز بر زندگی حال و لحظه است سعی میکنم بعد از تجربه و دیدن احساسم این موضوع را در خلوتم به خورد خودم بدم و خودم واکسینه کنم که اوضاع را در لحظه بگذرونم خیلی به اتفاقات پیچیده نامعلوم آینده ، خودم را ، درگیر نکنم

    و از طرفی چون همیشه انتخاب و عهده دار مسئولیت زندگیم را تنها خودم میدونم در نهایت به شیوه و تکنیک های خودم یک جورهایی جمع جورش میکنم صبر و شکیبایی پس انداز میکنم ظرفم خالی میکنم تا دوره بعد که این ظرف پر خواهد شد و من باید مجدد برای حالم جهت ادامه دادن کاری کنم

    محمد گفت اره چون من تو این حال تو را زیاد اینجوری ندیدم برام خب سوال شد که اتفاقی افتاده ؟

    گفتم اینجوری میشم فقط در دسترس دید خودم نمیگذارم الان هم که دارم توضیح میدم میخوام اگر اتفاقی باز من را این مدلی دیدی برات سوتفاهم نشه

    خلاصه اون هم گفت پاشو پاشو سریع بزنیم بیرون با هم یه پیتزا بخوریم حالمون عوض بشه ، دستش درد نکنه من یه برش کوچیک بیشتر نتوستم، پیتزا بخورم اما نفس کارش برام فوق العاده ارزشمند بود .

    میدونید دوستان متاسفانه اطرافیان و نزدیکان من آدمهایی هستند اصولاً خویشتن داریشون و تاب آوریشون ضعیف است و نسبت به دردهای که براشون رخ میده واکنش های خیلی بیشتر و شدید تر نشون میدن ، عادت به غرغر کردن و شاکی شدن دارند
    آدمهای وابسته ایی هستند که قبل از اینکه ببینند خودشون برای مشکلشون چه کاری میتونند انجام بدن ؟ طلب کمک میکنند
    دقیقا و کاملاً نقطه مقابل من هستند

    متاسفانه میزان توقع در آنها خیلی زیاده و از اطرافیان اگر توقعشون تامین نشه رنجیده میشن

    از آنجایی که من درد مشکلاتم را فریاد نمیزنم و بار مسئولیت حل انتخابهام و چالش های زندگیم به بقیه منتقل نمیکنم چون اعتراضی نمیبینند ، فریاد کمک خواهی از من نمیشنون
    از طرفی میبینند همه چیز به راه و مرتب هست ... با خودشون این تصور دارند که من فوق العاده در رفاه و آسودگی هستم
    دقیقا چون اون چیز واقعی را با چشمشون نمیبینند پس از نظر آنها حتما مشکلی و سختی وجود نداره


    چه بسا چون مدل توقعی هستند در تفکرات خودشون این انتظار دارند تو که اینقدر در بی مشکلی هستی باید به داد ما که داریم راه به راه بابت چالش های زندگیمون و انتخابهای غلطمون تاوان میدیم خودت مسئول بدونی و به دادمون برسی اگر رسیدی وظیفه ات انجام دادی و لطف خاصی هم نکردی اما اگر نرسیدی قطعا اون آدم مهربان و فداکار نیستی و دلت حتما از جنس سنگه که برای بی تابی های ما کاری نمیکنی

    اگر میخواستم تو این تله رضایتشون گیر بیفتم با چالش های زندگی شخصیم ، هم خودم ، هم زندگیم از هم میپاشید ....
    ادم بی تفاوتی نیستم همراهی کردن و کمک کردن جز ذات و شخصیتمه اما با منطقم و الویت به زندگی خانواده فعلیم جوری تنظیم میکنم که به همسر و پسرم لطمه نزنم یعنی اول از رضایت آنها هر برنامه ایی باشه رد میکنم و موافقت و رد ،آنها را حتما مورد توجه قرار میدم

    من نمیتونم برای فداکاری هام ، بقیه را هم مجبور به فداکاری و تحمل رنج کنم
    اگر مطرح کردم و با اولین نه آنها بدون چونه زدن سعی میکنم خواست آنها را در الویت بگذارم

    اصلا هم کار ساده و یک روزه ایی نبوده خیلی روی خودم کار کردم و فشارها سرم آمده و میاد اما در نهایت جنگ بین باور ، احساس و منطقم سعی کردم رفتار درست را انتخاب کنم

    دلم نمیخواست خانواده ایی که خودم ساختمش و براش زحمت کشیدم برای این فشارهای مزاحمتی و حاشیه ایی از هم بپاشه

    از اول تو خونه اینو باب کردم که ما باید به خواست و نظرات همدیگر توجه و احترام بگذاریم و خوشبختانه این ماجرا روتین شده برای هر کاری هر سه تلاش میکنیم مشورت کنیم و حال همدیگر را لحاظ کنیم .

    در ارتباط با کمک نگرفتن از خانواده اینطور بهتون بگم که فکر میکنم قبلا هم نوشتم اینقدر که من و همسرم هیچ زمان از اطرافیانمون در زندگی دونفره درخواست کمک نکرده بودیم وقتی هم باهم حرف زدیم متوجه شدیم در زمان مجردی ، مخصوصا من بین بچه های خونه شخصیت کاملا مستقلی داشتم

    وقتی بیمار شدم اطرافیان انگار هنوز باور نمیکردن اینها در این شرایط سخت نیاز به یک سری درک ها و همراهی ها دارند و چون هیچ وقت از دو طرف به ما یاری نداده بودند باز هم مدل کمک کردن را تو این بحران درک نکرده بودند انگار ما را در عمق باور خودشون همیشه امدد رسان دیده بودند تا امداد بگیر... و این مدل ما براشون غریب بود .
    یعنی یه جورهایی انگار نمیدونستند به ما باید چه مدلی یاری برسونند

    در نتیجه در دوران بیماری من واقعا حمایت و کمک خاصی ازشون دریافت نکردیم تا هرچقدر که وسعت ذهنتون به جلو میره و سوال ایجاد میشه با اطمینان بهتون میگم که از هر لحاظی که فکر کنید همراهی نگرفتیم

    آن موقع ها که تو بحران بودم و فشار بی نهایت روم بود خیلی برای این حال غریبم یه روزها اشک میریختم وبغض میکردم

    اما الان که از مشکل عبور کردم وقتی بهش فکر میکنم یه حس رضایت عمیق درونی تمام زخمهام التیام میده یه حس بزرگی از اینکه خودم تونستم بدون ادمهایی که ممکن بود همیشه سایه منتشون دنبالم باشه از آن روزها عبور کردم

    وقتی یه کارهای جسورانه مثل همین مهاجرتی که به تنهایی و بدون کمک هیچ شرکت و موسسه ایی تمام کارهای اقامتیم انجام دادم اولش توی فامیل یه سر وصدایی داره و خبرهاش میاد .. که مریم چه زبر و زرنگه فلان کار را کرده و ما جراتش نداشتیم

    اما بعد از مدتی که من چون بی صدا و اروم از مشکلات پیش رو عبور میکنم اونها متوجه نمیشند که من از چه مسیرهای سختی عبور کردم و چه چالش هایی ‌جلوم بوده
    نه اینکه خواستم پنهان کنم همونطور که گفتم مدلم
    اینجوری نیست که بار هیجانی منفی مشکلاتم به بقیه منتقل کنم‌ ..


    در نتیجه باز با همون دیده های خودشون و اطلاعات ناقصشون دست به قضاوتهای اشتباه میزنند و فکر میکنند چون شکایتی نیست همه چیز برای من در نهایت رفاه و آسایش پیش رو هست

    و همین برداشت اشتباه نه تنها موجب درک و همدلی از طرف آنها به سمت من نمیشه حتی ممکنه یه سری توقعات غیر منصفانه و غیر عاقلانه هم از من داشته باشند که وقتی براورده نشه ناراحتی خواهد داشت

    حالا یکی دیگه از دلیلی که بهشون نمیگم اینه چون وقتی در حل مشکل خودشون توانمند نمیبینمشون ، من جای خود دارم و دوم اینکه به قول معروف کمک گرفتن ازشون پیشکش من تازه وقتی بهشون دست میدم باید نگاه کنم ببینم دستم سرجاش هست یا نیستش ...


    پس به جای گفتن به اینها غم چشمامم خودم عهده دارش میشم و ماچش میکنم که خوب بشه......

    یه وقتها میگم اوس کریم مخلصتم خودم مسئول راههای انتخاب کرده ام هستم ولی خدایش حتما میبینی که یه روزها چقدر وسیع سخت میگذره
    کم کم میبینم میان موهای مشکیم ،‌تارهای سفید خودش نشون میده ... و من هنوز دارم برای سهمم از این زندگی همچنان نفس نفس میزنم ...اگر دستی بر سر ما بکشی جای دوری نمیره همیشه شکرگذار بودم و پناهم بودی ..‌پناه این دلتنگی هام باش که خیلی بوی غریبی میده .

    میدونم، میفهمم که باید به پیام های که از بالا و پایبن شدنم در زندگی تجربه میکنم هوشیار باشم و بفهمم بهای درس جدیدم این بود که باید پرداخت میکردم تا یاد بگیرم و آماده دریافت های تازه باشم ... انگار زندگی به معنای واقعی با کسب آگاهی ، بی بها ممکن نیست ....








    نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم دی ۱۴۰۱ ساعت 18:54 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []

  • نیمه شب بیدار شدم آب بخورم ،دیگه نتوستم حتی یه لحظه پلکم روی هم بزنم و خواب بهم حروم شد


    گوشیم یه چک کردم پست غزل رنجکش ، از روایت فاجعه ایی که براش رخ داده بود را در صفحه اینستاگرامش خوندم و همش در ذهنم با او بودم

    غزل زیبا وقتی خسته از محل کارش برای استراحت به خونه برمیگرده ...یه وحوش خنده کنان با تیر ساچمه ای به چشمانش شلیک میکنه و متاسفانه چشم راستش بینایش از دست میده

    پست غزلمون را اینجا کپی میکنم ، دل میخواد خودنش ، اما از درد همنوعمون فرار نکنیم بخونیم و تا بفهیم چه بلاهایی سرمون اوردند :

    تا صدای غزل ایرانمون باشیم ..( رنجکش فامیل واقعی غزل است )

    غزل رنجکش نوشته :😭❤💔

    ممنونم که صدای من بودین❤
    ازتون ممنونم که اون اژدهایی شدین که من بعدِ از دست دادن چشمم بدستش آوردم؛ قربون تک‌تکتون میرم✨🙏🏻

    سلام،
    من غزلم🐉❤
    من فقط بعد از 4 ساعت سرکلاس بودن و 9 ساعت سرکار بودن داشتم برمیگشتم خونه تا استراحت کنم...
    آخرین تصویری که چشم راستم ثبت کرد؛ لبخند اون شخص موقع شلیک کردن بود...
    اونی که منو زد نمیدونست من ضد گلوله‌ام، نمیدونست روح و جسم من فراتر از اینه که با دیدن تفنگ تو دستش دلم بلرزه عقب بکشم تا مبادا تیر به مادرم بخوره...!
    نه؛ من غزل، کسی‌ام که وقتی از درد چشمم نفسم بالا نمیومد؛ تنها جمله‌هایی که از دهنم بیرون اومد این بود:
    -مامان تیر خوردی، حالت خوبه؟
    -من هنوز کتابامو چاپ نکردم!
    -چشمام خیلی خوشگل بودااا همه میگفتن...
    اما الان میگم: کتابمو چاپ میکنم، خداروشکر مامانم سالمه؛
    ولی یه تصویری از من به جا مونده که هربار میرم جلو آیینه یه غریبه رو میبینم...
    و یه سوال دارم:
    چرا منو زدی؟
    چرا لبخند رو لبات بود...؟!

    پ.ن1: ساچمه‌ها از چشم من بعد از یه عمل جراجی 3 ساعته خارج شدن، و پلکم با جراحی پلاستیک ترمیم شده؛ حدود 52 تا بخیه رو چشم راستم هست؛ و دیگه بینایی نداره، چون شبکیه کاملا آسیب دیده، امکان پیوند قرنیه وجود نداره...

    😔😔😔😔😔😔😔😔😔

    امان امان که وقتی روایت غزل خوندم ، باتو هستم ، تو که به چشمش شلیک کردی چطور میتونی بر روی بالشت بی وجدانیت به خواب بری ؟؟؟ از نفس کشیدنت شرم نداری ؟

    من که خودم از درد این جوانها میسوزم الان با کار تو حس گناه دارم ، انوقت تو هیچ جای وجدانت به راستی درد نمیکنه ؟

    واقعا با خودت چه کار کردی، که اینگونه تمام نشانه های آدمیت را از بین بردی ؟

    چرا موقع شلیک به چشم دخترمون لبخند زدی ؟؟🤔🤔😡😡😡😡😡😡


    خنده مرگ بر صورتت نقش ببنده که حسابی عاقبت به، شر شدی


    یه ایران پشت غزل ، دادخواهش خواهیم بود .
    ازش چشمش را گرفتی ولی شکوهش را عظیم تر کردی او الان عزیز و نور چشمان همه ماست .

    چقدر بخونم با هی خودم
    از دیو دد ملولم و انسانم آرزوست🖤🙏🏼

    نوشته شده در چهارشنبه دوم آذر ۱۴۰۱ ساعت 12:40 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []


  • آسیه باکری متولد ۱۳۶۲ فرزند شهید حمید باکری در جنگ‌ایران عراق وقتی پدرش به شهادت رسید او یازده ماهه بود و همچنین برادر زاده شهیدان گرامی مهدی و حمید باکری

    آسیه مکرر تذکر داده که از اسم پدر شهیدش برای سرکوب مردم استفاده نکنند و همچنین به واکنش و تحلیل ابلهانه رائفی پور در مورد شهدا عکس پدر و عمویش را منتشر کرد و کناررش نوشت

    طبق گفته های آقای رائفی پور دو نفره که در تصویر وجود دارند.یعنی شهید حمید و مهدی باکری با سن ۲۷ سال دنبال خالی کردن هیجاناتشان رفته اند به جبهه مقصر ما هستیم که زودتر از اینها توی دهن چنین افراد وقیحی نزده ایم که انقدر به وقاحت شان ادامه دهند

    و استوری تامل برانگیز دیشب آسیه باکری این بود :

    دی ماه سال ۸۹ هواپیمای مسافربری تهران _ ارومیه سقوط کرد، شوهر دخترخاله ام در آن پرواز کشته شد ‌.ما هنه شب تا صبح نخوابیدیم ، ۸ صبح بازجو وزارت اطلاعات به من زنگ‌زد که بیا دفتر پیگیر ی ، گفتم : من حال روحی خوبی ندا م ، تاصبح نخوابیده ام فردا بیام ؟
    گفت نه همین امروز ...
    خلاصه من رفتم و آخر بازجویی با لحنی طعنه آمیز و پوزخند گفت : می دانی تو سقوط اونهایی که طرفدار نظام بودن ، زنده موندن ! هرچی ضد نظام بود مردن !ومن آنروز بیش تر از بیش مطمئن شدم ،ما با یکسری آدم در یک محیط جغرافیایی زندگی میکنیم که از مرگ ما در هر شرایطی خوشحال میشوند !

    ❌❌❌❌❌❌❌❌❌

    من استوری را که خوندم ضمن تاسف عمیق درونیم با خودم گفتم :
    در ظاهر و نمایش ، نام شهید را روی اتوبان میگذارند ، مثلا شهدا برایشان عزیز و ارجمند هست
    با اسم و ادعای پایمال نکردن خون شهدای این عزیزان سر مردم برای نطق کشیدن ، فریاد میکشند ، اما باطن قضیه فقط درد یتیمی و رنج بی همسر شدن سهم این بچه های ادم حسابی وطن دوست و مادران جوانشان بوده
    در ظاهر اینها فررندان شهدا بودند که امتیازات ویژه داشتند در خفا چگونه با تهدید به روانشون تجاوز میکردند!؟😔😔

    پر واضح هست ازشون می ترسیدن و می ترسند، چون خون پدران شریف جسورشون در رگ هاشون جاری هست

    چقدر روایت آسیه باکری روایتی آشنا و تلخیست برای من ،زهر چشم همیشه صلاحی بوده برای سکوت کردن حق های پایمال شده😭

    آسیه هم دیشب بعد از یازده سال این تجربه مشمئز کنتده را روایت کرده
    میدانم آسیه جان تلخی آن بازجویی عین یازده سال هر روز همراهت بوده شاید دیشب با ، بازگو کردنش تونستی بخشی از رنج و حمل آبستنی این خشم و درد را به زمین بگذاری

    متاسف و شرمنده ام برای روزهای که اینها گاهی بین ما فررندان عادی و شهدا با نمایش توجهات مخصوص تفرفه و فاصله انداختند و ما آگاه نبودیم که در باطن قضیه این عزیزان حامل چه رنج های عظیمی هستند

    آسیه جان این روزها که رنج نامه های تو و همدردانت را میخونم بیش از بیش خودم را مدیون شما و پدرانتون میدونم ... خدا گواهه منه مریم ، به سهم خودم هرگز در زندگیم حتی برای امتیازهای دروغینی که اینها مدعی به شما بودند ، برای شما شاکی نبودم
    حتی کسی هم شاکی میشد میگفتم صدبرابر از این امتیازها نبودن پدر و رنج یتیمی را جبران نمیکنه

    دوران راهنمایی در مدرسه شاهد درس خوندم و همیشه با دلی با مهر کنار همدردان شما دوستی کردم

    ولی باز با همه اینها میدونم به سهم خودم شما را خیلی تنها گذاشتم و درک نکردم به ذهنم هرگز خطور نمیکرد حتی به شما هم تا این اندازه رحم نکردند

    آسیه جان من میدونم این امتیاز و سرویس های هست اما نه برای آدمهای شریفی مثل شما که خون شهداشون را پایمال و حق را باطل نکردند

    با مناعت طبع و بلند نظری که در امثال شما میبینم مطمئنم که عارتان میشده حتی اگر امتیازی هم برای خود مطرحی خودشان میدادن استفاده کنید


    من از تو و پدران و عموهای جادوانت درس شرافتمندی را مراحل بالاتر یاد گرفتم
    عجب خانواده باکری ها رسالتشون در این دنیا پربرکت و جلیل و جمیل بوده ..

    و همچنین دختر نازنین شهید شیروردی و فرزندان شهدای عزیز دیگری که چه زیبا قدر و قیمت زندگی را به ما این روزها با جسارت و جرات مندی یاداوردی کردند


    عزیزان شهدای ایران ببخشید اگر من به سهم خودم در ، درک شما قصور و کوتاهی کردم ... مدیون شما هستیم
    این خیزش یکی از، بزرگترین، ره آوردش این بود که ما حقیقت تلخ و باور نکردنی شما را مطلع شدیم ، وچشمانمون به روی واقعیت ها بینا شد

    با خوندن استوری آسیه برای شجاعت سکوت نکردنش و فریاد زدن ، تجربه تلخ روایت مشابه خیلی از ادمهای این سرزمین یاد گفته آلبرکامو افتادم که گفت :

    اگر نتوانم آزادی و عدالت
    را یک جا داشته باشم
    و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم؛
    آزادی را انتخاب می‌کنم تا بتوانم به بی‌عدالتی اعتراض کنم.

    #براى_آزادى
    انسان شریف باشیم جز نام و یاد نیک ما وارث هیج ثروتی ابدی نیستم.

    نوشته شده در چهارشنبه دوم آذر ۱۴۰۱ ساعت 12:9 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • به نام خدای رنگین کمان 🌈🖤

    به نام‌خدای رنگین کمان 🌈🖤

    به نام خدای رنگین کمان 🌈🖤

    به نام خدای رنگین کمان 🌈🖤

    به نام خدای رنگین کمان🌈🖤

    و.....

    همینجور مدام خدای رنگین کمان در سرم رژه میره و کوبیده میشه

    چطور تونستی بچه مون را بکشی ؟؟؟؟ قایقش تو خون غرقی کنی

    یه آینده پرنور را خاموش کردی ؟؟ لعنتی چطور تونستی کیان را از پا در بیاری اینجوری غمبارمون کنی؟؟؟؟ 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

    زینب مادرکیان، در صفحه مجازیش نوشت : رود پر پر شده ام💔💔💔🖤 ( به زبان لری رود ابراز احساسات مادران‌به فرزند هست و رود یعنی عزیز جونم، فرزندم )

    زینب جان رود کیانم 🖤، رود تمام بچه های پر پر شده ایرانم ، رود رود رود از این هه عزا که بر سرمون آوار شده 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤💔

    #کیان_ پیرفلک‌🌈🌈

    نوشته شده در جمعه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۱ ساعت 13:43 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • دردناک ترین تجارب آدمها یکی از علامتهاش اینه که آدم‌‌ در بازگو کردن و ابرازش انگار ناتوان هست ، اما درحقیقت موضوع ناتوانی نیست به حدی روبه رو شدن با تجربه دردش زیاد هست ، فرد ناخودآگاه برای گفتن و توضیح دادنش به بهانه های مختلف فرار میکنه و طفره میره ....
    و برای من نوشتن و گفتن از این مواردی که میخوام بنویسم ، برایم کار بسیار سخت و روح خراشی هست

    این روزها تو این اوضاع و احوال ایران که جسارت و شهامت بچه های دهه هشتادی ها تحسین و ستایش میشه و ما هم افتخار و ابهت به فررزندانمون میکنیم و به آنها مینازیم ، در کنارش یکی از دردناک ترین دکمه های ما دهه شصتی ها فشار داده شده و ما با تلخ ترین واقعیت‌ های زندگیمون مجدد داریم روبه رو میشیم و برامون مرور میشه ، از اینکه میفهیدیم ولی از پس حجم خشونتی که مقابلمون‌بود بر نمی آمدیم‌

    مطمئنم که بیشتر ماها این روزها در خلوت خودمون بارها بغض کردیم و گریستیم .

    جای زخم های که با روحمون خوردیم کبوده و درد میکنه بگم که من جای تمام زخم هاتون با تمام وجودم غرق بوسه میکنم و به آغوشتون میکشم


    من هم ، از شما و جز کسانی هستم‌ که ،عمیق ترین تجارب دردناک را داشتم و خودم را میتونم بگم از دل آتش بیرون کشیدم و زندگیم را ادامه دادم

    برای تمام سالهای عمرمون ، این چهل و سه سالی که ازش دلخورانه حرف میزنند ما دقیقا کل عمرمون را داخلش متولد و سپری کردیم . درد را به وسعت بی نهایت و قد را ، با هم کشیدیم
    یعنی کل یه عمر و زندگیمون را تو این بساط آشفته گذروندیم ... ما هم حق زندگی داشتیم اما حیف که برای ما هدرش دادند.

    این بچه هایی که اینگونه پرجسارت و محکم برای حقشون کوتاه نمیان پدر و مادرهاشون ، ما دهه شصتی ها هستیم که ارزش هاشون بهشون یاداوری کردیم و نخواستم از بستری که خودمون به شدت رخم خوردیم آنها هم زخم خورده بشند

    فردیتشون را محترم شمردیم و گفتیم قرار نیست به زور و اجبار هرچیزی که ما، یا دیگران دوست دارند آنها هم دوست داشته باشند هر کس دنیای خواستنی هاش و تعلقاتش منحصر به خودش است

    بهشون دلگرمی دادیم که مثل کوه پشتشون هستیم چون با ارزش ترین و دارایی زندگی ما هستند ...
    پس کسی که حس ارزشمندی در وجودش نهادینه میشه ،به هر قیمتی زندگی نمیکنه
    چون از اول پدر و مادرش را پشتوانه واقعی احساس کرده سکوت نمیکنه ، زیر بار حرف زور نمیره .با تهدید و زورگویی خاموش نمیشه بلکه بیشتر معترض میشه

    دهه شصتی معلوم نیست به کدامین گناه بار احساس مسئولیت و توقع روش آوار بوده و همیشه داستان عاق والدین بهش یاداور شده . ‌انگار که تولد بچه ابزاری برای خانواده بوده

    در صورتی که والد دهه شصتی به فرزند دهه هشتادی خودش میگه این من هستم که خودم را مسئول همراهی تو میدونم تو فقط برای خودت موفق و شاد باش مسئولیتی در قبال ناکامی ها و ناراحتی ها من نداری و من از تو هیچ توقعی ندارم.

    من یه دهه شصتی ، مادر یه دهه هشتادی هستم و مو به مو ریزترین زوایای این رابطه را تجربه و زندگی کردم
    و همیشه از باب آگاهی و روشن بودن، بی نهایت تلاش کردم برای فرزندم زندگی بسازم غیر از زندگی تلخی که خودم تجربه کردم

    من دقیقا ، پایان سال دهه شصت به دنیا آمدم فکر نمیکنم پریشان حال ترین دوره ایی که میشد در ایران به دنیا آمد ، دوره دیگه ای وجود داشته باشه .

    ما اگر حقوقمون را دولت و جامعه و مدرسه ، اجتماع و‌..... به درستی رعایت نکرد ... در خانواده هم این حقوق نه تنها جبران نشد بلکه پابه پای فشارها و محدودیت های اجتماعی چند برابرش را در خانواده هامون با آن روبه رو بودیم

    خانواده هایی که دو، سه سال قبل تولد ما هوای انقلاب به سرشون زده بود و به مراد دلشون رسیده بودند ما دقیقا از بد شانسی در تعارض و تناقض گونه ترین حال و وضعیت افکاری این خانواده ها متولد شدیم
    از طرفی در عکس ها مشاهده میشدکه چقدر در پوشش و آرایش قبل انقلاب آزادی داشتند و بعد از انقلاب فشار و محدودیت های اجباری به گونه ایی در آنها تاثیر گذاشته بود ،که متاسفانه با وجود تجربه خوشی ها و آزادی های خودشون ، ما را در محدودیت ترین شکل ممکنه بزرگ کردند
    یکی دو درجه از داعش امروز شاید خفیف تر بودند
    ما همیشه اول از طرف خانواده های خودمون
    منع شدیم بعد گشت ارشاد ، در واقع اولین گشت ارشاد بیست و چهارساعته ، خانواده های ما بودند که توسطشون :

    تهدید شدیم

    هشدارهای مکرر از اینکه ،اگر خط قرمزهاشون را رد کنیم عواقب بسیار خشن و آزار دهنده در انتظارمون خواهد بود

    یکی از دوستان خوبم چند روز پیش تعریف میکرد یک بار در گذشته سالها پیش وقتی مجرد بوده بابت حجاب مامورین بهش گیر داده بودند میگه وقتی گرفتنم بهم گفتند شماره خونتون را فوری بده میگه اینقدر اون لحظه وحشت و ترس برم داشته بود حاضر بودم من را همون لحظه ببرند اعدام کنند ولی به بابام زنگ نزنن چون از عاقبتم که این اتفاق افتاده و عکس العمل پدرم خیلی می ترسیدم ....

    دیگه خودتون حال و احوال ما را تا اخرش بخونید

    ترس و هراس از ریختن آبرو ، که خانواده با چهارچوب ذهنی خشک خودشون پرورش داده بودند زندگی برای بچه ها مخصوصا فرزندان دختر پرمشقت کرده بودند یعنی خفقان کامل

    متاسفانه بزرگترین ارزش زندگی در جهالت و ناآگاهیی که داشتند، نظر مثبت دیگران بود
    حتی کسب موفقیت در ، درس و مدرسه برای تحسین و تمجید بقیه ارزش داشت

    شاید باور کردنی نباشه ،نسل ما نه تنها در پوشش و آرایش ، حتی در بخشی از نظافت و آراستگی شخصی خودشون محدودیت و ممنوعیت داشتند

    گریه داره ولی صورت پشمالو وپشت لب سبیلی یه دختر نشانه نجابتش بود که دست به صورتش نخوره تا شب عروسیش کلی تغییر کنه و ثابت بشه دختر اهل هیچ چیزی جز مدرسه رفتن و زندگی زیر سقف خونش نبوده

    معاشرت کردن به بهانه محافظت تا جایی که امکان داشت امکان پذیر نبود ...

    ساده ترین ارتباط و مکالمه با جنس مخالف برای دختران سنگین ترین مجازات داشت
    چون تنها چیزی که همیشه پررنگ و زنگ خطر بود این بود که هر پسری با دختری میخواد کوچترین ارتباطی بگیره حتما نیت جنسی و سواستفاده داره و بقیه متوجه بشند سخت ابرو و حیثیت خانوادگی خواهد رفت
    در حقیقت این افکار از ذهن تاریک و بسته فقط میتونه تراوش میکنه

    لذا از باب همین محدودیت ها چه بسیار دختران زیبای سیرتی و صورتی ، دهه شصتی امکان آشنایی و ازدواج براشون در وقت مناسب میسر نشد ..

    الان بچه های دهه هشتادی دختر و پسر با هم گفتگو و معاشرت میکنند نه تنها به هم آسیب نزدن بلکه دنیای از تفاوت ها و شباهت هاشون را به هم اشتراک میگذارند
    در این فضا نه دختر کالا هست نه پسر حریصانه در فکر سو استفاده و تعرض هست فقط با جنس متفاوت دوست هستند و از هم یاد میگیرند

    ما به جای ظلم و آزار پدر و مادرهای خودمون از باب محدودیت و ممنوعیت های شدید ، به بچه هامون مرزها و حد و حدودهاشون را یاد دادیم بهشون گفتیم چگونه نه بگند و از خودشون مراقبت کنند

    من میبینم اینقدر دهه شصتی بهشون استاپ و سکوت دادند با وجود اینکه از اون پدر و مادر با قوانین سخت گیرانه عبور کردند و مستقل شدند اما ترس از ابراز وجود و گرفتن حق همیشه همراهشون هست
    سکوت و مطیع بودن مخفی کردن همیشه یاداور میشد که از امتیازات یک دختر خوب و خانواده دار هست

    لذا دختر دهه شصتی درونشون انباشتی از زخم ها و خشم های فرو خورده است
    اندکی از هم قطاران تونستند از حجم این آلام ، خودشون را بیرون بکشند و خود واقعیشون را ابراز کنند و در حالت سکوت و پنهان نباشند اما شواهد نشون میده آمار بیشتری قربانی شدند

    حتی بخشی از عزیزان متوجه آسیب های خانواده هاشون شدند و سعی کردن زندگی درست و امن تری را برای فرزندانشون فراهم کنند ، اما برای اجرا این اطلاعات برای خودشون ناتوان موندن ، به علت حجم زیاد ترس و اضطراب های که در وجودشون نهادینه شده . حتی در فضای مجازی هم که شناخته نمیشن گاهی با اسم مستعار نمیتونند از دردهاشون بگند
    برای فرو خوردن و سرکوب احساسات و خشم هاشون انگار شرطی شدند و مدام در تلاش برای خودسانسوریشون هستند چون احساس ناامنی درونی عمیقی دارند

    خیلی از دهه شصتی ها وقتی متولد شدن در مهمترین بخش رشد کودکی و شخصیت خودشون علاوه بر تلاطم تغیبر جامعه قبلی با جامعه جدید و قوانین اجباری خوفناک ، شاهد سیاهپوش و عذادار بودن خانواده هاشون بودند چرا که اندی قبل یا کمی بعد تولد یک یا دو نفر از نزدیکان خانواده به علت عقاید و مسیری که انتخابی ، پر پر شون کرده بودند ...یعنی بخش زیادی از دوران کودکی در فضای تلخ سوگواری طولانی و اشک ریزان نزدیکانشون سپری شد
    تفریح گاه و گردش برای این کودکان پارک و شهربازی نبود بلکه بزرگترها هر پنج شنبه آنها را به مزار عزیز از دست رفتشون میبردن و در میان بدو بدو و شیطنت ها باید شاهد ضجه زدن مادر بزرگ ، عمه ها ، پدر و مادر خود و قبور همسایه میبودن ، و وقتی از مزار برمیگشتند در ماشین شاهد چهر های اندوه بار و ماتم زده بزرگترها که گریه اشون به زور بند آمده بود ، بودند

    و ما با در ک دنیای کودکیمون با دنیای از ابهام میان ماتم سرای ، غمبار بزرگترهامون زندگی و رشد کردیم ...

    و حتی تاوان عقاید افرادی متوفی ندیده خودمون را هم در امتیازات اجتماعی در مقابل تلاش های بی نهایتمون دادیم .

    بخشی دیگر از کودکیمون در هراس وحشتناک و صدای آژیر جنگ با عراق گذشت ... و من چون در خوزستان زندگی میکردم آن روزها را پررنگ‌ تر و پرخطر تر ، تجربه کردم که نوشتن از تجربه رنج آن دوران خودش کتابی طویل و مفصل میشه

    زمانی که وارد مدرسه شدیم ،شاهد تعداد زیادی از دوستانی بودند که پدران قهرمانشون در جنگ برای وطن شهید شده بودند اما رنج این فقدان و تاثیرات مخربش روی این کودکان بود و ما به عنوان همکلاسی و دوست از درک کردن احساس درد دوستانمون رنج میبردیم

    انگار دائم و بی وقفه و متوالی شاهد از دست دادن افراد آشنا ، دوست و همسایگان بودیم

    یادم میاد پسر جوان مهربان و زیباروی چشم عسلی روشن همسایه در مغازه پدرش نشسته بود بچه خرگوشی در دستش بود من و برادرم از دور به تماشای خرگوش ایستادیم ، متوجه ما شد با خوشرویی به سمتمون آمد و گفت اگر دوست دارید میتونید بهش دست بزنید ... حوصله کرد و ما با خرگوش بازی کردیم و لذت بردیم ... گفت هر وقت دوست داشتید میتونید بیان باهاش بازی کنید ، سه روز بعد که با پدرم به سمت مغازه رفتیم که هم خرید کنیم و هم با خرگوش بازی کنم اما با اعلامیه فوت و شهادت پسر همسایه روبه رو شدیم ... برام باور کردنی نبود هنوز تصویر لبخند و مهربونیش جلوی چشمام تازه و پررنگ بود.و نه خودش بود نه بچه خرگوش سفید زیبا .....

    و تکرار این فقدان ها و هضمشون بسیار سخت بود .

    از رنج دهه شصتی هر چقدر بگم تمامی نداره و هیچ سیاه نمایی در کار نیست و هنور میتونم موارد بی شماری را بنویسم


    به نظرم ادامه دادن زندگی دهه شصتی ایرانی میون این همه درد، یعنی معجزه و شهامت ، یعنی جرات داشتن

    ما چیزی به نام بچگی کردن نداشتیم از بچگی بزرگی کردیم
    و همیشه این بخش مهم و معصوم زندگیمون مهجور موند
    یا به عبارتی انگار، قسمت کودکی ما را آف ، کرده بودند

    یه خاطره تلخ یادم میاد کلاس سوم دبستان بودم یکی از عمه هام که تازه نامزد کرده بود من را با خودشون بیرون بردند بین راه نامزده عمه ام پیشنهاد داد برای اینکه فضای بیرون برای من هم جذاب باشه سر راهشون من را پارک ببرند یادمه وقتی روی تاب نشستم و شوهر عمه ام من را تاب میداد بسیار حس معذبی و شرمندگی داشتم احساس میکردم برای من این کار چقدر لوس و بچه گانه است .... الان که بهش فکر میکنم چقدر برای اون کودک نه ساله بغض میکنم که بازی های کودکانه مال اون و حق طبیعیش بوده اما چقدر زود بزرگ و معذب شده بوده .........

    از باب رنج های دهه شصت از یکی دیگه از دوستان موفق و پرتلاشم بگم که از در تمام مقاطع تحصیلیش جز دانشجویان ممتاز رشته مهندسی بوده چند روز پیش یه حرف تکان دهنده ای زد گفت دیروز بچه ها که داشتند اعتراض میکردند من هم کنارشون برای حقوق خودم معترض بودم یه لحظه به خودم آمدم میخواستم برای تمام تلاش هام و دردهای بسته ای که تو زندگی بهش خوردم زیر گریه بزنم به خودم گفتم اینها که دارند اعتراض میکنتد حداقل پانزده سال از من کوچترند و من هنوز برای اون حق های نرسیده کنار اینها دارم اعتراض میکنم ، من تا کی ؟؟؟؟؟ .... من اینهمه دویدم هنوز به حداقل ترین ها نرسیدم، ای کاش اینها به حق هاشون برسند و فریادم برای این بچه ها کارساز بشه از رویاهای من که گذشت .

    خلاصه دهه شصتی نه در وقت آسان آمده نه آسوده زندگی کرده ، ولی تمام تلاشش کرده که آسایش را به فرزندش بده ، براش رفاه آموزشی و تفریحی فراهم کنه در صورتی که برای خودش خیلی از این خبرها نبوده

    دهه شصتی ها کم توقع ، سازگار و نسبت به خانواده مسئولیت پذیرند
    اگر شهامت بچه های دهه هشتادی امروز شگفت زده تون کردند ‌‌فراموش نکنید اینها پرورش یافته پدر و مادرانی هستند که از جون و دل براشون مایه گذاشتند متعهدانه و آگاهانه در مورد فرزندانشون ترک مسئولیت نکردند تا انسانهایی باشند که قهرمان‌ زندگی خودشون بشند .

    امید است که همیشه نور بر تاریکی پیروز است .

    نوشته شده در یکشنبه یکم آبان ۱۴۰۱ ساعت 6:7 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []

  • مگر چه می خواهم از وطن؟
    جز لقمه‌ای نان و خیالی آسوده.
    چه می‌‌خواهم؟
    جز تکه‌ای آ‌فتاب و
    بارانی که آهسته ببارد،
    جز پنجره‌ای که
    رو به عشق و آزادی گشوده شود،
    مگر چه خواستم از وطن
    که از من دریغش کردند.
    آه ای میهن مغموم
    وطن از پا افتاده
    بدرود
    بدرود...

    👤شیرکو بیکس



    آرزوها ( اهداف ) کوچک اما محبوب :

    ا_ ملاقات با الیف شاکاف ( نویسنده کتاب ملت عشق )

    ۲_ دیدن برج ایفل از نزدیک

    ۳_ خوردن پیتزا در یکی از رستوران های ایتالیا

    ۴_ بایسیکل رانی و گوش دادن به موسیقی

    ۵_ قدم زدن در پارک موقع شب

    ۶_ گیتار یادگرفتن و گیتار زدن

    ۷_ کم کم بازدید از کشورهای زیبای دنیا

    ۸_نوشتن یک رمان

    این لیست آرزوهای که خوندین ، برای مرضیه محمدی ، ۱۹ ساله ، اهل افغانستان ، دختری که در هزاره کابل زندگی میکرد

    آرزوهاش در یک تقویم قدیمی ایرانی ، به همین ترتیب و نوشتاری که من گذاشتم با خط خودش ثبت کرده بود و خانواده اش عکس از صفحه تقویم مرضیه در فضای مجازی ،منتشر کرده بودند

    متاسفانه تمام این رویاها خاموش وناکام ماند چون چند روز پیش مرضیه با دختر عموش هاجر که هر دو میخواستند مهندس بشند ، جز ۵۸ نفر ،کشته شدگان حمله تروریستی طالبان به آموزشگاه کاج در غرب کابل بودند

    من اتفاقی آرزو ،نوشته هاش دیدم ، چند بار رویاهای مرضیه را خوندم و با تصاویر سازی رویاهاش به فکر فرو رفتم و بغض کردم .. مر ضیه برای خوشحال بودن چیز زیادی از زندگی نمیخواست.

    دقیقا من هم ، از نوجوانی به بسته به زمان و شرایطم .. خواسته هام و برنامه هام همینجوری لیست میکردم .. حتی الان هم مینویسم ، یه مقدار مدل نوشتنم و نوع خواسته هام متفاوت شده ...

    متوجه هستم که ما خودمون در شرایطی هستیم که مالامال از دردیم و شاید برای بعضی ها خوش نباشه که به دردهای آدمهای کشورهای دیگه توجه و تمرکز کنیم

    اما نظر شخصی من اینه که ما همه بنی ادم هستیم مثل سلولهای یک بدن از یک پیکریم و کارکرد تک تک سلولها روی چرخه سلامت و توانایی بدن اثر میگذاره

    هر انسانی در هر گوشه از جهان که نوع اندیشه و زندگیش توجه ما را جلب میکنه حتما یک پیام و درس و تعمق برای ما داره
    مخصوصا که باید در مسیر انسان دوستی تعصب و نژاد پرستی را کنار بگذاریم و حتی اگر میتونیم هرچند اندک دست هم را بفشاریم

    خوندم که مرضیه در شرایط سخت خانوادگی و محدودیت های بی شمار که برای زنان در افغانستان هست ،برای آرزوهاش تلاش زیاد میکرد


    کمی به آزمون کنکورش مانده بود خسته بود اما امیدوار برای فردای که شاید چراغ بر تاریکی هایی زندگیش روشن بشه ، اما دیو صفتان طالبان به خاطر اندیشه پوسیده و متحجر خودشون مرضیه را با پنجاه هفت نفر از دختران هزاره در کلاس درس خاموش کردند .

    رویاهای مرضیه چقدر زیبا و لطیف بود ....

    اکثر چیزهای که حقوق اولیه بیشتر دختران دنیا هستند برای مرضیه هدف و آرزو بود مثل قدم زدن در پارک ، خوردن پیتزا ، گوش دادن به موسیقی ، دوچرخه سواری ...

    به نظرم مرضیه در رنج محدودیت و فشار زیادی که در دوران داشته ولی تلاشش برای امیدهاش ستودنی بوده
    بلاشک او فرد موثر و مفیدی برای جامعه میشد چون معنای زندگی را به خوبی در اعماق رنج هاش درک کرده بود
    ولی جانیان زمان به او فرصت ندادند که شکوفه هاش میوه بده

    ابعاد جنایت وسعتش بی انتهاست چون با کشتن ، فقط یک مرضیه با تعدادی رویاها مدفون نشده، بلکه یک مهندس توانمند آینده ، همسر و مادر فهمیده آینده و نویسنده ای روشنفکر که میتونست رمان های زندگی سازش برای مردمش و دنیا چراغ راه زندگی باشه ، کشته شده. ادمهای خوبی که میتونست پرورش بده نابود گشته

    اما به جاش حال قاتلان مغز پهنی اش خوبه و با نفس های نا پاکشون دنیا را بیش از بیش آلوده و نا امن تر کرده اند .... برای عقایدی احمقانه و مشمئز کننده ای
    که جهان و مردمان را به ظلمت اسفبار برده ‌.....

    روزی میرسد که آیندگان به سختی این واقعیت های تلخ را باور میکنند که آدم نماها بر سر آدمهای اصیل چه فجایعی آورند ...

    stophazaragenocide#

    ‌برای دخترم سارینا :

    به یاد و برای سارینا اسماعیل زاده شانزده ساله 😭😭😭😭😫😫😫که او هم مثل نیکا شاکرمی نا جوانمردانه خاموشش کردند ...

    ولاگ هایش را در یوتیوب دیدم چقدر زیبا و مسلط حرف میزد ، عاشق ایستک قهوه بود ، ماهرانه پیتزا درست میکرد ، چقدر واقعی و دل نشین در کانال تلگرام از دنیای نوجوانیش مینوشت .
    دختری باهوش پر از شور و قشنگی بود ...‌‌ که به جای باتوم و گلوله باید غرق بوسه اش میکردند و به او دنیای ساده ایی که میخواست میدادن تا مثل ستاره بدرخشه

    بی شک درسارینا هم هزاران زن موفق و موثر در انتظار ظهور بود ...که هم آن زنها کشته شدند

    حیف که در طول زندگیمون با دیدن بعضی از روزها ، چقدر افسوس و دریغا در وسط قلبمون گذاشته شد .
    حیف از فرزندان خاورمیانه که پر پر شدند🖤🖤🖤🖤🖤💔💔💔💔💔💔

    نوشته شده در شنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۱ ساعت 22:22 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []



  • نگرانم
    وطن!
    چه خواهی شد؟
    این خزان دست بر نمی‌دارد
    و بهار و خدا ز ما دورند
    نگرانم
    وطن!
    چه خواهد شد؟
    ملتی در تو سخت می‌گرید😭😭😭
    ملتی در تو سخت مجبورند...
    وطن، ای مادر، ای ستم‌دیده!
    پیکرت زخمی است و غمگینی
    که بغل می‌کنیم و چون کوهی
    گرچه درد خزان به دل داری
    گرچه داغ هزارها فرزند
    و خزر تا جنوب، مجروحی...
    نگرانم
    وطن!
    چه خواهد شد؟
    ما از این زخم‌ها نمی‌میریم؟
    تو از این زخم‌ها نخواهی‌مرد؟!

    👤 نرگس صرافیان طوفان

    مریم ماتم نوشت : #نیکا_شاکرمی خواب را از من ربوده .

    دخترم در آن هشت روز چه بر سرت آمده ؟ با تو چه کرده اند ؟؟؟😭😭😭😭

    به جای اشک ریختن باید برات خون گریه کنم .

    اگر همه قلم های دنیا جمع بشند نمی توانند از عمق فاجعه تو بنویسند

    نیکا جان من شرمنده ات هستم از روزی که مصیبت تو را شنیدم حس میکنم ازخودم به شدت بیزارمممممممممم

    ای کاش قلبم ایستاده بود و هرگز روایت تو را نمیشندم و لبخند معصومانه ات و رویاهای نو شکفته ات ، که با خودت مدفون شد نمیدیدم🥺🥺

    نیکای جاودانم ، دختر زیبایم ،از کودکی یتیم بودی که به جای نوازش کردنت زخم بارانت کردند ... 😔😔🥺🥺😭😭😭😭😭😭

    مطمئن باش ما هم ، زخم قلبهایمان برای تو تا ابد خوب نمی شود .

    اه از این غم بی پایان💔💔💔💔💔

    اه از مرگ‌انسانیت ... 🖤🖤🖤🖤

    مامان مریم😭💔

    نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۱ ساعت 13:38 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • یکی از اولین  تفریحات موجود ما ایرانیها اینه که به رستورانها و فست فود ها بریم ،جهت تعویض حال و هوا یه غذایی بیرون بخوریم کما اینکه خود من هم از دسته افرادی هستم که متاسفانه غذا خوردن بیرون برام لذت بخش هست .و همیشه برای تفریح بیرون این انتخاب اولین گزینه منه


    بعد از مدتها که آمدم ایرا،ن چیزی که توجهم جلب کرد این بود که مردم با وجود گرونی بیشتر و پایین آمدن کیفیت غذاهایی بیرون خیلی بیشتر از سابق از اغذیه فروشی ها و رستورانها استقبال میکنند .


    تقریبا اکثریت غذا فروشی ها دربشون شلوغه و حتی مردم صف کشیدن ، و خیلی خیابانها پاتوق شده
    گاهی برای اولین بار به خاطر صف طولانی در این مدت  غذا گرفتم اما دیدم چقدر غذاش بی کیفیت بوده حتی مجبور شدم دور بریزم


    گاهی بوی روغن مونده این رستورانها که رد میشم حالم را بد میکنه ولی میبینم درب رستوران چه ازدحامی هست .
    با خودم فکر کردم چرا مردم با این اوضاع اقتصادی ، گرونی غذاها و بی کیفیتیشون به این شدت تقاضا دارند ؟
    تحلیل من اینه که سطح اضطراب و فشار روانی در مردم خیلی زیاد هست و ناخودآگاه این غذا خوردن بیرون به طور موقت اضطرابشون کاهش میده


    دقیقا مثل  موقعی هست که اضطراب داریم ولی گرسنه نیستیم هی الکی درب یخچال باز میکنیم و میبندیم  و بدون اینکه حواسمون باشه یه عالمه ریزه خواری میکنیم وقتی احساس تهوع بهمون دست داد تازه میفهمیم چه بلایی سر خودمون آوردیم .


    معلومه اکثر مردم درد میکشند و برای کاهش این درد به این غذاهای گرون بی کیفیت پناه میارند ...
    من همیشه دلم میخواد بدون تعصب و بی طرف واقعیت بگم ... تجربه زندگی من در ترکیه به من فهموند که ما در ایران چقدر نعمت های زیادی داریم
    مثلا همین انرژی که به راحتی در دسترس ماست پولی که بابتش میدیم کشورهای دیگه چندین برابر برای حداقل مصرف باید پرداخت کنند  و خیلی موارد دیگه که سر فرصت بتونم در موردش مینویسم


    و ،وقتی بعد از مدتها که آمدم ایران اون نعمت ها به چشممم امد اینم بگم که من هنوز با درامد ایران دارم اونجا زندگی میکنم و دارم این نظرها را میدم
    متاسفانه اینقدر فشارهای اجتماعی ، ناامنی اقتصادی ، بخور بخور اختلاس گرها ، حادثه پشت حادثه  اتفاق می افته ، موقعیت ها فقط نصیب بعضی هاست و سفره پر زرق و برق ،اختصاصی شده ،که مردم ایران دل بریدن و به شدت  نا امید شدند  و از همه بدتر سیاه نمایی ها رسانه های خارجی از وضعیت ایران و اینکه هی میخوان شب و روز تو گوش ملت ایران بکنند شما قربانی هستید و بدبخت ترین مردم عالم هستند


    به خدا من با افراد مختلف که حرف میزنم همه جای دنیا سختی و مشکلات هست فقط نوعش متفاوته
    متاسفانه زندگی مردم ما خوب مدیریت نشده  و فشار زیاد روی خانواده ها است در کنارش تبلیغ و توجه به رویدادهای منفی ،  ایجاد بی انگیزگی،  مردم را  پریشون و شاکی کرده ، هرکی را میبینی کلافه است داره شکایت و ناله میکنه


    هیچ کس اندازه ایرانیها طلا و ارز و ملک پس انداز نمیکنه اکثریت میلیاردهای فقیر هستند اینقدر ناامنی از آینده دارند زمان حالشون تباه شده همه در حال اندوخته کردن برای روز مبادا و سخت تر  هستند ...
    دچار درماندگی آموخته شده هستند
    همینجور عمرشون داره تباه میشه برای آینده ای معلوم نیست تا کی هستند تا کی نیستند .


    و این هراس از آینده اول محصول آموزش بزرگان و دوم آقایونی هست که مملکت را برای آز و طمع خودشون غارت کردند صبح بلند میشی میفهمی شب که خواب بودی قیمت اجناس ده برابرشده


    من خودم یکی دو هفته است میبینم دیگه دلم میخواد کارهام زودتر  انجام بشه برگردم ، چون  از فضای غمگین و پریشان‌مردم  ناراحت میشم ...اینقدر همه تو فاز منفی هستند ،  خوبی ها هم دیگه  به چشمت نمیاد دل و دماغ نمیمونه


    من هم دلم میخواست توی وطن خودم  شاهد رشد و شکوفایی دردانه پسرم میبودم شاهد ازدواجش بچه دارشدنشون هی میدیدم قند تو دلم آب میشد
    اما اطرافم به اندازه موهای سرم ادم با استعداد و باسواد دیدم فقط چون بند پ نداشتن و به کسی وصل نبودند تمام استعدادهاشون خفه شد و هرگز به لیاقت هاشون نرسیدن اما ادمهایی را دیدم که دست راست و چپشون به زور تشخیص میدادن حرف عادی نمیتونستند  بزنند ولی چون وصل  بودند، مدیر ، ریس و خان برای خودشون شدند با یه عالمه خنگی و عقده به با استعدادها دستور میدن میگن این کار و اون کار را بکن بعد باهوش ها چون نتیجه کار را میدونند چی میشه
    باید دستورات اینها با زجرکشی اطاعت کنند...


    در نتیجه ، کسی شدن خنگ ها فجایعی میشه مثل متروپل که صدها  آرزو میرند زیر خروارها خاک مدفون میشند ....و اخرش هم یه اب سرش میخورند و بعد یه مدت مثل ، پلاسکو ، کشتی سانچی ، هواپیما کی اف و.... کمرنگ کمرنگ میشند و فقط درد سر درد تلنبار میشه
    عذری به نام خطای انسانی هم که راحت مطرح میشه مثل همین قطاری که چند روز پیش از ریل خارج شد

     

    من به سهم خودم حاضر شدم در آینده ، دوری دردانه خودم را به جونم بخرم ولی جایی بره که قدر توانایی و لیاقت هاش بدونند....و نبینم که چراغ امید دلش خاموش بشه .
    آرزومه یک روز برسه حال مردم کشورم خوب بشه .
    جوانهاش امید در وجودشون فریاد بزنه
    چشم های مردمش پر از شادی بشه
    و آقایان اندکی رحم و مروت به قلبشون نفوذ کنه این مردم هموطن خودشون هستند همه بنی ادمیم که از یک پیکیرم
    دلم میگیره برای مردمی که اندک دوای دردشون سردرگمی درب این رستورانهای بی کیفیت است ...


    خدایا بر این وطن نظر کن ما نسل خسته و دلشکسته ایم ... این رخت سیاه و ماتم دایمی را از این ملت رها کن .🙏🏽🙏🏽🙏🏽

    نوشته شده در جمعه بیستم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 18:38 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  •  

    نمیدونم شما این روزها در چه حالید ؟
    اما من از نظر جسمی احساس میزون بودن ندارم
    و در خودم ریشه این ناخوشی را نتوستم متوجه بشم
    گر گرفتگی هام چند روز اخیر خیلی شدت پیدا کرده
    دست کم روزی بیست بار بهم حمله دست میده یهو داغ میکنم که میشم مثل یک مرغ پرکنده چند دقیقه بعدش به حدی سردم میشه باید برم زیر چند تا پتو
    ومرتب این توالی آزاردهنده تکرار میشه


    امشب دوباره خشمگین  شدم رفتم روی نقطه اولم  به حسن با بغض و اعتراض گفتم
    که چرا باید بدون مشورت با من زمانی که بی هوش بودم اینجوری تو شکمم را  ،دکتر  جراح خالی کنه که بخوام الان از کمبود هورمون مناسب  شکنجه بشم .. ایا حقم نبود در مورد عضو های بدنم خودم تصمیم بگیرم ؟ که شما امضا بدی
    الان تو جای من که شکنجه این عوارض نمیشی ؟

    میدونم دکتر هدفش این بوده که میخواسته من طول عمر بیشتری داشته باشم اما من فکر میکنم دوسال زندگی باکیفیت بهتر این تجربه بدی است که گریبانگرم شده و از زنده بودنم واقعا دارم  سیر میشم من که راضی نیستم
    و تلخ ترین قسمتش اینه که بعد این ماجرا هیج ساپورت یا پروتکل درمانی جهت جلوگیری از کم کردن این عوارض برای امثال من دکترها انجام نمیدن


    خیلی پیگیر شدم انگار از باب ریسک برگشت بیماری جرات ورود به هورمون تراپی ندارند در صورتی که شنیدم به فردی که مشابه شرایط من را داشت در انگلیس از این بابت درمان و خدمات خوب گرفته بود.


    البته چون دستهام زیاد یخ میکنه و انگار در سرم یهو احساس ضعف میکنم نمیدونم شاید تیروئیدم به مشکل خورده چون من هر دوره این حمله های آزار دهنده ،  گر گرفتگی را تجربه میکنم اما هیچ زمانی اینقدر به این شدت تکرار و سنگین نبوده سنگین ترین تجربه گر گرفتگیم برای سه سال پیش بود که حسن ماموریت آفریقا رفته بود و بعدش در تمام این مدت  موردی در طی ماه تجربه میکردم الان این از حملات سه سال پیش خیلی شدید تر هست
    بالاخره باید اول تشخیص  درستش مشخص بشه که علتش چی هست من خودم هم نمیدونم


    این فرصت پیگیری در حال حاضر برای من در ایران امکان پذیر هست و اینجا نمیتونم اقدامی بکنم
    از  این بابت هم  اعلام میکنم اینجا اسیر شدم و سخت میگذره بماند مزایای زیاد دیگرش اما این موردش برای شرایط و نسخه زندگی من خیلی مکافاته

    مخاطب های همدردم که اینجا را میخونید شاید بهترین انتخاب برای من  توسط پزشک جراح زنان سرطان در آن زمان انجام شده اما الان تو آن فاز  معترضی و فشار هستم چون حالم خوب نیست احساساتم فعال تر هستش و دلم میخواد واقعیت حس و حال شرایطی که داخلش هستم را بنویسم 

     چندین روزه بیشترین ساعت خوابی که در شبانه روزش داشتم پنج ساعت بوده
    میگن این بی خوابیه عوارض اومیکرون است الله اعلم
    من چون درد های مزمن  بدنی هم زیاد دارم  واقعا دلیلش نمیدونم ؟


    خیلی کلافه ام که نمیدونم واقعا چی به چی است
    در طی روز اینقدر مسئولیت و کار دارم شب که میام توی رختخواب حس میکنم از کوفتگی بدنم و خستگی زیاد  خوابم نمیبره ...
    دیشب  به حسن میگفتم  از بابت این همه استقلال در زندگی و همیشه مشغول حمایت بودن به نظرم میاد احساس رنج و خستگی میکنم چون یک جورهایی حس میکنم این خیال و تصور افراد دایره ارتباطیم و حتی خود شخص تو  ،  که من نه تنها از رفع نیازهای خودم  به طور کامل برمیام بلکه مشکل گشا و حامی دیگران هم هستم و از بابت فشارهای که روم است  کاملاً نادیده گرفته میشم


    شاید به نظرت نیاد ولی انگار فراموش شدم که من هم انسانم هر چقدر مستقل رفتار کنم اما یه میزان توانی دارم که شاید دلم بخواد اندک روزهایی در تجربه زندگیم یکم از این همه  مسئولیت و هیاهو فارغ باشم و دیگران یک مقدار بزرگواری کنند  و این حق را هم برایم قائل بشند
    اما در زندگی خانوادگی  چه از سمت خودم و خودت این باور بی نیاز بودن و خستگی ناپذیری من  میدونی همیشه بوده و شدم سنگ‌زیرین آسیاب

    از نظر شغلی هم  ابداً گلایه ای ندارم رشته و کاری بوده که خودم باآگاهی انتخاب کردم اما آن هم یک مسئولیت و صبوری بی نهایت میخواد که من در بین همکارانم  زیاد شاهدم ، هر کسی نمیتونه این شغل را ادامه بده چون از میزان طاقتش عبور و خودش خیلی زود بازنشسته میکنه  اما خب اون بخش شغلیم هست که  خودم خواستم واردش شدم اما به عنوان  قمست سخت زندگیم هست چون برام تعهد زیادی داره

     

    گاهی ما موارد محدودی  داریم از مراجع ها ،  افرادی که  درگیر اختلالات شخصیت شدید هستند فقط یک موردش ، به اندازه صدتا مشاوره های روتین از ما جون و  انرژی میگیره
    خیر سرم با تدارک چند روز قبل  باربد مثلا بعد مدتها رفتیم بیرون  چند ساعت بابت مراسم تولد با هم باشیم  اما یکی از همین مراجعین اختلال شخصیتی بعد از تنش های متوالی که در  روزهای قبل از بابت درخواست ها و  توقعات نامعقولش خارج از ساعات مشاوره مکرر ایجاد کرده بود و من با صبوری بسیار زیاد مدیریتش کرده بودم
    همون روز هم در ادامه ایجاد تنش هاش خیلی حد و مرز گذروند که دیگه دیدم برخورد قاطعانه حسابی لازمه و زمانش فرا رسیده

    باهاش یه برخورد بسیار  بسیار جدی کردم و اعلام کردم اگر نخواد بعد از این هم توضیح و تذکر  متعهد به رعایت حقوق من باشه ختم رابطه را اعلام میکنم  بهش گفتم من قرار نیست حال دیگران خوب کنم که حال خودم بد بشه ، قرار باشه کارم که عشقمه و با جون دل انجام وظیفه میکنم آرامشم را بگیره نپذیرفتن یک مراجع  که جای خود دارد کل کارم را میبوسم کنار میگذارم  اگر انتخابتون اینه که رعایت نکنید مشکلی نیست من هم تصمیم خودم را  در مورد شما بسیار ضربتی میگیرم که از خودم مراقبت و محافظت کنم رابطه من و شما فقط در ساعت مشاوره است غیر از آن با این حجم عدم رعایت و در خواست های که مربوط به وظایف من نمیشه مزاحمت جدی برای من است .


    پس اروم باش اجازه بده بهت به شیوه درست کمک کنم و به بهانه های حق به جانبی به خودت اجازه نده رعایت قوانینی که بهت گفته شده و تو این مدت به هر نحوی دهها بار یاداور و تذکر داده شده زیر پا بگذاری .
    هر مراجعی بخواد اینگونه  و با این توقع  در رابطه با من باشه اصلا سر یک هفته من کارم و زندگیم از دست میدم این موضوع نشدنی هست
    الان هم شاهد هستی که صدام داره میلرزه میخواستم خودت بشنونی و فکر نکنی روانشناس کیسه بوکس شماست که هر کاری خواستین میتونید سرش بیارید و آن هیچ فشاری درش اثر نباید بکنه


    بهش گفتم چون یه ویزیت میدین فکر کردید  روانشناس را  استخدام  بیست و چهار ساعته کردین؟  ،  روانشناس ادم شما نیست.
    یک رابطه متقابل است که هر  دو باید بهش طبق چهار چوب و پروتکل ها پاییبند باشیم من حق شما را رعایت کنم شما هم همینطور ، حق  من را

     

    تذکرات را دادم اما تا دو ساعت بدن خودم از فشار عصبی که بهم وارد شده بود همینجور میلرزید همش احساس میکردم میخوام بی هوش بشم دستهام انگار گذاشته بودند تو سطل اب یخ


    ( به خاطر حفظ حریم راز داری نمیتونم با جزییات توضیح بدم که ایشون چه پیامهای یک ریز ارسال میکرد  ) که اخرش دیگه به انفجار من داشت منجر میشد .... مگه سکته چطوری اتفاق میفته


    گریم گرفت گفتم خدایا حالا که خواستم با کارم به بقیه افراد کم کنم آن هم با این همه عشق فکر کنم حقم نیست که خواستم بعد این همه مدت سه ساعت با پسرم یه اوقات کوچیک خوب بسازم اون هم از من باید بی رحمی دریغ بشه
    اشکال کار کجاست ؟ حکمت چیه ؟ در من برای روبه رو شدن به این همه فشار چی دیده شده ؟ چرا همیشه یه ماجرایی این وسط هست .

      به دلیل شکنندگی که این افراد دارند  با احتیاط  باید باهاشون رفتار کرد نه حاضرند و نه قبول میکنند که ارجاعشون بدی با عدم همکاری و خواسته های غیر معقولانه حاضر نیستند به راحتی ترک و ختم جلسات مشاوره را انجام بدن 
    و به دلیل غیر منطقی بودن و پافشاری در انکارهای که در زندگی  دارند ، مسئولیت سهم درمان و تغییر را تقریبا ندارند

    متاسفانه توقعات بسیار بی جا از درمانگر دارند حریم و مرزهای حقوقی درمانگر رعایت نمیکنند
    درسته که ما شیوه های برخوردی قطعانه و مدیریتی برای این افراد بیمار داریم 
    آن هم من که خیلی طبق اصول میرم جلو مراتب رابطه با صبوری پله پله انجام میدم  چون همون هم جزیی از درمانشون است


      من باید اصل کارم این باشه که تنش های که مراجع اختلال شخصیتی ایجاد میکنه باعث نشه بی تحمل بشم و رفتاری کنم که بیشتر  آسیب بخوره ...
    ولی برای این صبوری و حوصله بماند که خودم چه کبابی میشم
    یک جا بیماران اختلال شخصیت ملایمت و حمایت میخوان یک جاهایی برخورد جدی لازم دارند که من از هر دو مورد در صورت نیاز استفاده میکنم  که امان از روزی که وقت جدی بودنم برسه .

    این وسط شیره جان خودم مکیده میشه ....
    ممکنه براتون سوال بشه خب ادمی که اختلال شخصیت داره امده که کمک بگیره و باید درمان بشه
    و هرکی میاد مشاوره مشکل داره؟
    نه دوستان اصلا و ابداً اینطور نیست بحثش خیلی مفصله از حوصله شما در اینجا خارج هست بخوام توضیح بدم   مختصر و ساده بخوام بگم درصد خیلی جزیی از مراجع های ما ممکنه اختلال شخصیت داشته باشند
    بقیه مراجع ها برای درمان و مشکلاتی که دارند بینش کمک به خودشون دارند با واقعیت ها  قطع ارتباط ندارند انگیزه تلاش برای تغییر کم یا زیاد در آنها است .توقعات به نسبت معقولانه از درمانگر و حل مشکلشون دارند حتی اگر ندونند زمانی که آگاه بشند میپذیرند اما فرد اختلال شخصیتی مقاومت بسیار زیاد در این موارد داره و بحث افکار غیر واقع بینانه و مشکل انکارهای که در مسائلشون دارند وقتی هر جلسه مشاوره شون تموم میشه  درمانگر تمام انرژی وجودش  تحلیل شدید میره انگار میاد نیروی حیاتت را با خودش میبره


    انرژی جلسه مشاوره شون یک طرف مقید نبودن به قوانینی که برای رابطه اش با شما  با وجود  اینکه کاملا توضیح داده شده از یک طرف  .... فکر میکنه چون امده روانشناس بیست و چهار ساعته هر فشاری را احساس میکنه یا با هر ناکامی برخورد داره میتونه استفراغ روانیش را روی مشاور خودش خالی کنه و این وظیفه روانشناسه
    دیگه فکر نمیکنه
    روانشناس بخت برگشته هم مراجع های دیگر داره زندگی شخصی خودش داره
    و هزار دردسر و چالش در  زندگی خودش داره


    بهش هزار بار بگو این شماره تماس فقط برای وقت گرفتن هست نه برای این هست که شما هر ساعتی از شبانه روز شصت و پنج تا پیام بفرستی
     یا اینکه این لیست درخواستی که از من داری در حوزه مسئولیت و وظایف روانشناس نیست .

    بگذریم میخوام بگم سختی های شغلم یک طرف
    و چالش های رگباری که در زندگیمون بی وقفه ایجاد میشه یک طرف در  این وسط هم یکی نمیاد بپرسه تو که صدات در نمیاد و ما این ظاهر را مبینیم
    ولی حالت چطوره  اصلا خوبی تو ؟
    میدونید حقیقت انگار غیر این باشه براشون عجیب هست در صورتی که یک درصد از شرایط من را یکشون بدن ،دنیا را از فشار هاشون باخبر میکنند و همه باید برای کمک رسانی جمع بشند


    من در زندگیم باورم اینه که دنبال ناجی نباشم و الان هم نیستم .... اما در تمام این بی توقعی و پذیریش مسئولیت سختی زندگیم ،این روزها هم ، تمامی  جسمم درد میکنه و هم نامعتادله  که حتی انگار خود حسن هم فراموش کرده که چقدر این تاخیر زیاد در عدم چکاپ های پزشکیم میتونه عواقب  سنگینی برامون پیش بیاره ...
    یک هفته اخیر مرتب تهوع های سنگین داشتم چند بار هم بالا اوردم اما دو روز حالتم تهوعم کاهش پیدا کرده

    میدونید چرا میگم یادش رفته چون اصلا صحبت و نگرانی  از این ماجرا نداره و الویت نگرانی هاش از موارد دیگه است 


       اینکه تو این حجم خستگی دلم لک زده برای اینکه خاموشی این روزهای زندگیم برای چند روز هم شده بزنم کاش میشد گاهی از روزهای سخت زندگی مرخصی و مهلت گرفت  تا نفسی تازه کنیم 

     

    زندگی خوب حق همه ادمهای پرتلاش و کم توقع است 

     

    پی نوشت :دوستانم بیاین کجایید دلم براتون تنگ شده

    خواننده  های خاموش هم دوست داشتند یه حاضری بزنند

     




     

    نوشته شده در سه شنبه دهم اسفند ۱۴۰۰ ساعت 11:25 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []

  • و این منم
    زنی تنها
    در آستانه ی فصلی سرد؛
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین،
    و یأس ساده و غمناک آسمان،
    و ناتوانی این دستهای سیمانی،
    زمان گذشت، زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت،
    ساعت چهار بار نواخت،
    امروز روز اول دی ماه است؛
    من راز فصل‌ها را می‌دانم
    و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم.
    👤فروغ فرخزاد

    #مریم_نوشت:
    پی نوشت : و امروز سالروز اخرین روزیست در سال ۹۴ ، حدود شش سال پیش که رحم و تخمدانهایم و .... در جسم صاحب بودم
    و فردا سوم دی تا مدتهای برای این فقدان به سوگ عظیمی نشستم و رنج سوگواری را با ذره ذره وجودم چشیدم .
    یادم می آید ، همچین روزی موقع وداع درحال استحمام جهت آماده شدن برای بستری در بیمارستان با اشک و زاری از اعضای بدنم قدردانی کردم و گفتم سپاسگزارم که به واسطه شما لذت دلچسب مادری چشیدم و با بودنتون چرخه سلامت هورمونهای زنانه ام حالش خوب بود ... ببخشید من را اگر میزبان خوبی برایتان نبودم و فردا باید در سی وسه سالگیم جسمم را ترک کنید .قطعا بدون شما روزهای سخت و دردناکی در پیش خواهم داشت .
    و زمانی که این فقدان رخ داد تا مسیر پذیرش ،جانم به لب آمد که بپذیرم آنچه که از دست رفت برنمیگردد و زندگی با همه بی رحمی ها و نقصانهایش ادامه دارد و دقیقا خود همین زندگی است که تو را تشویق به ادامه و زندگی میکند .

    خواهشا بزرگواری بفرمایید طوری رفتار نکنید که افرادی مثل ما مجبور به خودسانسوری شوند . گاهی همدلی ها مرهم خوبی بر زخم های ماست
    ( جراح خانم دکتر زهره شاهوردی متخصص و جراح سرطانهای زنان بودند)

    ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

    نوشته شده در پنجشنبه دوم دی ۱۴۰۰ ساعت 14:54 توسط : مریم | دسته : درمان و چکاپ و جراحی
  •    []

  • تو این حال و احوالم، اکثر روزها این ترانه محمد اصفهانی را روزی چندبار گوش میدم انگار از دلم میخونه اصلا مثل اینکه دقیقا برای شرایط فعلیم خونده گاهی هم وسط خوندن به خودم که میام میبینم صورتم خیس اشک شده ....متن ترانه اش را براتون میگذارم لینک آهنگش را هم براتون گذاشتم بزنید روی لینک برید توی صفحه بعد بیاین پایین صفحه آهنگ پلی و گوش کنید

    متن آهنگ یه تیکه زمین محمد اصفهانی😭

    —–|●♯♩♪♫♬♬♫♪♩♯●|—–

    بهشت؛ از دستِ آدم رفت از اون روزی، که گندم خورد…#♪♬

    ببین چی میشه؟! اون کَس که… یه جو، از حقِ مردم خورد…#♪♬

    کسایی که توو این دنیا… حسابِ ما رو پیچیدن…#♪♬

    😭😭😭💔💔💔یه روزی؛ هر کسی باشن… حساباشونو پَس میدَن…#♪♬

    عبادت، از سرِ وحشت… واسه عاشق، عبادت نیست…#♪♬

    پرستش؛ راهِ تسکینه… پرستیدن؛ تجارت نیست…#♪♬

    سرِ آزادگی، مُردَن… تهِ دلدادگی میشه…#♪♬

    یه وقتایی تمامِ دین… همین آزادگی میشه…#♪♬

    کنارِ سفرهِ خالی… یه دنیا آرزو چیدن…#♪♬

    بفهمن آدمی، یک عمر… بهت گندم نشون میدن…#♪♬

    نذار بازی کنن بازم… برامون با همین نقشه…#♪♬

    خدا هرگز کسایی رو… که حق خوردن نمیبَخشه…#♪♬

    کسایی که به هر راهی… دارن روزیتو میگیرن…#♪♬

    گمونم یادشون رفته… همه یک روز میمیرن…#♪♬

    جهان؛ بدجور کوچیکه… همه درگیر این دردیم…#♪♬

    همه یک روز میفهمن… چه جوری زندگی کردیم!…#♪♬

    ترانه سرا: روزبه بمانی

    —–|●♯♩♪♫♬♬♫♪♩♯●|—–

    https://musictarin.com/download-single-track/217.php

    نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۹ ساعت 21:28 توسط : مریم | دسته : بغض های دلتنگی و غریبانه
  •    []