درباره

مرنج و مرنجان


مریم متولد سوم اسفند ماه ، همسرم حسن و پسرم باربد جان و جهانم هستند ،به عشقشون نفس میکشم از اول اردیبهشت ۹۴ در سن ۳۲ سالگی   به علت ابتلا به سرطان پیشرفته کولون جراحی ها ، شیمی درمانی ها و درمان های متعددی که تا به امروز که ادامه داشته را تجربه کردم . تجربه دو بار سرطان ،  ده بار جراحی های سنگین و شصت بار شیمی درمانی داشتم سرطان دوم متاستاز تخمدان شدم و هیسترکتومی کردم
در اینجا روایت میکنم دل نوشته هایم ، تجربیاتم را از این بیماری پر از چالش درد و رنج ،یک روایت کاملا واقعی و بدون سانسور ، انگیزه اصلیم از نوشتن این هست که، بتونم با بیان تجربیاتم کمکی ارائه داه باشم به شناخت مردم از درک و شرایط بیمار سرطانی امیدوارم مفید واقع بشود پیشکش همدردانم، عزیزان درد کشیده ،برای همراهان بیماران ، تا اندکی با انتقال این تجربیات از وسعت درد آنها بکاهم ،شاید رسالت من در این دنیا همین باشد .  اینجا حریم مجازی من هست برای احترم متقابل حد و مرزها را لطفا رعایت کنیم به عبارتی آداب و فرهنگ استفاده از روابط مجازی را داشته باشیم رفتار  ما نشانه شخصیت و حرمت به نفس ماست
بخشی از مطالب اینجا تداعی آزاد من  و سبک زندگیم در این شرایط سخت است و روزهایی که پشت سر میگذارم هست
توصیه میکنم تا زمانی که با کفش های کسی قدم برنداشتیم به راحتی درمورد راه رفتنش قضاوت نکنیم .میدونید چرا ؟ چون زمین بدجور گرد است ... میدونم این جمله به نظر ترسناک میاد ولی کاملا واقعیت داره . قانون طبیعت همینه و کائنات اصلا با کسی شوخی نداره و به قول مولانا جان که میگه
این جهان کوهست و فعل ما ندا/
سوی ما آید نداها را صدا /
اعمالی که در دنیا انجام می دهیم, مثل صداهایی است که در دامنه کوه فریاد می زنیم, همهٔ آنها به خود ما باز می گرد حواسمون به این باشه هم در فضای واقعی و هم  مجازی دل کسی را به درد نیاریم که خدای نکرده آهی بکشه ،تاوانش گران و سنگینه

آرزو میکنم یک روز بیماری سرطان ریشه کن بشود  هر وقت به یاد هم افتادیم  برای هم طلب خیر کنیم
پی نوشت : پنج سال در میهن بلاگ مینوشتم  که ناگهانی تعطیل شد  این بخش معرفی  کپی شده از وبلاگ قبلی است. بیست و پنجم بهمن ۹۹ به این خونه جدید بلاگفایی آمدم چون دوستان زیادی در این مدت دل به دل هم دادیم و فیدبک های بسیار خوبی از انتقال تجربیات گرفتم
خوش آمدید به خونه مجازی من ❤


لينک هاي روزانه

جستجو

امکانات

حسن دو سه روز پیش رفته بود برای باربد یه کیبورد جدید بگیره که هم، به‌روزتر باشه و هم باربد برای بازی‌هاش بتونه از امکانات بهتر استفاده کنه.

باربد بی‌صبرانه منتظر بازی GTA6 (جی‌تی‌ای شش) هستش که چند ماه دیگه این بازی معروف به بازار میاد. ساخت این بازی معروف دوازده سال طول کشیده و میگن وقتی به بازار بیاد اقتصاد دنیا را تکون میده.

حتی باربد یه وقت‌ها تو این انتظار آمدن بازیش، میاد تبلیغ‌هاش رو برای من پخش می‌کنه و نشونم میده. من هم دل به دلش میدم و پا به پاش با ذوق و توضیحاتش همراهیش می‌کنم و سعی می‌کنم هیجاناتم مصنوعی نباشه.

گاهی خودمون باید یاد بگیریم که با علاقه‌های دیگران همدل باشیم، حتی اگر خودمون بهشون علاقه نداشته باشیم؛ این همدلی خودش نوعی عشق ورزیدن است.

ما خواستیم قبل آمدن بازیش امکاناتش رو ارتقا بدیم، از اون‌جا هم گفتیم برای خودش یه مانیتور بهتر سفارش بده که حسابی حالشو ببره. عرشیا، دوستش، ایران اومده و به لطف و همراهی اون قراره براش بفرستیم.

حسن موقع خرید کیبورد، توی مغازه که بوده، یه مقدار سوال در مورد بعضی از وسایل و امکانات برای گیم‌هایی که خودش انجام میده می‌پرسه و با فروشنده تبادل نظر می‌کنه. دو تا پسر همسن باربد که اون‌ها هم برای خرید اومده بودن، توجهشون جلب میشه. به حسن می‌گن: چه اطلاعات خوبی دارید! شما این بازی‌های به‌روز رو خودتون انجام میدین؟

حسن میگه: بله، من و پسرم که همسن شماهاست مشترک انجام میدیم. بعد می‌خنده و میگه: براتون عجیبه؟

میگن: خیلی جالبه، آره تا حالا ندیدیم کسی به سن شما اینجوری علاقمند و مشغول این بازی‌ها باشه. حسن میگه: من سال‌هاست از نوجوانی گیم‌ها رو بازی می‌کنم. بعد بهش میگن: خوش به حال پسرتون، چقدر با شما بهش خوش میگذره.

دقیقا همین ذوق و علاقمندی حسن به گیم‌ها که هنوز در وجودش فعاله، باعث شده دنیای لذت و تجربه‌های مشترک خودش و باربد خیلی جذاب بشه. چون اینطوری روزانه زمانی دارن که با هم در موردش حرف بزنن و اخبار جدید رو به اشتراک بذارن.

یادمون باشه: کیفیت زمان با فرزندان، خیلی مهم‌تر از کمیتشه. حتی چند دقیقه واقعی و همراه با حضور ذهن، می‌تونه اثرش بیشتر از ساعت‌ها حضور فیزیکی بدون توجه باشه.

البته این رو هم بگم که اهمیت دادن به علایق متفاوت من و حسن باعث شده این خوشحالی‌ها خاموش نشه. من دیدم گاهی توی بعضی زوج‌ها انقدر حساسیت به این موارد زیاده که طرف مقابل خسته میشه، بینشون اختلاف میفته و بعد از مدتی این تفریحات خاموش میشه. چه بسا زمان‌هایی هم بوده که درگیری‌های زندگی باعث وقفه توی این سرگرمی‌ها شده، اما من تمام تلاشم رو کردم دوباره به سمتش برگرده. چون می‌دونم هم روی حال خوب خودش اثر داره و هم برای ارتباط قوی‌تر خودش و باربد مؤثره. طبیعیه که حال خوب این دوتا، حس مطلوبش به خودم برمی‌گرده.

خوشبختانه حسن رفتار معتادگونه با این بازی‌ها نداره که بخواد باعث بشه از وظایف مهم دیگه زندگیش غافل بشه. خیلی خوب مدیریتش می‌کنه. من هم توی اون ساعتی که بازی می‌کنه هیچ‌وقت شکایت نکردم یا حس بدی بهش ندادم.

چند وقت پیش شب باربد تماس گرفت. حس کردیم دچار کلافگی و خستگی شده. نگفته هم از روی چهره‌اش حال بچه‌مون رو خوب می‌شناسیم. بالاخره دچار دلتنگی و روزمرگی میشه. وقتی بهش گفتیم با دوستات قرار بیرون بذار، گفت: الان حال و حوصلشو ندارم. فهمیدیم بی‌حوصلگی‌ش زیاده و از جملاتی که می‌گفت معلوم بود دلش برای ما تنگ شده.

شب بود و حسن یه عالمه کار شخصی داشت، ولی فوری کارهاش رو کنار گذاشت و به باربد پیشنهاد داد یه فیلم دلخواهش رو دانلود کنه، همزمان با هم آنلاین بشن و ببینن.

یعنی من کیف کردم... فیلم تم کمدی داشت. من زیر صدای قشنگ خنده‌هاشون که توی اتاقم می‌پیچید با آرامش اونها خوابم برد.

فرداش حسن گفت چند دقیقه دیر رسیدم سرکار چون تا نیمه‌شب من و باربد فیلم دیدیم و درباره‌اش بحث کردیم. خیلی تحسینش کردم. گفتم: واقعا تو یه پدر بی‌نظیری هستی.

‌‌‌

اگر جنبه‌های تعریفی رو بذاریم کنار و فقط برای اشتراک‌گذاری یه الگوی خوب بهش نگاه کنیم، واقعا باید گفت: کسی که می‌تونه و حوصله این عشق دادن رو با این کیفیت داره، اینجوری با بچه‌اش ارتباط بگیره و حتی از دور، راهی مشترک برای حال خوب بچه‌اش پیدا کنه، واقعا شایسته والد شدنه.

• «والد بودن یعنی گاهی کارای مهم رو بذاری کنار، چون یه لبخند بچه ارزشش بیشتره.»

ما نباید در نقش والد بی‌حوصله و بی‌توجه و سرزنشگر ظاهر بشیم و فکر کنیم یه بچه توی اون سن دیگه نیازی به همراهی نداره. و این‌که ما خرجش رو می‌دیم باید کافی باشه؟! بعد ناراضی شاکی باشیم از رابطه و برخورد بچه‌هامون با ما؟

رابطه با فرزند نگهداری می‌خواد. ما تا ابد مسئولیم هر آنچه از ساختن حال خوب برای بچه‌مون هست رو دریغ نکنیم. این ارتباط هم باید باتوجه به سن رشدی بچه به‌روز بشه تا همخوانی با مرزهاش داشته باشه. شما ممکنه با تأمین مادیات، به بچه‌هاتون رفاه و آرامش بدین؛ اما آسایش نمی‌دین. آرامش یه امر بیرونیه، اما آسایش یه امر درونیه. و باور کنید این آسایش خیلی مهم‌تر از آرامشه. فرزندانی که در محیطی با آسایش درونی بزرگ می‌شن، توانمندی و اعتماد به نفس‌شون پایدارتر و روابط آینده‌شون سالم‌تره.

‌‌

من هم فرداش شروع کردم چند وسیله‌ی خونه اش مثل روتختی، متکا و خوشبوکننده‌های مختلف و... رو با هم آنلاین انتخاب کردیم و از ترندیول براش سفارش دادیم که تغییرات حس و حال خونه‌ش براش مثبت‌تر کنه.

هفته پیش برای خودمون یه ایرفرایر خریدیم که امکان درست کردن غذای رژیمی و فوری بیشتری داشته باشیم. اینقدر باربد به خرید ما و علاقه‌ی خودش به این وسیله، بدون اینکه درخواستی بکنه، واکنش نشون داد که فرداش براش از آمازون یه ایرفرایر سفارش دادیم. اونقدری خوشحال شد که حتی برای پلی‌استیشن فایوش هم این‌جوری ذوق نکرده بود! الان هی داره سرچ می‌کنه تا غذاهای مختلف پیدا کنه و توش امتحان کنه.

یعنی خوش به حال همسر آینده‌ش! چون دقیقا مثل حسن، حتی بیشتر، به لوازم آشپزخونه و امکانات اینجوری علاقمنده. وقتی می‌ریم بیرون، دوست داره این بخش مراکز خرید رو ببینه. البته به برکت مستقل زندگی کردنش و نیازهاش، توجهش به این موارد جلب شده و علاقمند شده. الان خیالم راحته که با شروع دانشگاهش می‌تونه سریع غذای خودش رو توی این وسیله آماده کنه.

یه تجربه‌ی بامزه و خنده‌دار از باربد بگم: چند وقت پیش که دیدم حوصله آشپزی نداره، تشویقش کردم با هم همزمان قورمه‌سبزی و خورش قیمه درست کنیم. هم یکی‌دو روز بخوره، هم چند وعده فریزر کنه. بهش گفتم: سبزی‌ت که سرخ شده برات آماده کردم، لوبیات هم نیم‌پز کردم. گوجه پوره‌شده و سرخ‌شده رو هم قبل از اومدنم فریز کردم. نصف بیشتر راه پیش روت! همت کن با هم این دوتا غذا رو آماده کنیم. بیست دقیقه‌ای کاراش جمع میشه.

خلاصه آنلاین مشغول آشپزی شدیم. مرحله‌به‌مرحله بهش می‌گفتم چیکار کنه. آخر کار یهو پرسید: مامان، این خورش قیمه انگار یه چیزی کم داره، نخودی چیزی نداره؟ گفتم: پس اون نخود لپه که خیس کردی اضافه کردی. چی شد؟ گفت: من که اینو تو قورمه‌سبزی ریختم!

گفتم: وای باربد! مگه میشه یه عمر قورمه‌سبزی خوردی و متوجه نشدی نخود لپه مال اون نیست؟

گفت: آخه ازت پرسیدم بریزم تو قورمه، گفتی بریز! گفتم: من لوبیا رو گفتم. گفت: خب اونو ریختم.

خلاصه، فکر نمی‌کردم دیگه اون قورمه با اون همه حبوبات بی‌ربط قابل خوردن باشه. ولی بنده خدا گفت: مامی، سخت نگیر، می‌خورمش. چیزی که ریختم غیرخوراکی که نیست! و واقعا هم تا ته همش خورد.

‌اینم یکی از آپشن‌های خوب آقایونه! خراب‌کاری می‌کنن و بعد همون غذا رو با لذت می‌خورن، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

گفتم: با این تجربه، تا عمر داری خورش قیمه و قورمه توی ذهنت موندگار شد.

بعد چند وقت از این دسته گلش گذشته دیروز می‌گفت: مامی، باید برم خرید کنم. وقتشه اون قورمه‌ی اصیلی که خودت درست می‌کنی رو برای خودم بپزم.

‌‌

یه روز هم زنگ زدم گفتم: ناهار چی داری؟ گفت: پنه آلفردوی مناطق محروم! 😂کلی خندیدم. گفتم: چرا مناطق محروم؟ گفت: هوس کردم، اما نه خامه داشتم، نه پنیر و نه قارچ. فقط با پاستا و شیر و مرغ مزه‌دارشده درست کردم.

گفتم: عالیه ولی خب می‌رفتی خرید. گفت: اینقدر هوا گرمه که نمی‌صرفید از خونه بیرون برم. ولی واقعا جالبه که با وجود محدودیت، چیزی که دلخواهشه برای خودش می‌سازه و درست می‌کنه.

در نهایت

✦ آخرش، شاید اون چه چیزی که داریم یا چه چیزی که می‌خریم موثر باشه؛ ولی مهم تر اینه که چقدر با هم خندیدیم، با هم بودیم و لحظه‌ها رو واقعی ساختیم. این‌هاست که توی قلب می‌مونه.

‌‌

✦ فراموش نکنیم: ارزش واقعی والد بودن، در حضور و توجه ماست نه فقط تنها در چیزهایی که می‌خریم یا فراهم می‌کنیم. لحظه‌ها و احساس‌هاست که فرزند ما هیچ‌وقت فراموششون نمی‌کنه.

‌‌

نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 15:53 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • ‌‌

    باربد جان، پسر نازنین و بی‌همتای من 💖

    بیست سال از لحظه‌ی باشکوهی ،که پا به دنیای ما گذاشتی گذشته ، بیست سال از لحظه شکفتن نور در آغوشمون میگذره ❤️ بیست سالی که هر ثانیه‌اش برای من و پدرت سرشار از شور، شعف و شکرگزاری بوده. تو نه فقط تنها پسر ما، که تمام گوهر و شکوه زندگی‌مان هستی.❤️🎂❤️😘

    ‌‌

    پسرم، تو همیشه با نجابت و اصالتت، با قلب مهربان و روحت بزرگ، برای ما افتخار آفریدی. امروز که از دور می‌بینیم چطور محکم و مستقل راهت را می‌سازی، بیشتر از همیشه حس می‌کنیم چه مرد بزرگی شدی.❤️

    این اولین تولدی نیست که از ما دوری… اما باور کن هیچ فاصله‌ای نمی‌تواند شعله‌ی عشق و دلتنگی ما را خاموش کند. نبودنت، زخمی است بر دل‌مان، اما زخمی شیرین؛ چون می‌دانیم این دوری به خاطر رویاهای توست، به خاطر آرزوهایی که دانه‌به‌دانه در جانت کاشته‌ای. من و پدرت دلمان را به همین امید آرام می‌کنیم و دوری‌ات را با عشق به جان می‌خریم، چون تو را در مسیر روشن آینده‌ات می‌خواهیم.❤️🎂

    باربد قشنگم ❤️❤️❤️🎂

    بیست سالگی‌ات آغاز فصلی تازه است؛ فصلی پر از کامیابی، آرامش و لبخند. تولدت مبارک پسرم ، قوت قلب مریم و حسن ، عشق دلمون ، ما همیشه و در هر لحظه به داشتنت می‌بالیم و از خدا می‌خواهیم که حافظ و همراهت باشد.🎂🎂🎂

    ‌‌

    ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

    تبریک تولد حسن عزیزم به باربدم :

    پسر عزیزم ، باربد جان❤️

    بیست ساله شدی، مرد شدی، به یاد می آورم روزهایی را که دستان کوچکت را در دستانم میگرفتم تا زمین نخوری و روی پاهای خودت به ایستی و اولین قدمهایت را در مقابل چشمان مشتاق من و مادرت برداری و اکنون آن پسر کوچک و زیبا و بازیگوش جای خود را به مردی جوان داده که مایۀ افتخار و تکیه گاه و امید ماست.

    آرزو می‌کنم همیشه سالم، خوشبخت و سرافراز باشی.

    تولدت مبارک مرد جوانم ❤️

    ❤️

    مریم عزیزم تولد پسرعزیزمون رو به شما مادر شایسته تبریک میگم و همیشه بابت این هدیه شیرین و فداکاریهایت از شما قدردانم.❤️

    ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️



    باربد هم برای ما نوشت :❤️

    نویسنده:باربد سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ ساعت: ۹:۳خیلی ممنونم برای پیام قشنگتون، واقعاً خوشحالم که همیشه کنارم هستین حتی وقتی ازتون دورم. می‌دونم دوری از من براتون سخته، برای خودمم همینطوره، ولی مطمئن باشید همه تلاشم رو می‌کنم که باعث افتخار و سر بلندیتون بشم.
    امیدوارم سال دیگه تولدم رو پیش هم جشن بگیریم.
    خیلی دوستتون دارم 🌹❤️❤️


    پاسخ: من به فدای تو عزیز جونم تو باعث افتخار و سربلندی ما همیشه هستی عزیزم ... تاج سرم ، نور دلم❤️


    ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

    ‌‌

    نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 8:30 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • وسط مشاوره‌هام بودم که باربد از واتساپ زنگ زد. تماسش رو رد کردم.

    معمولاً قبل از شروع کارم بهش میگم که اون ساعت در دسترس نیستم.

    ولی امروز چون چهار تا جلسه پشت سر هم داشتم، تایم کارم طولانی‌تر شد.

    احتمالاً فکر کرده دیگه کارم تموم شده که تماس گرفته.

    وقتی جواب ندادم، برام نوشت:

    «امروز مشاوره‌هات خیلی طول کشید.»

    و بعدش هم نوشت:

    «مامی خسته نباشی ❤️ لطفاً حواست به حال و انرژیت هم باشه… امروز دیگه کار نکن، به خودت استراحت بده.»

    منم چون باید تمرکزم روی کارم می‌موند، کوتاه نوشتم:

    «جون دلمی تو ❤️»

    به محض اینکه با مراجع آخر خداحافظی کردم، بهش زنگ زدم.

    با هم کمی حال و احوال کردیم.

    گفت: «مامی من فقط می‌خواستم حالت رو بپرسم. خیلی لطف کردی که زنگ زدی. می‌دونم امروز زیاد حرف زدی، الان باید استراحت کنی. مزاحمت نمیشم.

    ما فرصت داریم بعد با هم حرف بزنیم»

    واقعاً قشنگه وقتی توی رابطه‌هامون از هم مراقبت می‌کنیم، هوای همدیگه رو داریم، همدیگه رو درک می‌کنیم و توقعاتمون از هم، به‌جا و منطقیه.

    این درک متقابل عجیبه… انگار تمام انرژی‌ای که رفته، برمی‌گرده و آدم دوباره شارژ میشه.

    دقیقاً مثل امروز که با پیام‌ها و تماس با باربد، حس کردم از عمق درکش، دوباره پر از انرژی شدم.

    ما در رابطه بیشتر از هرچیز به معنای واقعی درک شدن نیازمندیم .و همه اعضای رابطه مسیول این مراقبت و تعامل درست هستند .

    .

    نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 14:34 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • باربد میگه: «مامی، کی مشاوره‌هات تموم میشه با هم آنلاین آشپزی کنیم؟»

    میگم: «چی میخوای درست کنی که مقدماتشو با هم آماده کنیم؟ وقتی مشاوره‌هام تموم شد بهت پیام میدم.»

    میگه: «کباب تابه‌ای با گوجه سرخ شده و کته پلو.»

    میگم: «به‌به! سالاد شیرازی هم باهاش درست کنیم؟»

    میگه: «بعله! اونم با هم درست می‌کنیم.»

    بهش میگم: «باربد جان، این غذا رو چند بار با هم آنلاین درست کردیم. دیگه لازم نیست هر بار برای غذاهایی که بهت یاد دادم با هم آنلاین بشیم. هدفم این بوده که بدون من هم راحت بتونی درستشون کنی.»

    میگه: «مامی، من همه غذاهایی که یادم دادی رو بلدم، ولی وقتی با تو آنلاین آشپزی می‌کنم نمی‌دونی چقدر حس خدبی داره. من واسه همین لذتش دوست دارم با هم آشپزی کنیم.»

    میگم: «قربونت برم! این که گفتی خیلی مهمه. باشه، قول میدم همیشه با هم آنلاین آشپزی کنیم که هر دوتامون حالشو ببریم »

    حسن میگه: «مریم، این خیلی خیلی خوبه. ممنون بابت همه زحماتی که بابت پرورش و رشد ،برلی باربد کشیدی. نتیجه‌اش اینه که تو این سن، که بعضی بچه‌ها از پدر و مادرشون فاصله می‌گیرن، این بچه دوست داره روزی چند بار با ما، اونم طولانی، حرف بزنه.»

    میگم: «مرسی عزیزم از حس خوبی که دادی. منم از تو که یه پدر بی‌نظیر برای باربد بودی تشکر می‌کنم. قطعاً بدون همراهی تو اینجوری نمی‌شد.»

    این روزا کنار پیگیری یه مشکل پزشکی هم برام پیش اومده.، یه روز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم پای چپم رو زمین نمی‌تونم بذارم، انگار وقتی زمین میگذارم یکی سوزن بزرگ کف پام فرو میکنند

    . رفتم پیش دکتر مغز و اعصاب همه جوره چکاپم کرد گفت یه عصب پام به هر دلیلی آزروه شده که با دارو و گذر زمان بهتر میشه.

    تو این چند روز پام خیلی بهتر شده، ولی داروهایی که خانم دکتر مهرنوش مهربانی داده بود، با بدنم سازگار نبود و عوارض بدی داشت. سریع دارو رو قطع کرد و یکی دیگه داده ، آن هم بهم نساخته

    پنجشنبه از مطبش زنگ زدن که ،باید یکشنبه دوباره خانم دکتر گفتند شما باید ویزیت بشید. امروز عصر مطب میرم ببینم خانم دکتر چه دستوری داره ؟

    در کنار داستان پام ، برای یه تصمیم خیلی

    مهم زندگیمم قدم‌هایی برداشتم. این روزا بعد کارای روزمره ام ، دایم تمام مدت دارم تحقیق و بررسی می‌کنم و با آدمایی که تجربه مشابه من داشتن حرف می‌زنم.

    از همین طریق گفتگوها به واسطه یه بزرگواری رفتم تو یه گروه ۴۴ نفره که خیلی گزینشی عضو می‌گیرن، چون اعضا خیلی راحت از تجربه‌هاشون میگن و حتی عکس شخصی میذارن. حتما اون ادم باید خیلی امن و امین باشه

    وقتی وارد شدم، طبق رسم گروه، خودمو معرفی کردم: «مریم، ۴۳ ساله، روانشناس بالینی» و توضیحات دیگه انگیزه‌ام رو گفتم. اسم حسن یا باربد رو اصلاً نیاوردم. ترجیح دادم آروم و با احتیاط پیش برم. ولی جالب اینجا بود که یکی از همون اول نوشت: «مریم جون، شما مریم ، مامان بابک نیستید؟»

    که مشخص بود منظورش باربده! فقط نوشتم: «نه عزیزم، من مامان بابک نیستم.» شانس میبینی ببین حتی وقتی نمیخوای فعلا آنچنان شناخته بشی، تو همچین گروه کم جمعیتی یکی داره حدستت میزنه ؟

    فعلا به خیر گذشته قانع شده روزهای بعد مغزش یادش بیاره مجید جان اون بابک نیست اون باربده ..خخخخخخخ 😂 فعلا پناه برخدا

    فعلاً نمی‌خوام درباره این تصمیمی که هنوز دارم پخته اش میکنم اینجا هم چیزی بگم. ولی قول میدم هر نتیجه‌ای که بگیرم، چه موافق و چه منصرف بشم . وقتی قطعی شد، همه تجربه‌هاشو باهاتون درمیون بذارم.

    فقط اینو بدونین که یه سوپرایز اساسی هستش… فعلاً خواهشا ،کنجکاوی نکنید، به وقتش میگم!

    فداتون ❤️

    نوشته شده در یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 12:48 توسط : مریم | دسته : درمان و چکاپ و جراحی
  •    []

  • ‌‌

    نیمه شب دوشنبه دوم تیرماه ۱۴۰۴ ساعت حوالی سه و چند دقیقه با صداهای وحشتناک و ممتد و لرزش خونه از خواب پریدیم ...

    شوک بهم دست داده بود ، هر لحظه حس میکردم الان خونه، روی سرمون خراب میشه ، تمام تنم میلرزید

    اینقدر هراسناک بود ... که به نظرم شبهای دیگه که وحشت کرده بودیم ، نسبت به آن شب شوخی بیش نبود

    تو همون وضعیت باربد باهامون تماس گرفت ، تا از ما خبر بگیره ؟

    نفس زنون میگفت خوبید برید یه جای امن خونه قرار بگیرید

    گفتم تو چرا این ساعت بیداری مامان ؟

    گفت بیدار شدم برم دستشویی .. نتم چک کردم دیدم دارند تهران حسابی میکوبنند

    خیلی نگرانتون شدم

    فهمیدم علاوه بر روز ، شب هم این بچه از دور ، آرامش نداره و دستشویی رفتن بهانه بود ..‌ مشخص بود دایم به خاطر ما و ایران ، در حال چک کردن خبرهاست

    ‌‌

    از صبح تا ظهر آن شب اصرار زیادی بهش کرده بودم که با دوستش متین تماس بگیره باهم برند کافه ، ساحل قد م بزنند ، شام بخورند .. و قبول نمیکرد و میگفت تو این شرایط حوصله بیرون رفتن ندارم

    میگفتم پسرم درکم میکنم نگرانی که تجربه میکنی .. اما همین کارهای کوچیک کمی روحیه ات عوض میکنه

    براش توضیح میدادم که افسردگی خیلی موزیانه ادم در بر میگیره . اگر این کارها را نکنی درگیرت میکنه ، خلاصه بالاخره موفق شدم راضیش کنم که چند ساعتی دور از فضای پر تنش اخبار و ما باشه

    شب که برگشت تماس گرفت و با متین کافه رفته بودند و شامشون هم بیرون خورده بودند

    مثلا دلم خوش شد که کمی خودش ریکاوری کرده

    ولی نیمه شب شوک بدی بهش وارد شد

    شانسی که داشتیم این بود که تو این شرایط من کلاً نت داشتم .. که از هم خبر بگیریم

    بهش گفته بودم هر زمان ما نت را از دست دادیم با خاله نغمه و یا خاله لیندا از طریق نت تماس بگیره آنها شاید مستقیم از خارج با من تونسته باشند تماس بگیرند

    به لیندا و نغمه هم سفارش و تاکید کرده بودم

    اگر این موقعیت پیش آمد الکی هم شده فقط به باربد بگن ما تونستیم تماس بگیریم حال پدر و مادرت خوبه

    اینقدر نمیدانستم قرار چی بشه سفارشش به یکی دوتا دیگه از دوستام کرده بودم که اتفاقی برای ما افتاد باربد فراموش نکنند

    واقعا فقط میتونم بگم ،بی نظیره ، محشره محشر،الهی شکرت ، غمت نباشه ، عالیه ، خدایا شکرت ...‌‌دیگه باکس هر چی بحران تو دنیا بود مثل پازل ما تکمیل کردیم ..

    چقدر روانمون تو این مدت فرسوده شد ... به همه هموطن های ایران و چه خارج، خیلی سخت گذشت هرکس به نوعی تو فشار بود

    اما من با مشاوره های که تو این روزها دادم به مراجعان تهران و چند شهر مختلف متوجه شدم جنگ واقعی در تهران بود و فشاری که مردم تهران سرشون آمد با اختلاف زیاد بقیه شهرها از نزدیک درگیرش نشدند

    چون تهرانی ها الویت مشاوره شون استرس و فشار روانی جنگ بود ، شهرستانی ها یه اشاره به جنگ میکردند و الویت گفتگوشون موضوعات شخصیشون بود

    به اصرار زیاد و بی تابی های باربد و لیندا ما سه روز و دوشب از تهران تو این بازه خارج شدیم ... یعنی احساس کردم اگر از تهران خارج نشم به این دو تا ظلم کردم ...

    به سمت شمال ویلای نغمه جان رفتیم از قبل لطف کردند پذیرای ما شدند ... خودش ایران نبود اما زحمت به همسرش دادیم .‌‌.. موقع برگشت هرچه گفتند بمونید و نرید اما دیگه شب به خاطر فرار از گرمای روز و افتابی برگشتیم

    ‌‌

    چون من نگاهم این بود که معلوم نیست که این جنگ چقدر ادامه داره، مگه ما چقدر میتونیم از تهران خارج باشیم کار و زندگیمون اینجاست ...

    میگفتم مثل دوره کرونا اولش مردم از خونه هاشون بیرون نمی آمدند بعد شروع کردند با ماسک رفت و آمد کردن دیگه اخرهاش هم چند تا درمیون ماسک میزدند

    یعنی سوت و کوری تهران ، تعطیلی مغازه ها ، باور کردنی نبود ..

    توی شمال زندگی عادی جاری بود و تهرانی ها که مونده بودند میدونند که چقدر شهر خاموش و خوفناک شده بود

    ما دوشب قبل آن شب کذایی برگشته بودیم

    فردای روزی که از شمال رسیدیم احساس کردم یه جایی از یکی جراحی هام سوزش شدید داره و حس کردم لباسم خیس شده رفتم دیدم بله چند از بخیه هام که کاملا خوب شده بود باز شده و همینجور ترشح و خونابه داره پس میده ...

    علت را هم نمیدونم کجا بهش فشار آمده که موجب پارگی شده

    با تجاربی که داشتم فعلا اون ناحیه را به کمک حسن در روز دو بار پانسمان میکنم که از عفونت بلکه جلوگیری بشه هنوز نتونستم به دکترم جراحم دسترسی پیدا کنم که ببینم برای ترمیمش چیکار میخواد بکنه.....

    برای امثال ما که نیاز به دسترسی به پزشکهامون داریم تو این شرایط شاید این اتفاق در مقابل بیمارانی که در حال حاضر وضعیت حاد دارند این حداقل مشکل برای من هست ... من مطمینم که خیلی از بیماران تو این شرایط اختلال های زیادی در درمان هاشون ایجاد شده، حتی ممکنه جبران ناپذیر باشه

    اینقدر باربد به استیصال و نگرانی رسیده بود .. که چندبار بهم گفت مامی ای کاش تو حداقل نرفته بودی من خیالم از یکیتون راحت بود ... در صورتی که من در تصور خودم فکر میکردم شاید از اینکه من و پدرش کنار هم هستیم برای او از نظر روانی بهتر هست ... ولی اینقدر دچار نا امنی بود که به نظرش می آمد کاش یکی از ما تو جای امن تری بودیم .

    باربد میگفت مامی من و تو حتی فرصت نکردیم با غم دوری و جدایی همدیگر کنار بیایم که این حوادث اتفاق افتاد .. ادم جونی براش نمیمونه .. من هنوز بغض رفتن تو از پیشم ، تو دلم بود ..

    شب که میشد باید منتظر میمونیدم زیر این سر و صدا ها که وقتی ترامپ از خواب مرگش بلند میشه

    ببینیم برای فردامون چه خوابی دیده ...درد گرفته هر دفعه یه مدل چرت و پرت میگفت...

    اخه ادم اینقدر شارلاتان و بی ثبات .... لعنتی مردم آواره شدند ، ادمهای غیرنظامی کشته شدند ، خونه ها و برخی مغازه ها ویران شدند ...

    دارید چه میکنید ؟

    انگار یه گیم کامپیوتری دست قدرتها بود دعوای مسخره شون ، روی این بود که موشک اخر باید ما بزنیم ...

    ول کنید بابا ...مردم ذله شدند ...

    آسیب های روانیش که بر بزرگترها بماند که تا مدتها چقدر پررنگ خواهد بود ..

    یه عالمه ادم افسرده ، مضطرب ، پانیک شده و... هست که تمام این اختلال ها روی تمام ابعاد زندگیشون تا مدتها ، تاثیر گذار خواهد بود

    از اون بدتر چندین برابر بچه ها تو این فاصله آسیب های شدید خوردند ... که هی اثراتش به مرور خودش نشون میده ...

    به کدامین گناه دنیای بچه ها که باید پر از شادی و امنیت باشه اینگونه به مخاطره میندازین؟

    بعضی از این خارجی های هموطن ، از دور انگار سریال هیجان انگیز دنبال میکردند خوشحال که یکی قراره وطن را باب دل آنها بیاد آزاد کنه و هی رجز و سرزنش برای ادمهای که زیر این خطر بودند میخوندن

    خیلی زرنگید به قیمت جون و مال بقیه ، آنها برند وسط طبق سفارش شما که دورید ، میخواین دنیا را باب دلتون بسازند .

    از راه دور فیس عقاب برامون میگیرند

    ما هم سالهاست خیلی چیزها باب دل و میلمون نیست

    اما ساختن اون دنیایی که قراره انسانهای بی گناه براش قربانی بشند ، اون دنیا میخوام هزار سال ساخته نشه ...که مادری و پدری داغدار فرزندشون بشند .... و بچه ایی درد یتمی بکشه

    از آتش بس هم که تو غم و اندوه رفتید ... یعنی ما یکی یکی بمیریم یا معلول و صد مدل ناراحتی اعصاب و روان بگیریم تا امثال شما کیف کنید ....

    الان که از دید اونها خاک بر سرمون کاری نکردیم و هرچی سرمون بیاد نصف حقمونه

    یا از دور میگن برای نوه هامون حداقل ایران را نجات بدیم .... فقط از دور دستور و نسخه میپچن تو امنیت کامل و رختخواب گرم و نرم

    چشم عباس آقا ... ما برای نوه های امثال تو خودمون و خونه هامون ویرانه کنیم ...

    ..‌ لعنتی تجاوز به خاکت شده ، شعورت برسه اون نوه بعد ها بفهمه تو همچین تفکری داشتی شرمش میاد ازت اسم ببره ...

    ‌‌

    بعد میگن آخ یادتون بیفته به مادران دادخواه :

    عزیزم ما همه برای ،جیگر سوخته اونها دلمون کبابه ... فراموش نمیشه هرگز ،همیشه همدلی لازم هر کس به توان خودش با وجود معذوریت ها و محدودیت هاش کرده و گفته..... شما هم که از دور فقط پاتون بندازین سر پاتون هی چرت و پرت و سفارش خواستین ، تفت بدین

    اما بفهم ؛ الان بحث کشورت ایران هست که یه خارجی ممکنه به دستش بیفته مثل گوشت قربانی بین هم تقسیمش کنند ... غیرتت کو ؟

    زیاد نیاز نیست ، ادم فسفر مغزش بسوزنه ..‌.. که در جنگ ها کسی که تاوان واقعی و حقیقی را میده مردم عادی هستند ،نه قدرتها که جاشون امن و گرمه

    محمود درویش ، جان و درد کلام به قشنگی گفته :

    جنگ پایان خواهد یافت

    و رهبران با هم گرم خواهند گرفت

    و باقى می‌ماند

    آن مادر پیرى که چشم به راه فرزند شهیدش است

    و آن دختر جوانى که منتظر معشوق خویش است

    و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمان‌شان نشسته‌اند

    نمی‌دانم چه کسى وطن را فروخت

    اما دیدم چه کسى

    بهاى آن را پرداخت.

    ️ ‌‌

    در پست قبلی از لطف و مرحمت برخی از دوستان خوبم تشکر کردم در ادامه میخوام باز

    از نست عزیزم تشکر کنم که ایشون هم پیگیر جای اقامت ما در خارج تهران بودند

    رضوان عزیزم از رفسنجان که همدلانه از من برای رفتن به شهرشون دعوت کردند

    از همدلی ها و همراهی بی نهایت دوست خوبم افسانه جان که در موارد دیگری ، گرمای محبتش به من انتقال میداد

    به داشتنتون افتخار میکنم که حس رفاقت واقعی را به من نشون دادین .. امیدوارم من هم در دوستی با شما همیشه سربلند باشم

    چون ممکنه اسم عزیزی اینجا از قلم بیفته به طوری کلی از تمام دوستان ایران و خارج که با ارسال پیام و تماس دایم پیگیر حالم بودند بی نهایت سپاسگزارم

    ‌‌

    من چون شکر خدا ،شانس دسترسی به نت داشتم ..

    یه کار خوبی که تو این روزها ازدستم برمی آمد انجام دادم این بود که از صبح با یک لیست بلند به افرادی که خارج ایران بودند، از طریق دوستانم برای خودشون ، دوستانشون ، دوست های دوستانشون .. شماره هاشون به من میرسوندن و خبر حال و سلامتی خانواده هاشون را منتقل میکردم .‌‌...

    تجربه عجیبی بود ... بعضی ها که تماس میگرفتم اینقدر تو حال انتظار و نگرانی بودند با تماسم کلی گریه میکردند ... مخصوصا مادرانی که بچه هاشون خارج ایران دانشجو بودند ... مادر خودش تو قلب خطر و جنگ بود ولی تا میگفتم از طرف مثلا فلان بچه شما تماس میگیرم اون حالش خوبه ، فقط میخواد حال شما را بدونه .‌‌انگار بهش یه دنیا میدادن

    اینقدر بهم از این بابت حس خوب منتقل میشد نه تنها خسته نمیشدم اگر هزار تا تماس دیگه هم بهم محول میکردن با جان و دلم انجام میدادم ... و بهشون تاکید میکردم کاری بود باز از طریق من میتونید لینک بشید

    ‌‌

    ‌آرتور شوپنهاور ببینید چه خوب میگه که :

    وقتی جنگی آغاز گردد، هرکسی باید

    سهمی پرداخت کند. سیاستمداران باید

    سلاح، ثروتمندان باید مخارج، و فقرا

    هم باید فرزندانشان را گسیل دارند!

    وقتی جنگ تمام گردد، سیاستمداران

    دست یکدیگر را می‌فشارند، ثروتمندان

    قیمت‌ها را افزایش می‌دهند و فقرا نیز

    به دنبال گور فرزندانشان می‌گردند!

    ‌‌

    الهی که از هر شر و بدی زین پس در امان باشید .‌‌...🙏🙏🙏🙏🙏❤️❤️❤️

    ‌‌

    از ترکیه با خودم قرار داشتم اولین کاری که رسیدم ایران برم مزار عمه فاطمه که تازه فوت کرده بود سر بزنم اگر جنگ نشده نبود ، همون جمعه که رسیده بودم میرفتم

    آتش بس که اعلام کردند ، اولین کار دیروز ساعت چهار عصر از تهران به سمت بهشت سکینه کرج رفتیم

    حوالی منطقمون با اولین چیزی که برخورد کردیم چند مغازه کنار هم بهش موشک خورده بود و ویران شده بودند ... از اینکه روز قبل این مغازه ها را سالم دیده بودیم و فرداش اینجوری ویران شده حال بدی بهمون منتقل شد

    رسیدیم کرج

    هوا حسابی غبار آلود بود

    بهشت سکینه خلوت خلوت ، به ندرت چشمت از دور به کسی یا یک ماشین اتفاقی می افتاد

    یکم طول کشید مزار عمه پیدا کنیم چون مزار مادر بزرگم دو طبقه بود توی مزار مادربزرگ با هم دفن کرده بودند

    سنگ قبر متوجه شدم صبح تازه گذاشته بودند سیمان کنارش تازه بود چون شکل سنگ قبر، بی بی عوض شده بود برای همین سخت پیدا کردیم ...

    همش تعجب میکردیم چطور مزار را پیدا نمیکنیم

    یعنی از لحظه ایی که با سنگ مزار عمه و مادربزرگم روبه رو شدم گریه کردم تا وقتی که برگشتم، همینجور یه بند تا خود تهران گریه میکردم ... واقعا فضای خلوت آنجا و اولین روبه رو شدن برای من یه سوگ غریبانه به معنای واقعی بود ..‌ با خودمون آب اورده بودیم که مزار مادربزرگ بشوریم دیدیم چون سنگ تازه نصب کردند نمیشه آب بریزم سیمان دورش خراب میشه

    مزار روبه روی مادربزرگم پدربزرگ آقا احسان شوهر دختر عمه ام مینا هست یه عالمه خاک روش نشسته بود به جاش مزار آن بزرگوار را با آب ،حسن تمیز کرد و شست .

    روی سنگ مزار عمه ام نوشته بود:🖤💔💔

    ای فلک اینجا جهانی خفته است

    زیر این خاک آسمانی خفته است.

    (روز وفاتش ، روز تولد مادربزگم بود 💔😭)

    رسیدیم تهران دیر موقع شده بود حسن رفت یه چیز کوچیک گرفت اورد تو ماشین بخوریم ..‌ هرچی گفتم حالم بد هست اشتهای خوردن اصلا ندارم اصرار کرد که فشارت میفته خیلی گریه کردی حالا یه کوچولو بخور

    از پس اصرارهاش برنیومدم اندازه یه لقمه کوچیک خوردم اینقدر بغض و فشار تو گلوم بود انگار این لقمه به زور لای بغض هام رد میشد به ثانیه ایی نرسید همون لقمه را شدید بالا اوردم ...و دچار حالت تهوع زیاد و ادامه داری شدم هرچی حسن گفت ببرمت درمانگاه سرم بزنی قبول نکردم ..

    خلاصه با یه حال سنگین و غمگین خونه آمدیم ...

    در نهایت ،حسن گفت هوا خیلی گردخاکی و غبار آلود بود دوباره به زودی اونجا میبرمت ، احتمالا نیاز درونی و احساسیت تایم بیشتری میطلبه که آنجا بشینی و بغلم کرد مجدد بهم تسلیت گفت .....

    دنیای بی رحم💔💔💔😭😭

    نوشته شده در چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴ ساعت 23:4 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • ‌‌

    جمعه نیمه شب ، آنی که پروازم به ایران نشست ، در حالی که از هواپیما پیاده میشدیم ، حملات شروع شد ..‌ و پرواز من آخرین پرواز بود که فرود آمد ‌‌‌..

    قسمت بود که برسم و تو این شرایط فوق العاده سخت کنار حسن باشم و الا ، پاس حضورمن در ترکیه هنوز سه هفته جا داشت آنجا بمونم ... و قصد اولیه من هم این بود که سه ماه حضورم پر کنم

    یهو دلم بی تاب آمدن به ایران شد و بلیط گرفتم و برگشتم .

    بماند که این چند روزه تو این وضعیت مشترکی که همگیمون تجربه میکنم چقدر فشار روانی را تجربه میکنم .هر صدای مهیبی که میاد ادم میمیره و زنده میشه و اعصابش متشنج میشه

    دلم میخواد از حجم فشاری که از این صداهای مهیب میاد گوش هام کر بشه و بی امتداد برم وسط خونه بیاستم تا میتونم جیغ بکشم

    قطعا اگر ترکیه بودم اوضاع برام خیلی وخیم تر میگذشت چون نگرانیم دیگه خیلی زیاد میشد

    اوضاع تهران اصلا خوب نیست

    از دل سیر و بی شرفی ، ترامپ از دیشب دایم دستور تخلیه فوری تهران را به مردم داره میده

    اخه عوضی ، چطوری میشه تو این وضعیت کل تهران را خالی کرد ...

    کجا رفت ؟

    با کدوم بنزین ؟

    از چه جاده مسدود نشده ایی ؟

    خیلی ها بیمار خاص و سخت هستند خیلی ها به خاطر شغلشون بهشون مرخصی نمیدن ، خیلی ها پول این جابه جایی را ندارند ، سالمند دارند ، حیوان خانگی دارند ..‌‌

    همه امکان و مکان ندارند

    دیدن و درک این همه پلیدی از طرف این انسان نماها غیر قابل تصور است ... من از مرگ کسی شاد نمیشم اما از مرگ پلیدیها خوشحال میشم

    انگار تو خوابیم وداریم کابوس میبینم اما در واقع ما داریم تو واقعیت این کابوس زندگی میکنیم ..

    شاهرخ مسکوب میگه:

    «گفت نمردیم و چه چیزها دیدیم. گفتم ای کاش مرده بودیم و نمی‌دیدیم.»

    هر جای این وطن داره ویران میشه انگار این جون از من کم میشه ... نمیخوام کشور ، مادرم ایران را در ویرانی ببینم

    این جنگ ها را ،از هر طرف نگاهش کنی بد و بد هست و هیچ خیری ازش در نمیاد شک نکنید ...

    آنهایی که دلخوش نوربعد جنگ هستند آن نور سراب است

    باربد از حجم نگرانی با حال پریشون هر چند دقیقه یکبار تماس میگیره .. که ببینه خوبیم و دایم از پدرش خواهش و التماس میکنه که ، تنها دارایی عاطفیش هستیم ، به یه جای امن بریم

    لیندا روزی ده بار زنگ میزنه دم به دقیقه پیام میده مریم کجایی ؟ با حال متلاشی و گریه هی اصرار میکنه که از تهران خارج بشیم

    خیلی ها از تهران خارج شدند ، شهر را انگار گرد مرده پاشیدن ، فضا بیرون خوفناکه ادم ها با نا امنی همدیگر را نگاه میکنند ... انگار همه به هم مشکوکند ... حال بدی هستش ... پر از نا امنی

    به احتمال خیلی زیاد ما در همین تهران میمونیم ، کنار آن تعداد محدود آدمهایی که موندن ...

    امروز تو ساختمانمون من تک و تنها بودم حسن چند بار از سر کار تماس گرفته که ببینه اوضاع مساعده

    چون از گزارش های که بهمون از جاهای مختلف رسیده معلومه الان بازار دزدها خوب ، گرم و پررونقه ... آنها هم دارند از این فرصت خالی بودن خونه ها نهایت سواستفاده را میکنند ... اینها دیگه چقدر پلشت وحرومزاده اند

    معلوم نیست چه به سرمون میاد شاید این اخرین پست من تو این شرایط باشه ...

    یه غم خیلی سنگین تو وسط قلبم چنگ و فریاد میزنه ، که روایتش محفوظ بماند برای قلب زخمیم .‌‌..

    اگر از این شرایط جان سالم به در بردم .... برای خیلی تصمیم های که از قبل بابت مسایل شخصیم گرفتم به شدت و جدی تر بابتشون جلو میرم .

    اگر هم که مردم ، رها و فارغ میشم ...واقعا اینهمه تجربه رنج دیدن برای این زندگی نمی ارزید

    شاید یکی از دلایلی که پای رفتن از این فضای جهنمی که برامون ساختند به جای امن ندارم

    دلایلی که الان برای مردن دارم ، از زندگی قویتر باشه

    ترجیح میدم دایم این ترانه ها پلی کنم و گوش کنم

    عروسک جان/ هایده

    وطن پرنده در خون/ داریوش

    همخونه، /دوصدایی هایده و ویگن

    ای خدا /هایده

    روزهای روشن / هایده

    تو آخرین طبیبی / مهستی

    وقتی رفتم / مهستی

    ‌و...‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‌.......‌

    دلم میخواد گفته علیرضا روشن برای خودم تکرار کنم

    اندوهگین‌ نباش‌ سرزمین‌ من.

    در شکاف‌ زخم‌های‌ تو بذر گل‌ کاشته‌ام.

    تو روزی،

    سراسر‌ گلستان‌ خواهی شد .

    ❌️❌️❌️❌️

    اما حیف که این روزها ، پنجره خونه را که با ترس و لرز ، آهسته ، آن هم ، درزش را باز میکنی فقط بوی غم میاد .... روزی برای دیدن طلوع خورشید زیبایها پنجره هامون با قدرت باز میکردیم ..

    ‌‌

    غاده السلمان حالم به خوبی توصیف کرده که میگه

    من اندوهگین نیستم،

    ‏من اندوه جهانم.

    ‏در سینه‌ام سرزمینی‌ست که می‌گرید.‌

    خواهشا کسی را بابت رفتن از تهران سرزنش نکنید دلش میخواد از خودش و حس زندگیش محافظت کنه

    و حق انتخاب داره

    حتی اون نمیدونه وقتی که بعد برمیگرده خونه ایی که آجر ، آجرش با مشقت ساخته سرجاشه ، یا تپه اواره

    کسی هم که مانده علتی برای خودش داره او را هم احمق فرض نکنید ..‌قطعا او عقلش میرسه ولی قلبش مالامال از دردهست و محدودیت ها و عذر های که داره نمیتونه و یا دیگه نمیخواد تقلا کنه ... خسته است ، به اندازه کافی زندگی کوفتش شده، شما دیگه نمک روی زخمش نپاشید ، رهاش کنید

    به قول صادق هدایت :

    به‌ هر حال این اوضاعی است که می‌بینید و تفسیر لازم ندارد. ما هم می‌سوزیم و می‌سازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد.سگ بریند روی قسمت و همه چیز!

    اول از تمامی دوستانی که پیگیر حالم و وضعیت بعد پروازم شدند و نگرانم بودند بسیار سپاسگزاری میکنم . چشماتون میبوسم

    ‌‌

    دوم از مهر و بزرگواری دوستان خوبم که من و حسن را دلی به شهرشون دعوت کردند بی نهایت قدردانم .. پر از دلگرمی و حس خوبه ... من دور همتون بگردم که اینقدر شریف و بزرگوارید ...

    از الهه خوبم مامان کسری در زهدان که با چند تا تماس و پیام دایم پیگیر بوده که یه جور ما خودمون به آنجا برسونیم

    از نغمه عزیزم که خودش ایران نیست اما با من تماس گرفته هماهنگ کرده که ما بریم شمال تو ویلا شون کنار شوهرش باشیم

    سارای عزیزم از امریکا تا به ساعت خودشون از خواب بیدار شد پیگیر شد هماهنگ کنه برم شهریار پیش خواهرش

    از مریم عباسیان عزیزم در شمال ایران که ما را صمیمانه به خونش دعوت کرد

    از رعنای خوبم در تبریز که به یادم بود و ازم خواست به سمت تبریز برم ، با وجود اینکه تبریز هم اوضاعش تعریفی نداره اما میگفت حداقل کنار هم باشیم

    خانواده محترم میثاقی ، که مادر خانواده دیرور تماس گرفتند و کلی به من اصرار کردند که سمتشون برم .. ( معرف حضورتون هستند قبلا از لطف و مهمانوزیهایشون و خاطرات خوبی که برامون تو این سالها ساختند تو این وبلاگ بارها نوشتم )

    همه این عزیزان به یاد ما بودند و با لطفشون من را از دور به آغوش امن پر مهرشون کشوندن و سربلندم کردند

    ادم حسابی های روزهای سخت زندگی بدانید جان دلید قدر محبتتون را روی چشمانم میگذارم❤️

    در ضمن پیشنهادم اینه ‌... دراین شرایط به حدی ادمها، در تجربه فشار و تنش بالا هستند که باید هرکس تمرکزش روی مدیریت استرسش بگذاره ...

    بحث سیاسی با‌هم ابداً نکنید ، مگه ما سوادش داریم ؟ یا کارشناسش هستیم ؟مگه ما از کار اینها سردرمیاریم .. الان بدبختیش سهم ما شده چون اینها یه سور به شیطان هم زدند از بس شرور و حقه بازند

    بنابراین چیکار به باور و اعتقادهای ادم های دیگه دارید ؟

    بیکارید تو این شرایط دست و پا بزنید که بابت باور خودتون بقیه را متقاعد کنید ... در واقع هیچ وقت نباید این کار کنید یاد بگیرید تحمل تفاوت ها را داشته باشید

    هر ادمی مخصوصا تو این شرایط با ، باورش ، به اضطراب و افسردگیش غلبه میکنه و چنگ میزنه که بتونه برای بقاش تلاش کنه و بتونه ادامه بده، چون حادثه هایی که از کنترلش خارج هستند رگباری داره سرش فرود میاد و خودش تو ابهام این وضعیت به اندازه کافی داره زجر میکشه ..

    پس موعظ بقیه نباشید .. هرکس نگاهش به دنیا متفاوته ‌.. میدونم شاید حس کنید همون نگاه متفاوت باعث این نتیجه شده اما این واقعیت زندگی اجتماعی است مشکل از پذیرش ماست ..

    ما در جایگاهی نیستم و حق نداریم که تو این موقعیت بحران دنیای امن بقیه ، حتی اگر اشتباه هم، باشه را بهم بزنیم .

    الان حداقل به خاطر درد مشترک باهم تا میتونیم همدلی کنیم و از رنج هم کم کنیم تا زندگی فعلی بلکه کمی قابل تحمل تر بشه

    من هم نظر و باورم بمونه برای خودم ، اما میمیرم برای خاکم که الان اینجوری بهش تجاوز شده و از وطن فروشان بیزارم

    و میدانم هیچ کدوم از اینها عاشق رویاها و شفای زندگی ما نیستند همگی دنبال منفعت خودشون هستند و راحت با ادمهای بی گناه دریای خون را میندازن تا برای عطش قدرتشون ازش بنوشند

    ای وطنم

    به که بسپارمت ای خاک به بادت ندهند،

    به که بسپارمت ای خانه که ویران نشوی

    ‌‌

    باربدم ، زیبای من ، خیلی خیلی دوستت دارم ، عاشقتم ، مراقب خودت خیلی خیلی باش ... پسر خوبم بهت ایمان دارم که میتونی از پس چالش های زندگیت به تنهایی بربیای ،دعای نیکم بدرقه همیشگی راهت است . ممنونم که با بودنت همیشه بهم جون اضافه دادی که تاب بیارم . اگر نشد ببینم ، 😭 ندیده ، داماد شدی قربون خودت و همسرت بشم ، اگر پدر شدی قربون میوه زندگیت بشم .مامان جونم تو هنوز کلی فرصت بهانه و خوشحالی تو مسیر زندگیت داری ... بی نهایت دوستت دارم ❤️❤️❤️

    نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:49 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • پنج شنبه شب بلیط برگشت به ایران گرفتم ، هنوز یه سه هفته مجاز به موندن بودم . دیگه جمع و جور کردم که برگردم ...

    از دیشب پر از بغضم بابت جدا شدن از باربد ..در حالی که مثل فرفره در حال آشپزی غذا برای فریزر باربد هستم .. هنذزفری توی گوشم هست و با ترانه های که باب این فضای فعلیم هست گوش میدم مثل ابر بهار گریه میکنم ، خدا به خیر کنه

    باربد هم لطف میکنه توی اتاق داره لوازم چمدونم را جاسازی میکنه ... از الان اماده میکنم چون دقیقه اخری هول هولکی و بدم میاد کارهام انجام بدم .

    دیگه حس کردم حسن تنهایی خسته اش کرده ..دلم نمیخواد آن هم بیشتر از این اذیت بشه .. بنده خدا اون چیزی مستقیم نمیگه ولی دیگه بلدمش میدونم کجا ظرفش پر میشه

    مادر و پدرهایی که پا روی دلشون میگذارند و بچه خودشون خارج ایران میفرستند ،که بچه شون دنبال موفقیت و پیشرفتش بره .. زندگیشون هیچ وقت به حالت قبل برنمیگرده ... مخصوصا الان تو سنی هستند ، که ادم از دیدن جوانی و رشیدیشون کیف میکنه و دوست دارند تمام ثانیه های بودن بچه شون ،جلوی چشمشون رژه بره

    این چرخه سخت احساسی را باید بارها هر وقت از هم جدا میشند تجربه کنند اصلا آسون نیست.انگار قلبت چنگ میزنند

    اما برای باربدم با همون قلب مچاله ام ، بی نهایت خوشحالم که تمام دلتنگی های که من و پدرش تو قلبمون دایم داریم، به جون خریدیم تا اون بتونه از زمان طلایش با تلاش و توانایی هاش ،دسترنج رشد و موفقیت های خودش ببینه ...‌

    از طرفی هم بابت پر کشیدن عمه ام ترجیح میدم زودتر ، ایران بیام و اولین فرصت ، با حسن سر مزارش بریم چون واقعا انگار باورم نمیشه که دیگه تو دنیا نیست .بلکه از مرحله انکار سوگم عبور کنم

    قبول دارید زندگی از هر طرف دست به انتخاب بزنی در تمام رگه هاش رنج جاری هست و خبری از فارغی نیست

    نمیدونم بعضی ها از این روان نشناس ها ، نه روان شناس ها این همه حرف های انگیزشی زرد چطوری به مردم قالب میکنند و ادمها را فریب میدن که با واقعیت زندگی روبه رو نشن و عجیب هم اکثر ادمها به این حرفهای ابکی و پوچ چقدر بیشتر از درک حقیقت گرایش و تمایل دارند و هی میخوان تو این وعده های دروغین ، بی درد و تلاش ، فقط خیال خوش داشته باشند و روزگارشون را برای هیچ طی کنند. بعد که فرصت از دست دادند ، نقش قربانی شدن را برای خودشون قبول کنند

    هر چیزی که ما تو این زندگی بدست میاریم قبلش بهاش با قربانی کردن خیلی چیزها میدیم .. در واقع اول میکشیم تا متولد کنیم آنچه که میخوایم داشته باشیم .

    ‌‌

    نوشته شده در یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 16:38 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • ‌‌

    امروز از یکی شنیدم که گفت :

    مادرشوهرم گفتن بگو برات چیکار کنم که یکم آروم باشی خیالت راحت تر باشه تو دوره درمانت؟

    گفتم دوست ندارم هرگز دیگه تا آخر عمرم خواهرتونو ببینم.

    دستشونو بلند کردن‌ گذاشتن رو چشماشون گفتن چشم. منو ببخش.

    خیلی استرس داشتم برای گفتن چنین چیزی اما اینقدر قلبم سبکه الان که نمیدونید چقدر راحت شدم

    حالا بماند ، چه رنجشی این خانم عزیز ، از خاله همسرشون داشتند ... به اونش کاری ندارم .. اما برای من این حرفش ، یه خاطره خیلی تلخ بالا آورد

    چقدر آدمها میتونند تو روزهای سخت شعور و انسانیتشون متفاوت باشه ..

    دقیقا تو اوج درمانم ، در بدترین و سخت ترین لحظه هایی که فشار بیماریم را حمل میکردم ..‌ وحسن به اجبار ماموریت چند ماهه ، به خاطر تامین هزینه های درمان من به خارج کشور رفته بود .. و من تنها ترین و بزرگترین منبع حمایتیم کنارم نبود... علاوه بر دردهای جسمانی هزاران مسیولیت و حواشی زندگی سرم اوار شده بود

    یه بچه به شدت بی قرار و آسیب خورده که هم رنج دوری پدرش داشت و هم باید شاهد بحرانهایی بیماری مادرش میبود ... آنهایی که همدرد هستند و بچه کوچیک دارند قشنگ میدونند چی میگم

    مادر همسر دقیقا زمانی که توی بستر بیماری تو اتاق از درد به خودم روی تخت میپیچیدم امد بالای سرم ، گفت خاله فلانی گفته چون مریم نگذاشته عروسی بچه ام حسن بیاد این بلا سرش آمده

    حالا آن زمان ،از عروسی اونها چقدر گذشته بود ؟

    نه سال

    آیا اون خاله و بچه هاش تو عروسی ما شرکت کردند ؟

    خیر هیچ کدوم شرکت نکردند ... و خدا را شکر به علت عدم شرکت تو عروس ما طبق دیدگاه سخیف مادر ، هیج کدومشون سرطان نگرفتند

    آیا در واقعیت من مانع شرکت حسن در آن عروسی شدم ؟

    خیلی ها میدونند تا یه دوره ایی من عشق عروسی رفتن بودم با یه اشاره کسی دعوتم میکرد میرفتم .. فضای عروسی را دوست داشتم ، آن تایم یادمه فقط دو روز متوالی از حسن درخواست مکرر میکردم ما هم شرکت کنیم بهمون خوش میگذره

    خودشون هم خوب میدونند ، حسن کلاً برعکس من ، حوصله فضای عروسی را نداره چون ادم درونگرایی هست

    اما همیشه چون میدونست من دوست دارم محبت میکرد جایی دعوت میشیدم من را همراهی میکرد ‌.

    اما این دفعه به دلایل شخصی خودش محکم میگفت نه نمیخوام شرکت کنم ... و خلاصه اصرار من ، اون هم به خاطر خودم برای حضور و خوش گذرونی در فضای عروسی جواب نداد .

    این حرفها بماند ..‌ اما آن تایم که مادر این حرف زد خیلی زیاد دلم شکست ، ظرف خودم پر بود . .... هم اون بخشش که من نگذاشتم حسن بره قضاوت شدم . که اون برام مهم نبود چون من و حسن یکی هستیم فرقی نداره که در مورد کدوممون چه فکری کنند .

    .. قسمت تلخ ماجرا این بود که وضعیت بیماری من را نتیجه عقوبت این ماجرا برداشت کرده بودند...

    ‌‌

    بماند که من میدونم خاله هرگز این حرف نزده

    فرض محال حتی اگر خاله این حرف زده بود که بی جا کرده ... همونجا هم به مادر مستقیم گفتم

    باز از خاله فرض گفتن ، دلخور نیستم چون هیج جای زندگی من نیست

    اول که ،تو اگر مادر خوبی برای ما بودی ، چطور خاله به خودش اجازه داد به شما این حرف در مورد ما بزنه ؟

    اصلا خاله اون قضاوت احمقانه را کرد ، اگر تو بهش باور نداشتی ، چطور به خودت اجازه دادی اون حرف به من منتقل کنی که من و حسن تو آن شرایط دلمون بشکنه ....

    حالا بماند وقتی حسن به مادر گفت من با خاله تماس میگیرم و باهاش برخورد میکنم ... چه دست و پاهایی که گم و هول نشد

    گاهی ادمها حرفهای دل خودشون و نظرشون را راجب شما از زبان دیگران نقل میکنند ... حتی ممکنه با نمایش و انتقاد اینکه حرف بدی زده ، خودشون پشت اون ماجرا قایم میکنند ولی حرف را برای رنجوندن شما بهتون انتقال میدن ...و هدف انتقال دهنده با نقاب مهربانی و ریای دلسوزی ضربه به شما است

    پس خیلی زیاد مراقب این آدمهای این مدلی اطرافتون باشید و ازشون حذر کنید .

    خلاصه ، گفته این خانم را که ، شنیدم این خاطره تلخم ، زخمش تازه شد ... تو خودم بودم ، تنها تو بالکن نشسته بودم .. باربد آمد بالای سرم از غم چشمهام فهمید چیزی در درونم داره دست و پا میزنه ...

    هرچی گفت مامی چی شده قیافه ات غمگینه ؟

    بهش نگفتم ، گفتم به خاطر خستگی و بی خوابی دیشبه ..

    گفت نه این ناراحتی که تو چهره ات هست فراتر از بی خوابیه به من بگو و با من درمیان بگذار..

    ازتوجه اش تشکر کردم اما بهش گفتم مورد قابل بازگو کردنی نیست والا حتما بهت میگفتم اگر زمان بهم بدی جمع میشه پس خواهش میکنم اصرار نکن

    بغلش کردم و بوسیدمش ..

    چرا به باربد نگفتم ؟

    چون دلم نمیخواست تلخی و زشتی این تجربه که آن زمان خودش هم در فضای شنیداری و دیداری این حرف بود و با همون سن کوچیکی یادمه به حرف مادربزرگش واکنش متعرضانه و جدی نشون داد

    نمیخواستم حس و حال الان من تو درونش بیدار بشه .. ترجیح دادم به تنهایی خودم تحملش کنم تا بچه ام دوباره درد نکشه ... چون من هیچ وقت از تجارب تلخم با ، باربد درد و دل نکردم .. به خاطر آسیبی که میدونستم بهش میخوره .. اما برخی از موارد دیگه خودش شاهد بوده و در کنترل من نبوده

    بماند که بعد از بازگو کردن این حرف از طرف مادر ، مثل صدها حرف زده هیجانی بی فکر شده در این سالها .. تو چرخه تکراری عذرخواهی های رو مخی نه به شیوه درست و مظلوم نمایی هایی چرک .. که هر چه بیشتر برای جمع کردنش توضیح میدن حست بدتر میشه روبه رو شدیم

    من که خدا را شکر آدم هایی را که تمومشون کردم هیج گونه اطلاع و دسترسی اخباری بهشون ندارم .. حتی اگر راهی هم بوده بستم که اصلا خبری بهم نرسه .. و همه جوره گوشم خوابه

    اما چون میدونم اون ادمها رختخوابشون اینجا پهنه و متوالی از این وبلاگ پیگیرم هستند ....

    بهشون بگم وقتی دلی میکشنه و ترک برمیداره .. حتی اون فرد هم ببخشه ، خدا نمیبخشه .. چون وقتی تو بدترین و ضعیف ترین شرایط آدمها، فرصت طلبی، برای بی رحمی میکنید ... خدا هم مدعی اون آدم میشه و بهتون رحم نمیکنه

    همینکه در آتش عذاب ، حمایت های همه جانبه حسن از من در هر شرایطی میسوزید .. کافیتون هست

    میدونید راز این شرایط حمایت همه جانبه حسن و باربد از من چیه ؟

    دقیقا با اون فرمونی که نیت ها و کارهاتون پیش بردید .. من برعکسش عمل کردم .. و اجازه دادم خودشون اطرافیان بشناسند ... و با عملکردم در زندگی اعتمادشون ساختم .. نه جادو بوده ، نه باج هست ، نه ترس هست ما هرسه به تنهایی اینقدر مستقل هستیم که بدون همدیگر بتونیم از پس زندگی فردیمون بربیایم ... فقط صبر کردم و درست عمل کردم و انسانیت فراموش نکردم آزادشون گذاشتم خودشون مستقل تصمیم بگیرند و به نتیجه برسند ...برام فرق نمیکنه شما چه برداشتی از من دارید حتی در هر لحظه بخوان مسیر تصمیمشون عوض کنند باز آزاد هستند و من بهشون احترام میگذارم

    برای همین درسته ما هرسه یکی هستیم اما هر واکنش و عملکردی که هر کدام به آدمهای اطرافمون الان داریم یک تصمیم مستقلانه است .به همین علت با وجود رنج های زیاد ،شکوه ایستادگی و ثبات داخلش جاری هست .. چون هر آدمی دقیقا خودش میدونه اون برای خودش و بقیه چه ادمی بوده و ادمهای نزدیکش هم خوب میشناسه

    دل شکستن هنر نیست ... دور از جون شما عاقبت همه خوابیدن داخل گور هستش پس ، با این واقعیت جبری که هست ، ادم چرا تلخی و درد تو قلب های بقیه بکاره .. که با یه تلنگر و حرف ،اون زخم دوباره جاش درد بگیره

    من با رفتن مادربزرگم و پدر حسن بیشتر درک کردم که چقدر ارزش شریف بودن در زندگی اهمیت داره چون این دو عزیر به نظرم طوری زندگی کردند ... که یادشون حتی بعد از رفتنشون آرام جان هست

    مولانا میگه :

    در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزه ها را همچنین،

    اما چون محبت را بیارند محبت در ترازو نگنجد،

    پس اصل محبت است...

    📚فیه مافیه

    نوشته شده در یکشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 14:13 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • باربد الان که فصل امتحاناتش هست ، طبیعاً تا حدی استرس تجربه میکنه ... میبینم بیشتر از زمانهای دیگه یهو میاد خودش تو بغلم مچاله میکنه من هم نوازش میکنم قربون صدقه اش میرم . که آرامش بگیره

    یا مستقیم میگه میخوام میام تو بغلت من هم فوری دستهام براش باز میکنم تا جای که ممکنه فداش میشم

    با حسن حرف میزدم ..

    گفت باربد کجاست ؟ گفتم همین الان آمد تو اتاق تو بغلم بود کلی نوازشش کردم الان مجدد رفت پای درسش

    صد البته خودم بیشتر از این دقیقه ها لذت میبرم . به شوخی به حسن میگم مرد گنده ... الان من تو بغل اون جا میشم نه اون تو بغل من ، ولی هنوز با این قدش خودش برامون لوس میکنه و بغل میخواد

    حسن یه حرف خوبی زد ‌.. گفت خیلی این اتفاق خیلی خوبیه که تو این سن ، حس راحتی را با ما داره که برای این نیازش به سمتمون میاد...تو زمان ما ، چقدر خجالت میکشیدم که بخوایم اینجوری بریم تو بغل مامان و بابامون تا این توجه را بگیرم

    دقیقا درست میگه من همین الان هم تو تجربه کاریم میبینم ... گاهی در خانواده ها ابزارهای خشم و مکالمات تیز و برنده و مشاجرات سنگین به شیوه ناسالم ابراز میشه مدل و عادت خانواده شده و کسی هم از این بابت خجالتی نداره

    اما برای نشون دادن تعاملات عشق و محبت ،بوسیدن و نوازیدن همدیگر .. اعضای خانواده از هم خجالت میکشند و یا چون در گذشته خودشون توجه و نوازش کافی نشدن و در کنارش کاری برای آگاه و درمان شدنشون نکردند از ابرازهای این مدلی به هر بهانه ایی امتناع میکنند .

    چون از نظر عاطفی رسش کافی پیدا نکردند و این مدل اشتباه را دارند دوره به دوره منتقل میکنند . اینجوری میشه که در ادمها طرحواره محرومیت هیجانی شکل میگیره و بعدها ادمها در موقعیت های زیادی از زندگی درد میکشند در واقع این طرحواره محرومیت هیجانیشونه که فعال میشه..

    در خانواده همدیگر را مثل رفتارهای روتین ، هر روز ببوسید ، بغل کنید ، از هم قدرکنید ، احساسات مثبت به هم منتقل کنید .. مثل مستقیم بهم بگید چقدر زیبایی ، چقدر فلان کارت ارزشمنده ، چقدر امروز بهم حس خوبی دادی ..‌ چقدر خوبه که هستی ‌ و.....

    موقع وارد شدن اعضای خانواده به استقبال هم برید و کلامی و جسمانی همدیگر را پذیرا بشید ... و موقع خروج هر یک اعضا همدیگر را صمیمانه بدرقه کنید ...

    ابراز محبت در بطن خانواده خجالت اور نیست یک مهارت عاطفی و نشونه سلامت است .

    نوشته شده در پنجشنبه یکم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 19:4 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • مشغول امتحانات پایان ترم باربد هستیم . برای همین کم فعالیتم . چون اون درس میخونه من فقط تایم هایی که مراجع دارم و خرید های خونه بقیه اش به عنوانی با جان دل مشغول خدمت و رسیدگی به نیازهاش هستم که بتونه استرس هاش و فشاری که روش هست را مدیریت کنه ...

    بعضی از مراجع ها اول احوالپرسی میگن ، کارهاتون ان شاالله سبک شده و دیگه به قسمت تفریح و خوشگذرونی هانتون رسیدین

    واقعیت اینه که حضور من اینجا مسافرت تفریحی نیست . اینجا خونه دوم و حتی با مسیولیت های بیشتری هست . تمام خوشگذرونی من با بودن کنار باربد خلاصه میشه اینقدر کار زیا هست که فرصت گذشت و گذار خاصی پیدا نمیشه و موردی به رفتن به همین محیط اطرافمون هست ..

    بیشتر استراحتم توی بالکن خونه و فضای سرسبزه مجتمع میگذرونم

    من نمیخوام مزاحم درس خوندن باربد بشم ترجیح میدم با حضورم آسودگی و آرامش بیشتری برای باربد رقم بزنم

    بریم روی نکته و مطلب ارتباطی که میخوام براتون بگم

    در جریان هستید دیگه ، که من به خاطر وضعیت جسمانیم شرایط خاص خودم را دارم .. شخصیتاً هم ادم فعالی هستم .یه وقتها جنب و جوش وفعالیتم از توان بدنیم خارج میشه و در ماه سه ، چهار بار یک دفعه بدنم خالی میکنه و این خالی شدنه در حدی هست که اینقدر بی جون میشم که حتی توان حرف زدن هم ندارم به یه حال نیمه غش می افتم هوشیارم اما انرژیم اندک میشه آنوقت فقط باید روی تخت دراز بکشم چشمامم ببندم بعد یه خواب چندساعته ... بدنم کم کم ریکاوری میشه .. در واقع دیگه بلدش شدم چگونه باهاش زندگی کنم .. خودم حس میکنم فشارم خیلی افت میکنه

    این سابقه من را طبیعاً حسن و باربد میدونند... اوایل که اینجا رسیده بودم حجم کارهام خیلی زیاد بود حسن هم هر زمان تصویری در روز چند بار تماس داشت ... به باربد میگفت مامانت کجاست ؟ باربد هم که تصویر را روی من می انداخت مینداخت میدید من در حال کار کردن هستم

    یه روز که بی حال شدم .. باربد بهش گفته بود مامان کم حال شده نمیتونه حرف بزنه فرداش تماس گرفت گفت : من اونجا نیستم این حال میشی خیلی نگرانت میشم ... چرا اینقدر کار میکنی ؟ رودربایستی نکن،باربد هم شرایطتت میدونه بهش بگو که تو آمدی پیشش که همکاری کنی طبق روال قبل زندگیش خودش کارهاش انجام بده تو هم کمکش کن .

    گفتم حسن عزیزم این بچه مدتها ما ازش،دور بودیم و الان واقعا عطش این رسیدگی ونیاز را داره .. بنده خدا هم خیلی زیاد سرش بابت درس و کلاس آنلاین زبانش شلوغه

    من ده روزه رسیدیم یهو اینو بهش بگم جالب نیست و گفتن من ممکنه تاثیر همکاری را کم کنه صبر کن اول این ظرف توجه اش کمی پر بشه ، بعدش شیوه انتقال این همکاری را به طرز درستش انجام بشه

    نگران نباش .. من خسته و کم انرژی هستم اما بعد این همه سال خودم را بلد شدم چیکار کنم که با صبر بدون اینکه به رابطمون لطمه بخوره شرایط بهتر میشه .

    چون باربد صبح زود بیدار میشه روزهای که صبح ها زودتر مشاوره داشتم کم کم شروع کردم ساعت هام از قبل به باربد گفتم تو گوشیش که آلارم بگذاره و منو نیم ساعت قبلش بیدار کنه .... آن هم گاهی قبلش صبحانه آماده میکرد یا یه چای با کیکی برام می آورد باهم میخوردیم

    یه روز که ، قبلش کم حال شدم دیگه نتوستم ظرفهای شام را بشورم ، فرداش از خواب بیدار شدم .. رفتم آشپزخونه گفتم وای دیشب نتوستم ظرفهام بشورم بعد مشاوره ام حالا باید این همه ظرف بشورم

    خلاصه من پشت هم دوتا مشاوره داشتم بعد طبق معمول آن روز هفته ، باربد وسط مشاوره های من دانشگاه رفت ... آمدم تو حال دیدم تمام ظرف های شام و صبحانه را شسته سینک و ظرف شویی را برق انداخته و بعدش رفته ....

    همون موقع آمدم براش پیام تشکر فرستادم و نوشتم سوپرایز شدم و چقدر دیدن تمیزی و زحمت تو چسبید / حضوری هم که رسید مجدد ازش تشکر کردم

    از آن به بعد چند بار دیگه طی روزهای که بودیم این کار از طرف باربد تکرار شد البته ظرفهای مونده شام نبوده چون من بدم میاد ظرف روی سینک بمونه مثلا

    من مشغول کاری دیگه بودم برگشتم دیدم دیدم ظرفها را شسته .. من هنوزم ازش درخواست نکردم هر زمان انجام شده، به خواسته خودش انجام داده و باز ازش تشکر شده و متقابلاً برای هر کاری او از من تشکر میکنه ..

    میخوام بگم رفتاری که میخواین در ادمهای نزدیکتون مثل همسر و فرزند فعال کنید با چگونه خواستن و به موقع گفتن و از همه مهمتر با تشویق بهتر به نتیجه می رسید تا اینکه از راه غرغر و شکایت ، سرکوفت و طعنه زدن

    من همون اول هم به پیشنهاد حسن باربد میگفتم بدون شکایت و اعتراض مطئنم ، انجام میداد چون الان رابطه امون در جایگاهی هست که به درخواست های هم اهمیت بدیم اما همیشه باید حواسمون باشه که رابطه هرچقدر هم خوب و محترمانه باشه باز هم مراقبت و ملاحظه میخواد ‌.

    این به معنی این نیست که ما به هم نقد و اعتراض نمیکنیم ، به معنی این نیست که از هم دلخور نمیشیم ، به معنی این نیست که اشتباه و قصور نداریم

    از قضا من از آن دسته مادرهایم که خیلی قاطع و جدی هستم ولی تا جایی که آگاهیم و ظرفیت روانیم اجازه داده ملاحظات را هم ، در نظر گرفتم تا برداشت بهتری بابت نتیجه داشته باشم

    اعتماد و احترام و امنیت در رابطه با نصحیت ، احساس گناه دادن ،تهدید و فشار به افراد نزدیکمون نمیشه به دست آورد ، بلکه با حوصله و قدردانی بابت رفتارهای خوب به دست میاد ..‌ وقتی ادم این ملاحظات مدنظر قرار بده قطعاً مواقع ضروری حرف مختصر و مفیدش هم ، ازطرف مقابلش شنیده و توجه میشه

    و یاداوری بعدی اینکه ستار و عیوب فرزندان و همسرتون باشید اصلا جالب نیست عیب جویی و اشتباهات آنها را پیش اطرافیان خودتون باز کنید چون اول باعث تخریب شخصیت آنها و آزرده کردنشون خواهیم شد و هم اینکه بعضی آدمها منتظرند یه لیست از این موارد از شما جمع اوری کنند در موقع مناسب برای تخلیه خشم و آسیب زدن به شما ازش استفاده کنند . شما باید حافظ احترام و امنیت خانواده خودتون باشید . با عیب جویی مشکلات همسر و فرزندان شما از بین نمیره اوضاع را بدتر میکنه .. مشکل باید در چهارچوب خانواده حل و فصل بشه ، حتی اگر اشکال رفتاری حل نشه ،قرار نیست که طوری باهاش برخورد بشه که شرایط بدتر کنه .

    خیلی وقتها شده اشکال رفتاری خانواده رفع شده خودتون فراموش کردید . اما شنوندگان فرصت طلب و بخیل مو به مو آنها را در حافظه خودشون نگهداری کردند که قشنگ سر به زنگار به روتون بیارند ... از من به شما دوستانم گفتن بود ..ما تو مثلث سه نفره خودمون هیچ وقت این کار را انجام نمیدم و اثرات مفید و خوبش در روابطمون جاری هست .... منظورم این نیست بشینید تعاریف غلو و اغراق کرده ازشون بگید ابداً این کار هم نیاز نیست . دقیقا حرفم حفظ حریم خانواده فعلیتون در بخشی که نیاز به درست شدن و ترمیم داره .

    نوشته شده در جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 16:24 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • افسانه امروز صبح استانبول رفت که به کارهای شخصی که، آنجا هم داره برسه

    جاش بی نهایت خالیه ..‌ حضور و بودنش تجربه بسیار خوبی بود .

    خدا را شکر تمام کارهاش تو آنتالیا انجام شد و با خیال راحت از اینجا رفت

    نبودنش از صبح غمیگنم کرده دلم میخواست بیشتر فرصت موندن داشت ‌.

    الهی آدمهای این مدلی که جان جانان هستند را بر همگی ما افزون کنه که بودنشون آرامش ونعمته . شخصیت و شعور کافیشون تو رابطه به آدم امنیت میده .

    افسانه جانم امیدوارم تو ، هم در کنار ما تو کلبه کوچک اقامتیمون بهت خوش گذشته باشه ... چون ما واقعا ما با دلمون و خلوص پذیرات بودیم😘🥰

    یه جوری جاش پیداست ،سختمه در بالکن امروز باز کنیم ... بابت تایم های دونفره که باهم اونجا مینشستیم غذا میخوردیم و حرف میزدیم و از حیاط سر سبز زیبا لذت میبردیم

    با وجود اینکه افسانه دید که ، از لحظه ایی که رسیدم بی وقفه دارم کار خونه میکنم ..

    فقط ما بین کارها ،مثلا رفتیم جاهایی که افسانه میخواسته بره ، همراهیش کردیم

    باربد پسر خیلی منظم و مرتبی هستش از این بابت چیزی که دیدم در چیدمان لوازمش واقعا نمره بیست میگیره

    به هر حال تمیزکاری یه پسر دانشجو که مشغله زیاد داره با یه خانم فرق میکنه اما تو این بخش بهش با ارفاق یه هفت و هشتی اونم چون آشنا هستم این نمره میدم ...😬😶‍🌫️

    آنتالیا هم شهر ساحلی هستش و خونه ها رسیدگی بیشتر میخواد

    لیندا صبح با هم حرف زدیم میگه مریم همین که سرش اینقدر تو کار خودشه داره تو مسیر راست حرکت میکنه ، زیر آبی نمیره و این فضایی که بهش دادین اونجا را مکان دخترها نکرده و آثار دود و دم اونجا نیست . ... باید ازش کلی ممنون هم باشی و تشکر کنی ... نمیتونه که مثل تو خونه تمیز و چربی زدایی کنه

    دیدم حرف حق میزنه و کاملا راست میگه ....

    خلاصه حسن دیشب که با باربد تصویری تماس،گرفته بود میگه مامانت کجاست ؟

    آن هم نشون بده باربد که دروبین انداخت روی من براش با سکوت فقط چهار انگشتم به علامت خشونت خونگی نشون دادم🫡

    حسن غش کرد از خنده😂😂

    باربد میگه برووو بابا 😖

    از طرفی حجم بارهای که اوردم زیاد بود یعنی پوستم قشنگ کنده شد ... امیدوارم درس عبرت برام بشه دفعه بعد با این وضعیت سلامتیم اینقدر به خودم لطمه نزنم . ..از این بابت خیلی فراتر از توانم خودم به سختی انداختم . حسن تا فرودگاه و تحویل بار همراهیمون کرد تا آنجاش اون بنده خدا اذیت شد

    اما آنتالیا دیگه کسی باهامون نبود ... بنده خدا میدونم افسانه هم اذیت شد چمدون شخصی خودش بود یه بخش های از مسیر تا سوار تاکسی بشیم راه بود ، آن هم یه جاهاش کمک کرد یه جاهاش دیگه اصلا نتونست که بی نهایت شرمنده اش شدم و دیگه خودم تمام بار را به تاکسی رسوندم .بعد تو ماشین حس کردم نفسم بریده ، فکر کردم واقعا این کار ارزش اینو نداره که ادم بخواد خودش به این زحمت بزرگ گرفتار کنه و سلامتیش قربانی کنه ... واقعا در این حد من دیگه نیستم .

    خلاصه این چند روزه کامل با کارهای،خونه و افسانه جون سرگرم بودم و هر وقت ساعت نگاه میکردیم باورمون نمیشد الان مثلا ساعت اینقدر جلو رفته مثل باد زمان میگذشت و تایم کم میاوردیم

    حتی شب که افسانه دیگه میخوابید من اروم اروم میرفتم تو آشپزخونه مشغول آشپزی ناهار فردا میشدم که بتونیم زمان مفید روز را مدیریت کنیم افسانه از کم خوابیدن های من تعجب کرده بود

    تا الان بخش های اصلی کارهای را خونه انجام دادم دیگه بقیه ریزه کاری ها را کم کم انجام میدم چون این هفته حتی یک مشاوره را هم نگرفتم تا تثبیت بشم و با انرژی بهتری به کارم برسم در نتیجه برای هفته آینده مشاوره هام تایم دادم .

    راستش یه جورهایی دلم میگیره شرایط مسیولیت و تنهایی باربد اینجا میبینم ... منی که اینقدر به این بچه رسیدگی میکردم و سرویس میدادم.... دلم حال به حالی میشه

    ‌‌

    باربد مرتب بهم دلگرمی میده که بی نهایت راضی هست و بهش داره خوش میگذره ... بالاخره چند روزی باید از حضورم بگذره تا بتونم ، با این تعارض درونی و احساسیم خودم را اروم کنم ....هی دلم با این احساسات چنگ نزنم .

    مثلا پری روز با افسانه و باربد مرکز خریر تراسیتی رفتیم ... همینجور که میچرخیدم هی حس میکردم باربد رنگ و روش پریده است ... بعضی جاها که حضورش برای ترجمه ضروری نبود میگفت من اگر اینجا بشینم شما بیاین اشکال نداره ؟

    میگفتیم نه تو بشین ، هی تو دلم میگفتم این چش شده چون همیشه توی اینجور مواقع پا به پا همراهی میکرد...

    گفتم شاید مثلا گرسنه باشه .. اخر سر رفتیم سمت فود کورت .. گفتم غذا سفارش بدم ... گفت ابداً جا ندارم هیچ غذایی بخورم ..

    افسانه بهش گفت برات میلک شیک و بستنی بگیرم

    گفت اصلا من هیچی نمیخورم

    خلاصه از مرکز خرید خارج و به سمت خونه که نسبتا راهش زیاد هست سوار اتوبوس شدیم من و افسانه روی صندلی های جلو که دوتا خالی بود نشستیم باربد صندلی ته اتوبوس،که خالی بود نشست

    چند ایستگاه جلو رفتیم ‌‌‌... یهو دیدم ته اتوبوس سر و صدا شد . دو سه نفر هم با دستمال و بطری اب دارند به سمت اخر اتوبوس تند تند میرند

    راننده هم بلند بلند ، با هیجان یه چیزی میگفت ، که خب ما متوجه نمیشدیم چی میگه ...

    حتی سر سوزنی باربد به ذهنم نرسید فقط از سر جام بلند شدم روم برگردوندم ببینم اون اخر شلوغه، چی شده

    دیدم باربدههه که همینجوری بالا میاره

    یعنی میتونم به جرات بگم اینقدر شوک شدم و ترسیدم که انگار دنیا روی سرم خراب شد خودم میخواستم از پس برم

    گفتم وای تو کشور غریب ، چه اتفاقی برای بچه ام افتاده ؟

    سری رفتم ته اتوبوس.. راننده حالم دید به انگلیسی م هی بهم میگفت نگران نباش مشکلی نیست و خودش با سطل اتوبوس شست .

    نگرانیم برای اینکه زیاد به افسانه منتقل نشه تو خودم سعی کردم جمع و جورش کنم ... ولی همش تو دلم میگفتم خاک بر سر من بشه که این اینجا تو تنهایی اینجوری حالش بد بشه ... میتونم بگم یکی از بدترین نگرانی هاست برای مادری که بچه اش ازش دوره

    فرداش از صبح تا شب ، دانشگاه کلاس داشت کامل موند خونه استراحت کرد. خودم حس میکنم از فشار و خستگی و حتی بی خوابی اینجوری شده بود ..

    چون درسهاش زیاده ، کلاس زبان هم داره از طرفی تو تایم کم استراحتش که باید بخوابه از خوابش میزنه که یه دوساعت پی اس فایوش را هم بازی کنه

    خلاصه دیروز فقط تو رختخواب موند و من بهش رسیدگی کردم ..‌ حتی برای کار اخر افسانه بیرون رفتیم باربد با خودمون نبردیم به محل مورد نظر که رسیدیم باربد تلفنی درخواست افسانه را برای کارمند اونجا توضیح داد و خدا را شکر انجام شد ...

    در نهایت میخوام بگم تو انتخابهاتون فقط به هدف نهایی فکر نکنید ، در مسیر چاله ها ، دلتنگی ها، نگرانی ها ، ترس ها و مانع های بسیار دیگری است که باید در نظر بگیرید ....‌ رفتن به جلو و رسیدن به هدف ساده و آسون نیست خیلی سخته ...ما که گاهی جونمون بالا میاد تا ختم به خیر بشه .

    نوشته شده در سه شنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۴ ساعت 15:14 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • ‌‌

    باربد ظهر در حالی که مشغول درست کردن نودل برای ناهارش هست، با ، پدرش تصویری تماس گرفته

    من هم تو آشپزخونه مشغول کارهای خونه هستم ...

    صداشون میشنوم

    باباش به باربد میگه چند روزه همش از این غذاها میخوری .. یکم آشپزی کن

    به باباش میگه من دو وعده دیگه دوام بیارم مامی میرسه

    یعنی من ضعف کردم برای تنبلی هاش تو این چند روز و امید قشنگش که داره با خودش صفا میکنه به وعده اینکه مامانش میرسه کلی براش پخت و پز میکنه🥰

    خلاصه ما مامانها ،مثل انرژی که از بین نمیریم فقط از حالتی به حالت دیگه تغییر میکنیم ... یعنی من به اسم دارم میرم آنتالیا ولی در واقع بیشتر از آشپزخونه اینجا به آشپزخونه آنجا منتقل میشم چیزی تغییر نمیکنه ..😂🤭

    و برای خود من هم بهترین لذت غیر این نیست کارهای برای کسانی که دوستشون دارم انجام بدم که به آنها خوش بگذره

    از صبح بلند شدم سالاد الویه درست کردم ، یه پلو مخلوط لذید و دیروز هم فسنجون آماده کردم که به غذاهای فریزری و یخچالی حسن افزوده کنم

    راستش بخواین از حسم بخوام بگم انگار دلتنگم،😭 مثل ادمیه که آمده مسافرت و الان میخواد برگرده ...حتی دو سه بار که امروز تو فشار احساسی قرار گرفتم به خودم گفتم کاش الان نمیرفتم ...

    دلم خیلی تنگ میشه برای تایم هایچای خوردنمون و موزیک گوش دادنهای دونفرمون ..هایده ، داریوش_ ابی ، گوگوش _ سهراب پاکزاد و.....

    حتی دلم برای نورهای رنگی رنگی که با چراغ خواب کهکشانی تو اتاق پخش میکردیم .. که بیشتر موزیک بهمون فاز بده

    برای تمام لحظه هایی غریبی حالم و دلتنگی هام که به هیج کس جز حسن دلم نمیخواد نشونشون بدم

    و آن محرم ترین و امن ترین فرد برای دیدن و درک این غم های منه

    برای تمام دقایقی که عمیق همدیگر تو احوالات خاص این مدتمون درک کردیم و فهمیدیم و به هم تاب آوری دادیم

    برای تحلیل های فوق العاده اش وقتی از درد فردی و دردهای مشترک گفتیم ... اینقدر کافی و دقیق که انگار آن من را زندگی کرده .

    امیدوارم من هم به این عمیقی این حس درک کردن را به آن منتقل کرده باشم

    برای تمام دور دورهایی که حسن منو به زور از اتاقم میکند تا با هم با ماشین بچرخیم ...بعد که میرفتم میگفتم چه خوب شد رفتم ... دوباره دور بعد کندن از اتاقم برام سخت ترین کار دنیا بود ... از بس خلوت اتاقم باب دلم و خلوتمه... چون همه چیز این اتاق ساده باب دلمه ... مثل کافه ی ، مورد علاقه کسی میمونه که دوست داره ، روزی چند ساعت داخلش بره خلوت کنه من این خلوت را تو خونه ام با همراهی حسن برای برای خودم ساختم با ساده ترین امکانات، برای بقیه نمیدونم اما برای من فوق العاده است .

    حتی برای گلدونهای قشنگم ؛ صدای اب نمای خونه ..‌دلم تنگ میشه

    حسن میگه تا باربد بغل کنی همه این دلتنگی هات قابل تحمل میشه ...

    ‌‌

    چمدونهام آماده اند فقط لحظه آخر یخچالی ها را بگذارم ساعت یازده میریم درب خونه افسانه که همسفرم سوار کنم باهم سفر کنیم .

    ‌‌

    نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۴ ساعت 18:36 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • دیشب خریدهایی که میخوام با خودم ببرم چه خریدهای باربد ، چه سوغاتی های بقیه و سفارشهای که بهم داده بودند تموم شد ... همه کنار چمدون گذاشتم

    که فقط چیده بشند.

    تا یک شب سرخ کردن ، سبزی های قرمه سبزیش طول کشید چون من سبزی را با شعله کم و زیاد سرخ میکنم کار زمان بری هست ... تصمیم گرفتم سبزی را سرخ شده با خودم ببرم

    البته قبلش از این سر تهران رفتیم آن سر تهران از فروشنده ایی که سبزیهای قرمه اش از جنوب و سفارشی میاره سبزی تهیه کردیم ...‌ چون واقعا طعم و کیفیت سبزی جنوب به سلیقه ما خیلی نزدیک تر هست .. باربد قرمه سبزی دوست داره دوست داشتم بهترینش براش تا آنجا ببرم ...که وقتی میخوره آن لذت بردنش ببینم

    غذاهای فریزری حسن تا جایی که فریزر جا داشت آماده کردم که شامل خوراک لوبیا با گوشت _ خوراک عدس _ خوراک گوشت _ خورشت مرغ _ کباب تابه ایی با گوجه سرخ شده _ قرمه سبزی _ آش جو _ آش رشته _ کله گنجشکی ...روز رفتن هم حتما تا چند روز براش غذای یخچالی درست میکنم و میگذارم

    تمام غذاها را سعی کردم با امکانات موجود فریزرم تهیه کنم که هم فریزر خالی بشه هم اینکه در مدتی که نیستم مواد فریزر خراب نشند ... از طرفی من حبوبات خیلی دوست ندارم حسن برعکس من خیلی حبوبات دوست داره .. خلاصه غذاها را طبق سلیقه ایی که حسن داره و تجربه نتیجه فریزشون خوب میشه انتخاب کردم

    ده روز مونده تا رفتنم اما چون برای مدیریت کارهام آدم دقیقه نودی ابداً نیستم اصولا همیشه از چند روز قبل کارهام میبندم ... یعنی کارهای که روی برگه نوشتم اخرین تیک های انجامشون میزنم

    با وجود اینکه این کارها واقعا وقت گیر و پر زحمت هستند اما چون داری برای عزیزترینت تکاپو میکنی خیلی لذت بخشه ...حتی جنس خستگی اخر شبش هم متفاوته ‌... یه آخیش گنده تو دل خستگیش هست

    دیشب تا سبزی ها سرد بشند خوابم گرفته بود .. حسن فیلم تماشا میکرد گفت برو بخواب خودم سبزی ها را بسته بندی میکنم

    صبح از خواب بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه، دیدم دیشب دیگ سبزی را هم شسته ... من همه کارها را قبل خواب انجام داده بودم . دیگ را هم شسته بود .... چه صبح قشنگی شد.. به همین سادگی ...

    فوری سر کار بهش زنگ زدم گفتم بوس به دستهات که هم زحمت بسته بندی سبزیها را کشیدی هم اینکه دیگش را شستی ، چه بهم چسبید ( ادمهای نزدیکتون را بابت کوچترین کاری که برای شما میکنند تشویق و قدردانی کنید ،که هم به آنها حس خوب میدین، هم باعث دوباره تکرار این همراهی های مثبت میشید .. از شخصیت طلبکارانه در زندگیتون تا میتونید فاصله بگیرید این معنیش نیست خودتون نادیده بگیرید معنیش اینه که یکی کار خوبی کرد هی نگید وظیفه اش بوده چون میتونست آن کار را انجام نده )

    مقدار مجاز بار سفر و استفاده از آن برای ما که تو این مسیر ، که رفت و آمد داریم از هر دو طرف خیلی اهمیت داره ولی با وجود همه اینها برای من واقعا ارزشه که دقیقا تو همین موقعیت ها که نفع خودم هست ادم هایی که لحظه های خاص کنارم بودند به یادشون باشم

    باربد که میخواست بیاد بهش یاداوری کردم چند کیلو از بار را کنار بگذاریم برای چندتا از دوستانی که به ما تو این مدت لطف داشتند ازشون بپرسیم اگر چیزی،نیاز داشتند براشون به ایران بیاری... که با آن عزیزان هماهنگ کردیم و ارسالی های واجبشون به ایران باربد تحویل گرفت و با خودش اورد و به دست خودشون یا مخاطب هاشون رسوندیم

    الان هم که خودم ، میخوام برم باز حواسم بوده که به دو سه تا از عزیزان بگم که دارم میام اگر چیزی نیاز هست از ایران من براشون ببرم ...

    که رعنا خانم همون خانم املاکی یه مقدار چیزهای هوسونه ایران داشت گفتم سر چشمام برات آنها را از سوغاتی میارم .

    یکی دیگه که تا حالا کار خاصی برای من نکرده اما چون یهو یادش افتادم ، دلی گفتم بهش بگم ... ادمها زیادند اما گاهی مجبوری قرعه بندازی به خودم بود دلم میخواست به همه ادمهای که میشناسم بگم

    بهش که گفتم

    گفت چند کیلو بارت جا داره؟ یه جعبه وسایل دارم البته که واجب و ضروری هم نیست اما اگر خواهرم بتونه برات تهران پست کنه که برام بیاریش

    خدا را شکر خواهرش گفته بوده نمیتونم پست کنم

    فکر کنید خواهریش پست کردنش را گردن نگرفته بود خدا میدونه چند کیلو بوده

    البته من هم مطمین باشید اگر فرا تر از دوکیلو بود قبول نمیکردم کار به آنجاها نرسید

    خلاصه دومورد سفارشات دیگه داشت تهیه کردم با خودم براش ببرم که با کمال میل انجام دادم

    خوشکلی ها وقتی یکی بهتون خبر میده دارم میام یا میرم چیزی یا کاری ندارید برای این نیست که اسباب و وسیله غیر ضروری بهش بگید براتون بیاره مطمین باشید دفعه بعد از لیست خط،میخورید

    برای حمل چند کیلو بار اختصاصی شما نیست

    برای ارسالهای ضروری هست، مثل مدرک و دارو و چیزهای این مدلی،که بشه به دوستان دیگه هم کمک کرد .خلاصه خوبه که اداب و اصول رفتار را در معاشرتهامون بدونیم ...

    برای من حتی تا پنج کیلو دو بار سهیلا جون بار به ایران اورد اما دقیقا تماس گرفت گفت مریم من تا پنج کیلو میتونم برات بار به ایران ببرم ، دوست دارم برای تو انجام بدم اگر میتونی به دستم برسون ... یعنی اگر خودش نمیگفت محالات بود که بخوام ان موارد بدم با خودش بیاره ... خدایش هم اینقدر این محبتش تو دلم موند که همیشه به یادشم و برای کارهای اینجوری نفر اول لیستم هست .و یک رابطه متقابلی تو گره باز کردن برای همدیگه داریم

    چون من واقعا با جستجو این بار با هزینه بیشتر تونستم این بلیط را تهیه کنم که از بارم استفاده کنم.

    خلاصه که ایام را اینجوری میگذرونیم

    تهران خلوت شده ادم بدون ترافیک با این هوای قشنگ صفا میکنه از این ور بره انور

    حال خوب برای دلتون آرزومندم ❤️

    ‌‌

    نوشته شده در سه شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۴ ساعت 14:12 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • وقتی باربد ایران بود یه روز غروب باهم حرف میزدیم ،بهش گفتم چه خوب میشد یکی از این وعده هایی که غذا را بیرون میریم ، صبحانه را بیرون بخوریم .

    بعد با هم فکر کردیم به جز هتل ها که حالا صبحانه های بوفه ایی دلچسب دارند که گزینه فعلی ما نبودند

    تجربه چند تا از کافه هایی که قبلا صبحانه خوردم را بهش گفتم که خیلی ارزش دوباره رفتن را ندارند .. و صبحانه های خونه خیلی بهتر هست

    بعد گفتم واقعا نمیدونم کجا بریم اما خیلی دلم میخواد یه گزینه پیدا کنم که متفاوت باشه و تو خوشت بیاد و صبحانه را هم بیرون بخوریم

    ده دقیقه از حرفهامون نگذشته بود ، سوسن دوستم برام پیام فرستاد که ... من بلیط سفرم برای فردا بعداز ظهر به سمت دبی بهویی اوکی شده ، چون حتما دوست دارم باربد ببینم .. دوست داشتم ناهار بیرون بریم ولی چون به فرودگاه نمیرسم .. فردا صبحانه میخوام رزرو کنم که دور هم ،باشیم .

    انرژی را فقط داشته باشید😍 از این تجربیات بسیورررر بسیور زیاد در زندگیم دارم.... قبلا چندتاش تو وبلاگ نوشتم ،که چیزی را مطرح کردم یا خواستم بعد خود به خود خیلی فوری اتفاق افتاده .. نمیدونم چه جور جفت و جور میشه اما خیلی باحاله ... قطعا یه انتقال انرژی توش است که اینقدر تکرار میشه

    برای ما اتفاقاً صبحانه پیشنهاد خیلی بهتری بود هم چیزی، که ما میخواستیم بود... همینکه آن روز چون سالگرد ازدواجمون بود ما از قبل شب برنامه رستوران رفتن داشتیم از آن طرف باربد ظهر تا عصر هم با دوستاش از قبل برنامه ریزی کرده بودند که با هم کافه برند ..

    ناقلا قبل این برنامه ریزیها که با دوستهاش بخواد فیکس کنه میخواست برنامه شام رستوران را با ما بپیچونه اولش گفت شب عاشقونه شماست دونفری برید باهم صفا کنید من هم مزاحمتون نباشم ....

    گفتم فکر کن تو کنارمون نباشی بعد من برم ... لطفش به بودن تو هست

    باباش گفت شب عاشقونه ، تو هم محصول عشق ما هستی ، پس بودنت کنارمون شبمون را قشنگ تر میکنه واجبه که باشی

    قبلا گفته بودم باربد تو جمع دوستاشش معمولا آن ادم مخالفه نیست و سخت گیری نمیکنه .فکر کنم میخواست خودش با تایم دوستها هماهنگ کنه

    گفت اوکی پس به دوستام میگم سالگرد ازدواج مامان و بابامه میخوایم کنار هم باشیم ... اگر برنامه از ظهر تا عصر باشه من میتونم بیام ، که دوستاش هم خوشبختانه موافقت کرده بودند

    خلاصه برنامه آنی سوسن برای صبح خیلی به شرایط ما که از قبل برنامه هامون چیده بودیم میخورد

    سوسن وقتی شنید بود باربد آمده و میخواست حتما باربد ببینه یه سری مشغله ها براش پیش آمد و یا برنامه های ما طوری دیگه شد که نشد اوایلش برنامه ریزی کنیم

    خیلی دوست داشتم به خونه ام دعوتش کنم .. اما چون تازه خونه گرفتیم و من اخلاقش میدونم که کلی تدارک به این بهانه میدید معذب بودم برای آمدن خونه ام خیلی بهش اصرار کنم

    البته بهش پیشنهاد دادم که پذیراش باشم ... گفت دوست دارم باربد بیرون ببرم

    سوسن در تمام دوران جراحی ها و شیمی درمانیم به معنای واقعی هم خودم را و الخصوص باربد را بی نهایت ساپورت کرده بود ... اگر هم بعدش درگیر درمان یا جراحی شدم تو این سالها به گوشش میرسید امکان نداشت خودش را نرسونه واقعا مت به تمام لطف هاش بدهکارم و تا ابد مدیون روزهایی هستم که باربد را برخی روزهای شیمی درمانیم ، مخصوصا آن دوران که حسن ماموریت خارج ایران بود میبرد خونه شون و حسابی بهش رسیدگی میکرد ..

    از سرگرمی تو خونشون بگیرید تا بیرون و تفریح و هدایای مختلف که براش میگرفت تا باربد در آن زمان بتونه با آن سن کمش فشار و استرس کمتری را از بابت بحران زندگیمون داشته باشه

    ( من همیشه بهتون گفتم خوبی شما در این جهان هستی هرگز و هرگز گم نمیشه اگر چرتکه به دست نباشید و یک مهربان واقعی و آگاه باشید نه مهرطلب .کسانی قدر خوبی های شما را ندونستند یا به هر نحوی موجب دلشکستگی شما شدند فدای سرتون آنها را به خیر ما را به سلامت .

    جهان هستی خودش ادم های هم فرکانس شما را سر راهتون یک جای زندگی میگذاره باهم حالش ببریید هرکس در سطح لیاقت خودش معاشرت میکنه . )

    باربد خاطرات شیرین از تایمی که در کنار سوسن و خانواده اش بوده داره و همیشه تعریف میکنه

    من اینجا بارها از آدمهای خوب زندگیم در همان زمان بابت لطف هاشون تشکر کردم ... باید در زندگی قدر دان خوبی ها باشیم و این توجه جز بایدهای من در مورد ادمهای اصیل و نجیبی هست که خوبی هاشون به من رسیده...

    حتما دنبال کننده های دایمی میدونند یکی از آن افراد که اینجا ، مکرر خوبی هاش ثبت کردم سوسن بوده .

    دلم خواست ثبت قدردانی و محبت این دفعه اش ، هم جا نمونه ....یه مقدار با تاخیر این پست نوشتم چون درگیر جمع و جور کردن رفتن باربد بودم ...وقتی هم باربد رفت کمی درگیر دلتنگی جای خالیش بودم

    از این بابت تاخیر، سوسن جان هر زمان اینجا را خوندی ازت پوزش میخوام حتما درکم میکنی.. من تو این سالها که شناختمت همیشه تمام محبتت به من و خانواده ام قلبی بوده و خوشبختانه حساب و کتابی داخلش نبوده که من نگران دیر و زود شدن چیزی باشم

    بهت بعد رستوران در تشکرم از پذیراین گفتم هر هدیه به رسم محبت بین من و تو رد و بدل میشه یه بهانه است برای یاداوری و یادبودی ، صد البته از آن بابت سپاسگزارم ، اما ارزشمندترین و دلنوازترین قسمت این دیدار این بود که من واقعا درک میکنم ، آدم وقتی مسافر هست چقدر آن روز خودش مشغله و استرس سفر را داره و آن هم سفر خارج کشور و تایم محدودی که داشتی

    حتی بهت گفتم باوجود اینکه دلم میخواد ببینمت اما درک میکنم که تو مسافر هستی، . اما گفتی نه قرارمون سر جاش باشه و من میرسم و تاکید کردی دلت میخواد ما را ببینی

    خب این برای من و باربد خوشحالی و خوشبختی بی نهایتی هست

    و راستش خیلی خیلی خوشحال تر شدم و دلم ضعف رفت آنجا که گفتی تو سالهای تجربه زندگیت و معاشرت هات متوجه شدی که خیلی از آدم های دوربرت را باید آف کنی و دیگه ادامه ندی و در حال حاضر مدتهاست تو دایره دوستان صمیمیت دوتا دوست را فقط نگه داشتی ... که یکی از آنها من هستم به خاطر مشغله هات تازه با من خیلی بیشتر از آن دوستت معاشرت و دیدار داری ... پس خوش به حال من

    من حتما قدر این توجه و لطفتت میدونم که، فراتر از یک دوستی ، بلکه یه خواهر فوق العاده برای من و حسن ، یه خاله همیشگی مهربون برای باربد هستی و خواهی ماند

    تو ماشین موقع برگشت به باربد گفتم حرف خاله را که در مورد صمیمیت و دوستی زد شنیدی

    گفت بله

    گفتم مامان این نگه داشتن و صمیمت که خاله گفت فقط شامل دوست نمیشه ادمهایی که تو زندگی به همدیگه امنیت میدن و به جای آزار دادن حال هم را خوب میکنند از شادی و موفقیت همدیگر نه تنها خوشحال میشند بلکه به پیشبرد هم کمک میکنند و تو روزهای سخت هوای هم به شدت دارند ، قدرشناس هستند، از هم توقع بی جا ندارند ، اونی که زیاد خوبی میکنه طرف مقابل شعور این را داره که داره بهش لطف میشه حق مسلمش نمیشه و از همه مهمتر مرزها را رعایت میکنند و از اونکه دستش برای لطف کردن بازتره ، طرف مقابل سو استفاده نمیکنه ، و حفظ احترام متقابل جاری هست

    نتیجه اش این میشه که آن آدمها بین گزینه های زیاد میخوان همدیگر را حفظ کنند و تو دلی هم بمونند ...

    برنامه قرار سوسن با ما چون خیلی یهویی شد ... دامادش یه سفر یهویی براش جور شد ، دخترش هم چون فرزند دومش باردار هست سوسن میخواست تو این مدتی که دامادش نیست کنار نوه و دخترش باشه

    نیروی کمکی و پرستار بچه، دخترش دایم تو خونه اش داره ولی سوسن میخواست خودش هم کنارش باشه ( سوسن سنش زیاد نیست زود ازدواج کرده برای همین زود نوه دار شده اصلا بهش نمیاد مامان جونی باشه )

    ای شیطونها میشناسمتون چون مثل خودم هستید دوست دارید از جزییات بیشتر براتون بنویسم همه را براتون میگم ....😅😬🤭

    چون اخلاق سوسن کامل میدونستم ،تو این سالها هر وقت ما همدیگه را دیدیم بلا استثنا یه عالمه تدارک برای من دیده

    این وسط ها گاهی من هم یه مناسبتی را بهانه کردم و یه یادگاری های را براش گرفتم

    ... خلاصه آن شب به سرعت برق و باد خودم به یه مرکز خرید رسوندم ، تا به بهانه ولنتاین براش هدیه بگیرم ... به مرکز خرید که رسیدم گفتند به خاطر رعایت مصرف برق تا ده دقیقه دیگه پاساژ اجازه ورود بیشتر به کسی نمیده که کم کم مغازه دار ها تعطیل کنند ..‌ خلاصه تو این فرصت تونستم یه دونه از این مجسمه های ویلوتری دست ساز فرشته بال دار که داخل دستش یه قلب بود ... چون خودم خیلی از این مجسمه ها دوست دارم و ازشون هم دارم اگر میتونستم صدتا از شون با طرح های مختلف میخریدم چون هر کدوم یه پیام توی طراحیش داره البته بگم اینها اورجینالشون واقعا خوبه که با ظرافت زیاد کار شده و خیلی زیباست

    و به یه آباژور جالب ، چشمم خورد که آن را برای کلینیکش گرفتم چون دقیقا طراحیش برای آنجا مناسب بود

    متاسفانه فرصت خرید برای دخترش و نوه اش نداشتم .. ان شاالله فرصت بعدی حتما در فکرم هست .

    سوسن ما را در رستوران ، مس توران واقع در نیاوران دعوت کرد ..‌یه رستوران با فضای قدیمی خیلی باحال

    یه خونه ویلایی هست که تبدیلش به رستوران کردند

    وقتی روی میزتون مستقر میشید با یک تشت و آب پاش مسی میان که آب معطر شده از بهار نارنج و اسانس های سنتی دیگه ترکیب کردند دستت را میشورند

    من خیلی خیلی زیادددد خوشم آمد حس عالی داد

    باربد گفت با این قسمتش حال نکردم ...

    گفتم خب میگفتی من نمیخوام ..‌ گفت نه خب دلم خواست تجربه اش کنم ولی اگر بار بعدی برم این قسمت من انجام نمیدم

    و تجربه صبحانه اش را هم بگم حرف نداشت یعنی من قرار باشه یک روز صبحانه باز ، بیرون برم قطعا انتخابم اینجاست ....

    نوشیدنی اولش : آب پرتقال طبیعی .. طعمش تازه و عالی بود

    نوشیدنی ها گرم که اخر سفارش دادیم سوسن قوری دمنوشی زعفرانی سه نفره سفارش داد ... من نخوردم ولی سوسن گفت خوبه دیزاین و ظرف سرو خیلی جذاب بود

    من نوشیدنی کارامل ماکیاتو ، باربد موکا سفارش داد چون میخوام صادقانه تجربه ام بگم ظاهرشون خیلی خوشکل اما کیفیت طعم نوشیدنی گرم معمولی بود و از این بهتر من امتحان کرده بودم

    اما تمام غذاهاش واقعا از ده میتونم امتیاز ده بدم الخصوص دیگچه نمکیش که عاشقشش شدم ...

    سوسن خودش متنوع سفارش داد ..

    دیگچه نمکی

    بشقاب سانتیمانتال

    نرگسی خاتون

    املت پاشا

    من جلوش گرفتم میخواست موارد دیگه هم بگه گفتم باور کن که اسراف میشه و من حس خوبی نخواهم نداشت اگر خواستیم باز شارژ میکنیم

    آن روز که ما رفتیم پنج شنبه بود سلف سرویس نداشت ولی متوجه شدم جمعه ها سلف سرویس صبحانه میده ...اطلاعات بیشتر از این رستوران میخواین خودتون تو نت و اینستا سرچ کنید من برای منو وعده های دیگرش سرچ کردم دیدم کلی عکس و فیلم توی نت ازش هست که دلم رفت ( مس توران هم بره حالش ببره اینجا به مخاطب ها معرفیش کردیم نوش جونش )

    ‌‌

    چون جز رده رستورانهای نسبتاً گرون به حساب میاد من تجربه خودم نوشتم و اینجا به سلیقه من خیلی نزدیکه و حتما برای مناسبت ها انتخابم هست ...شما خواستید انتخابش کنید خودتون بیشتر تحقیق کنید که سطح انتظارتون را تامین کنه و فقط روی تجربه من حساب نکنید ... رضایت ادمها ممکنه با هم متفاوت باشه

    در نهایت ما یک روز خیلی خوب و فوق العاده با هم گذروندیم

    سوسن گفت من دوست داشتم حسن آقا هم میومد یعنی منتظر ایشون هم بودم ... که گفتم حسن پنج شنبه ها سر کار میره و خیلی بهت سلام رسونده در فرصت های بعدی که کنار هم با خانواده جمع بشیم

    سوسن به باربد لطف کرد یک سکه تمام بهار آزادی هدیه داد .. گفت هدیه این چند وقت که ایران نبودی

    همراه با چند کیلو پسته و مغز گردو ، زرشک ، چند مدل خرماهای متفاوت ....

    این هم ثبت یه ورق قشنگ از زندگی به لطف و مرام یه رفیق خوب ❤️

    در پایان اینو خیلی تاکید جدی کنم ....هدایای گرون ، رستوران های این مدلی یه وقت شرایط و امکاناتش هست در یک رابطه با میل و اختیار انجام میشه و حتی آن کسی که هدیه میده خودش بیشتر خوشحال میشه

    اما اصالت و ماندگاری یه رابطه ، احساس خوشحالی در یک رابطه و... واقعا به این موارد بستگی نداره .. من خوشحالی های زیادی را با ادمهایی تجربه کردم و میکنم که گاهی با ساده ترین امکانات با هم خوش گذروندیم ولی از هم به خوبی مراقبت کردیم وحس با کیفیت به هم منتقل کردیم . چون انسان با عزت نفس و شریف ، اعتبار ادمهای اطرافش را بر اساس ابزار و دارایی آنها تعیین نمیکنه .. من یکی خودم به قلب پاک و نیت خالص آدمها تمرکز میکنم و بعد کارهای بیرونشون میتونه برام دلچسب باشه ..‌

    چون تمام آن اتفاقات بیرونی را خودم میتونم برای خودم مهیا کنم اگر فرض مثال هم موردی باشه که در توانم نباشه آن را از کسی هرگز نه توقع دارم نه درخواست میکنم از آن خواسته عبور میکنم ....

    لذا آدمی باید اینقدر مناعت طبع داشته باشه که هیچ وقت کسی را به خاطر این چیزها نخواد اما اگر لطفی رسید با جان و دل قدر دانی و تقدیر کنه

    و همچنین از طرف دیگا در مقابل اگر آدمی خودش فرد متمولی بود هدفش این نباشه که کسی را با دارایش مطیع خودش کنه

    انسانی که سلامت اخلاقی و روانی داره در هر موقعیتی شان انسان دیگر را حفظ میکنه و از بالا به پایین به بقیه نگاه نمیکنه

    مراقب خوبی های خودتون و آدم های خوبی که در اطراف هستند خیلی باشید ❤️

    نوشته شده در یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳ ساعت 1:25 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • باربدم ، صبح ساعت هشت و چهل دقیقه به سمت استانبول هواپیماش پرید ‌

    از دیروز صبح که ما از خواب بیدار شدیم دیگه تا موقع رسیدنش به خونه اش ، ما نخواییدم

    حسن و باربد قبل ظهر به بهانه بنزین زدن ماشین از خونه بیرون رفتند بعد که برگشتند دیدم با یه کیک خیلی گوگولی زیبا به رنگ یاسی و صورتی و یه شمع فانتزی قلبی، اکلیلی آمدند .

    حسن گفت کیک و شمع باربد انتخاب کرده ... گفته مامانم این رنگبندی را دوست داره از چیزهای اکلیلی هم خوشش میاد ،پس شمعش،هم این باشه

    دقیقا من خیلی طیف رنگ بنفش و زیر مجموعه هاش دوست دارم

    خلاصه آنها تا رسیدند استیک های که از دیشب حسابی مزه دار کرده بودم برای ناهار دراوردم اماده کردم

    استیک ریبای

    استیک کوهان گوساله

    و بال مکزیکی ، را روی تابه سنگی گریل درست کردم.. دقت به میزان پخت خیلی،مهم هست .

    اینقدر خوب شدند و باربد به به و چه چه کرد که گفتم حالا ببینم چی میشه برم یه مریم استیکی راه بندازم ... 😬😂

    بعدش سه تایی مثل چسبونک هر کاری میکردیم ، همش کنار هم بودیم که از این دقایق نهایت استفاده را کنیم ..

    چمدون هاش را خودش و باباش از دیروز آماده کرده بودند

    غروب هم یه نیم ساعتی باهم تولد بازی کردیم .. بوس و بغل پارتی را انداختیم من براشون یکم رقصیدم

    البته به خاطر کمر دردم استعدادهام دراین زمینه نمیتونستم خیلی نشون بدم 😂😂

    در اخر هم کیک و چای با هم خوردیم

    ساعت دو نیمه شب به سمت فرودگاه حرکت کردیم .‌‌

    ساعت سه آنجا رسیدیم

    میدونید که قسمت قبل چک پاسورت فقط اجازه میدن مسافر وارد بشه یعنی باید همراه ها خداحافظیشون انجام بدن

    ولی با یک شانس هماهنگی و سفارشی که برامون انجام شد تونستیم همراه باربد تو آن قسمت هم همراهش بریم (خدایش آنهایی که پارتی های کلفت و حسابی دارید چقدر بهتون خوش میگذره تو این دنیا ... صادقانه بگم حتی برای همین مورد من هشدارهای عذاب وجدانی تو مغزم چندبار آلارم زد .. اینقدر بهش گفتم کوفت ، خفه 😬😂

    تا بی خیال شد رفت .. حالا جدا از شوخی گذشته به این فکر میکردم ، واقعا من نمیدونم همین الان چند نفر مشابه من تو این جمعیت هست ولی باید همین جا خدا حافظی،کنه و امکانی نداره که داخل بیاد و بیشتر کنار عزیزش باشه ... )

    یک دفعه اعلام کردند هوای استانبول برفی و طوفانی شده برای همین دوساعت پرواز تاخیر خورد ... خوب شد ما داخل کنارش بودیم و زمان باهم گذرونیدم از تحویل بارش و گرفتن کارت پرواز،کارهای دیگه پا به پاش بودیم

    ( راستی آدم وارد فرودگاه بین المللی ایران میشه بیشتر حس میکنه وارد کابل یا قندهار شده از بس جمعیت افغان زیاده ،چقدر پرواز برای افغانستان و شهرهای مختلفش ساعت به ساعت هست ‌‌‌‌...و یک رفتار عجیب اینکه مردمان افغان ، هر جا کف زمین دلشون میخواست ،راحت با بارهای بسیار نامنظمی که با خودشون داشتن ،روی زمینی که مردم راه میرند پهن میشدن و مینشستند و بارهاشون دور برشون ریخت و پاش بود .... اصلا یه وضع و ظاهر چندشی 🤢🤢

    این که دیگه نژاد پرستی نیست بحث فرهنگ هست هم وطن خودم هم این کاره کنه صد برابر بیشتر نقدش میکنم

    بعد آرایش ووظاهر بیشتر آقایونشون ایشششش چقدر ترسناک بود ... قشنگ انگار طالبان محاصره ات کرده بودند .. این چه وضعی هستش ... ما چه گناهی کردیم باید فیلم وحشت ببینیم

    تو این چند ساعت نگاه میکردم عند پروازها همین دبی و ترکیه بود ... یعنی دوتا کشور درست و حسابی تو این پروازها نبود .. اخه چرا ؟

    حیف ایرانمون نیست که توریست انتخابش نیست

    چیزی که خیلی زیاد متاسفم کرد وضعیت بد ظاهری فرودگاه بود قبل تر هم قابل نقد بود اما الان خیلی بد و نازیبا شده وضعیت سرویس بهداشتی ها بی نهایت افتضاح ‌.. بیشتر شباهت به ترمینال های اتوبوسی سطح پایین بود .

    منه هیچ کاره تو این سیستم ، به عنوان شهروند احساس خجالت میکردم که از کشور دیگه وارد این فرودگاه بشند ،واقعا ابرو بر هستش بعد آنهایی که مسولند چطور به این موضوع ذره ایی فکر نمیکنند و شرمنده نمیشند پس این همه بودجه چی میشه؟... حداقل اینجا ابروداری کنید .. یه دستی دم عیدی سر و روش بکشید ،زشته خوبیت نداره ، بابا ما هم یه غروری داریم )

    بگذریم در این باره سخن و نقد زیاده هی باید از دستتون حرص بخوریم ... این بچه هامون برای امثال چیزها ول کردند رفتند و خواهند رفت چون تب رفتنه خیلی تو جوانها زیاد هست دارم به عینه میبینم و میشنوم ... اینها باید تو خونه خودشون میموندن

    هیییییی روزگار .... هی باید از بچه هامون بشنویم چه خوب شد و خوشحالیم که رفتیم ... این وسط ادم درسته از رضایت بچه اش خوشحال میشه ولی تاسف میخوره که کاش اینها به جای این حس همین جا میموندن و افتخار میکردند ... چرا هیچ کس این مورد براش مهم نیست .ادم حس میکنه با این شیوه و مدل مدیریت دارید خودآزاری یا خود زنی میکنید انگار به عمد دیدگاه خود تخریبی دارید ... ادم حس میکنه نه تنها مردم بلکه کل وطن مبتلا به افسردگی و سر شدگی شده ..

    💔😭😢😭💔

    خلاصه با اعلام تاخیر پرواز باربد ،ساعت هشت و چهل دقیقه صبح انجام میشد ، دیگه ساعت هفت و نیم باربد به سمت چک پاسپورت رفت که آنجا باید دیگه خداحافظی میکردیم

    وقتی بغلمون کرد ، حسابی بغض کرد وزد زیر گریه ... یعنی دل من و باباش تو آن لحظه میخواست از جاش کنده بشه ...

    چقدر ما بهمون فشار آمد که احساسات خودمون کنترل کردیم که آن بیشتر اذیت نشه

    از ما که جدا شد بره چند قدم که جلو تر رفت باز صداش کردیم مجدد بغلش کردیم که با اون حال بی قراری و بغض نخواد بره و ارومتر باشه ... بهش گفتیم ما تا زمانی که تو داخل هواپیما بری بشینی اینجا میمونیم که اگر کاری داشتی یا مسیله ای پیش آمد باهامون تماس بگیر

    خلاصه منتظر موندیم هواپیماش که خواست دیگه حرکت کنه بهمون اطلاع داد و ما هم از فرودگاه خارج شدیم

    در نهایت گل زندگیم با بهترین آرزوهای که بدرقه اش کردیم رفت به دنبال ادامه هدفها و برنامه های برای ساختن آینده اش داره

    ما که با این ترافیک شهر رسیدیم خونه مون ...اون هم همزمان هواپیماش به استانبول رسید و وارد هواپیمای بعدی شد که به سمت آنتالیا پرواز کنه

    از خستگی داشتم میمردم با وجود این همه بی خوابی اصلا حس خواب نداشتم تا ساعت پنج و نیم عصر که باربد از خونه اش تماس گرفت که رسیده بود ، من همینجور متوالی بیدار بودم

    خیالم که آسوده شد به سلامت رسیده ... نفس راحت کشیدم

    همون موقع یه خواب سنگین به چشمام آمد و سر جام یه دوساعتی بی هوش شدم

    اینقدر جاش تو خونه پیداست که نگم براتون 😭😭😭

    بالاخره دو سه روزی طول میکشه که ما عادت کنیم

    برای نگهبان مجتمع که مسیولیت نگهداری کل ساختمان باهاش هست و خانم رعنا که املاکی داره ، و در موضوع تمدید کرایه خونه باربد خاطرتون باشه اول برای حمایت از صاحب خونه با من تماس گرفت ولی وقتی با من صحبت کرد متوجه و قانع شد کاملا حق با ما هست و صاحبخونه در خواست غیر منصفانه داره موضع اش عوض شد با ما همکاری کرد و واسطه خیر شد . با وجود اینکه تا حالا از نزدیک ندیدمش براش چند تا سوغاتی فرستادم باربد گفت امشب با هر دوتاشون هماهنگ گرده و بهشون سوغاتی هاشون میره تحویل میده

    که تحویل داده بود و هر دو خیلی خوشحال شده بودند ... رعنا که خودش باهام تماس گرفت و تشکر کرد .به باربد هم گفته بود هر کاری داره حتما بهش بگه

    شکر میکنم برای انسانهای خوبی که خدا سر راهمون قرار میده ...

    زندگی مثل یه مسیر پر پیج خم هست ... من گزارش یک روز ، ثبت کردم در حالی که انگار گزارش عادی یک برنامه زندگی روزانه به نظر میاد ...اما چقدر اتفاق افتاده ، سالگرد تولد ،آشپزی خاص ، دلتتگی ، عشق ، تلاش برای آینده ، خروح از کشور ، ورود به یک کشور دیگه ، دوباره از اون کشور رفتن به یکی دیگه از شهرهاش ..‌ تعامل و قدردانی با اطرافیان به بهانه سوغاتی و خیلی موارد دیگه ... ...همه اینها محصول یک روز هستند .

    آرزو دارم کشورم ، وطنم ، میهنم حال خودش و مردمانش بهتر بشه ...و در تمام رگ هاس نور و امید جاری بشه که به بچه هامون یه روز بگیم ، حیف نیست اینجا نیستید نمیخواین به خونه امن خودتون برگردین ؟

    آمین 🙏❤️

    ‌‌‌

    نوشته شده در شنبه چهارم اسفند ۱۴۰۳ ساعت 20:24 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • حسن و باربد باهم دوتایی رفتند یه چمدان مناسب کابین هواپیما برای باربد بگیرند که باربد بتونه پی اس فایوش را در یک شرایط بهتر با خودش ببره والا کوله و ساک های دیگه موجود هست هم خودش داره هم ما داریم

    ...

    قرار بود سه نفره با هم بریم .. اما من یه هفت ، هشت روزی میشه سمت راست کمرم دچار یک درد بسیار آزار دهنده ایی شده ... خیلی صداش در نیوردم ، که این روزهای اخری بتونم بدون محدودیت کمتری را با ، باربد سپری کنم ... تصمیم دارم وقتی باربد رفت یه دکتر مغز و اعصاب برم و پیگیری کنم چون اگر الان دکتر میرفتم ممکن بود توصیه های خاصی را بده که محدودم کنه ... خلاصه با کرم موضعی و مسکن های روزانه تا الان مدیریتش کردم .

    به قول باربد شاید هم درد عصبی باشه چون من دارم میرم بهانه های دلتنگیت به جسمت زده .‌‌‌... بعید هم نیست .

    همش یادم میاد تازه مریض شده بودم چقدر برای خوردن مسکن حتی توی بیمارستان مقاومت میکردم اینقدر این دردهای مزمن و عجیب سرم موند که دیگه الان خاله قرصی شدم ...

    تا درد از حد تحملم خارج میشه مسکن را میخورم

    مضاف به کمر دردم ، سرما خوردگی هم دارم ترجیح دادم خونه باشم بتونم ناهار و شام امروز آروم ، آروم درست کنم

    دیروز باربد ، و حسن با هم رفتند ، اول بابت یه حساب جدید دیگه که باربد میخواست در بانک باز کنه وبعد آرایشگاه بره و دراخر یه سری عکس بگیره که با خودش به ترکیه ببره و یک سری خورده کاری دیگه را انجام بدهند ، به من گفتند ناهار درست نکن کارمون انجام شد تماس میگیریم بیا پایین که باهم ناهار بیرون بریم

    باربد پیشنهاد اکبر جوجه داده بود باهم بخوریم

    اینقدر حالم بد بود تما تنم درد میکرد تماس گرفتند یکم ژیگول میگول کردم که رنگ و روم پریده نباشه رفتم پایین ....

    بهم میگن چه عطری چه خانم خوشکلی اوووووو ،

    گفتم فکر کردید ، با خودتون گفتید الان زار پایین میاد میریم بهش نهایت یه فلافل دونونه میدیم حلهههه ....

    ارهههههههه

    با این تیپ باید حداقل منو سمت رستورانهای اندرزگو ببریید غیر از این جایی دیگه نمیام

    خلاصه کلی خندیدن 😂😂

    به باربد تو ماشیم گفتم مامان منو ببخش ممکنه نتونم برات حلیم بادمجان درست کنم ...

    چون غذاهایی که گفته بود دوست داره براش درست کنم همه را درست کردم یه حلیم بادمجون یه استیک سنگی مونده که برای،حلی مبادمجون ازش عذر خواهی کردم ... چون استیک کاری نداره

    بعد گفت اصلا اشکال نداره مامی من درک میکنم نگران نباش ... ازت دستورش میگیرم همونجا خودم درست میکنم

    اکبر جوجه را خوردیم ...

    بعد غذا باز رفتیم یه خورده خریدهای لوازم آشپزخوته ابی که نیاز داشت براش تهیه کردیم

    ( یه چیز جالب بهتون بگم چون باربد تجربه زندگی مستقل داره دیدم خیلی براش جذابه توی فردشگاههای لوازم آشپزخونه بچرخه و با دقت به کارایی لوازم دقت میکنه از من سوال میپرسه ....یا فروشگاههای بزرگ رفتیم سمت این چیزهای این مدلی با اشتیاق رفته و بررسی،کرده

    حتی میاد یه نکاتی را از،آشپزی سوال میکنه که مطمینم اگر کنار ما بود هرگز الان درگیر این موارد نبود و این برای او و ما دستاورد بزرگی هستش که توجه و تجربه میکنه و بعد میتونه کنار همسر و پارتنرش به این موارد اهمیت بده و هم همراهی،کنه )

    بعد خریدهای باربد رفتیم برای نگهبان ساختمان فعلا یه باکس کامل سیگار سوغاتی،گرفتیم تا امروز بقیه سوغاتی های که میخواد ببره تکمیل کنم ... ( ترک های ترکیه مثل دودکش سیگار میکشند و عاشق سیگارهای ایران هم هستند )

    بعد تو راه بستنی سنتی زعفرونی که از قبل باربد گفته بود گرفتیم که آن را هم میل کنه

    باید زود میرسیدم خونه باز یه سری خریدهایی دیگه باربد که از دیجی کالا سفارش داده بود میرسید که باید تحویل میگرفتیم ... کلاس زبان آنلاین هم داشت

    رسیدم خونه واقعا حال ندار بودم .. یکم استراحت کردم تا جسم روبه راه بشه بعد بلند یه شام آماده کردم ...

    دیدم این حلیم بادمجون را اگر براش درست نکنم بعدش حس حسرتش روی مخمه ....

    ..‌ مقدمات اولیه اش آماده کردم روی گاز گذاشتم اروم اروم آماده بشه که امروز دیگه مرحله دومش را پیش میبرم

    ناهار امروز کته کباب با گوجه سرخ شده است که مقدمات آن را هم شب آماده کردم ، حتی سالاد شیرازیم بدون افزودن آبلیمو و نمک وفلفل سیاه و ماست خیارم آماده کردم که اگر امروز حال ندار تر بودم کارهام مختصرتر باشه ... دیگه رفتم تو رختخواب تمام تنم از درد زوق زوق میکرد قرص هام خوردم تا بتونم بخوابم ... با وجود ملاتونین و منیزیوم به سختی زیاد خوابم بود ... اما حسم خیلی خوبه بود که تدارکات فردا را جلو انداختم

    ارزشش داشت .

    امروز هفت و نیم صبح بیدار شدم صبحانه را آماده کردم پدر و پسر بیدار کردم که زودتر صبحانشون بخورند و بعد به سمت خیابان منوچهری برند

    من نرفتم که هم این کارها را انجام بدم هم با دردم براشون مزاحمت و دردسر ایجاد نکنم و هم اینکه بتونم بعدش انرژیم ذخیره کنم کارهای تکمیلی را که مونده تو لیستم تیک بزنم بعد از ظهر باهم بریم انجام بدیم و چمدان قشنگ زندگیم دیگه ببنیدم .... خیلی خیلی سخته این قسمتش .... قلبم از جا میخواد کنده بشه ... ولی این بخش هم جزیی از مسیری است که انتخاب شده که باربد به جلو بره و میپذیرمش

    باربد چند روز پیش برام یه کلیپ فرستاد .... که یه میمون خیلی بامزه است بعد صورتش خیلی غمگینه یهو انگار کسی بهش یه حس مثبت میده اینقدر شیرین میخنده که دلت ضعف میره براش.... بعد بالاش نوشته بود ... تویی که بیست سالته یه روز سختی داشتی بعد مامانت میاد میگه فسقلی من کیه ؟

    مردم از خنده چون دقیقا اون مامانه منم ... همیشه بهش،میگم پنجاه سالته هم بشه یه وقتها من مامانتم و تو همیشه نی نی منی وقتی زنگ میزنم یا کنارتم توی فضای،خصوصیمون هر لحظه دلم خواست باید باهات گیگیلی حرف بزنم .... و خدا شکر آن هم بدش نمیاد همراهیم میکنه 😂 حالا روزی صد بار بیچاره بهش میگم فسقلی من کیه

    صل الله سترکه را کم داشتیم اینم اضافه شد . من بگو با این سرماخوردیگم میخوام مثل خود زنه بگم .. گلوم پاره شده 😂😂😂😂 تیر غیب بخوره به زنه که گرفتارمون کرده لامصب ول کنمون نیست لعنتی هی انگار مجبوریم بخونیم خخخخ😂😂

    یه کرم برای ی صورتش ، یه کرم هم برای خشکی دستش گرفتم ، شربت مکمل و ویتامین همینطور ... هر روز خودم تو این روزها برای دست و صورتش کرم زدم .. مکملش بهش دادم ... باباش میگه این کارها را باید خودت برای خودت انجام بدیییی

    میگه بابا ... من عمداً اینجا انجام نمیدم تو ترکیه همه اینها را خودم انجام میدم ... دوست دارم مامانم برام بزنه حس خوبی برام داره ...

    تا از چشمام میفهمه برای رفتنش بغض میکنم بدو بدو میاد بغلم میکنه میگم مامی گریه کن ، احساسات حبس نکن بعداً بیشتر اذیتت میکنه ( چه خوب تکرار این پیام را که بارها تاکید کردم گرفته که هم ما و و هم ادمهای اطرافمون حق داریم که در موقعیت ناراحتی ابراز هیجانات مناسب داشته باشیم و بهم حق ناراحت شدن بدیم )

    حسن و باربد که رفتند برای خودم ریمکس هایده را روی اسپیکر بولوتوسی، پخش کردم ... با هایده میرم تو یه دنیای دیگه از بس باهاش کیف میکنم... خواننده جاودانه و محبوب منه .‌‌ با موسبقی هایده به انرژیم افزون میکنم

    ظرف های صبحانه را شستم ، ناهارم کامل آماده کردم نگم از عطر غذا که تو خونه پیچیده .... قطعاً تا در بازکنند باربد میگه واییییی به به چه بوییی ......‌آنجا همه خستگی من را شسته میشه

    راستی امروز حدود پنجاه روز میشه که من هر روز پانسمان زخم بخیه هام به کمک حسن تعویض میکنم کم کم دارم آثار بهبودی را داخلش میبینم و بالاخره شاید نهایت تا پانزده روز دیگه کل این زخم خوب بشه .

    این زخم جسم بود دو ماه طول کشید اما بالاخره خوب شد .... زخم هایی که به دلمون زدند پس کی خوب میشه ؟ من که میگم تلخیش هرگز و هرگز فراموش نمیشه

    پی نوشت :من توالی دردها و واکنش های خودم مینویسم بیشتر برای یک سری مخاطب‌ همدرد هست که همیشه سوال میکنند کی این دردها و محدودیت ها تموم میشه ؟ یا برای کاهششون چیکار کنیم

    الهی قربونتون برم به خدا عمیقاً درکتون میکنم من میبوسم تمام جای که دردتون میکنه

    همیشه گفتم کسی که دوره درمان سنگین پشت سر گذاشته ممکنه هیچ وقت دردها تموم نشه به جای انتظار غیر واقعبینانه پذیرش و مدیریتش در هر شرایط یاد بگیر ... گزینه درست تری هستش ...

    زندگی خودش چند لگد محکم ، جانانه بهمون زده خودمون دیگه حداقل به خودمون لگد نزنیم

    نوشته شده در پنجشنبه دوم اسفند ۱۴۰۳ ساعت 12:42 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • ‌‌

    امروز تو خونه تنهام، سرما خوردگی و احساس کوفتگی در بدنم دارم

    دوتا، مشاوره صبح داشتم انجام دادم باید برای گلو دردم دیفین هیدرامن و قرص سرماخوردگی میخوردم چون داروی ضد حساسیت ادم گیج و منگ میکنه بابت مشاوره هام که بتونم ، مسلط باشم وعده صبحم نخوردم


    ناهار هم کله پاچه که قبلا درست کردم از فریزر بیرون میارم گرم میکنم من حسن همونو باهم میخوریم
    چون حال آشپزی ندارم و میخوام استراحت کنم .

    باربد امروز از صبح با دوستش علیرضا با هم پاساژ چهارسو رفتند که سیر دلشون تو لوازم الکترونیکی با هم بچرخند ، ناهار بخورند تا غروب باهم هستند

    در این مدتی که باربد اینجا بوده ، شش،، هفت باری با دوستاش بیرون رفتند و احتمالا این اخرین قرار دوستانه اش خواهد بود
    فردای روزی که متین هم دانشگاهی ترکیه اش به سمت اصفهان بدرقه کردیم ،علیرضا با ماشینش دنبال باربد آمد همدیگر را ملاقات کرند و به صرف شام از باربد پذیرایی کرده بود

    و هیجان انگیرترین دیدارش با سپهر دوست دوران دبستانش بود که با همراهی و همکاری علیرضا چون دوست مشترک هستند ، سوپرایزش کردند خلاصه میدیدم خیلی باهم برای این سوپرایز تقلا و برنامه ریزی میکنند

    هی علیرضا با سپهر قرار میگذاشت یه کاری برای سپهر پیش می آمد جور نمیشد از این طرف یه روزها هم باربد کلاس زبان آنلاین داشت، تا بالاخره یک روز قرارشون جور شد
    توی مرکز خرید اوپال قرار گذاشتند و من و حسن باربد همون اوپال پیاده کردیم و ترجیح دادیم خود اوپال ،پیاده نشیم که باربد راحت باشه و دو نفره به سمت غرب تهران رفتیم

    یه فیلم قشنگی هم از سوپرایزشون گرفتند ... علیرضا و سپهر توی سالن بیلیارد هستند دارند بازی میکنند در حالی که سپهر داره تمرکز میکنه که توب با چوب بیلیارد نشانه بگیره ،باربد یواش میاد یه چوب بیلیارد برمیداره و توپ سپهر را نشونه میگیره ....یعنی فقط،اون صحنه که سپهر باربد را میبینه .. چنان بچه ام( سپهر) رنگ به رنگ شد و خشکش زد ... فداش بشم با یه هیجانی بعد چند ثانیه توقف و شوک پرید و محکم باربد بغل کرد ...
    از نظر ابراز هیجان سپهر ابرازات بیشتر د شفاف داری داره ... باربد ملایم تر ابراز هیجان میکنه ... خلاصه آن شب باربد برنامه داشت آن از دوستاش شام پذیرایی کنه که هر کاری کرده بود سپهر اجازه نداده بود و آن میزبان شام شده بود ...

    به حدی آن شب باربد از این دیدار شعف داشت و خوشحال بود که وقتی خونه برگشت با وجود که دیر وقت بود هنوز شارژ و پر انرژی بود من که خیلی خسته بودم رفتم خوابیدم ولی باباش فرداش گفت دیده باربد خیلی سر حاله نشسته و باهم تایمی گذروند تا باربد هیجانش سبک تر بشه و راحت بخوابه

    پس فرداش مجدد قرار گذاشتند این سری دیگه باربد طوری برنامه ریزی،کرد که میزبان شام خودش باشه
    و آن شب موفق شد از دوستاش پذیرایی کنه

    خدا را هزاران بار شکر میگم برای تمام ثانیه های که باربد تو این سفرش حال خوبی های زیادی را تجربه کرد

    از این بابت میگم احتمال خیلی زیاد آخرین قرار دوستانه باربد هست ...
    چون که ،حسن جمعه و شنبه روز تعطیل کاریش هست بقیه هفته سر کار میره
    باربد شنبه پیش رو ، چهارم اسفند صبح زود میره و ما باید نیمه شب به فرودگاه ببریمش ...
    حسن دیشب گفت چهارشنبه و پنج شنبه را هم این هفته ، مرخصی گرفته که بتونیم این چند روز اخر بیشتر باهم باشیم

    من میدونم که شرایط کاریش طوری است که گرفتن مرخصی راحت نیست ..همین محدود فرصت که از بابت مرخصی داره خواسته برای لحظه به لحظه بودن با ، باربد از دست نده ... اینقدر این پدر قشنگ و نازنیین هستش

    ‌‌

    نه به عنوان مادر باربد و نه به عنوان همسر این مرد ، بلکه به عنوان کسی که از دور داره این رابطه پدر و پسری میبینه و آنالیز میکنه...‌ واقعا باید بگم حسن یک پدر فوق العاده و بی نظیری است که تو این رابطه تمامی ارکان سلامت روان را حفظ میکنه ... من برای لحظه های خوب و مشترک این دونفر میمیرم اینقدر رابطشون قشنگ و دوستانه است ... شبیه دوتا برادر دوقلو هستند که حوصله هم را در همه حال دارند

    روزی که باربد بره ۳۶ روز کنارمون بوده ...که تا الان هر شبش بلا استثنا این پدر و پسر با هم یک فیلم جدید تماشا کردند
    حسن باید صبح زود سر کار بره ولی تو این مدت تا دیر وقت با نهایت علاقه و لذت را با هم گذروندن
    ( من این تایم ها کنارشون نبودم .. در قسمت های دیگه فعال بودم .. و به اتاق خودم میومدم و به کارهام میرسیدم
    بماند که به عمد چون میدونستم نیاز هست خودم تلاش کردم که فضای دونفره اینجوری حتما داشته باشند )

    در کنار بیرون رفتن های مشترکی که زیاد داشتیم .. چهار بار بدون من پدر و پسری باهم ساعات طولانی بیرون رفتند خرید کردند و از جاهایی که علاقمندی مشترک دارند دیدن و وقت گذروندن ، غذاهایی که دوست داشتند و مخصوصا خاطراتی از آنجا داشتند با هم میل کردند

    کنار فیلم دیدن مشترکشون ... یه عالمه بساط تنقلات داشتند .. برای دستگاه پی اس فایو باربد حسن یه دسته بازی، اضافی هم خرید و گاهی باهم مشترک بازی وکلی باهم کیف کردند
    صدای قهقهه های خنده هاشون زیباترین ترانه این روزهای خونه بود

    ( خوبیش اینها که هیچ کدوم از این موارد اجبار یا ادا نبوده ... حسن هم خودش به این بازیها علاقه داره ، حالا باربد هم که باشه لذتش ،براش چند برابر هست )
    خود حسن روی کامپیوترش یه سری بازی داره که انجام میده اختصاصی خودشه ... من حتی یک بار این مدت ندیدم وقتی باربد خونه بوده انفرادی کامپیوترش روشن کنه و بخواد ادامه بازی،هایش انجام بده ، آن دو سه بار که سراغ بازیهای خودش رفته باربد با دوستاش بیرون بوده

    خلاصه ما تمام تلاشمون کردیم که تو این مدت یه حال دو طرفه خوب برای هم بسازیم ‌..‌
    به اندازه تمام خاطرات تلخی که گاهی عامدانه یا مغرضانه کسانی برامون تو این سالها درست کردند و دلمون هر بار شکستند ...با جان دل تمام عشقمون گذاشتیم وسط که برعکس ، ما مسبب خاطرات خوش باربد باشیم .

    یه توییت خوندم که نوشته بود دردها فراموش میشند اما آدمهایی که دردمون آورند هرگز از یاد نمیرند.... واقعا همین طوره

    بگذریم ...

    قطعاً اقرار میکنم من دنیایی که آگاهانه ، از،باربد حمایت میکردم و به سلامت روانش براساس دانشی که دارم توجه میدادم .. اگر بخش رابطه خودش با پدرش کم یا کافی نبود آن خلا قطعا اثرش در زندگی روانی و عاطفی باربد پررنگ بود و من تو این سیستم معیوب آنوقت فقط جای خودم پر میکردم .... اگر به نظر میاد نسبتاً شرایط خوب و مناسبه ، دلیلش ، همه افراد در ، این سیستم هست یک نفر هرگز به تنهایی نمیتونه خلا و اثرات آسیب های رفتاری دیگری را جبران کنه

    چند روز پیش داشتم گفتم هر روز به مراجع هایی که با موقعیت خوب و عالی میگند ابداً فرزند نمیخوایم به دنیا بیاریم داره اضافه میشه
    بعد باربد گفت اگر پولش دارند و سواد مادری و پدری را هم آموزش ببینند خیلی اشتباه میکنند بچه نمیارند

    گفتم به طور قطع که نمیشه گفت اشتباه میکنند ..
    تصمیم با خودشونه هر کس خودشه که باید با خودش روراست و شفاف باشه و مسیولیت تصمیش قبول کنه چون گاهی ادم با رنج هایی در زندگی روبه رو میشه و یا تجربشون میکنه که دلش نمیخواد کسی را به این دنیا بیاره که آن هم با این رنج ها رو به رو بشه
    شاید از نظرش خودخواهی باشه برای اینکه طعم پدر و مادر دار شدن را بچشه ادمی متولد بشه که ممکنه سختی های بی شماری در انتظارش باشه .

    بعد باربد گفت اگر پول و سوادش باشه از نظر من خودخواهی نیست یک لطف به آن فرزند متولد شده است .‌‌ بحث خطرات و ریسک اتفاقات در هر کاری امکانش هست پس اگر اینجوری هست ادم نباید هیج کاری کنه چون احتمال یه اتفاق بد هست

    گفتم حرفت کاملا درسته اما واقعا زندگی کردن سخته و جرات میخواد ...

    گفت مامی حتما در نتیجه گیریهات امثال من را هم فراموش نکن ،من از اینکه زندگی را با تو و بابا تجربه کردم با همه ی چالش هاش ، که سخت ترینش بیماری تو برام بوده ، باز خیلی خوشحالم که تونستم به این دنیا بیام و روزهای شگفت انگیری با شما تو خاطراتم باشه ... هر مرحله برام هیجان و حال خوب خودش داشته .. از،طرفی مرورو خاطراتم با شما لبخند روی لبهام میاره و از طرفی در مورد آینده میدونم با وجود شما روزهای خوب تری در انتظارم هست که دوست دارم تمام لحظه هاش تجربه کنم
    پس از نظر من تجربه زندگی اگر آن دوتا آپشن پول کافی و سواد زندگی و رابطه باشه بی نظیره این شانس بزرگه که اگر ادمی موقعیتش داره نباید از دستش بده


    انگار دنیا را بهم دادند وقتی اینها را گفت ...قبل تر ها هم چندباری بهم گفته بوده ولی از،اینکه هنوز این نظر را داره باز خوشحال ترم کرد
    بغلش کردم بوسیدمش گفتم مامان قربونتتتتتت بره هر وقت این فیدبک های این مدلی را بهم میدی تمام وجودم غرق آرامش میکنی .. خوشحالم از اینکه زندگی را دوست داری و حالت باهاش خوبه این حس خیلی نعمت بزرگی هست .این زندگی مبارکت باشه جان دلم ❤️



    نوشته شده در سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳ ساعت 17:23 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • امروز چشمم گشودم با یک کلیپ زیبا که حسن خودش درست کرده بود و یک پیام دل انگیز ، شروع روزم اکلیلی کرد😍

    مریم عزیزم،
    محبوب من
    در آغوشم زندگی کن.
    آینده از آن ماست،
    دیروز دوستت داشتم،
    امروز دوستت دارم،
    فردا و فردا های دیگر هم دوستت خواهم داشت
    ای دل به فدای بودنت.
    بیست و دومین سالگرد ازدواجمان مبارک
    ❤️❤️❤️❤️❤️
    1403/11/25
    ❤️❤️❤️❤️❤️



    و من هم برای محبوبم گفتم و نوشتم :🥰❤️


    حسن عزیزم ، عشق زندگیم ...❤️
    بیست و دوسال پیش در چنین روزی ؛ زندگی عاشقانه ما طلوع کرد و تو عزیز جانم ، قلب من را عطر آگین کردی
    روزهایی در این مسیر ، لبه پرتگاه زندگی رسیدیم ، اما ما دستهای هم را ، هر بار مصمم تر و محکم تر از قبل گرفتیم و رها نکردیم ....
    بودنت در کنارم بهانه ایی برای ادامه زندگیم شد و من با تو جوانه زدم . تو و باربدم جای خالی تمامی نداشته هام تلخی های روزگارم را پر کردین.‌

    دلشادترم از اینکه باربد هم در این روز عاشقانه به ایران سفر کزده و کنارمون هست ❤️🥰
    دوستتت دارم ، تا ابد قدردان تمام خوبی ها و محبت هات هستم ... سالگرد ازداوجمون و روز عشق مبارک همسر شریف و شایسته من ❤️❤️

    ‌‌

    و باربد اینگونه برامون تبریک کلامی و نوشتاری ارسال کرد 😍🥰

    مامان و بابای عزیزم

    بیست و دومین سالگرد ازدواجتون مبارک ❤️❤️توی این سال‌ها با عشق و همدلی کنار هم بودین و بهم نشون دادین که محبت و تعهد، سختی‌ها رو آسون‌تر می‌کنه. زندگی‌تون همیشه برام یه درس بزرگ بوده❤️❤️

    آرزو می‌کنم که سال‌های بعدی هم پر از شادی، آرامش و لحظه‌های قشنگ کنار هم باشه. همیشه کنار هم خوشبخت و دلگرم بمونین❤️❤️❤️

    ‌‌

    نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 10:42 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • خواهش میکنم اگر روحیه شکننده و مضطربی دارید این پست را نخونید و ازش رد بشید برای شما ممکنه مناسب نباشه .


    این پست جهت ابراز و تخلیه هیجانی احساساتم از تجربه ،دیشبم است که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و حالم منقلب کرد و هنوز آن غم در من جریان داره و حالم سنگین هست .. سعی میکنم به درسی که باید ازش بیرون بیارم فکر کنم

    به خاطر امکانات دسترسی ها ، به فضای مجازی مردم بیشتر از حوادث و اخبار منفی مطلع میشند

    میزان فشار روانی و تاثر هر خبر از فرد به فرد دیگری متفاوته ... بستگی به اشتراکات حادثه دیده و فرد خواننده داره ، حال فعلی خواننده و تاب اوریش در زمان خوندن آن خبر موثره ، همچنین تجارب گذشته ، سن ، ویژگیهای احساسی و شخصیتی و‌ عوامل دیگر میتونه تعیین کننده شدت اثر روی فرد داشته باشه

    پیش آمده دیدم، حتی خبری که عده ایی که را خیلی هیجان زده و درگیر کرده بار احساسی زیادی برای من نداشته .

    دیروز از صبح با ، باربد و حسن به بیرون رفتیم که برای باربد لیست خریدهای که از ایران میخواد انجام بده را تکمیل کنیم خرید ها انجام شد ، بیرون غذا سفارش دادیم که من نتونستم بخورم ، چون علایم سردرد را در خودم احساس میکردم که با شدتش وقتی به خونه برگشتم دوتا مسکن خوردم ، سرمای هوا ، آلودگی هوا ، علایم سردرد میگرنی که گاهی تجربه اش میکنم میتونست همگی علت سردردم باشه

    باربد یک ساعت بعد کلاس آنلاین زبان آلمانی داشت در این فاصله ، مشغول بررسی تهیه بلیط،برگشت باربد شدیم بررسی ها یکم زمان برد و بالاخره برای چهارم اسفند براش بلیط گرفتیم ..‌ قرار بود سوم اسفند بلیط براش بگیریم بخاطر اینکه آن روز ، روز تولد من بود خودش و پدرش گفتند فرداش بگیریم

    اوضاع بلیط هم ،برای آنتالیا اصلا خوب نبود قیمت ها به شدت بالا و روزهای پرواز مناسب ما نبود
    درنهایت مجبور شدیم ، پروازی براش بگیریم که به استانبول میره و چند ساعت تو فرودگاه میشینه و بعد با پرواز دوم به آنتالیا بره ( همه اینها تا اون برسه جون ما به لبمون میرسه ولی اونو باتجربه تر میکنه )

    خلاصه همین که بلیط ثبت نهایی شد من چنان بغض کردم به زور خودم نگه داشتم تا چشم تو چشم باربد شدم اشکم سرازیر شد پرید محکم بغلم کرد ، سرم نوازش کرد و هی میبوسید گفت مامی الان که من هستم از لحظه هامون لذت ببریم ناراحت نباش دوباره همدیگر را میبینیم .. بهش گفتم میدونم ولی این حس الانم اجازه بده تجربه اش کنم خودم و جمع و جور میکنم

    دیگه کلاس باربد شروع ، و سر درد من افزایشی شد ... با همون حال بغضی به حسن گفتم من میرم تو اتاقم استراحت کنم بلکه سردردم بهتر بشه

    اتاق کامل تاریک کردم ،طبق معمول همیشه تا دراز کشید م ، نور موبایلم کم کردم که گوشیم یه چک کنم

    داخل اینستا رفتم ( قابل توجه دوستان من هنوز صفحه فعالی ندارم یه پیچ غیر فعال هست که فقط برای چک کردن اینستا واردش میشم )
    اولین استوری که دیدم مال لیلا مامی اشکان آسمانی بود ( اشکان مهرماه سال نود ونه در سن نوزده سالگی در اوج زیبایی و جوانی در اثر بیماری از دنیا رفت .. من و لیلا تو همین مجازی باهم آشنا شدیم ... بماند که آن زمان هم که ماجرای اشکان را فهمیدم یه دنیا برای لیلا جون که اینقدر جوانه که انگار اشکان داداشش بود غصه خوردم .. روحش شاد )
    استوری لیلا را باز کردم ...‌ اصلا نمیدونم بگم کاش این استوری نمیدیدم ؟ اینستا را چک نمیکردم ؟... واقعا نمیدونم چی بگم
    به آقای وحید فیاضی که صفحه اینستاگرامش هم باز بود بابت فوت پسرش تسلیت گفته بود
    وارد صفحه آقای وحید فیاضی شدم ... من اصلا این آقا را نمیشناختم اما از استوری خودشون متوجه شدم که ایشون ساکن امریکا و پشت صحنه شبکه های ماهواره ایی فعالیت میکنند ، کارگردان و هنرمند هستند ... دیدم آقای شب خیز و خیلی از این نسبتاً شناس ها ابراز همدردی و تسلیت زیادی را در برنامه هاشون ارسال کردند که ایشون همه را استوری کرده بود
    من دیگه با دیدن صحنه ها و تصاویر و نوشته ها خیلی احساساتم درگیر شد و غرق صفحه شدم

    ماجرا از این قرار بوده که ....آقای وحید فیاضی یک مرد نسبتا جوان که یگانه فرزندش ، پسرش علی اکبر نوزده ساله طبق گزارشات پسری بسیار باهوش ، با پیشرفت تحصیلی بالا که هدفش این بوده جراح مغز بشه
    بیست و هشتم ژانویه حدود ده دوازده روز پیش،در امریکا منطقه سانتیا مونیکای ، کالیفرنیا یک جای بسیار خوب آنجا
    ساعت شش و نیم ظهر در حالی که از رستوران خارج و سوار ماشینش میشه یک مرد اسپانیابی میاد به ماشینش میزنه و انو متوقف میکنه و بعد با چند شلیک گلوله به قتل میرسونه و همونجا از دست میره
    با تحقیقات پلیس متوجه میشند که این فرد علی را با فرد دیگری اشتباه گرفته بوده ... به همین سادگی زندگی یه خانواده ، امید یه پدر و مادر را سیاه و نابود شد

    و از همه دردناک تر اینکه پدر در این موقعیت به ایران مسافرت کرده و آنجا نیست و به دلیلی نمیدونم امکان برگشت فعلا به امریکا نداشته .
    تمام مراسم خاکسپاری بچه خودش آنلاین شرکت بود ...

    یه استوری گذاشته بود سه و نیم نصف شب از روزی که پسرش به خاک سپردند توی هوای برفی به خیابون رفته بود .... اینقدر این حال به روایت تصویر ویران بود که ادم بند بند وجودش براش درد میگرفت ....
    میگفت امروز جیگرگوشه ام ، دار و ندارم ، تنها امیدمو ، واقعا برای هر کاری که میکردم علی تنها امید زندگیم بود را به خاک سپردم .....
    من اینقدر گریه کردم ‌که نفسم بند آمد


    تمام مراسم خاکسپاری توی استورهایش ذخیره بود
    رفتم روزهای قبل تر دیدم علی یه پسر از،این تیپ و چهره های نجیب و ساده
    که هر زمان پدر فیلم میگرفت از نگاهش یه خجالت خاصی میبارید
    تو فیلم ها ، پدر علی را محکم بغل میکنه و با سر بلندی و غرور بهش،میگه من به داشتن پسری،مثل تو افتخار میکنم تو افتخار همیشگی منی

    یه ویدیوش که داغونم کرد و مال اخیر و آخرین ویدیوشون بوده و حال دل پدر و پسر چقدر آن روز خوش بود
    وحید بهش میگه علی یه سوال دارم اگر بهت بگند با یک جمله پدرت را تعریف کن چی میگی ؟
    علی با لهجه انگلیسی فارسی میگه ...‌خیلی خوشتیپ
    باباش میگه همین
    با حیاو متانت میگه خوشتیپ ، بابای خوب ادم خوب
    بهش میگه خب انگلیسی،میخوای بگو
    فارسی خطاب به پدرش میگه تو همه چیزی

    بعد پدرش میگه اگر به من بگند تو یه جمله پسرت تعریف کن میگم :تمام وجودم ، تمام زندگیم ، همه چیزم.... چون واقعا غیر از این نیست

    ضجه های مادرش در مراسم دیوانه کنتده بود ... در واقع ظاهراً زن و شوهر از هم جدا شدند ولی بند عاطفی عمیقی با فرزندشون داشتند به زیبایی ابرازات هیجانی بینشون در گفتار و تعامل هویدا بود

    من بی نهایت برای پدر و مادر اندوهگین شدم مخصوصا پدر که حتی موقع وداع کنار فرزندش،نبود
    بعضی رنج ها عمیقاً عظیم هستند و واژه برای توضیحشون، قاصر و عاجز هست
    نمیدونم حسم چگونه از دیدن این تجربه بگم مثل یه سیلی بود که انگار با نهایت ضربه بهم وارد شده

    شاید فکر کنید آن لحظه به این فکر کردم چه معلوم شاید ما هم ،اگر آنجا بودیم ممکن بود زبانم لال قربانی یکی از این حوادث باشیم ... و چقدر خیر ما بوده که این در به روی ما بسته شد و هیج وقت باز نشد

    واقعیت فقط در حد یک عبور ساده از ذهنم گذشت ... قبل ترها شاید برای نشدن ها خیلی از این مکانیزم استفاده میکردم ...
    اما الان ها میگم این اتفاق میتونه هرجای از دنیا بیفته وقتی طبق گفته خودشون توی یکی از بهترین مناطق امریکا رخ داده ... هر جای دیگه هم حادثه ممکنه پیش بیاد
    این که یه چیز نشد خوب ما بود یا نبود ؟ هیچ کس نمیدونه مثل یک رازه گاهی سر این راز برای آدمها باز،میشه گاهی نامعلوم میمونه ...
    اما از این بابت ترجیح میدم شاهد باشم و قضاوتی نکنم و رها کنم و در حال حاضر نظر خاصی ندارم

    بیشتر گریه های بی،وقفه من علاوه براینکه برای دیدن رنج هم نوع خودم بود ... این بود که چقدر این زندگی و دنیا میتونه ناامن و پوچ باشه و شاید ترس های که در ضمیر ناخودآگاهم هست که در کسری از زمان با یک سوتفاهم تمام زندگی و امید یک پدر و مادر را نابود کنه و ازشون بگیره .‌‌..
    میتونم بگم دنیا خیلی،وقت ها از چشمم افتاده و من دلم نمیخواد حسابی روش باز کنم

    به هرحال ادم های که فرزند دارند تمام سختی هجرت و جابه جایی را اگر به جون میخرند انگیزشون پیشرفت فرزندشون هست فکر کن تو آن مسیری،که خواستی برای عزیزترینت بهترین ها را بسازی خودش را از دست دادی ؟ بی نهایت سخته و ناباورانه است

    به نظرم و طبق تجربه ام ، بعضی از حوادث اینقدر آثار روانی تخریب کننده ایی روی انسان میگذارند که بعد از آن حادثه ادم هرچقدر به صبوری برسه و در ظاهر ادمه بده ،دیگه فقط نفس میکشه و به جای زندگی ، مردگی میکنه به امید و آرزوی روزی که تن خودش سرد بشه و وجود آن دنیا قصه نباشه بلکه بتونه دوباره به پاره تنش وصل بشه ...
    جهان پر از معمای بازنشده است .هر‌کس تعبیر و برداشتی از این مسیر گیج کننده داره..پر از تردیدهای بی شماره

    ‌‌

    کلاس باربد حدوداً چهار ساعت بود با آن سر درد اگر بگم عین چهارساعت زار زدم اغراق نکردم ..... قلبم به معنای واقعی مچاله شده بود
    اینقدر اوضاع ریخت و روم ورم کرده بود که خواستم خودم و به خواب بزنم که باربد منو تو این وضعیت نبینه ، که بعد کلاس باربد پدر و پسر هر دو آمدند تو اتاق چراغ روشن کردکد تا حال منو دیدن با اصرار زیاد گفتند باید از خونه خارج بشیم با ماشین یه دور بزنیم نمیشه تو این حال بمونی ....من خواهش که حتی جان لباس پوشیدن ندارم ولی باربد گفت به خاطر من باید بیای،.... به سختی زیاد باهاشون همراه شدم

    یه وقت که با یه همچین مواردی مواجهه میشم اینقدر دردم میاد دلم میخواست قدرت اینو داشتم از عمرم کم کنم و به آن ادم بدم و نبینم بازمانده مخصوصا پدر و مادر اینجوری زجر بکشند ......

    برای این پدر و مادر عزیز و داغ دیده لطفا طلب خیر و شکیبایی کنید





    نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 15:21 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • دیروز باربد به صورت آنلاین برای ترم چهارمش باید انتخاب واحد میکرد ... در نتیجه تمام نمرات پایان ترم را زده بودند

    بعضی از نمره هاش خوب شده بود

    دو، سه مورد متوسط بود

    یکی از درس های سخت با یه استاد بسیار سخت گیر را هم تونسته بود ازش عبور کنه که تعداد دانشجوهای عبور کرده از این درس محدود بودند

    دو تا هم نمره هاش پایین بود ... البته بگم که تمام نمرات سطح کلاس ، برای این دو درس بالا نبود ...

    در ضمن بقیه میتونند نمرات کلاس را مشاهده کنند

    وقتی بهم گفت : اولش ناراحت شدم البته رفتار خاصی بروز ندادم .. در حالی که خودم مشغول کاری کردم که خیلی هیجان رفتارم تو چهره ام بهش منتقل نشه که بتونم اون هیجان پالایش کنم و از سطح احساس به منطق بیارم و ببینم چه واکنش مناسبی را باید نشون بدم

    در حالی که مشغول کارم بودم یه بارش فکری در ذهنم حمله ور شد ...‌

    یعنی که چی دو تا نمره هاش بد شده ، به ما چه مربوط که بقیه هم نمره شون پایین شدند ،باربد ادم باهوشی هست حتما به اندازه کافی تلاش نکرده ؟

    یعنی با خودش فکر نمیکنه که برای مسیرهای بعدی اهدافش، به معدل و نمرات بالا احتیاج داره ؟

    همینجوری پشت هم افکار شاکی داشتم

    به خودم گفتم اینجوری نمیشه و باید باهاش من و حسن بشینم مفصل حرف بزنم و متوجهش کنیم که جدی تر بگیره

    غرهام که زدم بعد به خودم گفتم مریم کمی صبر کن داری خیلی ناعادلانه با افکارت پیش میری.. تو الان تمام اون قسمت های خوبی که نتیجه گرفته را در نظر نمیگیری ، این به تنهایی تو یک کشور دیگه باید درس بخونه ،کلاس زبان آلمانی آنلاین داشته باشه ، خودش غذاش آماده کنه ، خرید بره ، تمیز کنه و... دهها مسیولیت دیگه ...

    طبیعتاً ممکنه برای نتایج بهتر گاهی نتونه خودش برسونه ....

    از همه مهم تر ، باربد الان یک فرد بزرگسال است نمیشه خیلی بابت این موارد وارد حریم و برنامه هاش شد

    باربد چون کلا از بچگی معمولا از آن بچه هایی نبوده که پای کتاب و درس ساعتها بشینه ... یعنی تمام نتایجی که گرفته به خاطر هوش بالاش بوده

    معلم هاش هم همیشه فیدبک میدادن که چیزی که میگیم فوری دریافت میکنه

    عمدتاً،آموزش سر کلاس دریافت میکرد همیشه میگفت بلدم نیاز ندارم بیشتر مطالعه کنم ..‌‌ من هم که این وسط به حدی درگیر درمان و بیمارستان بودم نمیتونستم خیلی پیگیرش باشم

    بسیار بازیگوش و با هر چیزی که فکر کنید موقع درس خوندن خودش سرگرم میکرد من موقع درس خوندنش نامحسوس هر عاملی که ممکن بود مانع سرگرمیش بشه جمع میکردم بعد خدا شاهده میدیدم یه نخ مثلا از اطرافش پیدا کرده داره با اون اشکال درست میکنه بازی میکنه ....‌ تا این حد🤯

    از اینها بود که کله اش به زمین پاهاش به هوا به دیوار میجسبید بعد ازش ما درس،میپرسیدم😵‍💫

    از مشق نوشتن هم که متنفر بود براش عذاب بود🤢

    عاشق بود برف بباره ، هوا آلوده بشه مدرسه را تعطیل کنند ... خبر تعطیلی مدارس می آمد تلفن ما بود که زنگ میخورد از باربد مژدگانی دریافت کنند بهش بگند مدرسه فردا تعطیله

    ( هیچ وقت من مقابل این واکنش هاش ضد حال بهش نزدم . خووو دوست داشت 😬)

    میخوام بگم درسته چیزهایی که به دست اورده به نظر میاد نتیجه تلاش و آزمون هدفمند و درس خوندن زیاد بوده ... اما در واقعیت اینطور نبوه ابداً مدل بچه درس خونها که ده دور خودکار خودشون کتاب و درس میخونند و آزمون میدن نبود .

    برای همین ذهنیت و سوابق مشکی قبلیش😁، به خودم چون پتانسیلش داره و اگر با کمی تلاش بیشتر جلو بره حتما میتونه نتایج خوبی بگیره ...‌ چون واقعیت فقط تمرکز روی آموزش مدرسه و غیره و هوش همه جا جواب نیست .

    قبل از اینکه ایران برسه با برنامه ریزی قبلی با پدرش یک روز رفتیم براش پی اس فایو گرفتیم ‌

    که وقتی رسید بهش هدیه بدیم ،چون تا الان پی اس فور داشت ... یکی از بزرگترین لذتهاش همین بازی های آنلاین پی اس است ... من و حسن به این جنبه ها توجه کردیم که همیشه لذت و سرگرمیش به راه باشه که زندگی آنجا براش یکنواخت نشه که برای جلو رفتن بی انگیزه بشه ..‌

    تا رسید با پدرش رفتتد لپ تاپش آپ گرید کردند... کلا این چیزها بهش حس و هیجان خوب بوده .. مخصوصا که پدرش هم تخصصش هم در این زمینه است .

    ... بعد به خودم تو آن افکار گفتم نکنه ما از این بابت براش بساط سرگرمی میچینیم ، زیاده روی کردیم پس باید الویت هاش را در صحبت های سه نفرمون توجیحش کنیم ( البته که بعد متوجه شدم اشتباه تردید کردم و خوشحالم که به این موضوعات توجه کردیم چون هر لذتی دوران خودشه داره اگر داخلش البته افراط نشه شکل اعتیاد و فرار از درد زندگی نباشه .. تا جایی لذته خوبه )

    دقیقا سه روز قبلش یکی از دوستان نزدیکم ، خارج ایران شب باهام تماس گرفت ، با بغض و ناراحتی گفت حالس خوب نیست چون دختر نوجوانش بیشتر نمرات درسیش را افتاده یه فرصت جبران بیشتر نداره و اگر همکاری نکنه احتمالا مجبوره سال بالاتر نره و تو همین پایه بمونه ... و تقریبا هر روز باهم دعوا و جتجال داریم و این موضوع روح و روانم به هم ریخته .... احساس خستگی و درماندگی میکنم

    میگفت هر سری بابت گزارش نمرات کمش ناراحت و استرسی میشه ولی باز برای جبران کاری نمیکنه

    بهش گفتم ببین ناراحتیت را درک میکنم ، بهت حق میدم نگران باشی دوست داری بهترین آینده را برای خودش از الان برنامه ریزی کنه ... مخصوصا که تو خودت یه آدم فوق العاده پرتلاش، در زندگی هستی

    گفت اره دقیقا به خاطر خودشه

    گفتم اگر به خاطر خودشه ... بزار بهت بگم این جنگ و جدال ها شرایط بهتر که نمیکنه بدتر هم میکنه ...منظورم نیست بی خیالی طی کنی اون هم هر کار دلش خواست کنه قطعا قاطعیت میخواد ، تذکر و صحبت کم ولی مفید میخواد ...

    همه بچه ها ، بالاخره درس خودشون میخونند و هر کس به یه دانشگاهی راه پیدا میکنه ...ولی چیزی که جبران ناپذیره کیفیت رابطه ما با بچه هامون هست اون هیچ وقت آسیبش کامل برطرف نمیشه

    پس،مراقب باش اگر هم میخوای آگاهش کنی به رابطتتون لطمه نخوره ..میخوای آگاهش کنی عزت نفسش تخریب نکن ... اصلا به این قیمت ها نمی ارزه

    داری میگی خودش هم با نمره های بدش اضطرابی میشه ....

    اگر کمی اضطراب باشه که مسیولیت پذیری کنه و مقیدش کنه خوبه ، اما اگر اضطراب زیاد باشه ‌، خودش آدم متوقف و اهمال کار میکنه در نتیجه یه نفرت و بیزاری از خود درش ایجاد میشه و این تجربه خوبی برای ادم نیست ... خودت هم میگی مضطرب بی عمل هستش

    گفتم ببین پس اگر قرار بود حرفی از تو بشنوه و تاثیر گذار باشه تا الان شنیده بود، دخترمون مرحله کودکی را رد کرده تو مرحله نوجوانی هست ... یعنی استقلال تصمیم را داره ..پس بخواد و نخواد، کارش با خودشه.‌

    اگر انجام نمیده یعنی باید عینا با عواقب کارش روبه رو بشه بلکه یک جا احساس کنه که لازمه تغییراتی ایجاد بشه ...

    گفت واقعا آفرین به باربد فقط،دو ، سه سال از دختر من بزرگتره چه قشنگ خودش خودکار این هم تلاش میکنه و بدون حضوز شما داره تو یک کشور دیگه درس میخونه .... مریم اینو باید بگذاری روی سرت حلوا حلوا کنی

    گفتم از نظر لطفت به باربد متشکرم ....اما این خیلی خطاست که من و شما بچه هامون با بقیه مقایسه کنیم

    میدونی تو میشینی موفقیت های باربد یا دوست دیگری را میبینی بعد موفقیت های دختر خودت در جنبه های دیگه نادیده میگیری.

    همین الان من و تو بشینیم یکی یکی نقاط مثبت و ضعف بچه هامون وسط بیاریم میبنی که یه قوت های دختر تو داره که باربد نداره و بلعکس

    پس مقایسه بچه هامون با دیگری کاملاً ممنوع هست .

    گفتم ببین تو موفقیت های باربد از من میشنوی چرا که منه مادر به خاطر آن ویژگی های ایده الگرایی که در شخصیتم دارم و خود تو هم که ازت شناخت دارم متاسفانه داری...این ویژگی نتیجه آسیب های هست که ما در گذشته خوردیم ... من به خاطر کار کردن روی خودم بهش آگاه شدم که این اشکال هست .

    میدونم ممکنه بابت این ویژگیم و باگ شخصیتیم به بچه ام آسیب بزنم ، تلاش میکنم آگاهانه رفتار کنم و سعی کنم تلاشهای خوبش ببینم و مرتب به خودم یاداوری کنم ، مثلا برای تو که دوست نزدیکمی بگم که قشنگ تو مغزم جا بیفته که مبادا با دیدن نقاط ضعفش اون تلاشهاش نادیده گرفته بشه ...‌ و درنتیجه باربد تبدیل به یه ادم کمال گرایی بشه که هیچ دستاوردی بهش حس رضایت نده

    چون مادران و پدران ایده ال گرا دقیقا از همون نقطه آسیب خودشون اگر مدیریت نکنند و بهش آگاه نباشند متاسفانه فرزندان کمال گرا یا ایده الگرا تحویل میدن

    پس اول قبول کن من و تو که ، ایده الگرایی را داریم باید حتما مدیریتش کنیم که بچه هامون آسیب نخورند ....

    نمیبینی هر کاری میخوایم انجایم بدیم تا خودمون به درجه شهادت نرسونم بیخیال نمیشیم ... سخت کوشیمون فقط بخشی از اون هست اما بخشی از این خود آزاری دقیقا به همون ایده ال گرایمون برمیگرده ...

    من یک بار تو ترکیه به خودم گفتم ، باربد دیگه بزرگ شده من تا جان دارم بی منت ، تلاشم فراتر از توانم برای باربد وسط میگذارم اما این فقط سهم مسیولیت منه ... بقیه ماجرا به خودش بستگی داره ... و در یک محیط،دوستانه این مطلب را هم دوباری،براش باز کردم و در مودرش صحبت کردیم

    خلاصه تمام حرفهای من اینه که هیچ چیز به اندازه سلامت رابطه ، اعتماد و امنیتی که فرزندمون در هر سنی که هست، با ما داره مهم تر نیست باید مراقب باشیم ، این رابطهه ، حفظ بشه و از دست نره

    چندتا از موفقیت های دخترش، که از بیرون من نگاه میکردم بهش یاداوری کردم ..

    گفتم رشد و موفقیت فقط درس خوندن نیست ، از قضا افرادی که فقط تک بعدی بودند و مثل ربات خانواده ها با فشار آنها را روی درس متمرکز کردند شاید وارد یه رشته تاپ شدند ، اما از خیلی مهارت های بسیار واجب و مهم زندگی جاموندن ...

    مثلا باربد من، مثل پدرش علاقه به دیدن فیلم های سینمایی زبان اصلی داره ... هر زمان در مورد فیلمی که دیده با پدرش باهم راجبش صحبت و تحلیل میکنند تو دلم کلی کیف میکنم میگم خدا را شکر با لذت، یک آگاهی و دریچه ی ، باز دیگری ، از دنیا به باربد گشود شد ...

    در مراجع هام اونهایی که اهل دیدن فیلم هستند خیلی آگاه و هوشیارترند ... و گفتن های خوبی همیشه دارند .

    گفت اتفاقا دختر من هم خیلی فیلم و کتاب دوست داره و من از این بابت خیلی خوشحالم

    مثلا سازش خیلی قشنگ میزنه، حرفه ایی نیست اما ده ساله پیگیر هست

    ورزشش هر هفته شرکت میکنه

    گفتم پس دیدی همه موفقیتش تو آن مدرسه خلاصه نمیشه ... ببین چقدر خوبه تو داری جنبه های رشدی دیگرش الان میبینی

    ببین عزیزم نمیشه طیق خواست تو در همه چیز پرفکت و عالی باشه

    من و تو مگه خودمون در همه چیز عالی هستیم ؟

    صد البته نیستیم

    قرار نیست بچه هامون ویترین افتخار ما باشند یا رویاهای نصفه کاره و نیمه تمام ما را به سرانجام برسونند

    مهم اینه که ،آنها فقط باید با خودشون و ما حال خوبی،داشته باشند در کنارش هم بپذیریم که گاهی قرار ما را نشنوند چون باید خودشون ضرر و شکست تجربه کنند .از دست من و تو هم کاری ساخته نیست

    حالا کنار این دلخوشی ها خودت یه پیگیری هایی با ملاحظات خاص داشته باش ببین میتونی کشف کنی علت این نمرات کم دخترمون چی هست ... با نمرات کم کسی بیچاره نمیشه نترس

    خلاصه آن روز انتخاب واحد باربد ،حرفهایی که به دوستم بابت دخترش گفته بودم با خودم در ذهنم مرور شد ..‌ لذا به خودم آمدم و سعی کردم که روابطم با باربد مثل روزهای قبل باشه .. مخصوصا که الان باربد مهمان ماست و نهایت تلاشمون اینه که سفر خوبی براش باشه

    وقتی چای و میوه اوردم با هم بخوریم بهش گفتم بابا پیگیر انتخاب واحدت شد براش توضیح دادم که روال نمرات چگونه بوده گفت حالا شب بعد شام باهم صحبت کنیم

    یه خواهش ازت دارم پدرت خواست باهات صحبت کنه از این صحبت ها شاکی نشی با احترام گوش بده

    میفهمم که بعضی موارد خودت میدونی ولی هر کس تو خانواده حق داره فرصت حرف زدن داشته باشه

    آن هم یه همچین پدری که عاشقانه تو را دوست داره و تو اینقدر باهاش عشق و صفا میکنی و لذتهای مشترک داری ..‌ واقعا اسمش باباست ولی در حقیقت رفیق واقعی زندگی تو هستش

    گفت باشه

    ( کلا همیشه سعی کردم به باربد از بچگی این حس ندم که ارزش و دوست داشتن تو بسته به دستاوردهات هست

    بهش گفتم دوست داشتنی همیشگی منی بی هیچ قید و شرطی ... زمانی که تو پویا باشی من هم بیشتر انگیزه همکاری دارم ... و این موضوع ارتباطی به علاقه من و پدرت نداره اون همیشه حسش،ثابت و پایداره )

    شب بعد شام با هماهنگی،که قبلش با حسن داشتم برای مشترک بودن حرفهامون که چی بگیم و نگیم بهتر است

    بهش یاداوری کردم گفتم صحبت کم و کوتاه باشه

    پیام اینو داشته باشه که قصدمون کمک هست نه سرزنش

    چون دیگه بزرگسال هست به هزینه مسیری که درش هستیم یه اشاره فقط جزیی بشه .. چون نمیخوام بچه ام خودش محجوبه احساس خجالت کنه ...

    و حتما به موفقیت هاش اشاره کنیم که میبینبم

    خلاصه باباش اولش ازش عذرخواهی کرد گفت برای من و مامانت سخته تو اینقدر بزرگ شدی که ما دلمون نمیخواد توی بخشی از ابعادهای زندگیت دیگه ورودی داشته باشیم .. ولی خب ما چون سیستم خانوادگیمون همیشه سه نفره با هم حرف زدیم

    و از آنجایی که تو خارج ایران درس میخونی و تمام هزینه هات با جان و دل پرداخت میشه میخوام بدونم چه کمکی میشه کرد که ترم های بعدی نمرات این دو درس یا مشابه این دروس پیشرفت کنه که هر دو طرف کمتر متضرر بشیم

    باربد یکم از شرایط دانشگاهش و سخت گیری،های بی مورد بعضی از اساتید گفت ..یه همدلی ها این وسط رخ داد ، چه بسا ما بیشتر باربد درک کردیم متوجه شدیم که یه جاها در دانشگاه شرایط سختی وجود داره که ما بهش آگاه نبودیم

    در نهایت براش آرزوی موففیت کردیم و گفتیم امیدوارم شرایط سهل تر بشه ... اگر قراره پیامی شنیده بشه در همین حد گفتن کافی بود

    بعدش هم مثل هر شب من سینی خوراکی و تنقلات خوشمزه را براشون چیدم فضا را کم نور کردند ، که فیلم منتخب شبشون باهم تماشا کنند . من هم که رفتم در اتاقم به کارهای شخصیم برسم )

    یک ربع بعد دوستم تماس،گرفت ...‌ بهش گفتم لعنتی ، اهت منو گرفت ... غش کرد از خنده گفت چی شده ؟

    گفتم اون روز بود تو را موعظه مینمودم گفت خب،

    گفتم نمره های باربد زدند دوتاش بد شد ... اولش،میخواستم باربد بزنم لهش کنم

    بعد یادم آمد برای تو خیلی زرررر زدم، گفتم پس تکلیف اون زرهای حکیمانه چی میشه ؟ هان ،🤔

    خلاصه فقط،میخندید

    ( بیشتر با شوخی قصدم این بود که بهش بگم فکر نکن همه موفق هستند دختر تو جا مونده ..‌ ما هم از،اونهاش نیستم همش،بیست بگیریم به وقتش صفرم میگیریم ) از آنجایی که دوستم کمال طلبه ، کمال طلب ها عادت دارند موفقیت های،خودشون را ناچیز میشمارند و مال دیگران براشون خیلی بزرگ و ارزنده است ...

    خوشبختانه این یک بند من ندارم اما کمال طلب هایی شدید این ویژگی داخلشون خیلی بارز هست

    بعد آن هم گفت خیلی صحبتهات آن روز به من حسابی کمک کرد ... دخترم دیروز،اجرای گروهی،موسیقی،از،طرف مدرسه داشت به حدی عالی زد که وقتی،تمام شد فقط بغلش کردم بارها بهش گفتم بهت خیلی افتخار میکنم . از خدا برای داشتن تو ممنون هستم .

    یه نکته مهم اینجا هست ...این خوبه که دوستم دخترش بغل کرده و بهش افتخار کرده اما برای اینکه بچه هاتون از،کمال طلبی فاصله بگیرند بدون دستاورد هم گاهی بهشون بگید که بهشون افتخار میکنید و داشتنشون را قدر دانید ...

    یادتون بمونه و با تاکید بخونید

    حفظ ، رابطه و صمیمیت شما با فرزندانتون از همه چیز مهمتره برای بار صدم که تو این وبلاگ بارها نوشتم در شیوه فرزند پروری حتما قاطعیت داشته باشید ولی حتما مهربان باشد ... خلاصه فرزندپروزی واقعا این دو کلمه است قاطع و مهربان .

    امیدوارم این تجارب برای شما مفید باشه🥰

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌

    نوشته شده در سه شنبه نهم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 20:4 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • امروز با باربد به دیدار خونه ابدی پدربرزگش رفتیم
    الهی بگردم ... باربد ادم درون ریزی هستش .. عکس پدربزرگش روی مزارش دید خیلی غمگین شد.

    تلخ بود که به جای اینکه با خود پدربزرگ عکس بندازه ، این سری با سنگ مزارش عکس گرفت

    مامان بمیره برای غصه امروزت که اینجوری تجربه اش کردی ..
    زندگی همینه پسرم به جای فرار از غم هات و ترسهات باهاشون روبه رو شو زودتر به درک و پذیرش میرسی

    دیروز پنج شنبه چهارم بهمن اولین سالگرد عروج بابا بود و امروز پنجم بهمن روزی بود که به آغوش سرد خاک آرمید

    از دیشب علایم گلودرد داشتم تا نیمه شب بیدار بودم و خوابم نمیبرد ، اذیت بودم ، یه دارو ضد حساسیت خوردم آب نمک قرقره کردم تا تونستم بخوابم
    صبح باربد و حسن بالای سرم حاضر شدند خودشون صبحانه را آماده کرده بودند بعد منو بیدار کردند .
    دیدم اینقدر گلوم درد میکنه و میسوزه که نمیتونم دهنم باز کنم از باب دیر خوابیدن و داروی ضد حساسیت گیج و منگ هم بودم .تمام بدنم درد میکرد
    حسن گفت حالت اینجوریه جایی نمیتونیم بریم باید امروز کنسل کنیم
    گفتم کنسل نداریم حتما امروز باید هر طوری هست باید بریم ...
    دیگه صبحانه خوردیم ( من فقط تونستم یه چای گرم بخورم )
    بعدش حسن وباربد با هم آماده شدند رفتند داروخانه برام دیفن هیدرامین و لوازم پانسمانم که تموم شده خریدند .... حسن پانسمانم را عوض کرد... قرص مسکن دوتا خوردم ، بعد باهم به سمت آرامستان رفتیم
    بابای حسن قطعه ۲۵۰ اولین قطعه ایی هست که وارد میشیم ...


    طبیعاً مشخص بود دیروز که سالگرد بود سر مزارش آمده بودند ، ماهم امروز مزارش را شستیم و تمیز کردیم.
    در نهایت به باربد آروم گفتم ما از اینجا بهتره دور بشیم ؛ تا بابا راحت ، با پدرش خلوت کنه
    خیلی از حسن فاصله گرفتیم و یه بیست دقیقه ایی بعد برگشتیم .. وقتی برگشتیم مشخص بود حسن یه عالمه گریه بود چون چشماش یه کاسه خون و هنوز غرق اشک بود
    بغلش کردم بهش گفتم عزیزم... میبوسم تمام غم هاتو ... واقعا این جنس دلتنگی سخته ...آن هم برای بابا ، جاش خالیه کنارمون اما همیشه تو قلبمونه

    از قبل برنامه داشتم سر مزار یکی دوتا از دوستام و پدر لیندا هم برم .. اما دیدم حال حسن و باربد خیلی روبه راه نیستند و ممکنه الان برای این درخواست من مساعد نباشند عنوان و درخواست نکردم گذاشتم برای یک بار دیگه .. بعدش برگشتبم سمت تهران ... اینقدر ترافیک سنگین بود ... که ساعت یک ظهر از خونه بیرون زدیم ساعت هفت و نیم غروب خونه رسیدم تنها کاری که این وسط کردیم توی مسیرمون یه ناهار خوردیم که آن هم خیلی توقف خاصی نداشت و نزدیک خونه به بهانه باربد شیرینی خامه ایی و یه مقدار هله و هوله گرفتم ... برای فیلم دیدن ، الان با حسن مشغول تماشای فیلم مورد علاقشون هستند

    و حالشون بهتر هست . این نشون میده زندگی با تمام ناملایمت هاش ادامه داره ....

    رسیدیم خونه از باربد تشکر کردم . گفتم این مدل دیدار ممکنه خیلی ناراحتت کرده باشه غمت درک میکنم ... پدربزرگ خوبی بود و عاشقانه دوستت داشت و تو هم خیلی دوستش داشتی .. هیچ وقت خوبی هاش از یاد نبر و تو هم اینها را به نوه خودت منتقل کن
    واقعا درسته که ناگهان چقدر زود دیر میشه



    از خدا ممنونم با وجود اینکه امروز خیلی مساعد نبودم ولی کمکم کرد و تونستیم ،مثل چهلم پدر ، سالگردش را هم اختصاصی با قلب هایی پر از مهر و دلتنگی گرامی بداریم...

    پی نوشت : حسن روزهای جمعه و شنبه تعطیل هست . فردا از صبح با ، باربد میرند که هم براش سیم کارت بگیرند ، کارت ملیش دو روز پیش رفتند گرفتند بعدش با سیم کارت و کارت ملی برند بانک برای باربد حساب باز کنند ... در اخر هم قراره برند محضر باربد یه وکالت به حسن بده که در نبودش وقتی خارج برمیگرده حسن بتونه کارهای که بهش مربوطه و در ایران پیش میاد انجام بده .... ادم انگار باورش نمیشه که بچه اش حالا اینقدر بزرگ شده که باید ازش وکالت بگیره

    دیروز به دوست عزیزی که به خاطر نمره های بد دختر نوجوانش ناراحت بود گفتم .‌. حق داری که ناراحت هستی هر قاطعیت میخوای برای کم کاری دخترت نشون بدی فقط این وسط حواست به این باشه که رابطه تو با آن خدشه دار نشه .‌.. هیچ کدم از این نمرات کم بهاش نباید خراب شدن رابطه تو و دخترت باشه، چون اگر رابطه ات باهاش خراب شد به همین سادگی ها اثر بدش پاک و درست نمیشه ... با فرزندان خودتون حتما قاطع ولی همیشه مهربان باشید..

    +2

    نوشته شده در جمعه پنجم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 21:27 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • امروز یکم بهمن ماه تولد بابا بزرگ آسمونیمون هست

    بابا جان تولدت مبارک

    جاتون خوبه ؟

    ما واقعا بی شما رنجوریم ؟

    شما بی ما چه میکنید ؟

    خیلی روزها به یادتونم ، یه وقتها خوابتون میبینم

    اما از دیروز به بهانه تولدتون یه لحظه از ذهنم دور نشدین ..

    از صورتم که الان غرق اشک شده ، گریه ام بند نمیاد و از حس و حالی دارم میفهم چقدر زیاد دلتنگتونم،

    مخصوصا الان که باربد ایران آمده ، صد حیف میدونم اگر بودین و قد و بالاش هزار ماشاالله و رفتارهاش الان میدیدین چقدر براش ذوق میکردی

    بابا کاش میدیدش چه مردی برای خودش شده ؟

    مامانهای دوستان ترکیه اش چقدر ازش،تعریف میکنند بهم میگند باربد چقدر محجوبه ، دوست داشتنیه و متینه ، صبوره ، و....

    خوشحالم و افتخار میکنم چون میدونم باربد امتداد، شماست خوشحالم ریشه اش اصالت و بزرگی شما را داره و خون شما در رگ هاش جاری هستش

    باربد الان سر کلاس زبان آنلاین آلمانیش هست

    حسن مشغول کارهای خودش هست

    من هم به بهانه استراحت آمدم تو اتاقم که راحت بتونم موقع نوشتن احساسم ابراز کنم

    بلکه بغضی که از دیشب روی دلم سنگینی میکنه کمی سبکش کنم ، مخصوصا اینکه پارسال چهار روز بعد از تولدتون پر کشیدین به جهان دیگر

    از دیشب سختم بود در مورد تودلدتون با حسن و باربد حرف بزنم ..

    ولی صبح با خودم گفتم شاید آنها نیاز داشته باشند درد دلی کنند و آنها هم ملاحظه میکنند و حرفی نمیزنند

    صبح از باربد پرسیدم باربد جان امروز یادته چه روزی هستش ؟

    در آنی گفت تولد بابابزرگی هستش ... از،خاطراتون یاد کردیم

    هر دومون بغض تو گلومون نشست .

    بعد تماس گرفتم محل کار حسن ...به آن هم گفتم امروز حتما میدونی چه روزیه ؟

    فوری گفت اره تولد باباست

    گفتم امیدوارم غرق در نور و آرامش باشه ... دلتنگشیم

    از سکوت و مدل حسن از،وقتی که از سر کار برگشته

    میفهمم چقدر جای نبودتون تو وجودش درد میکنه

    یک بار گفت سوگ عزیز آدم تجربه عجیبیه بابا که رفت انگار یه جای قلبم سوراخ شده که دیگه هیچ وقت جاش،خوب نمیشه

    بابا جان ازت مثل همیشه ممنونم که بی نهایت پدربزرگ خوبی برای باربد بودی و کودکیش را با مهرت زیبا و پرخاطره ساختی ...و بهمون عشقتون دادین

    بعد رفتنتون متوجه شدم چقدر مراقب خیلی چیزها در مورد ما بودین ... که با رفتنتون همه آنها هم ناپدید شد

    یادتون گرامی ، روحتون در آرامش ابدی باشه

    به زودی با ، باربد و حسن به آرامگاهت میایم

    برای باربد خیلی سخته ، صبح همون روزی که نیمه شب رسید اولین حرفی که کنارش نشستم بهش زدم گفتم به زودی باهم میریم آرامگاه بابابزرگ بهش سر بزنیم

    با مکث نگاهم کرد چشماش یه حالی شد

    بعد گفت باشه

    بغلش ‌کردم و گفتم متاسف میدونم چقدر دوستش داشتی و همیشه خواهی داشت و این مدل دیدار شاید برات خیلی سخته اما من میدونم در کنار همدلی و احترام به پدرت ، برای پذیرش خودت هم بهتره

    گفت

    موافقم حتما میریم.

    بابا تولدتون مبارک😭💔❤️‍🩹

    نوشته شده در دوشنبه یکم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 18:53 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • درود به عزیزان و همراهان خوبم

    با توجه به عمده پیامهایی که گرفتم میدونم سوالتون این بوده که چرا مدتی اینجا فعال نبودم ؟

    ببینید من هر روز امکان نداره به این فکر نکنم که امروز امیدوارم تو وبلاگم بنویسم .. و اگر برنامه ریزهایی روزانه خودم را که هر شب برای فرداش به روز رسانی میکنم ، بهتون نشون بدم یکی از مواردش حتما نگارش روزنوشتم در وبلاگ هست .

    آنهایی که اهل نوشتن مطالب دلی و ثبت وقایع هستند قشنگ میدونند من چی،میگم

    نوشتن باید حتما طلب و احساس نیازش در نویسنده باشه وقتی فقط رفع تکلیف یا یک تولید محتوا باشه شک نکنید به دل خواننده هم نخواهد نشست .

    تعداد موارد زیادی این روزها برخورد و تجربه کردم و برام آگاهی و نکته داشته به خودم گفتم این مطلب را هم حتما با مخاطب هام به اشتراک بگذارم

    ولی اون حس نوشتنه متاسفانه نبود

    عذر کمرنگ بودن من هم این روزها فقط همین بوده .‌‌‌...

    شرمنده هستم از کسانی که بهم پیام دادند و گفتند هر روز سر میزدنن و چرا خبری از من نبوده ؟

    دیگه دو شب که باربد میخواست بیاد تو آن حال وصف نشدنی بودم یهو تو ماشین گفتم این حس خوبم را ثبت کنم تا یادم بمونه زندگی یه روزهاش خیلی دلچسب و قشنگه ...

    از فرداها و آینده خبر ندارم ‌ چون زندگی هرگز به ما ضمانت امنیت نمیده . اما اگر بخوام حال این روزهام که نبودم براتون شرح بدم باید بگم که در پر آرامش ترین ، آسوده ترین ، بی حاشیه ترین لحظه های زندگیم هستم ..هر روزش میگم خدایا شکرت بابت تمام لحظه هایی که ذهنم آسایش داره

    کاش میتونستم بهش تافت بزنم همینطور به همین آرامی بمونه

    آسایش ، خوشبختی ، آرامش ، آسودگی و... شاید از یک خانواده باشند اما هرکدوم مفاهیم و تجربه خاص خودشون دارند

    آرامش در هر دورانی و سنی میتونه برای هر کس

    بر اساس تجارب قبلیش و ویژگی های شخصیتی ، بلوغی که در آن زمان داره متفاوت باشه

    ممکنه تجربه ایی از زندگی ، که به کسی حال خوب میده به کسی دیگه احساس نارضایتی بده

    این طبیعی است به خاطر تفاوت های فردی آدمها هست

    مثلا یک نفر که به درجه ایی از بلوغ و آگاهی رسیده باشه خیلی عالی میتونه در تنهایی حال خوب برای خودش بسازه در نهایت حس های خوبی را تجربه میکنه

    اماشخصی دیگه چون هنوز ابزار و مهارت خودمشغولی هاش کم هست در تنهایی دایم احساس پوچی و بی کسی میکنه تمام ذهنش درگیر فیدبک های است که بهش اطرافیان دادن یا ندادن ‌..

    در واقع امید و خوشحالی هایش وابسته به بقیه است

    خب ببینید یه شرایط مشابه بسته به خیلی چیزها میتونه احساس متفاوت ایجاد کنه

    ادمها وقتی شرایط مختلف در زندگی را پشت سر میگذارند وقتی وارد پختگی میشند نسخه آسایش خودشون را پیدا میکنند

    مثلا من مفهوم آرامش برام در سالهای زندگیم به خاطر لمس کردن و درک خیلی مسایل از این رو به آن رو شده و مطمینم به خاطر ناآگاهی و زخم های که داشتم ، در جایی اشتباه به دنبالش میگشتم

    آدمی مثل من سالها پیش با اون شخصیت روحیه بالای برونگرایی ،رفته رفته تبدیل به ادمی میانه گرا که الان اون میانه گرایی ، حتی سمت درونگرایش قوی تره

    در حال حاضر کنار فعالیت آنلاینی که اکثر روزهام بابت مشاوره به مراجعام دارم ، رسیدگی به امورات منزل و ....

    تکرار های قشنگ هر روزه ام رسیدگی به گلدونهام است ، یه روزها کارهاشون مختصره یه روزها بیشتره .. نگاهشون میکنم دلم حال میاد ...

    پشت شیشه سرتا سری پذیرایی از،این سر تا آن سر کلی،گلدان گذاشتم

    یه اتاق خواب باب دلم برای خودم درست کردم چندتا گلدون هم آنجا گذاشتم تا چشم باز میکنم روم به روی سبز زیباشون گشوده میشه

    قبل خوردن صبحانه خودم، اول پشت دوتا پنجره ، هر دوتا اتاق، برای کفترها هر روز دونه میگذارم .. یه کوچولو از ساعت غذاشون بگذره با نوک شون تو شیشه میزنند پس کجایی بیا دیگه ، صداشون که میاد من کلی،کیف میکنم

    یه وقتها لوسشون میکنم وعده های بیشتری بهشون غذا میدم چون میرند با دوستاشون میان ، دلم نمیاد پذیرایی نشد .

    روزهای خیلی سرد حواسم هست که تعداد وعده های بیشتری غذا را پشت پنجره ها ، تکرار کنم

    حرف های روزانه و آنلاین با، باربد ... اون از ترکیه من از،ایران گاهی باهم مشترک مشغول کاری میشیم از این طریق دلتنگی هامون نوازش میکنیم

    سریال و فیلم های مستندی که از یوتیوپ هر روز دنبال میکنم و چقدر نکات خوب یاد میگیرم

    گیم های ایرادراپیم را بین برنامه هام بازی میکنم و گاهی هیجانش برام جالبه گاهی هم میگم باید شیفت کنم روی همون مدل گیم های قبلیم که بازی میکردم

    یه تایمی هم بابت کارم مطالعه و خودم به روزرسانی میکنم .....

    وقتی هم حسن از سر کار میاد

    موزیک های دونفره ، چای و تنقلاتی که با حسن میشنیم باهم میخوریم و از اتفاقات روزمره میگیم

    یه شبها هم حال داشته باشیم با ماشین یه دور دورکی میزنیم

    اینها همش حالهای خوب ساختنیه

    حتی ان قسمت که در روز هر کدوم به هم مجال میدیم به علایق های فردی و شخصی خودمون بپردازیم ، دقیقا همون چیزهایی که ممکنه به صورت فردی علاقمندی مشترکمون نباشه و برامون ابداً،جذاب نباشه .شدت درک متقابل آسودگی را در زندگی جاری میکنه

    ما الان تو خونه هر کدوم اتاق مجزا خودمون برای اوقاتی که نیاز به فضای شخصی داریم اختصاص دادیم .‌‌....برای لحظه هایی که میخوایم به کارهای متفاوتمون برسیم ( من الان این امکانات را داشتم دونفر هم بیشتر نیستیم اینطوری براش برنامه ریزی کردم ، اگر خونه ام یک خوابه بود یه مدل دیگه بر اساس امکاناتم میساختم )

    اگر در ذهنتون میاد که خوش به حالشون اینها هیچ دردسری ودغدغه ایی ندارند .. کاملا اشتباه میکنید

    در این میان رفت و آمدهای مکرر پزشکی،من هم هست

    حداقل هفته ایی سه بار من برای چکاپ بخیه هام تو این ترافیک و شلوغی مطب باید ، پیش دکتر جراحم برم ( دکتر جراحم ، دکتر کیانی نژاد نیست ، استاد دکتر کیانی نژاد بوده اما به هرحال در انجام اعمال جراحی احتمال هر چیزی هست )

    بخیه های که درست جوش نخورده بود و اشکال پیدا کرده بود ، دکتر با شکافتن مجدد و بخیه کردن ترمیمم انجام داده بماند که چه زجر و درد جسمی بابتش،کشیدم و گرفتارشم

    متاسفانه بدن برای باسازی خیلی کم کاری میکنه و دکتر هم با توجه به وضعیتم میخواد که پشت هم ویزیتم کنه

    همین امروز غروب وقت چکاپ دارم

    در این مدت دو تا انفلونزای خفن هم من و حسن گرفتیم که اول حسن گرفت بعد من گرفتم هر دو از هم مراقبت کردیم تا تونستیم ازش،عبور کنیم

    این مستقل بودن و سرمایه گذاری روی خودمون از ما واقعا ادم بی توقع تر و قویتری درست کرده

    خلاصه میخوام بگم زندگی بی چالش که وجود نداره اصلا نداریمممممم تو دنیا حتی برای مثال ..

    در واقع میون این چالش هاست که ادم حال خوب را برای خودش میسازه یا یه کاری باید بکنه که بتونه ظرفیتش برای مقابله یا تاب اوری مشکلاتی که در زندگیش هست را بالا بره

    من در مورد خودم فهمیدم خدا را شکر قدرتم در حل مسایل و چالش های شخصی که در جریان زندگیم رخ میده خوب باهاش میتونم کنار بیام و پذیریش کنم

    چیزی که منو به شدت خسته و کلافه میکنه ، تنش یا حرف مفت ، انرژی منفی، بدذاتی ، ریاکاری ، دروغ ها و حرف های ساختگی ، حسادت ، خلاصه هر چیزی که ادمهایی که تلاش میکنند بلکه یه جور نا آرامی را به زندگیت تزریق کنند و بعد با بازیهای روانی، خودشون را ادم خوبه و مظلوم نشون بدن منظورم ادمهای مغلطه گر است

    واقعا کشش و انرژی برای آدمهایی که باید دایم مراقب داستانها و شرهای تمام نشدنیشون باشم را در خودم ندارم . بالاخره هرکس ظرفیت خودش بهتر میدونه من تو این موارد سختمه

    توان برای،توضیح بابت اراجیف هایی که پشت سرت میبافند و شنونده های نادانی هم ممکنه پیدا بشه و باور کنند را ندارم ... ترجیح میدم اینقدر ازشون دور باشم که از سوژه کردن من بابت کارهای بدشون نا امید و دست نیافتنی باشم. و فقط همون چرت و پرت های قبلشون اینقدر نشخوار کنند تا جونشون بالا بیاد

    من زندگی را در میانه عمرم در صلح و آرامش،میخوام هرگز اجازه نمیدم این آرامش به دست آدمهای قدر نشناس و بد خواه از دست بره

    نمیتونم منکر امکانات و رفاه بابت آسایش زندگی بشم واقعا تاثیرش خیلی زیاد است، اما مطمینم که در صد بیشتر ساختن این آرامش به خود ادم بستگی داره با مرزهایی که برای خودش میسازه ، با جسارت و جرات مندی که در خودش پرورش داده _ به نه هایی که باید در زندکیش باید بگه و گفته و خواهد گفت

    چند روز پیش مراجعی بهم گفت همسرم برای ارتباطات معاشرتی سختگیرانه رفتار میکنه ما نیاز به شادی و خوشگذرونی داریم به نظرم نباید سخت بگیریم

    گفتم تو الان فقط تمرکزت روی هیجان و خوشگذرانی های روابط هست قبول دارم انسان زودرنجی های خودش در رابطه باید تقلیل بده اما اتفافا برای معاشرت و انتخاب ادمها در دایره نزدیک حتما باید آدم دقت و گزینشی انتخاب کنه و واقعا سخت گیری لازمه

    چون گاهی در همین روابط ها ، آدم آسیب های میخوره که بلند شدن دوباره اش از ادم پوست میکنه

    از خودم راضیم به خاطر جسارت و مراقبتی که نسبت به خودم در یه جاهایی از زندگیم در برخورد با بعضی آدمها داشتم

    از همسرم متشکرم بابت اتحادمون و همراهی هایی که نسبت به هم داشتیم بابت اینکه خود واقعیم را تو این سالها شناخت و منو آنچه بودم باور کرد و خوبی هام بهم همیشه یاداوری کرد ..

    خداراشکر که از هم مراقبت کردیم و هرجا یکی از ما خسته تر بود ، اونی که سرپاتر بود اجازه نداد زندگی از هم بپاشه ، به حرف های مفت اهمیت ندادیم و قاطعانه و جدیت جلوی یک سری مسایل ایستادیم بدون اینکه از قضاونی هراس داشته باشیم ... بارها و بارها دلمون شکستند اخرش به هم گفتیم ما هم خدایی داریم .. اون خودش حواسش هست و بر اعمال نیت ما آگاهه . مهم اینه که ما خودمون را داریم

    و تمام اینها را مو به مو به بچه مون یاد دادیم ... و واقعا نتیجه اش بی خوبی در آن هم خدا را شکر میبینم ...

    بارها و بارها در تمام زوج درمانی هام گفتم صداقت و اعتماد زندگیتون هرگز به هیچ قیمتی اجازه ندین بهش خدشه وارد بشه .. اگر اون اعتماد از دست بره اصالت رابطه کمرنگ میشه .. مخصوصا سالهای اول زندگی همیشه در نهایت صداقت و درستی با همسر خودتون رفتار کنید .. اگر این اعتماد ساخته بشه هیچ قدرت و دسیسه ایی نمیتونه جایگاه شما را متزلزل کنه و تنزل بده . هیچ چرندیاتی نمیتونه از ارزش شما کم کنه ( اینجا منظورم زوج های نرمال و کسانی که اختلال شخصیت ندارند هست کسانی که براشون بلوغ و آگاهی مهمه ، کسانی که برابر، برای رابطشون تلاش میکنند . کسانی که از هم توقع کامل بودن ندارند ، افرادی که به تفاوت های هم احترام میگذارند. )

    پی نوشت :فعلا متین دوست باربد مهمانمون هست امشب که از مطب جراحم برگردم شام که بهشون دادم یازده شب همگی باهم ترمینال میریم که دوستش برای سوار شدن به اتوبوس اصفهان بدرقه کنیم .

    خیلی پسر فان و بانمکیه از دست کارهاش کلی،خندیدیم احتمال زیاد داره مجدد پیشمون برگرده گفت در کنارتون بهم خوش گذشته

    حتما میام از حال و هوامون براتون مینویسم ‌

    .

    نوشته شده در شنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۳ ساعت 19:21 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []

  • بوی قرمه سبزی کل خونه را برداشته آن هم با سبزی که از جنوب آمده از ظهر تا الان با شعله ، کم کم برای خودش جا افتاده برای ناهار فرداست

    سفارشی سفارشیه برای دونه الماسم ، عطر یاسم

    چون میدونم چقدر هوسش داره

    حسن از بیرون آمده میگه بوش ادم دیونه میکنه کل ساختمون برداشت

    هر دوتامون تو تکاپو و تدارکیم

    نیمه شبه تو ماشینم ، دارم براتون مینویسم

    مسیر از این دلبرتر مگه داریم ؟

    یکی از قشنگ ترین و پر احساس ترین انتظارهای زندگیم تجربه میکنم

    شعفی که تو چهره حسن هست وصف نشدینه ، هی زیر چشمی نگاش میکنم

    میمیرم برای حال دلش که اینقدر خوشه

    داریم میریم فرودگاه بین المللی به استقبال جان و جهانمون

    باربدم بعد از سه سال و نیم داره میاد ایران که تعطیلات بین ترمش کنارم هم باشیم

    من حدود یک ساله ندیدمش

    باباش یک ساله و نیم هست

    چندبار به خودم گفتم خویشتن داری کنم اول حق حسن هست که بغلش کنه چون اون تایم بیشتر از من ندیدش

    خود باربد هم تو این چند روز که به آمدنش نزدیک میشد خیلی برای دیدن ما هیجان زده بود و ذوق داشت ...

    میخواد سپهر دوست دوران بچگیش سوپرایز کنه .

    کلی با ، باباش برای تفریحات مشترک نقشه کشیدن

    همراه دوست هم دانشگاهیش متین میاد

    متین هم خونه ما میاد بعد در روزهای آینده میره اصفهان پیش خانواده درجه دومش .. احتمالا مجدد میاد تهران باهم ترکیه برمیگردن

    پدر و مادر متین آنتالیا زندگی میکنند ..

    این مدت یکی از خوشحالی های من رفاقت باربد با متین بوده چون برای هم حال خوب میسازند ..

    باورتون میشه این همون باربد کوچولوی این سالهاست که الان برای خودش مردی شده داره از یه کشور دیگه میاد و ما داریم استقبالش میریم .. از خوشحال گریه ام گرفته انگار دارند دلم قلقلک میدن .‌.‌‌..

    خواستم تو این لحظه نابمون ، شما هم شریک باشید حتما خیلی زود مجدد مینویسم و کم فعالیتی این روزهام را جبران میکنم باهاتون کلی حرف دارم 😘

    نوشته شده در جمعه بیست و هشتم دی ۱۴۰۳ ساعت 1:43 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • یکی از مهمترین بایدهایی که ما در روابطمون ، هر چقدر هم نزدیک باشیم این هست که ، برای تمام نقش هایی که منتسب به ما هستند مقید به رعایت حریم شخصی باشیم و به حد و مرزها اهمیت بدیم

    اگر میخوایم روابط بدون تنش و آرامی را ، الخصوص در رابطه با فرزندان و همسر در زندگیمون داشته باشیم و رابطه را سالم نگه داریم ،باید دقت کنیم کی و کجا چه حرفی را بزنیم و چه حرفی را چه موقع نزنیم ؟

    مخصوصا نسل امروز که بیشتر به حق و حقوق این ملاحظات آگاه هست و براش مهمه که توجه بشه

    هفته پیش باربد بعد از پایان اخرین امتحانات میان ترمش میخواست یه خرید کلی پوشاک و کفش انجام بده ، که با دو سه تا از دوستانش که آنها هم خریدهایی داشتند تصمیم گرفتند که با هم برند و خرید هاشون انجام بدن

    شب که شد به حسن یاداوری کردم که الان باربد کم کم خونه میرسه و تماس تصویری میگیره و خریدهاش و نشون میده

    خریدش هرچه که بود ... از رنگ و طرح و جنس و... ( محدوده قیمت ها و سقف خرید را از من قبلش پرسیده بود)

    خلاصه هر نکته ایی که خلاف نظر و سلیقه ما بود ... هیچ واکنش نشون نمیدیم ... فقط میگیم مبارکت باشه خیلی قشنگه ....قطعا بهت میاد

    باربد کلاً هیچ وقت دنبال مدل لباسهایی عجیب و خاص نبوده ... انتخاب هاش عموماً عرف پسند هست

    باباش هم گفت حتماً

    من و باباش ، اصو لاً برای بخش هایی از ارتباطمون با ، باربد ، قبل از اینکه حرفی بزنیم .. حرف را پخته میکنیم و باهم به یک اتفاق نظر میرسیم

    حتی گاهی برای یک گفتگوی ساده هم بدون تامل حرفی را نمیزنیم

    و این ملاحظات به نسبت بزرگتر شدنش، میزانش بیشتر شده

    چیزی که برامون مهمه اینه که تمام تلاشمون کنیم قوت و اعتماد رابطمون باهاش حفظ بشه

    وقتی ما ، یکی را اینگونه ملاحظه میکنیم به معنای ترس و نقطه ضعف نیست این کار بهبود دهنده رابطه است

    وقتی زن یا مردی بهم اطلاع میدن دیر یا زود به خونه میرسند یا جایی میخوان برند از قبل باهم هماهنگ میکنند به معنای تسلط و اجازه گرفتن نیست به معنای این است که بهم دیگه احترام میگذارند .

    خلاصه باربد رسید خونه خریدهاش و نشون داد...

    مثلا هودیش دقیقا کپی هودی قبلیش بود من میتونستم بگم یه طرح دیگه برمیداشتی اینکه شد تکرار ... اما گفتم مبارک حتما از قبلی راضی بودی که دوست داشتی تکرار بزنی ...( من خودم بودم تکراری خرید نمیکردم .... نکته مهم اینه که من مریم هستم با سلیقه و انتخاب متفاوت از باربد ... آن اونجوری میپسنده .. قرار نیست خوشایند انتخابهامون ، باهم ، برابر باشه )

    مثلا دو جفت کفش خریده بود .. که هر دو سفید و روشن بود ... برای آنتالیا که همش بارون میزنه بهتر بود که ،نیم بوتش را تیره برمیداشت چون قطعا با خیس شدنش زود از ریخت و ظاهر خواهد افتاد

    ما فقط گفتیم چه خوشکلند مبارکت باشه چه خوب که دوتا کفش خریدی ... ( واقعا هم کفش هاش قشنگ بودند)

    بعد با شلوار لی که خریده بود پوشید ما براش کلی ذوق زدیم ...

    خب ممکنه براتون سوال بشه بگید .. خب راهنمایش میکردی که کفش مناسب برای آنجا چه کفشی هست حداقل برای خریدهای بعدیش تجربه بشه

    یا نکاتی که از خریدش حس میکردی به تجربه اش اضافه میشه ، تا یاد بگیره بهتر نبود بهش میگفتی ؟

    از نظر من بهتر نیست ... دلایلم را ، هم براتون توضیح میدم ... حرف شما درسته یکی از دقت ها بابت یک خرید خوب اینه که ما بدونیم چیزی که میخریم تو شرایط که زندگی میکنیم مناسب آن شرایط باشه که دوام بیشتری بیاره

    بله این نکته به جایی هست . اما ، این را هم بهش نمیگم .. من چیزی که برای خودش و دیگران خطر نداشته باشه را بهش نمیگیم ...

    از بچگی به نسبت سنش هر چیزی را بهش نگفتم در واقع به عمد نگفتم اجازه دادم خودش ، نتیجه تجربیاتش را لمس کنه و یاد بگیره . برخی تجربه ها، حتی میدونستم نتیجه اش خوشایند نیست اما پا روی دلم میگذاشتم که باهاش روبه رو بشه

    توضیح دادن زیاد به بچه ها ، شبیه نصحیت میشه و تاثیر گذار نخواهد بود ..شکل کنترل در رابطه پیدا میکنه

    الان که دیگه بزرگتر شده صد البته من به خودم بیشتر اجازه نمیدم بخوام در این موارد نظر بدم

    گفتن های خودم را خرج این موارد نمیکنم چون آن موقع حرفهای اصلی،و مهم رابطمون شنیده نمیشه

    ممکنه بگید شما الان دارید، هزینه هاش را میدین در این موارد حق شماست که گوشزد کنید که ملاحظه خودتون بشه

    نظر شما قطعا محترمه اما باز این نظر منه که اول که هر هزینه ایی که، برای فرزندم میکنم به نگاه وظیفه بهش نگاه میکنم ... میخوام با آن هزینه در حد توانم براش رفاه و آرامش جاری کنم اگر با کنترل و نظرات شخصی ، من پیش بره براش لطف و آرامشی نخواهد داشت

    ‌‌

    نگاه میکنم در گرو این هزینه مادی فرزندم تجارب شخصی بهتر با حفظ استقلالش که موجب اعتماد به نفس بیشتر و رشد عزت نفسش میشه ، اتفاق میفته .. چیزهای ارزشمندی به دست میاد که اصلا ضرر مادیش چیزی به حساب نمیاد

    برای من مهم اینه که فرزندم ، اعتماد به نفس اینو داشته باشه خودش به تنهایی بره خرید کنه ... من وظیفه دارم رفتار حمایت کننده و دلگرم کننده داشته باشم که این جرات مندی در وجودش رشد کنه نه اینکه بهش حس ناکافی بودن بدم ..که احساس کنه حتی نتونسته یه خرید خوبی را انجام بده و لذت خرید را هم ، براش از بین ببرم

    دوستان من دارم در مورد نسل امروز حرف میزنم ...‌

    در مراجعین مجردم مخصوصا فرزندان تک بین سن بیست و چهار تا سی سالگی ... گزارش های داشتم که اینها بدون مادر و پدر ،تجربه خرید شخصی نداشتند در کناری که از این بابت خیلی شاکی و ناراحت بودند .. اما برای شروع ، اعتماد به نفس انجامش را هم به تنهایی نداشتند

    و امادر بحث رعایت هر چیزی را نگفتن و رعایت مرزها باید بگم مخصوصا در نسل ما هنوز برخی از پدر و مادرها با وجود اینکه بچه ها خودشون مادر و پدرهای فرزندان بزرگسال هستند هنوز در مواردی که اصلا نباید ورود کنند یا گفته بشه متاسفانه مداخله میکنند و به بهانه دلسوزی نظراتی میدن که موجبات رنجش زیاد میشه

    پس بنابراین اگر میخواین ،روابط خوب و سالم با بچه هاتون بسازید، حتی روی این موارد جزیی هم میباست دقت و ملاحظه کنید ...

    چقدر مهمه رعایت همین مسایل مشابه در روابط با زن و شوهرها ... یعنی در کنار صمیمیتشون نباید آزادی فردی طرفین مختل بشه

    و این موارد در روابطی قابل اجرا است که حرمت ها شکسته نشده باشه زن و شوهری که بدترین الفاظ را موقع خشم و ناراحتی بهم دیگه ابراز میکنند ..‌ توجه به ظرافت های رابطه داخلش امکانپذیر نیست

    در مورد بچه ها هم باید از همون طفولیت این موارد را رعایت کنید که در بزرگسالی بتونید ارتقاش بدین .

    رعایت مرزها دوجانبه است ... ببینید باربد معمولا هر وقت برای موردی از ما مشورت یا اطلاع برای انجام کاری میده .. ما اصولاً موافقت میکنیم و میگیم که راحت باشه و حتما انجام بده

    ما هزار باز اینو در مقابل درخواست هاش گفتیم ،ولی آن هم هزار بار، سر خود انجام نمیده و قبلش بهمون اطلاع میده ...

    مثلا از بچگی بارها یه غذا یا یه چیز خاصی تو یخچال بوده

    ازمن میپرسید مامان میتونم فلان چیز بخورم

    میگفتم اره حتما اصلا نیاز نیست بپرسی و بگی بخور پسرم

    بعد میگفت نه از این بابت میپرسم شاید شما برنامه ریزی دیگه ای روی اون داشته باشی

    بعد میگفتم ایول چقدر درست میگی چه خوبه که این سوال میپرسی ( خلاصه چند بار این مکالمه بین ما اتفاق افتاد تا من اخرش جا افتاد و تو ذهنم موند که پرسش از من درست هست .. دیگه نگم نیاز نیست بپرسی )

    یا ‌مثل همین که ،قبل خریدش از من پرسید من با چقدر بودجه برای خریدهام برنامه ریزی کنم ...‌

    من هر عددی میگفتم اون هرگز با من چونه نمیزد.

    حتی یک بار هم برای نمونه ما برای نیازهای شخصی باربد دچار چالش یا اعتراض نشدیم . چون بسترهای پیشین به نظرم خوب بوده بدون ناراحتی باهم تفاهم کردیم و آن نیاز ندیده که باید با ما بجنگه

    طلبکار نیست . شرایط خودش با ما یکی میدونه و راحت مسالمت میکنه و کنار میاد و تجربه های قبلی این امنیت در رابطه با ما بهش داده که قطعا به خواسته اش در شرایط بهتر توجه و رسیدگی خواهد شد .

    نوشته شده در یکشنبه هجدهم آذر ۱۴۰۳ ساعت 13:38 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • قسمت دوم :

    پیشاپیش از لحن و صراحت تندم در بخش های از نوشتار پستم پوزش میخوام ... دلم میخواد واقعیت که در دلم و ذهنم هست را آزاد بیان کنم .. اصالت و اعتماد ارتباط من و شما مخاطب عزیزم که بهم ، تو این سالها نزدیکمون کرده ، رمزش همین واقعی بودنه است که برای من رعایت این مسئله یه ارزش محسوب میشه ... بقیه حواشی و قضاوتهاش برای من قطعاً کم اهمیت خواهد بود

    ممنونم از کسانی که شنیدن خبر خونه خریدن ما ، با توجه به عظمت درونشون خوشحالشون کرد و برای ما نگاه خیر داشتند . امیدوارم که نیکی و خوشبختی بر تمام زوایای زندگیشون جاری باشه

    قطع به یقین با شواهدی که از قبل دارم میدونم این خبر چند نفر را هم ناراحت کرده ...‌ اووووو متاسفم جو جویی ها دوست داشتید یک جور دیگه معادلاتتون و پیش بینی های هاتون پیش بره ، که نشد ، که بشه ..‌غم آخرتون باشه .. تسلیت میگم به درون تاریکتون
    خدا به راه راست هدایتتون کنه ، الهی که قلب سیاهتون اندکی رنگش باز بشه ،ما که هیچ ، بلکه خودتون کمی به آرامش برسید ، الهی که خدا از این بیماری نکبت و منحوس حسادت نجاتتون بده

    حالا شواهد چی هست؟
    اینکه من باربد بنا به تصمیماتمون برای،ادامه تحصیل به ترکیه بردم ... تو همون موقعیت قبل رفتن شرایطی بود که تصمیم بر فروش خونمون را گرفتیم .. یعنی اصلا ربطی به مهاجرت من و باربد نداشت ... صلاح بود که بفروشیم ...

    اینقدر حتی توضیح دادنش بهم یه حس چندش میده که حد نداره ، یعنی ادم هنگ میکنه وقتی متوجه میشه چه آدمهای درگیرش هستند که فکرش نمیکنه

    ... چون اخبار خصوصی زندگیمون به حالت سکرت بود که باید هم اینطور باشه ... این مهاجرته چون من و باربد باهم رفته بودیم .‌.‌ اینها تو خودشون مثل مگس میلولیدن که اینها برای چی رفتند ؟ ویز ویز
    غذاشون که میل میکردند بعد سرگردان ویز ویز میچرخیدن ، یهو چطور شد که اینها یک دفعه رفتند؟
    خلاصه این پروسه میل کردن رژیم غذایی روزانشون و گیج شدن هر روز تکرار میشد

    اول گفتند رفتند واکسن فایرز برای کرونا بزنند .. من وقتی اینو اوایل از یکی شنیدم که فلانی ها اینو میگند ... باورم نشد گفتم یعنی اینقدر بیکار که درگیر ما هستند... اخه به آنها چه .... حتی برای آن ادم خبر بیار هم تو آن تایم پاسخ مبهم گذاشتم چون نمیخواستم تا کارم بشه چیزی را علنی کنم
    .. اخه کسانی اینو گفته بودند فامیل درجه چند همسرم ، که ما هیچ رفت آمدی باهاشون نداشتیم . حتی تو فکر کردن هامون هم از ذهنمون تو این سالها عبور نمیکردن اینقدر وجودشون بی اهمیت بود چون همسرم با دلایلی که از خاطرات گذشته باهاشون داشت هیچ رغبت و تمایلی به کوچترین ارتباطی باهاشون نداشت

    بعد مدت خبر رسید شایعه کردند که مریم و حسن حتما از هم جدا شدند .... میدونی چون اینها تا سر خیابون خونشون هم تنها بلد نیستند برند ..مهاجرت تنهایی من برای درک و گنجایش مغزشون عظیم بود و واقعا تو این مغزه لامصب نمیگنجید

    و بعد درک از تفاهم و گذشت خانوادگی وحمایت دادن با کیفیت فرزند براشون مفهوم غریبی بوده ....

    با عقل اندکشون نتیجه گیری کردند پس اگر این همه مدت شوهر ایران و اون ترکیه پس حتما از هم جدا شدند .پس آخیش خوش به حال ما دلمون خنک شد
    اصلا فرض محال بگذارید این اتفاق افتاده بود .. چی به شما بدبختهای حقیر فلک زده میرسید .

    بعد من آمدم ایران دیدن نه خاک عالم تو سرمون کنند اینها طلاق نگرفتند اینها که خبر میاد چقدر هم باهم خوب هستند حالا برای این آتیش حسادت دلمون چیکار کنیم که سوختیم ؟ الان چه سوژه ایی بسازیم

    باز با بی عقلی و هوش نداشته هاشون در ابهامات اخبار زندگی ما ، با عضو پذیری و خاله زنکی یه سری افراد خنگ و بیکار دیگه نشستن یه سناریوی،مثلا بدبختانه برای زندگی ما ریختند ...

    کم کم به گوششون رسیده بود که اینها خونشون فروختند . در نتیجه با خودشون گفتند ، معلوم دیگه این زن مسبب آوارگی شوهرش شده پولها را برداشته برد ترکیه همه را خرج و خوشگذرونی و ال و بل خودش و بچه اش کرده شوهرش هم به خاک سیاه نشونده

    دقیقا امدن همچین کامنت هایی تو همین وبلاگ نوشتند فکر کن خودت پر از هزار درد و خستگی از مسئولیت های که روی دوشت هست ، هستی ، دقیقا تو پیچ زندگیت قرار گرفتی بعد یکی بیاد برات اینجوری بنویسه من که فقط همون لحظه به خدا واگذارشون کردم و بس ... برامون هم از طرفی اصلا مهم نبود میگفتیم ما که خودمون میدونیم شرایطمون چگونه هست بگذار دلخوش توهماتشون باشند .و برای سرگرمیشون چرت و پرت تفت بدن

    حسن با برنامه خارجی و مهارت های که داره چون کارش و رشته اش کامپیوتر هست . لوکیشن حتی اسم کوچه شون اون دو سه تا نخاله از جایی که پیام گذاشته بودند را پیدا کرد ...‌ قشنگ متوجه شدیم ... کی ها هستند ... دوتا کامنتها از زباله های فامیلیش بودند که از بیش دور انداخته بودتشون ، یکی دیگه هم که چند وقت بعد امد کامنت مشابه گذاشت اون غریبه بود و من اونو میشناختم اون هم فکر کرد ، خب من میرم این کامنت برای مریم میگذارم مریم ذهنش میره روی همون فامیل های دور شوهرش.‌‌‌‌......

    ابله ها ، باهمتون هستم که این ذات پلید دارید خدا شاهده من هر سه دفعه با خوندن پیام قبل از اینکه حسن از برنامه استفاده کنه هویتتون را بر اساس تشخیصم شناسایی کرده بودم ... که حسن اولش مقاومت میکرد میگفت نه بابا اینها نیستند بعد وقتی بهش ثابت شد خودش گفت به تشخیص هات و پیش بینی هات ایمان دارم یعنی حض کرد

    حالا ممکنه بگید شما که باهاشون رفت و آمد نداشتید چطوری فهمیدی...من یک بار شب عقد ، بار بعدی شب عروسی دیده بودمشون چند تا تیک شخصیتی ازشون دیدم و بعد با تجربه ها و خاطرات خانواده درجه یک همسرم و همون درگیر شدنشون بابت مهاجرت ما و بعد یک سری فرصت طلبی ها در مرگ پدر همسرم و سواستفاده از داغدیدگی مادرشوهرم و نقشه احمقانه ایی پشت پرده برای آشوب خانوادگی تو آن شرایط انداختند یعنی علنی این کار را نمیکردند از پشت فتنه میکردند
    ولی باز همون جا هم من به یقین گفتم کار اینهاست که بعد سوتی هایی داده شد که من تیز آن را گرفتم . کاملاً شناخته شدند و روسیاه عالم دستشون برای شوهرم اساسی رو شد ...
    تمام شواهد من را به یقین رسونده بود که اینها همون ادمهای حقیر و بی شخصیت کامنت گذار ، این اراجیف هستند ‌..‌ یعنی شاید این شواهد را ، من الان تیتری میگم مشخص به نظر بیاد اما اگر کسی دیگه بود چون این ادمها هیچ جای زندگیشون نبود توجهشون جلب نمیشد .... به خدا اینقدر از جایگاه قبلیشون کوچیک تر و کم ارزش تر پیش شوهرم شدند که حد اندازه نداره...

    ادمهای خنگ متاسفانه توهم زرنگی و رندی را دارند والا هیچ بوقی نیستند

    اون نفر سوم هم از ادبیات نوشتارش شناختمش قبلش که شوهرم برنامه را نصب کنه بهش،گفتم این از فلان شهر هست و میدونم کیه ... و دقیقا همونی بود که گفتم و قشنگ لوکیشن همون شخص بود

    چقدر بعضی ادم ها تاسف برانگیز، بی ابرو و حقیرند

    قطعا میدونم هنوز اینجا پیگیر ما هستید ..‌ یه سلام بهتون بدم بگم بیکارهای فضول و درمانده
    میدونید چرا بعد از دوماه خونه خریدن تازه آمدم این خبر گذاشتم حتی توی روز نوشت های معمولیم هم بهش اشاره نکردم ؟
    چون برام مهم نبوده یه مشت پلشت و درب و داغون چه فکری در مورد زندگی،ما دارند ... شما ناچیزتر از اون چیزی،هستید که من بخوام حتی بیشتر از این شما را مخاطب قرار بدم و توضیح بدم

    کاش یکم زندگی را واقع گرایانه تر میدید ...خونه خریدن من هیچ پز و افتخاری نداره از کجا معلوم من امروز که مینویسم دارنده یک سری چیزها هستم صبح از خواب بلندشم و همه را از دست نداده باشم‌؟ ... شما زلزله زده ، سیل زده ، و خیلی اتفاقات را نشنیدین که فلانی تو یک شب تمام دارایی زندگیش از دست داد
    اخه چرا باید اینقدر پوچ باشید که داشته و نداشته دیگران باعث تلاطم و دل خنکی زندگی شما باشه
    ما داشته باشیم برای خودمون هست نداشته باشیم بازمسیولیتش پای خودمون هست .

    یعنی شما واقعا دلتون سوخته بود و نگران شوهر من بودید که من شوهرم آواره کردم ؟... به خدا اگر ذره ایی اینطور بوده ... شوهرم تو بدترین و سخت ترین روزهای بیماریم پشت من و زندگیمون ایستاد که فرضاً اگر من خونه را هم با یک تصمیم اشتباه از دست میدادم در مقابل اون روزهای بیماری هیج بود بازهم حمایتم میکرد میدونی چرا؟ چون ما حتی یک تصمیم ساده را ، تو زندگیمون یک نفره نمیگیریم، سه نفره باهم میگیرم اگر نتیجه تصمیمون خوب بشه که هر سه همدیگر را تشویق میکنیم اگر بد بشه کسی آن یکی را سرزنش نمیکنه ما تا الان ، چشمهای بدی مثل شما از ما به دور باشه تو روزهای سخت و شکست فقط یه الگو داریم اون هم اینه که از هم حمایت کنیم و به هم امید بدیم ... هم شوهرم حسابش به من پس داده هم من تو روزهای سخت به اون حسابم به آن پس دادم ... پس دیگه خیلی به مغزتون برای یه نتیجه بحرانی ساختگی فشار نیارید

    آن اینقدر به من اعتماد داره که سالهاست صفر تا صد مدیریت مالی را به اختیار من گذاشته ...

    میدونید چقدر ادمها امدن ترکیه و نتونستند واقعا شرایط مدیریت کنند با ضرر بی نهایت برگشتند


    لیندا دوستم اروپا زندگی میکنه دو سه ماه پیش با یورو برای تفریح به ترکیه سفر کرد گفت مریم چقدر،گرونیه من با یورو رفتم ولی خیلی خیلی گرون بود هزار بار گفتم مریم چطوری اینقدر خوب خودش و بچه اش دوام اوردن و اقعا چه مدیریتی کرده تونسته آنجا ادامه بده ؟

    میخوام بهت بگم اصلا ساده نیست اما این ادعا را میتونم داشته باشم خدا را شکر از پسش تا الان برآمدم . با این کیفیت که نگذاشتم چیزی هم تو دل بچه ام بمونه از آن طرف بچه ام یک طور تربیت کردم در کناری که به خودش اهمیت میده ، زیاده خواه نیست آن هم این مدیریت قشنگ میبینم یاد گرفته و داره یه زندگی را طبق امکانات موجودش میچرخونه و خدا را شکر خوشحال هم هست .

    داشتیم با حسن لوازم خونه را میچیدم .... بعد سه، چهار سال لوازممون از،کارتن باز میکردیم
    حسن بسیار ادم منظمی هست ، مخصوصا وقتی میخواد چیزی را بچینه ، بسته بندی و انبار کنه ...میگفت آن کارگرهایی که لوازم از سوله بار میکشیدن .. چندین بار گفتند تا حالا اینقدر منظم و بسته بندی شده ما لوازم اسباب نکشیدم و خیلی تعریف کرده بودند

    خب خود من هم نظم از بایدهام هست وقتی داشتیم یکی یکی چیزهامون از کارتن درمی آوردیم گفتم حسن این مرتب بودن و نو موندن لوازم ما نتیجه نظم خوب ما بوده .... حتی بهش گفتم ادم باید گاهی دستهای خودش ببوسه و به خودش افتخار کنه بابت قشنگ و دونسته زندگی کردنش ... اینو که نباید بقیه به ما بگند باید خودمون که در بطن ماجرا بودیم به همدیگر و حتی خودمون به خودمون یاداوری کنیم

    اگر ما اینها را به این خوبی نگه داری نکرده بودیم برای خریدن همینها چقدر باید الان هزینه میکردیم
    در واقع نظم که فقط به چیدمان لوازم مربوط نمیشه ، اگر کسی بتونه هزینه هایی که گاهی باید به خاطر خرید های غیرضروری بده جلوگیری کنه یا با سلیقه از لوازمش نگه داری کنه این هم خودش یک نظم مالی محسوب میشه

    من یک سری لوازم از،اینجا به ترکیه بردم یک سری
    هم از خود ترکیه تهیه ‌کردم ... اونجا من خونه با لوازم گرفتم . اما بعضی از موارد هست که به دلخواه خودت باید بخری ، مثلا من چیزهای میتونستم با لوازم دم دستی دیگه کارم راه بندازم مجدد هزینه برای تهیه زندگی موقت آنجا نکردم ... یه عالمه دسرهای خوشمزه به جای مخلوط کن با گوشتکوب درست کردم ... چون کلا حسن و باربد دسر خور هستند.... با امکاناتم باز بساط خوشمزه جات خانگی به راه بود

    بعد دیدم بعضی از،لوازمی که با خودم ازایران اوردم تو این خونه هست ... هر زمان کسی خورش آمد گفت مریم دارم میرم ایران مثلا میتونم برات پنج یا حتی ده کیلو بار ببرم ... من هی تا موقعیت جور میشد دسته بندی کردم و لوازم به ایران فرستادم حساب کردم دست کم صد کیلو بار را من تونستم اینجوری به ایران بفرستم ‌چون اگر آنجا میموند دیگه هیج کاریش نمیشد کرد ... بنده خدا همین دوستی که چند بار آمد ایران برای من بار آورد خودش تو موقعیتی قرار گرفت باید فوری با خانواده اش به ایران برمیگشت چقدر ازلوازم نو زندگیش همینجوری به بقیه داده بود چون خیلی بیشتر از بارشون بود و میگفت خیلی متضرر شده

    میخوام بگم من که حواسم حتی به این جزییات زندگی بوده ... توی که به من گفتی از آن زنهایی هستی که شوهرشون بدبخت میکنند ... چشت درآد ، خنگول انوقت از پول خونه ام محافظت نمیکنم ؟ حواسم به مدیریت این نبوده ارزشش پولم پایین نیاد ؟ حالا من نمیخوام جزییات اینکه چیکار کردم و میکنم توضیح بدم چون خیلی درکش برای تو نامفهوم است تو همون قانع باش به آن ده هزاری که صبح آقایی برات به عنوان خرجی میزاره میره .. فعلا خوشحال و سرگرم همون باش، که از سرت زیاده

    من یه فرمول این مدت برای خودم داشتم این بود که فرض میگذارم که خونه را نفروختم و من تو این چالش ها هستم اگر به این مشکلات میخوردم برنمیداشتم دیوار پذیرایی را بکنم ببرم بفروشم
    خب یه جاها لازم شد استفاده کردم بعد اگر تونستم جاش را جایگزین کردم ...سعی میکردم روی تلاش و تکاپوی بیشتر چالش ها را پر و رفع رجوع کنم

    اما در کل وقتی باربد این تصیمیم گرفت همینطور که جلو میرفت و بعد وارد دانشگاه شد .. یه روز بهش گفتم مامان تو تلاشت انجام بده برای رویاهات جلو برو .. من و بابا تا اخرش پشتت هستیم از این بابت نگرانی نداشته باش
    پس اگر برای باربد که همه دار و ندار زندگیمونه، خونه مون را هم فروخته بودیم و همه را هم خرجش میکیردیم ...صد البته بیشتر از الان افتخار میکردیم

    در آینده هم اگر تو مسیر زندگیش لازم بود این کار کنیم که براش خونمون بفروشیم بی درنگ این کار میکنیم ... پیشاپیش میخوام با صراحت بگم امثال شماها لطفا ، اساسی خفه شید ... فرمول بدبختی و خوشبختی زندگی را برای خودتون باشه و تصمیمات ما به شما مربوط نیست ....


    صد دفعه گفتم من تا زنده هستم میدم بچه ام تو وقت مناسبش خرج کنه باهاش رشد کنه .‌‌ ارثی که قرار بعد من بهش برسه تو سنی که ممکنه اون پول براش،فایده خاصی نداشته باشه بهش اعتقادی ندارم ...این نسخه زندگی منه ، شما هم نسخه های زندگیتون واسه خودتون پیاده کنید و نگه دارید سرتون از زندگی بقیه بیرون بکشید

    کاش اندکی عزت و نفس داشتید که اینهمه درگیر دار و ندار زندگی بقیه نمیشیدن حیف دریغا وافسوس

    به خدا هیج چیز تو این دنیای نامطمین بهتر از دل پاک و خیر خواستن برای دیگران باارزش نیست . چرا باید ادم به درجه ایی برسه که با خودش در مورد زندگی دیگران یه نتیجه گیری منفی کنه بعد دلشاد بشه و بعد فکر کنه زخم طرف پیدا کرده و بعد بیاد بهش سرکوفت بزنه

    من بعد از گذروندن تجربه بیماری ؛ به هیچ یک از داشته هام ، الخصوص داشته های مادیم احساس غرورو تعلق همیشگی ندارم چون میدونم امکانپذیره در یک لحظه ورق زندگی برگرده

    منی که حرفه ام شریک بودن در رنج های ادمها هست
    همین چند روز پیش مراجعی داشتم ، اتفاقا از طریق همین وبلاگ هم با من آشنا شده ..‌ یک زن جوان که در سومین سالگرد از دست دادن همسر و دختر زیبای سه ساله اش بود ... در اوج یک دنیا رویا و برنامه ریزی توی یک روز کاملا عادی ، تو اتوبان در یک رفت آمد شهری همسر و فرزندش در تصادف از دست داده بود و کل زندگیش به یک مسیر دیگری افتاده و سه سال تمام است که داره تو رنج خاطرات عزیزانش دست و پا میزنه

    یا زوجی که بابت حل تعارضات پر تکرار زندگی زناشویشون مدتها پیش من مراجع میکردند ، برای مشکلات به آگاهی و حل مسئله رسیده بودند و تصمیم به بچه دار شدن گرفتند که یک دفعه متوجه یه کانسر مهاجم آقا شدند که از نظر پزشکی نهایت طول حیات را پزشکان شش ماه در نظر گرفتند... خانمش تو مشاوره میگه یه جاهایی به سختی تمام میبرمش میگم شاید این اخرین بارش باشه و بعد اندازه یک جهان با تمام وجود گریه میکنه ... دل من هم نگم چقدر براش فشرده میشه

    (دقت اخلاقی : برای مثال زدن از هر دو مراجع اجازه گرفته شده )

    وقتی اینقدر دنیا میتونه بی رحم باشه و میتونه این اتفاقات برای هرکسی خدای نکرده باشه پس دلت از این سیاهی بشور که حداقل وقتی تو آیینه تو چشمهات نگاه میکنی از،خودت و ذاتت شرمسار نباشی

    من تو این چند سال اخیر اینقدر چالش تو زندگیم اتفاق افتاد ، بعضی هاش برام پیش آمد و در انتخاب و کنترل من نبود بعضی هاش هم تلاش دوامی،برای انتخابهای آگاهانه و سختی که خودم داشتم بود کلا شناختی که از خودم دارم گاهی خودم با انتخابهای سخت روبه رو میکنم .. یه جاها به معنای واقعی بارها و بارها تکه های شکسته شده خودم مثل یک پازل بهم چسبوندم و دوباره ادامه دادم .....

    از تون خواهش میکنم بهم رحم کنیم تو دنیا مگه چیز دیگه ایی باقی مونده ....

    یا حق




    نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۳ ساعت 20:0 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • قسمت اول :

    حدود دو ماهه که ما توی خونه خودمون ساکن و
    صاحب یه خونه قشنگ شدیم .. امیدوارم تمام آدمها فرصتی براشون پیش بیاد که یه سقف امن بالای سرشون باشه چون قدرشو میدونم و میفهمم چقدر
    داشتن این سقف امنه تو زندگی اهمیت ویژه ایی داره

    بعد از ماههاو کلی خونه گشتن ، و کلافگی که متاسفانه برخی مشاورین املاک برامون ایجاد میکردند ،
    خیلی وقتها چیزی که میگفتند با چیزی که نشون میدادن زمین تا آسمون فرق داشت ، مثلا بایدهای خودمون در مورد خونه میگفتیم بعد می رفتیم میدیدم مثلا آن امکانات نداره ، بعد راحت یه توجیح می آوردند و یه عالمه وقت ما را از هر لحاظ فکر کنید هدر میدادن
    هر آخر هفته از کرج به تهران رفتن و دنبال خونه گشتن اصلا کار ساده ایی نبود .وقت برمیگشتیم هر دو له میشدیم

    یه جاها به معنای واقعی،خسته میشدیم ، کم می آوردیم میگفتیم فعلا بی خیال خرید بشیم ، یه جا رهن کنیم ، من هم دیگه برم ترکیه که کنار باربد باشم به آن هم رسیدگی کنم

    چون اصل مدیریت این کار بیشتر با خودم بود ، فکر میکردم برم خونه رهن کنم بخش زیادی از پول را از دست میدم و بعد با مابقی نمیتونم خونه مدنظرم بگیرم تا سال رهن خونه تمام بشه ممکنه دوباره ملک گرون بشه و دیگه خونه خریدن در جای معقول برامون ممکن نشه

    یه دو راهی های سختی را تجربه میکردیم ... و نمیخواستم تصمیمی بگیرم که فقط از شرایط فعلی خلاص بشیم ولی دور اندازش مسیر سخت تری پیش رومون باشه

    باربد هم میگفت مامی من خیلی بودنت را در کنارم دلم می خواد اما نگران من نباش لطفا تکلیف خونه را چه رهن ، چه خرید را انجام بده بعد پیش من بیا ... چون اگر آمدی اینجا تکلیف این مورد روشن نکردی بابت بابا همش اینجا دل نگران خواهیم بود ...راحتی من اینه که شما را در آرامش ببینم ..پس تمرکزت بگذار روی خونه پیدا کردن

    خب خدا را شکر یکی دیگه از نکته های قوت زندگی ما سه نفر اینه که به جای هول زدن بابت امتیاز فردی بیشتر برای خودمون ، نگاه میکنیم که تصمیمات یه سود مساوی برای هر سه نفر داشته باشه و همگی تلاشمون روی اینه که برای آرامش دیگری چیکار میتونیم بکنیم چون خوشحالی و ناراحتی همدیگه به معنای واقعی برای ما به همدیگر گره خورده

    بابت پیدا کردن این خونه به نظرم یه شانس خوب اوردیم ... چون فروشنده اش بسیار آدم درستی بود
    این خونه را املاک در دیوار آگهی کرده بود .. توی سه هفته چندبار بار برای بازدید تماس گرفیتم هر دفعه آن مشاور املاک کاری داشت و نمیتونست بازدید بده یا یک هفته اش گفت صاحبخونه چون کلید پیش خودشه اخر هفته مسافرت رفته

    خلاصه یک بار دیگه که داشتم آگهی های دیوار را نگاه میکردم دیدم یه نفر دیگه آگهی همین خونه را گذاشته ..‌ همان روز از اول صبح تا غروب هم درگیر گشتن خونه بودیم که مثل روزهای قبل مورد مناسبی پیدا نکرده بودیم دیگه خسته میخواستیم برگردیم من همینطوری یه چرخی،دیگه داخل آگهی های دیوار زدم و متوجه شدم توسط شخص دیگه این خونه آگهی شده خلاصه به حسن گفتم تماس گرفت
    آن شخص هم گفت حوالی آنجا هستیم .. داشتم از منطقه خارج میشدم اگر تا بیست دقیقه دیگه میرسید که بمونم
    وقتی که رفتیم سر ملک متوجه شدیم آن فرد خود صاحبخونه است . ملک خالی بود و اتفاقی صاحبخونه یه کاری داخل خونه داشته و ، زمانی که ما تماس گرفتیم از شانس همون حوالی بوده
    ایشون تصمیم گرفته بوده علاوه بر سپردن به املاکی ها ، خودشون هم جدا آن روز ملکش آگهی کنه

    خلاصه اولین شانسی که اوردیم این بود که ما و صاحبخونه بدون واسطه تونستیم پای معامله بریم و بایک هزینه جزیی فقط مبایعه نامه بنویسم یعنی آن درصد سنگین حق املاکی را نداشتیم

    آپشن های خونه:
    اول که خونه تخلیه بود
    محل قرار گیری ساختمان یه حالت دنج مانند داره
    یه حیاط سر سبز و زیبا داشت که عشق منه
    تمیزی و نظم مشاع ساختمان برای من خیلی اهمیت داشت . چون این نشون از فرهنگ و همکاری ساکنین آن ساختمان را میده . مشاع اینجا هم تمیز و منظم بود .. یعنی جایی میرفتم میدیدم مشاع نامنظم هست ، کفش و دمپایی ها دم در واحدها هست دیگه دلم نمیخواست حتی واحد را ببینم

    واحد ساختمان ، به گفنه خود مالک گل این ساختمان بود زمین برای یه آقای دکتر متخصص چشم بوده که زمین را ساخت و ساز کرده بودند و برای خودش این واحد برداشته بوده
    یه پارکینگ سندی داره اما اینقدر جای پارکینیگ بزرگ هست دقیقا دوتا ماشین داخلش جا میشه
    خود واحد بسیار پر نور ،سرتاسر پرده خور ه
    نیاز به هیچ گونه خرجی نداشت ، شیرهای سرویس های بهداشتی ، حمام ، آشپرخونه ، سینک هاشون پارکت های خونه ، دسته های کابینت از جنس صدف و... را همه از آلمان اورده بود چون خودشون اونجا بیزینس دارند ... همه را بهمون با حوصله تک تک برندش نشون داد
    متریال خونه خوب و مقبوله
    یه شومینه کوچیک سبک مدرن کار شده گوشه خونه
    کار شده
    درب ورود یه جاکفشی و جالباسی بزرگ تو کار داره
    علاوه بر کابینت های زیبای آشپزخونه ، هود ، گاز ، مایکرویوو تو کار خارجی ، حتی پرده زبرا و لوستر هم روی آشپزخونه بود

    هر دوتا اتاق خواب کمد بندی شده و پرده خور
    کولر خونه کم مصرف تازه عوض شده بود
    خب چون خونه برای زندگی خودشون بود و امکانات را هم سعی کرده بود مرغوب انتخاب کنند

    فقط سی قدم از آپارتمان که میای بیرون روبه روی خونه یه فضای سبز هست ، باز،پشت خونه یه فضای سبز دیگه هست .. یه کم انورتر یه فضای سبز دیگه است

    الان که زندگی میکنیم مبینم چقدر دسترسی محلی به تمام امکانات فوق العاده است
    ( تشکر از دوست خوبم افسانه جون نازنینم که شناخت محلی به منطقه داشت و خیلی تلفنی من را راهنمایی کرد ، افسانه جون فقط این بدنم ریکاوری و سرحال تر بشه ، بیشتر جون بگیرم باهم دونفری کلی منطقه را بگردیم )

    تمام وجود این شرایط،باعث شد که خونه مورد پسندمون قرار بگیره ... فروشنده ، واقعا فروشنده واقعی بود ..من آگهی های قبلیشون را دیدم خیلی قیمتی را که برای خونه گذاشته بودند بیشتر بود .. اصلا قیمتی که براش املاکی ها داده بودند با قیمتی که ما برای خرید باهم تفاهم کردیم فاصله داشت .

    یه نگرانی فقط برای معامله بود این بود که خانه برای پدر که ساکن امریکا بود و ملک های خیلی زیادی داشت و کسی که ما میخواستیم باهاش معامله کنیم پسر صاحب ملک بود و پسرشون از پدر برای فروش ملکش وکالت داشت ....
    خلاصه من همه جوره تمام احتیاط و جوانب این ماجرا را لحاظ کردم از این طرف با دوستم نغمه عزیزم وکیل مشورت گرفتم که بهم بایدها و شفافیت های قانونیش را گفت
    ( بی نهایت ازش سپاسگزارم که خودش همسرش از وکیل زبده ، باهوش و کاربلد هستند و همیشه حمایت خوبشون شامل حال ما شده ، وجودشون از نعمت های ماست )

    از آن طرف حسن هم با دوست صمیمی همکارش که وکیل بود باز مشورت گرفت ...


    بعد من به حسن میگفتم چون من به خاطر کارم با ادمهای مختلف در ارتباطم و همچنین قوتم در بخش شناخت ادمها دیگه خودکار شدم ،مطمینم که این پسر شفافیت در کارش هست و صادقانه حرف میزنه جای نگرانی ابداً نداره

    علی آقا خیلی زیاد از همسایگان ابراز رضایت داشت و حتی یک بار که حسن میخواست مجدد خونه را بازدید کنه گفت بود کلید پیش همسایه میگذارم که ایشون بهتون کمک و بازدید بده .. خب کسی که کلکی تو کارش باشه نمیاد این حرکت بز
    نه
    و میگفت اینقدر من و خانمم از این خونه راضی بودیم که فکر نمیکنم حسی که این خونه به ما داده جایی دیگه بده به هرحال چون پدرم برنامه سرمایه گذاری در امریکا داره تصمیم گرفته که برخی از ملک هاش اینجا بفروشه، این هم تو لیست فروشش هست . و ما مجبور بودیم اینجا را ترک کنیم



    خلاصه ایشون هم یکی از دلایلی که با ما راه میومدن این بود که میگفتند ما معامله زیاد در ماه انجام میدیم و تجربه بهمون یاد داده با هرکسی وارد معامله برای سود بیشتر نباید شد ترجیج مییدم طرف معاملمون ادمهای درستی باشند و شما این حس به ما تو این مدت آشنایی دادین


    خلاصه برای چونه و تخفیف گرفتن چون واسطه املاکی نداشتیم من هر روز کلی تلفنی با آقا علی وارد بحث بودم این هی مجبور بود با پدرش تماس بگیره و بعد به من اطلاع بده یه جا هم سر یه قیمتی دیگه پدرش کوتاه نیومد ..جوری که من گفتیم حتما قسمت نیست چون واقعا از پسش برنمیاییم
    بعد یک روز تماس گرفت گفت من دلم بوده که باز بتونم برای جوش دادن این معامله تلاش بیشتری کنم با مادرم صحبت کردم ، مامانش هم گفته از طرف اون بهمون یه تخفیف بده..در نهایت سر یه حد فاصل رضایت آنها و ما تفاهم انجام شد


    اینجوری در نظر بگیرید که چون خرید و فروش ملک راکد هست خدا را شکر هم ما خوب خریدم هم فروشنده با توجه به شسته رفته بودن پرداختی و تعهدهای صادقانه ما معامله خوبی کرد یعنی در وقت مناسب پول را تبدیل به دلار کرد

    آقای علی فروشنده مشخص بود چون جوابگوی پدر باید میبود آن هم ادم مضطرب و وسواسی بود و خیلی حواس جمع جلو میرفت خب ما هم که چون واقعا هدفمون درست بود مشکلی نداشتیم و هر آنچه برای اعتماد ایشون لازم بود را انجام میدادیم
    واقعا هر مرحله را با هم دوستانه و ملاحظه کردن پیش رفتم با وجود اینکه روز محضر را در املاک با ضرر کرد تعیین کرده بودیم اما کارهای شهرداری خونه با تاخیراتی روبه روشد و حدود ده روز روز سند زدن به تاخیر افتاد واقعا ما تمام برنامه هامون برای آن روز چیده بودیم ... اما وقتی بنده خدا با هول ناراحتی تماس گرفت گفتیم نگران نباشه حتما یک خیریتی درش هست و ما درک میکنیم گرچه کلی هماهنگی های ما بهم میرزه اما خب این اتفاق هم از کنترل آن خارج هست .. حسن فرداش مرخصی گرفت باهاش دوستانه تا شهرداری رفت که برای جلو انداختن کارها با هم تلاش کنند ... در صورتی که این بخش اصلا به ما که خریدار بودیم مربوط نبود

    مثلا یکی از شفافیت های که داشت این بود ..‌ میگفت من املاکی و محضر میشناسم چون معامله مرتب انجام میدم میتونم پیشنهاد بدم . اما باز شما خودتون هم پیشنهاد بدین هر جا بگید من من اوکی هستم و میام

    جهت تجربه : من خودم حتی یک بار رفتم درب یکی دوتا واحد ساختمان زدم در مورد شرایط خونه و تجربه هاشون پرس و جو کردم
    که خدا را شکر نظرات مثبت داشتند

    بازجهت تجربه : بعد تحقیقات اعتمادی که تا حدود زیادی ایجاد شده بود املاکی را به پیشنهاد ایشون رفتیم چون برای همون هزینه مبایعه نامه بابت شناخت قبلی که از ایشون داشتند هزینه معقول تری میگرفت

    و مجدوجهت تجربه : جفت املاکی محضر بود و همون را به میشنهاد آژانس مسکن انتخاب کردیم . ولی حسن از محضری که پدر این پسر بهش وکالت داده بود یه تماس گرفت تا اسمشون اورد کامل میشناختنشون و گفتند بسیار ادمهای درستی هستند و بی شمار ما اینجا براشون سند زدیم

    باز هم تجربه : من یکی از شروطم با آقای علی این بود که با بیشتر پنجاه میلیون مبایعه نامه نمینوسیم باتوجه به وکالتی بودن ... تمام تسویه خودم روز سند انجام میدم ..‌ که بتونم در دقایق اخر هم یه استعلام بگیریم
    چون استعلام وکالت درسته که وقتی گرفتم صحیح بوده اما دقیق ترین حالت استعلام همون چند دقیقه قبل از واریز پول به حساب فروشنده است ...
    ( خود املاکی میگفت هیج کس حاضر نمیشه با این مبلغ جزیی مبایعه نامه بنویسه که درست هم میگفت ایشون با ما لطف کرده و این تفاهم کرده بوده .. یه بیست روز ما درگیر شناخت ، تصمیم ، بررسی و چونه زدن بودیم فاصله روز املاک تا روز سند خیلی زیاد نبود یه دو هفته بود که ده روز هم بابت شهرداری بهش اضافه شد ... من طوری تاریخ درخواست خواستم تنظیم کنه که به سودی که ماهیانه به پول تعلق میگرفت لطمه نخوره)

    با وجود حساسیت ها و وسواس های که فروشنده داشت اینقدر به ما اعتماد پیدا کرد که چکی که از بانک گرفتم براشون بردم گفت این سه روز طول میکشه تا نقد بشه ... ما سند هم زده بودیم همه کارها تمام شده بود .. گفت اگر میشه بریم شعبه بانک که نزدیکه این چک باطل کنیم و چک رمزدار بگیریم ..‌ فکر کنید پول دوباره کامل برگشت داده شد به حساب ما و ما مجدد بهشون چک رمزدار دادیم ....


    بعدش صاحب املاکی دم درب بود چون شعبه بانک اینور املاک بود شنید به من گفت بابا چه کاری بود خونه را گرفته بودی پول هم آمد تو حسابت در میرفتی صفا میکردی،...‌ این هم هیچ ادعایی نمیتونست بکنه ، گفتم نه بابا ، هزار سال قیامت بارون پول ریخته باشه ما پول اینجوری تو زندگیمون نمیبریم ... البته که آن هم شوخی میکرد

    حالا خدا را شکر تجربه زندگیم تو این دوماهه تو این خونه از هر لحاظی که واقعا مطلوبم بوده وجود داشته . امیدوارم این حس و حال تداوم داشته باشه

    میدونید که من به کارما خیلی اعتقاد دارم و احساس میکنم .قرار گرفتن این مدلی آدمها سر راهمون و گشایش کارها همون برگشت کارمایی هست که یک جا به جهان هستی داده شده و الان داره برات واریز میشه
    فکر کنید این خونه با چه قیمتی بیشتر دست املاکی بود هی ما زنگ میزدیم آن کاری براش پیش می آمد و نمیتونست بیاد چقدر به نفع ما شد که خود فروشنده همون روز ، کاری در خونه داشت حوالی خونه باشه و همون روز به دلش بیفته خونه را خودش آگهی کنه و دقایق اخر وقت ما سر راه هم قرار بگیریم

    شبیه یک پازل میمونه که انگار برات چیده شده

    تمام روزهای که دنبال خونه گشتیم و جور نشد ، تمام نشدن ها هم ،باز یک جور مصلحت و خیری در آن هست ... چون به معنای واقعی ارزش داشت اون روزها نشد تا این معامله شیرین با یک ادم درست و اصیل انجام بشه

    تجربه خرید خونه را در این پست نوشتم اما اصلی ترین قسمتی که میخوام به بهانه تجربه خونه خریدنمون بنویسم را بیان پست بعدی بخونید ، یا به خودتون افتخار میکنید که جز دسته ادم حسابی ها هستید یا اینکه حس میکنید وقتشه برای آرامش خودتون هم شده یه چیزهای در خودتون تغییر بدین و در مسیر آدم بهتر شدن قرار بگیرید

    ادامه دارد ......


    نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۳ ساعت 17:29 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • باربدم ، دونه الماسم ، عطر یاسم ،ماه زندگیم ، بهار تمام عمرم ،ضربان قلبم ❤️نوزده سالگیت و آغاز بیست سالگیت مبارک جان ، جهانم ❤️🥳🎂🥂 خدا را هزاران بار شکر میکنم که عشق حضورت را ،در زندگی من و پدرت جاری کرد 🙏🙏
    تو شدی معنای تمام لحظه هامون 🥰🥰
    پر افتخار م ، بی نهایت دلتنگتم قشنگ مادر ❤️
    سپاسگزار و قدردانم بابت تمام تلاش هات و صبوری هات

    مامان دور قد و بالات بگرده❤️🙏❤️🎂🥳🥳
    ‌‌

    این اولین تولدت هست که کنار هم نیستیم
    چقدر بابا دیشب به زیبایی حرف دل هر سه تامون بهت زد که گفت تمام حس و اصالت رابطه ما سه نفر در این هست که با وجود این همه دوست داشتن و علاقه به هم تونستم برای پیشرفت این دوری را قبول کنیم

    همین حس دلتنگ بودنه یه عالمه ارزشمنده ....

    هرچی من و باباش اصرار کردیم با دوستاش بره بیرون و تو یه کافه کیک و شمع تولدش فوت کنه که تنها نباشه ...
    باربد گفت تولد زمانی برام دورهمیش خوبه که من و باباش کنارش باشیم ، بدون شما بیشتر دلم میگیره... انتخابتش این بود که شمع تولد نوزده سالگیش آنلاین باهم فوت کنه
    من هم چون اول تجربه اش بود که تنها این روز میگذروند دست از اصرار برداشتم و به خواستش احترام گذاشتم

    باربد عزیزم اگر اینجا را میخونی میخوام بدونی گاهی این فاصله ها در زندگی تکرار میشه ... دلم میخواد نبودن من و بابا موجب نشه از توجه و شادی کردن به خودت غافل بشی ..دلم میخواد احساس رضایت و خوشحالی در زندگیت جاری باشه ... یکی از مهمترین کارهای که ما آدمها باید مهارتش بدونیم اینه که چگونه بدون دیگران هم بتونیم شاد باشیم .. همیشه زیبای بی همتای من اینو خوب بلدش باش

    یه تجربه جالبی بود باربد ظهر که میخواست تا هوا روشنه عکس بگیره آنلاین لباسش تو کمد باهم انتخاب کردیم ( خاله تیفانی بلوز زردی که شما از کانادا براش هدیه اوردی انتخاب کرد ممنوییم از سلیقه زیباتون)

    خلاصه از خاطرات روز تولدش براش گفتم
    موفق شدم راضیش کنم ناهارش از بیرون سفارش بده

    شب هم که باباش از رسید خونه باهم آنلاین دورهم چند دقیقه ایی شادی میکنیم و کیک و شمعش فوت میکنه

    باربد جان کیک تولد نوزده سالگیت طلبم وقتی به هم رسیدیم با هم حضوری جشنش میگیریم

    بابا صبح میگفت خوشحالم که ارتباطمون با باربد در ، درجه از صمیمیتی هست که به جای فرار و گریز از ما دوست داره الویت هاش را اول با ما به اشتراک بگذاره
    و مریم این بزرگترین دستاورد وموفقیت و نتیجه زندگیمون هست.

    هر وقت باربد ظرف دلتنگیش پر میشه با جمله مامان جای خالیت تو خونه خیلی احساس میشه ، احساسش را ابراز میکنه😭❤️❤️

    دو روز پیش باز این جمله را به من گفت

    بهش گفت مامان من جسم اینجاست بیشتر هوش و حواسم در یاد و خیال تو هست

    گفت مامان نگران نباش یه روز میاد طولانی کنار هم خواهیم بود و من اگر این دوران را تجربه نمیکردم این همه نکته یاد نمیگرفتم که به تنهایی از پسشون بربیام

    بهش گفتم صد البته تو ثابت کردی که می تونی و این تونستن های تو دل من را خیلی قرص میکنه

    تو این مدت چالش ها و دغدغه هایی را پشت سر گذاشتی که کمتر کسی در شرایط حاضر و سن و سال تو الان باهاشون درگیره اون هم در یک کشور دیگه
    خیلی زیاد تحسینت میکنم
    به چه خوبی از تمام مسئولیت ها و آزادی هات برآمدی❤️🌹🙏

    تبریک تولدی که حسن برای باربد امروز ارسال کرده بود اینجا به یادگار میگذارم:

    باربد عزیز تر از جانم❤️
    تولدت مبارک ، امروز وارد بیست سالگی می شوی باور اینکه چقدر سریع برزرگ شدی برای من که هتوز و هر روز اندام کوچکت را در آغوشم احساس میکنم حس عجیبی است
    هر لحظه ای که با تک گذرانده ام پر از عشق افتخار بوده است .
    تو نه تنها پسرم ، بلکه بهترین دوستن و بزرگترین افتخار زندگی ام هستط
    دیدم رشد و پیشرفت تو ، قلبم را سرشار از شادی و غرور میکنو
    آروز میکنم هر روزت پر از لبخند ، موفقیت و لحظان شیرین باشد
    همیشه به یاد داشته باش که من و مادرت همواره در کنارت هستیم و در تمامب مراحل زندگی ارزشمتدت تکیه گاه تو خواهیم بود

    با عشق پدرت 1403/5/28


    پی نوشت : امروز من و باربد خیلی یاد بابابزرگی کردیم 😭( خودش به خودش میگفت بابابزرگی ) اولین تولد باربد هست که نیستش همیشه بی نهایت با عشق و محبت فروان ذوق های که از ته دلش براش میزد، تولدش تبریک میگفت و کادوش میفرستاد .
    چراغ مهرش در قلبمون همیشه روشن خواهد ماند
    از جانب بابابزرگی در نبودش به رسم قشنگ همیشه اش کادوش من به باربد میدم .. تا شیرینی خاطراتش بیش از بیش براش احساس بشه❤️🌹

    محض خنده حاشیه امروز: میگم باربد دو سه عکسی که از خودت گرفتی بابت تولدت برام بفرست
    میگه نه امروز نمیفرستم ، فردا میفرستم
    میگم ، وا چرا فردا ؟
    میگه نمیخواهم عمومی بگذاریش ( خیلی علاقه به اشتراک گذاری عکس و فیلم هاش در فضای مجازی نداره ، هر زمان هم من گذاشتم کلی باهم گفتمان کردیم اجازه داده در واقع به خواست من لطف کرده کوتاه آمده)
    میگم دیونه ، من اینستام فعلا دی اکتیو هست .
    میگه باشه میدونم کار از محکم کاری عیبب نمیکنه پیشگیری بهتر درمانه ... خلاصه اینجوری سر به سرم گذاشته 😬😂

    پسرم دوستت دارم ❤️مبارکمون

    تشکر بسیار فراوان از دوستان مهربانم که بابت تبریک تولد باربد پیام های زیبا و پر لطفشون برای من ارسال کردند و من به باربد رسوندم

    من و باربد و حسن بابت توجه و مهرتون قدردانیم ❤️🙏

    یادواری همیشه ، دقت کنید هدف از نوشتن جزییات این تجربه یا پست های اینگونه این است که نحوه تعامل خودم و همسرم با فرزند جوانم به اشتراک بگذارم ما ازش نتیجه مثبت فراوان دیدیم امیدوارم برای عزیزان دیگر هم مفید واقع بشه

    ‌‌‌

    نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۳ ساعت 18:55 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • ‌‌امروز یکم اردیبهشت وارد نهمین سالی شدم که بعد از تشخیص سرطان پیشرفته کولون ،در بیمارستان تریتا ، توسط دکتر بهرام کیانی نژاد جراحی یه جراحی باز و سنگین شدم و روزهای پر تلاطم درمان ، درد ، جراحی ها ، شیمی درمانی های متعدد و حتی متاستاز شدن را بعد از آن تجربه کردم .

    خواستم یاداوری کنم به همدردانم و عزیزان ، نگران بیماران سرطانی که الان درگیر این پروسه سخت هستند ، بگم درسته که یه سری عوارض ماندگار دائمی برام موند و بعضی روزها از پشت سر گذاشتن عارضه های ناخوشایندش ظرفم پر میشه و خسته و کلافه میشم . اما با شیوه های کشف شده ام خودم را اروم میکنم و تونستم تا به امروز دوام بیارم

    امروز که وارد نهمین سال شدم مهمترین قسمتش آن زمان ، نگرانیم برای باربد ده ساله ام بود ، که بعد از خودم چه سرنوشتی پیدا میکنه ؟
    در این فرصت حیاتم سعادت این را داشتم که کنارش باشم ، از هر لحاظی حمایتش کردم تا جایی که الان بدون من مستقل میتونه از پس زندگی شخصی خودش بربیاد ... خدا را از این بابت شکر میکنم

    حسن میگه بعد از رفتن پدرم خیلی درد وصف ناپذیری تجربه کردم . دلم میخواد تا جایی که سر پا هستم و محتاج و مراقبت کسی نیستم زندگی را با تمام ناخوشایندهاش سختی هاش ادامه بدم که باربد بعد از من این درد عظیمی که از رفتن پدرم تجربه کردم را تجربه نکنه.

    اما من با تجربه ایی که پشت سر گذاشتم نگاه دیگه ایی دارم و میگم خدایا من آن زمان خیلی نگران باربدم بودم و تو به من این فرصت را در شرایط قطع امیدی تمام پزشکانم از ادامه حیاتم دادی . درسته دلم نمیخواد به دُردانه فرزندم ، هیچ درد ناخوشایندی وارد بشه ، اما حقیقت زندگی چیز دیگریست و طبق خواسته ما قابل کنترل نیست
    از روزی که باربد توانایی استقلال و مدیریت زندگی فردیش به دست اورده دیگه طمع و اصرار نمیکنم میگم خدایا من هر لحظه تو بخوای و مصلحت بدونی تسلیم و آماده کوچ و طی کردن مسیر هستم .تا همین جاش هم مخلصتیم.

    این وبلاگ به بهانه تجربیات بیماریم تاسیس شد یک سال در نی نی سایت نوشتم ، پنج سال در میهن بلاگ نوشتم که کلاً میهن بلاگ تعطیل شد در نتیجه به اینجا نقل مکان کردم از سه سال هست ، که در بلاگفا در خدمتتون هستم ، وظیفه خودم میدونم که هوای همدردانم و عزیزانشون داشته باشم و یاداوری کنم بگم نترسید ، کم نیارید ، ادامه بدین امیدوارم نتیجه و شیرینی خوب درمان نصیبتون بشه
    و توصیه میکنم اگر در اثر بیماری سرطان دچار عارضه هایی شدین خودتون را با محدودیت های جدیدتون هر چه زودتر پذیرش کنید و جلو برید


    سپاس و تشکر ویژه از همراهان و دوستان خوب و بامعرفتیم که از ابتدا تا الان همراه پایدار اینجا هستند من احساس میکنم مثل یک خانواده شدیم

    دوستتون دارم 💕 به پای هم پیر بشیم 🤩

    حس ختام پستم را با دو بخش ارزشمند نوشته های اروین یالوم به پایان میرسونم.
    اونهایی که یالوم خوان هستند میدونند این بزرگمرد به عنوان تحصیلکرده حوزه روان با رویکرد اگزیستانسیال چقدر اندیشه و تجربیات بی نظیری داره ... من خودم خیلی خیلی زیاد دوستش دارم

    شما را همین اینک به صرف تیکه ای از اندیشه های زیبای یالوم دعوت میکنم :👇👇

    ⭕️روان‌درمانی اگزیستانسیال در پنج مورد خلاصه می‌شود: ‌

    ١- درک اینکه گاهی زندگی بی‌انصاف و ستمگر است.
    ٢- درک اینکه در نهایت از بعضی از رنج‌های زندگی و از مرگ نمی‌توان گریخت.
    ٣- درک اینکه هر قدر هم به دیگران نزدیک شوم، باز باید به‌تنهایی با زندگی مواجه شوم.
    ۴- مواجهه با مسایل اساسی زندگی و مرگ تا بتوانم صادقانه‌تر زندگی کنم و کمتر خود را درگیر جزئیات کنم.
    ۵- درک اینکه هر چقدر هم از دیگران راهنمایی و حمایت گرفته باشم، در نهایت مسئولیت شیوه‌ی زندگی‌ام برعهده خودم است ...!!

    اروین د یالوم
    روان‌ درمانی اگزیستانسیال

    ⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️

    ⭕️تا زنده‌ای، زندگی کن! اگر زندگیت را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمی‌تواند بهنگام بمیرد… از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته‌ای؟…

    آیا زندگی خودت را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای؟ یا زندگیت تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن ...!!


    اروین یالوم

    ‌‌‌‌‌‌⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️

    نوشته شده در شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 17:14 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []

  • باربد مشغول امتحانات میان ترمش هست و بیشتر روزها دو تا امتحان داره واحدهای ترمش تعدادش بالاست
    فاصله دانشگاه تا خونه هم خیلی زیاده حدود سه ساعت رفت ، سه ساعت برگشت .. که تو مسیر معمولا تو اتوبوس امتحان روز بعدش مرور میکنه

    روزهای زوج هم باید هم به سرعت خودش به خونه برسونه راه به راه سر کلاس آنلاین زبان آلمانی تا آخر شب بشینه
    این وسط هم تمام مسئولیت های زندگی از خرید کردن و پخت و پز و نظافت و... با خودشه
    ( چون غذاهایی که من براش تدارک دیدم به قول خودش دو سه تا بسته بیشتر ازش نمونده تو این مدت بینش هم یه وعده هایی برای خودش آشپزی میکرد)

    کارهای بانکی و پرداخت قبوض ریزه کاریهایی اینجوری هم داره .
    گاهی با تماس تصویری نشون میده میبینم همه چیز منظم و مرتبه . میدونم که تمام آشپزیهاش حتما کلی ظرف کثیف میشه و خوشبختانه همون موقع میشوره و روی هم تلنبار نمیکنه
    همیشه گفتم که این بخشی که باربد تو این سن داره در یک کشور غریب تنهایی تجربه میکنه و به خوبی هم خدا را شکر از آن برمیاد از تحصیلش در دانشگاه برای من خیلی ارزشمندتره و خیال من را از بابت سلامت و استقلالش راحت میکنه
    قبلا هم در سن شانزده سالگی حدود سه ماه ونیم از پس خودش به تنهایی کامل برآمد

    خلاصه به خاطر اینکه حسابی مشغول و سر شلوغ هست معمولاً موقع آشپزی کردنش با ما ،تصویری تماس میگیره که هم جایی لازم بود بتونم راهنمایش کنم ،هم از این فرصتش استفاده بهینه کنه

    خیال من و پدرش راحت کرده که از نظر تغذیه به خودش رسیدگی میکنه

    دو شب پیش با وجود خستگیش ، کیک اسفنجی ، کرم خامه شانتی شکلاتی ، شیر و بستنی گرفته بود گفت میخوام برای خودم دسر درست کنم
    چطوری پودر خامه را با شیر تبدیل به خامه همزده کنم
    خلاصه براش توضیح دادم
    خامه اش درست کرد ... لای کیک بستنی وانیلی گذاشت بعد روی کیک خامه کاکائویی مالوند
    گفتم مامان خودت خسته ایی میتونستی از فروشگاه بیم یه کیک آماده میگرفتی .. پسرم
    گفت درسته میتونستم این کار کنم ولی حس کردم خود این کار برام جذاب و سرگرم کننده است
    مثل خودت که یهو با چیزهای که داری یه دسر خوشمزه میسازی ، به نظرم نتیجه اش جذابه

    نتیجه کارش یه برش کیک بسیار هوس انگیز شده بود

    باهاش شوخی کردم گفتم خیلی بدجنسی ، الان اینجا ایران یازده شبه من کیک بستنی اینجوری از کجا گیر بیارم ؟
    اون هم خندید و گفت وقتی برگشتی برات فوری درست میکنم
    من و پدرش هم بهش گفتیم که کار خوبی میکنی که کارهایی که بهت احساس لذت و حس خوب میده انجام میدی و از چیزهایی که دوست داری و هوس میکنی حتما برای خودت تدارک ببین و از خودت دریغشون نکن

    دیشب هم دیروقت تماس گرفت گفت از صبح دانشگاه بوده سر راه خرید کرده بدو بدو آمده سر کلاس آنلاین زبان آلمانیش نشسته .. الان تازه تموم شده میخواد شام آماده کنه .
    اون ساعت میخواست پیتزا آماده کنه از من زمان فر را یه سری سوالات جزیی را پرسید

    خلاصه پیتزاش آماده کرد مثل خودم که کنارش سیب زمینی و فیله سوخاری نیمه آماده میگذارم که متنوع باشه اون هم اینها را گذاشته بود

    چون خستگی را تو چشماش دیدم دلم بی تاب شد در حالی داشت برای سینی شامش نوشیدنی میریخت گفتم قشنگم امشب معلومه خیلی خسته بودی نمیشد یه شام راحت تر تدارک ببینی .
    دوباره بهم یاداوری کرد که این کار براش لذت بخشه و بعدش که غذای مورد علاقه اش آماده شده تو این خستگی بیشتر بهش میچسبه

    غذاش آماده شد ، نتیجه اش عالی شده بود
    بهش گفتم فایده نداره من اینها را میبینم اگر برگشتم آنتالیا استراحت می کنم ، فقط سفارش میدم تو باید اینها را برام درست کنی .. بهانه هم قبول نیست
    خندید و گفت : حتمااااا

    همه این مقدمات را گفتم که اشاره کنم به نکته مهم تاب آوری که یه مفهوم در روانشناسی هست به این معنی که ما چه کارهایی میتونیم انجام بدیم که در شرایط های سخت یا بحرانی ظرفیت روانیمون را افزایش بدیم


    همین کارهای کوچیکی که باربد داره انجام میده و من از دور فکر میکنم خسته تر میشه ، اما ظاهراً برای اون تنوع ایجاد میکنه و یک جورهایی در شرایط سخت فعلیش موجب تاب اوری بیشترش میشه

    سوال ،چگونه میتونیم تاب اوری خودمون بالا ببریم ؟

    اول شناخت کافی از خودمون ، ظرفیت هامون و علایقمون داشته باشیم و حتما در شرایط دشوار کارهای را جهت خود مراقبتی از خودمون انجام بدیم . دنبال اتفاقات مهم نباشید کارهای کوچیک و لذت بخش هم موثرند

    یاد بگیرید وقتی غمگین و ناراحت هستید به هر قیمتی نخواین نشون بدین حالتون خوبه چون تمام احساسات شما ارزشمنده

    روابط اجتماعی خودتون را قوت ببیخشید هر چقدر هم سرتون شلوغ باشه یه تایم برای معاشرت با آدمهای مورد علاقه تون در نظر بگیرید
    اگر افراد مورد نظرتون از شما دور هستند حداقل باهاشون تماس تصویری یا صوتی در روزانه برقرار کنید

    نوشتن احساساتتون ، برنامه هاتون و گفتگو با درمانگر بالینی که میتونی ادم امنی برای برای شما باشه در افزایش تاب اوریتون بسیار اثر گذاره یک جور حمام روانی و پاکسازی خوبی برای شما خواهد بود

    هرگز انرژی خودتون را با بحث و جدل بیهوده با ادمهای کوته فکر هدر ندین و نخواین اونها را قانع کنید . به حال خودشون رهاشون کنید ، این بحث کردنه به شدت انرژی روانی و تاب اوری شما را کاهش میده

    تا جایی که میتونی به خودتون سخت نگیریو ، در لحظه زندگی کنبد چون اضطراب از اتفاقات پیش نیومده آینده هم عملکرد مفیدتون را پایین میاره هم ظرفیت روانیتون را به کاهش میده و شما را بی انگیزه میکنه

    دبی فورد چندتا جمله جادویی داره که بنظرم این یکی از بهتریناشه:

    هر آنچه دوست دارید شخص دیگری برایتان انجام دهد را، خودتان برای خود انجام دهید.

    به نظر من هم واقعا هرکس مسئول شادی خودشه اگر برای رهایی و شاد شدنتون منتظر بقیه باشین مطمئن باشید نا امید میشید
    بلوغ هر آدمی آنجا اتفاق میفته که از کسی توقعی نداشته باشه و فقط خودش را نجات دهنده خودش بدونه

    ‌‌

    اگر در حال حاضر تو شرایط سخت و تنگنا هستید به خودتون یاداوری کنید، وضعیت فعلیم اخرین بخش زندگیم نیست و تمام میشه ، به عقب برگردین میبیندی روزهای خیلی سخت تری بوده که ازشون تونستید عبور کنید

    به قول مولانا:

    زرد گشتی از خزان غمگین مشو

    در خزان بین، تاب تابستان نو


    نوشته شده در جمعه سی و یکم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 13:34 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • باربد سوال میکنه مواد لازم، سالاد الویه را برام بنویس فردا از دانشگاه برگشتم بخرم میخوام درست کنم . چون هم درس و تحقیق های دانشگاه را دارم هم امتحان زبان آلمانی دارم میخوام چند وعده الویه میون وعده هام داشته باشم که بتونم مدیریت زمان کنم .

    مواد لوازمش میخره ، باهام آنلاین مرحله به مرحله سالاد الویه را درست میکنیم تو هر مرحله تمامسمون قطع میکنیم تا مرحله بعدی ...
    در نهایت که آماده اش کرد تست میکنه ...میگه مامی دستت درد نکنه عالی شده
    میگم قربونت برم دست و پنجول خودت درد نکنه شما خودت که درستش کردی
    میگه شما مراحلش و نکاتش شما به من گفتی

    چون خودش خرید ها را انجام میده بر هزینه ها آگاهه
    میگه یهش نمیاد اما سالادالویه غذای گرونی درمیاد ، ها ، مامی
    میخندم میگم همه غذاها بالاخره هزینه خودش داره ما چون مواد باکیفیت انتخاب میکنیم هزینه شون بیشتر میشه ...
    قبلا بهش گفتم میخوای از درست کردن یه غذا در نهایت خسته و کلافه نشی نزار ظرفهات جمع بشه بین آشپزیت ظرفهات بشور که موقع خوردن چشمت به ظرفشویی بیفته بگی آخیشش کاری ندارم 😃
    این نکات را هم رعایت میکنه

    از غذاهایی که براش درست کردم هنوز در فریز ذخیره داره اما برای اینکه یک دفعه تمام نشه خودش هم ما بینش یه سری غذاهای اینجوری درست میکنه

    گاهی موقع غذا خوردنش باهامون تماس میگیره
    میبینم با امکاناتش دقیقا شبیه همون چیزی که من براش غذا میگذاشتم از خودش پذیرایی میکته
    چون من توی سینیش براش همیشه متنوع مخلفات پیش غذا ، دورچین ، دسر میگذاشتم
    کیف میکنم مبینم خودش هم همین اهمیت و پذیرایی را از خودش به عمل میاره

    یقناً احترام و اهمیت به خودمون ، استارتش از خانواده شروع میشه که چقدر شایسته با ما رفتار کرده باشند..
    دیدم بعضی آدمها حتی شرایطش دارند ولی از رسیدگی و توجه به خودشون انگار حس گناه دارند . چون در زمانی که باید توجه میشند یا بی توجهی بوده یا منت سرشون گذاشتند

    یه وقتها به حدی دلم برای باربد تنگ میشه انگار قلبم میخواد از سینه ام کنده بشه یهو گریه میکنم که بتونم ظرفم خالی کنم ... ولی وقتی میبینم داره با این تجارب در این سن برای زندگی تواناتر و ساخته میشه میگم خیلی می ارزه که من با دلتنگیم بهای ، رشد و پیشرفت باربد بدم ... به هرحال از ما فقط ساپورت مالی اون هم در حد معقول و توانمون میگیرع ؛ اما به کل خودش تمام زندگیش . در یک کشور غریب اداره میکنه

    ساعت هوشمندش توسط مامان ارشیا به دستش رسیده و خیلی دوستش داره ... این خوشحالم میکنه که تا حدودی با این عیدی حال دلش عوض شده

    دیروز تماس گرفت حس میکردم میخواد یه چیزی بگه اما آخرش نگفت ...
    گفتم پسرم خوبی ؟
    گفت خسته ام اون هم فیزیکی ...چون چند روز پرفشار داشتم ..
    نمیدونم چرا حس کردم یکم روانی هم باشه

    گفتم مامان فردا از طرف من شام خودت پاپایز مرغ سوخاری مهمان کن .. چون دوست داری حال و هوات عوض میشه .. نذار خستگی بهت غلبه کنه
    تشکر کرد گفت ترجیح میدم جمعه شب سفارش بدم که فرداش تعطیلم
    گفتم هر روزی که تو دوست داری من موافقم .

    خدا حافظی کردیم چون میخواستم برای مامانم سینی افطارش آماده کنم از ظهر یه آبگوشت دلبرانه ، غذای مورد علاقه حسن و همچنین مامان و بابام را براشون بار گذاشته بودم ... دلتون نخواد به قول مامانم مثل آبگوشت های قهوه خونه ها شده بود ...

    یک ساعت بعدش هم حسن رسید.. مثل همیشه این روزها اون هم از حجم زیاد کار و مسیر و یک سری اتفاقات ناخوشایند شخصی مربوط به خودش خستگی از تمام وجودش میباره ...

    مامانم مرتب براش شعرهای ابراز علاقه میخونه ، سرش هر روز میبوسه بهش میگه مثل رضا ( برادر بزرگم برام عزیزی بی نهایت)

    بابا دائم بهش میگه چقدر از بودنش خوشحاله ...چراغ خونه ام خونه ام شدی

    و من سعی میکنم با درست کردن غذاهای مورد علاقه اش و توجهات اینجوری اندکی از خستگیش کاسته کنم
    ولی میدونم شخصیتی که داره شرایط فعلیمون سخت معذبش میکنه ... چون استانداردهایی داره و ادم بی عاری نیست


    یه وقتها درد و دلهای که شبها تو رختخوابم باهام میکنه قلبم سخت به درد میاد که ای کاش برخی از ادمهای زندگیش قدر نجابت و قلب رحمانش میدونستند و باهاش حداقل منصف و کمی مهربان میبودند....😥💔
    من فقط بهش گوش میدم و بهش میگم تو امید من و باربدی و ما قدر تو را میدانیم بهت افتخار میکنیم که همسر و پدر خوبی مثل تو را داریم .... تو نباید کم بیاری چون از تو ما انرژی برای ادامه دادن میگیریم

    حسن موقع شام خوردن بهم میگه باربد فلان جا ، برای فلان کارش، ایمیل زده باز یه جواب مسخره تکراری بهش دادند
    میگه باربد خیلی ناراحت بود ...ولی یه ایمیل دیگه آماده کرده براشون امشب بفرسته

    با، باربد تماس میگیرم بهش میگم صحبت کردیم نگفتی که اینجوری بهت ایمیل زدند .من حس کردم پسرم حس کردم یه حرفت جا مونده
    گفت تماس گرفتم دیدم از حمام آمدی ‌...بعد چند روز درد دندون و فشارهای که براتون پیش آمده خوشکل موشکل کردی ... آرامشت برای من مهمتر از این بود که با پاسخی که به ایمیلم دادند تلخش کنم

    گفتم الهی فدات بشم باشعورم... ما که کوتاه نمیایم تو باز بهشون ایمیل خواهی زد ... تمام اتفاقاتی که تو سیستم خانواده ما میفته برای جمع سه نفره ماست
    تا اخرش ما کنارت هستیم و تلاشته که برامون اهمیت داره

    نگاه میکنم اسفندی که یه دنیا شور و هیجان برای من داشت و من عاشق تکاپوی این روزهای اخر بودم
    خیلی انگیزه فضای خیابونی و هیچ خریدی را ندارم فقط تنها تلاشم و انگیزه ام اینه که کمک کنم بتونم از فشار شرایط فعلی کم کنم

    لیندا و فریبا دائم پیگیر این هستند که ببینید من ادامه چکاپم ها رفتم .
    لیندا حتی با جدیت و گلایه میگه که حس میکنم این سری داری توجه نمیکنی .
    بهش گفتم لیندا نمیتونم برای تو بهانه الکی بیارم چون حواس جمع هستی تو درست حدس زدی اینقدر داستان سرم ریخته که اصلا انگار ادامه چکاپم هام تو الویتم نیست . اول دکترهام تهران هستند و چون حسن خودش روبه راه نیست به خاطر فشار کاریش و شرایط اخیرش .. نمیخوام اون را برای دکترهای خودم به دردسر بندازم
    بعدش هم یک بار هم که پیگیری کردم گفتند یا دکترهام قبل عید وقت ندارند یا اینکه رفتند مسافرت
    برای همین ادامه چکاپم هام احتمالا برای بعد عید میره

    گفت اخه مریم ، کهیرهات ، بالا بودن آنزیم های کبدیت نگرانشم
    گفتم آنتی بیوتیک هام تمام شده .‌ یه چهل درصد خوشبختانه کهیرهام کاهش پیدا کرده در کنارش هم دارم مرتب کرم هام میزنم .
    برای نتیجه آنزیم های کبدیم گفتند باید یک ماه دیگه صبر کنم آزمایشم چک کنم ....

    و اما یکی از دلخوشی هام اینه که امشب خواهرم از اهواز راه میفته و میاد فردا صبح ویانا و رایان قشنگم بغل میکنم میدونم حضور این دوتا عسلک ، هم برای من و هم حسن خیلی شادی اوره ... اینقدر که این دوتا نفس، چند روزه برای آمدنشون با من تماس گرفتند و ذوق داشتند و من هی باهاشون هیجانی شدم کیف کردم

    این چند وقته تمام خونه مامان و بابام مرتب آماده سازی کردم که مهمانهاشون عید میخوان بیان حاضر باشه
    مامانم از روز اول اتاق خوابش را در اختیار من و حسن قرار داد گفت تو جراحی کردی نمیتونی روی زمین بخوابی من راحت ترم این مدتی که اینجا هستی اتاقم به تو بدم که تو و حسن آقا راحت باشید خودم هم که زمین نمیتونم بخوام روی کاناپه مبل میخوابم

    هر چی گفتم من قبول نمیکنم خلاصه کوتاه نیومد ...و اتاقش به ما داد ‌

    شبها مامانم تمام پاهام را بابت کهیرهام با روغن چرب میکنه
    قبل خواب موهام هر شب میبافه ....چقدر حس خوبیه ادم مامانش موهاش شونه بزنه 😢❤️

    و من هم متقبلا برای آسودگی و جبران محبتش نیازهاش را جهلت سهولت تو خونه ،تا جایی که بتونم انجام میدم

    قرار بود خوشحالی ما افزون باشه ... برادرم امین با خانمش ، پسرش آراد و دوقلوهای ، نوپاش نویان و نوژان همراه مادر خانمش مهمان عید خونه پدر و مادرم باشند ... انتظارشون میکشیدیم که متوجه شدیم برادرم از روی پله ها پاهاش لیز خورده و هر دوپاش شکسته ....😭🤕
    با وجود اینکه از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم ولی خب بر اساس باورهام حسم میگه این اتفاق حتما ، حتما خیری درش است که بهتره به جای شکوایه راضی باشیم به رضای خدا ...

    آرادش خیلی انتظار این سفر را میکشید
    دیشب باهاش تصویری تماس گرفتم .. کلی قربون صدقه اش رفتم گفتم آرادم ، ما خیلی دلمون گرفت از اتفاقی که برای بابا افتاد و اینکه تو را از نزدیک نمیبینم
    ولی عزیز دل عمه ، یکم زمان میبره تا پای بابا خوب بشه بالاخره مامان مرخصی میگیره باباهم شغلش آزاده میتونه هماهنگ کنه تایم دیگه ایی بیاید تازه ماه رمضان هم رفته ، سرمای هوا هم کم شده ما میتونیم راحت تر بیرون بریم ... دلت نگیره قشنگ عمه ... فرقش اینه که الان برای دیدنت بیشتر انتظار باید بکشیم ..‌ گفت باشه عمه
    دیگه گوشی را دادم ، مامان و بابام ازش همگی دلجویی کردند که پسرمون از ناراحتیش کم بشه

    از زن داداشم تشکر کردم گفتم داشتن بچه دوقلو و این شرایط امین ، فشارش روی تو خیلی سخته کاش نزدیکتون بودیم کمکتون میکردیم قدردان خودت و مامانت هستیم باز هم احساس کردید من میتونم کمکی بکنم بهم اطلاع بدین خودم حتما کنارتون میرسونم تا این روزها بگذره
    ( خونه اش نزدیک پدر و مادرش هست و بسیار خانواده همراه و حامی داره که خدا را شکر ساپورتشون میکنند . ولی من سهم خودم تو این شرایط دوست داشتم اعلام آمادگی کنم)

    با عمه هام برنامه ریزی کردیم جمعه صبح همگی بریم آرامستان عیدانه مادربزرگم را بگیریم ‌‌‌.... قرار بود پنج شنبه صبح بریم
    به خاطر اینکه سارا خواهرم برسه و اون هم همراه مون باشه ، مینا دختر عمه ام هم جمعه صبح آمدن براش مساعد تر بود ..‌ حسن هم پنج شنبه محل کارش کشیک داشت گفت جمع راحت تر هستم ... دیگه دورهمی عیدانه بی بی عزیزم برای جمعه صبح گذاشتیم .

    شب قبل جابه جایی اخیرمون از تهران به کرج .. و دلشکستگی هایی که به قلبمون وارد شد ..‌ من خواب دیدم بی بی بهم یه مبلغ پول عیدی داد اینقدر از دریافت عیدیش تو خواب خوشحال شدم که حد و اندازه نداشت و خودش هم واضح میدیدن
    با وجود اینکه دلم مالامال از غم و افسوس بود اما مطمئن بودم که در بطن این رنج خیری
    عظیم نهفته است که پیشاپیش مادربزرگم با عیدی که در خواب به من داد پیام خیرش به من ارسال کرد ... و این دلم قرص میکنه که نفع ما در این بوده
    به قول المیرای عزیزم مامی باراد ، استخوان لای زخم بود .

    مادربزرگم مادری بود که به معنای واقعی درد ما درد اون بود و هرگز نمیتونست بی تفاوت باشه ..‌ دائم برای حال خوب ما دست به دعا بود ...
    میدونم بی بی مثل همیشه حواست هست و دعای خیرت را بدرقه راهمون میکنی ، میدونم از حالم باخبری .... بی بی قشنگم خونه واقعی و ابدی تو قلب ماست . راهت پرنور و روحت در آسودگی و آسایش باشه زیبای بی همتا . ‌

    امیدوارم ایام بر شما دوستان عزیزم به خیر بگذره


















    نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 13:4 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • امروز یازده روزه که ایران هستم ... میگن طرف وقت سر خاروندن هم نداره دقیقا شرایط فعلی من هستش حتی نتوستم بیام بهتون رسیدنم خبر بدم ... نتوستم حتی یه استوری تو اینستام بگذارم
    الان سه ، چهار روزه ، زیر یکی از دندونهام ته پایینم سمت راستکه عصب کشی هم شده آبسه کرده و اسیر این موضوع هستم .. یعنی مشکل دندان نیست لثه است .هیچ التهابی در ظاهر لثه نیست اما عکس نشون داده از زیر آبسه کرده
    اثر مسکن که کم میشه مثل توپ بسکتبال بالا و پایین میپرم یعنی از درد جونم بالا میاد میخوام صورتم بکنم .
    از دندون درد خیلی خیلی بدتره ...
    پریشب یهو یکی از مسکن ها بهم حساسیت شدید داد با سری و گز گز شدید صورت و تورم پشت گردن از خواب پریدم ... حسن اینقدر بنده خدا ترسید ..

    نیمه شب بابتش بیمارستان رفتم تا برام کورتون و ضد حساسیت زدند بتونند از عود حساسیت پیشگیری کنتد

    حسن مرتب اونجا میگفت این سابقه بیماری سرطان داشته این تورم پشت گردنش نگران کننده است .. اونجا گفتند حساسیت دارویی به مسکن آلفاست .نگران نباشید


    دیروز دوتا دندان پزشک رفتم .. داروهای چرک خشک کن و ... دادند،دارم مصرف می کنم ..
    اون سمت آبسه لثه ام علاوه بر درد به صورت پیش رونده هی سر و سوزن سوزن میشه
    وقت یه متخصص ریشه برای یکشنبه گرفتم که تشخیص دقیق تر بگیرم ... الان مسکنم خوردم دردش نسبتا ساکت شده که میتونم بنویسم امیدوارم واقعا از درد زجر اورش حداقل زودتر راه بشم

    دکتر گفت اگر گز گز صورتت رفع نشد باید حتما یه دکتر نورولوژی بری ... که نه تنها رفع نشده بیشتر هم شده
    خوردن این مسکن ها بالاخره برام ضرر داره


    احساس دوگانه دارم ،هم خدا را شکر میکنم این اتفاق بد زمانی که در ترکیه بودم نیفتاد چون واقعا فاجعه بود .هم اینکه متاسفم که حسن خودش تو شرایط خوبی نیست درگیر و نگران دردسر من هم شده

    توی فرودگاه از باربد که جدا شدم انگار بند دلم ریش ریش کردند
    هر دوتامون شدید بغض کردیم .. باربد میخواست ، با من طبقه بالا بیاد بابت جریمه موندنم ، به افسر توضیحاتی بده که بهش اجازه ندادن
    رفتم بالا طبق روال هم جریمه نقدی داشتم و هم تایمی جریمه منع ورد به ترکیه ... جریمه را که پرداخت کردم...میخواستم برم به سمت نرده ها از بالا برای باربدم دست تکون بدم یه پلیس افسر همراهم فرستاد ، لعنتی جازه نداد برم . و منو به سمت خروجی پرواز هدایت کرد
    اینترنت گوشیم غیر فعال شده بود، کاملا از هم بی خبر شدیم . ....‌ یعنی این تایم که میدونستم مدتی باربد تا برگردم بهش سر بزنم نمیبینم و هم محدودیت خداحافظیم باعث شده بود حالم اینقدر بد بشه میخواستم از حال برم ...
    هی سعی کردم به خودم مسلط بشم و مدیریت کنم که از هم نپاشم
    جوری حالم بد شد یه زن و شوهر از مسافرها متوجه تغییرات ظاهریم شدند امدند و سمتم کنارم نشستند و بهم اب دادند ...خدا خیرشون بده

    باربد توی جمع کردن چمدونم کمکم کرده بود یعنی من لوازم گذاشته بودم و اون همه را عالی چیده بود ... دقیقا همیشه حسن این کار را به بهترین نحو انجام میداد من لوازم سفر میگذاشتم و اون خیلی مرتب میچید و لوازمی که حفاظ نیاز داشت و ریختنی بود با کیسه و چسب بسته بندی میکرد
    روز قبل امدن من و باربد مرکز شهر رفتیم خریدهای مورد نیازم انجام دادم از یک هفته قبل کم کم لوازم سفرم کنار چمدان گذاشته بودم خلاصه شب خودش دقیقا مثل باباش نشست بدون دخالت من چمدانم بست و با چسب و کیسه چیزهای ریختنی رابسته بندی کرد

    واقعا بچه ها میبینند و یاد میگیرند و ما بزرگترین الگوی رفتارهای خوب و بدشون هستیم .

    فرداش هم تایم رفتن به فرودگامون را خودش هماهنگ کرد جز یه ساک دستی که دستم بود چمدان که سی کیلو بار داشت و یه ساک دستی دیگه را خودش تا ایستگاه اتوبوس حمل کرد بعدش هم با مترو به سمت فرودگاه رفتیم ...


    الهی دورش بگردم یه اخم به صورتش نیاورد فقط تو کل مسیر هی سر منو هر چند دقیقه یک بار میبوسید من هم صد بار تا فرودگاه بازوهاش و دستهاش بوسیدم ...😢❤

    ازش یک دنیا ممنونم که اینقدر مهربان و همراه صبوری هستش

    من هم تمام اختیارات و مدیریت های اونجا را طبق درخواست خودش با کمال میل بهش محول کردم حتی اپلیکیشن بانکم را روی گوشی اون منتقل کردم که برای انجام کارهاش سهولت داشته باشه ... همیشه از این حس اعتماد و توجه حس خوبی گرفته اون هم واقعا امانتدار بسیار خوبی هستش .

    بالاخره حدود یک و نیم شب رسیدم ایران ... با دیدن حسن شوک شدم انگار ده سال پیرتر شده بود خیلی غمبار بود . اندوه و درد فقدان پدر روش اثر زیاد گذاشته بود ...😭😭😭🖤🖤🖤
    متوجه شدم چقدر امدنم به ایران واجب بود
    فهمیدم چقدر زیاد بار مسئولیت روش ریخته شده
    رسیدم خونه مادرشوهرم و خواهرشوهرم مژده که پیشش بود خواب بودند.... از همون نیمه شب فضای غم آلود خونه مشهود بود ...خیلی خیلی خسته بودم ولی فهمیدم روزهای سختی پیش روم هست باید بدون فکر به هیچ حاشیه ایی به حسن کمک کنم که سنگینی بار این وضعیت از روی شونه هاش را کم کنم

    صبح که بیدار شدم مادر شوهرم دیدم اون هم خیلی اوضاعش ناجور بود ....بغلم کرد و گفت چقدر بابا همیشه دوستت داشته و به نیکی ازت یاد میکرد.

    صبح باید بانک میرفتم که هزینه دانشگاه باربد را چنج کنم و براش از طریق صراف میفرستادم نمیخواستم دیر بشه و بچه مضطرب بشه ...اول کار باربد انجام دادم

    خواهر شوهرم مژده گفت فردا میخواد برگرده شهر محل زندگیش و پست و مسئولیت را به من تحویل بده
    یعنی کمی بیشتر نموند حداقل من بتونم یکی دو روزی خستگی در کنم به هرحال میخواست سرخونه و زندگیش بره

    خیلی کم انرژی و زیاد خسته مسیر سفر بودم اما به حسن گفتم حالا که مژده میخواد فردا بره اگر صلاح میدونی بعد ناهار بریم به آرامگاه پدر سر بزنیم . وقتی پیشنهاد دادم حسابی استقبال کردند
    دیگه رفتم سر مزار بابا و اونجا خیلی مامان و مژده بی تابی کردند
    فردا صبح مژده رفت ... حسن هم سر کارش رفت

    من خودم عزادار مادر بزرگم بودم و دلم میخواست وقتی میرسم ایران بدون وقفه برم مزار مادر بزرگم اینقدر مادر حسن و خود حسن نیاز به کمک داشتند
    که من هرچه برنامه ریزی شخصی داشتم را کنار گذاشتم و مشغول رسیدگی به این دونفر کردم

    مامانش بی قراری های خیلی شدیدی داره از طرفی کارهای خونه ، آشپزی و مراقب دائم از مامان حسن با من هست ... حتی باید راه میره پشت سرش راه برم سرش گیج نره زمین نخوره

    گاهی از خودکشی حرف میزنه ... پاهاش به زمین میکوبه ... شصت سال باهم زندگی کردند
    تو بغلم ظهرها میخوابونمش شب هم همینطور
    اینقدر ماساژشش میدم تا استرسش کاهش پیدا کنه بتونه بخوابه ... نیمه شب هم که بی تابی کنه صداش بشنوم میام تو تختش دستش میگیرم تا اروم بگیره
    دقیقا شبیه بچه ها احساس ناامنی و بی قراری داره
    همش بغلش میکنم که حس امنیت کنه
    دستهاش براش کرم میزنم ...
    به تغذیه اش رسیدگی میکنم ، به موقع وعده های غذایش میدم ، دو بار در شبانه روز دم نوش های آرام بخش که تهیه کردم براش درست میکنم .مکمل های ویتامینیش را میدم ، میوه براش اسلایس میکنم ..که بی قراری و بی تابی میکنه چون ازش انرژی میره از پا نیفته


    ببینید من در تجریه این روزها به هیچی از گذشته و خیلی از حاشیه ها فکر نکردم همه را فعلا یه کنار گذاشتم ..


    حتی چون حسن شب دیرموقع خونه میاد خودم میرم خریدهای مورد نیاز خونه را خودم تهیه میکنم

    . با خودم گفتم الان روبه روی من یه انسان دردمند ، سوگوار ، سالمند هست که باید از نگاه انسانیت بهش کمک کنم ...اینکه وظیفه این یا اون هست را هم گذاشتم کنار ... گفتم الان من هستم ، سهم خودم تو این ماجرا با تکلیف مشخص باید انجام بدم و من تو این شرایط در توانم نیست بی تفاوت بگذرم شاید از دور به گونه ای دیگر فکر میکردم اما الان که در بطن ماجرا هستم باید مدیریت بحران کنم لذا آنچه رضای دلم هست را بی چشمداشت دارم انجام میدم ... از همه مهمتر نتیجه اش خیال آسوده حسن هست

    از طرفی حواسم به حسن هم هست غذای فردای حسن را آماده میکنم که سرکار ناهار داشته باشه و اثرات حضور و حمایت منو احساس کنه
    دوتا عمه هام که حسن سوا سوا دیدند گفتند خیلی حضورت روی حسن اثر داشته خیلی حالش بد بوده
    چقدر کار خوبی کردی امدی به دادش رسیدی ؟
    گفتم واقعا؟ ولی از نظر من حالش مساعد نیست
    گفتند نسبت به روز مراسم تشیع و مسجد که دیدیمش خیلی فرق کرده .

    یک بار فقط تو این موقعیت تونستم با لیندا دوستم صحبت کنم چون ما هر روز دوبار با هم حرف میزدیم هی گفت مریم نگرانم کجاییی ؟ بهم بگو چه خبر؟
    گفتم لیندا فقط یه عالمه کار پیش روم هست که باید بی توقف انجام بدم اصلا خودم از حالم خبر ندارم حس منگی دارم فعلا بتونم این بحران جمع کنم
    بعدش طبق روال قبل با هم در ارتباط باشیم

    عمه عشرت و عمه عفتم دلداریم میدن که این حال و احوال حسن و مامانش نگران نباشم میگن طبق تجربه سوگ خودشون بعد مدتی جمع و جور میشه و حالشون بهتر میشه ...

    مادر شوهرم مرتب میگه من با تو خیلی راحت تر از دخترهام هستم و دلم میخواد کنارم باشی ... خب بالاخره میدونم چه واکنشی نسبت به درک سوگش نشون بدم
    ممکنه فکر کنید شاید نمیخواد به دخترهاش زحمت بده نه اینطورنیست واقعا بارها و بارها این را تو این سالها که عروسشم به من زیاد گفته

    باید بنویسم که درس عبرت بشه که بعضی ادمها چگونه میتونند با انتخاب رفتارهای اشتباه در سیستم خانواده مشکل ایجاد کنند

    بزرگی به سن و سال نیست ، شعور و انسانیت به تحصیلات و مال و ثروت نیست .

    خواهر شوهر بزرگم تو این موقعیت طبق معمول از پشت رفتارهای خبیثاته ، احمقانه نشون میده .. کلا این بشر یه ادم بی ثبات و حسود دو عالم من هستش که بال بال میزنه برای هر ضربه ای که از دستش برمیاد بزنه( من تا الان شکر خدا ریختش ندیدمش )
    حسن از رفتار های خواهرش خیلی بهش برخورد گقت وسایل هات جمع کن فردا صبح زود خونه پدر و مادرت میبرمت

    مادرشوهرم این حرف از حسن شنید گفت مریم باید از جنازه من رد بشه از این خونه بره بیرون
    میخوام پای هر سه تا دخترام بشکنه ، که بیان یا نیان خونه من ، که مریم نباشه ...میخوام صد سال دیگه نیان
    مریم جانشین منه و اینجا اون صاحبخونه است مریمه که باید در را روی اونا باز کنه .مریم از خونه خودش نباید بره بیرون
    بعد نگاه من کرد گفت دخترم تو جایگاه خودت خالی نکن که اونها فکر کنند مهم هستند بهشون اینجوری توجه نده تو فهمیده هستی من انتظارم از تو بیشتره
    خلاصه حسن هم میگفت نه باید ببرمش ، نمیخوام اینجا باشه
    من دیدم بین مادر و پسر تنش ایجاد شده .. و اون کتی ناقص العقل فضا را سمی کرده ، واسطه شدم با توجه به واکنش مامان حسن به حضورم و حمایتش گفتم حسن من به احترام و درخواست مامانت فعلا کنارش میمونم خونه پدر و مادرم نمیرم
    حسن گفت نمیشه اون خواهر نادان تو این شرایط میخواد روان من را بهم بریزه من خودم کم بدبختی ندارم ..
    گفتم من به عنوان یه ادم مشکل دار بهش نگاه میکنم برام اهمیتی نداره این ادم خیلی وقته داستانش برای من تموم شده ... و الان به جای بزرگی و مادری کردن طبق معمول مشغول تشنج ایجاد کردنه
    مثلا باید تو فکر سوگش باشه ، حواسش به حرمت پدرش باشه ، نگران مادرش باشه .. دنبال اینه که مثلا حال ما را بگیره
    به حسن گفتم اروم باش نه تنها رفتار کتی بلکه رفتارهای کل خواهرات و خاندان برای من مهم نیست ...من اونها را اصلا نمیبینم چیزی که حال درون من را تعیبن میکنه عکس العمل های معقول و حمایت های درست تو هستش ... دیگه بقیه اش مهم نیست . پس بیخیال نه خودت حرص بده نه ناراحت کن ...

    گفتم ببین حسن مامانت الان شوهرش از دست داده و من هم تو این شرایط رهاش کنم خیلی زیاد آسیب میبینه ...
    خواهرت ابله و احمقه من که مثل اون نیستم باید رفتار درست انتخاب کنم

    به قول یه بنده خدایی خواهر شوهرت الان برای حمایت و رسیدگی تام به مادرش باید دستهای تو را میبوسید و قدر دانی میکرد.

    مادر شوهرم به شوهرم میگفت من نمیخوام مریم بره که کتایون بیاد یا من برم خونش اون ادمیه که همش میخواد حرفهای خودش بهت تحمیل کنه ، زور بگه و زیاد حرافی میکنه من مخصوصا الان اعصاب بودن کنارش ندارم ... حوصله اراجیف های که میگه را ندارم .

    میدونید گرچه ظاهر حمایت مادرشوهرم نسبت به من خیلی جذابه اما با شناخت این سالهایی که دارم . اول که الان سر نیازش هست و اعتماد امنی که از حمایت و توجه من داره
    ولی نکته مهم این است که شخص خود ایشون هم رفتارهای بی ثبات و تغییر فازی به خاطر افسردگیش داره نمیشه خیلی روش حساب کرد ... اما من با تمام شناختم به این مسئله تصمیم این‌رفتارهام گرفتم چون واقعا حسن خیلی فشار روش هست از پا درمیاد ...

    پنج شنبه تصمیم گرفتم که برم کرج مزار مادربزرگم برای اولین بار زیارت کنم با هماهنگی قبلی مادرشوهرم قرار شد چند روزی خونه خواهر شوهرم کرج بمونه که بردیم اونجا گذاشتیم

    بعدش هم پنج شنبه ظهر با مامان و بابام و عمه عفتم مزار مادر بزرگ رفتیم ... حس دیدن سنگ قبر مادربزرگم خیلی دردش سنگین بود یعنی زار میزدم که به جای آغوش مهربانش الان باید سنگ قبرش ببینم
    وایییی خدا باورم نمیشد ... بی بی قشنگم ماه صورتم زیر اون سنگ باشه😭😭😭😭😭😭
    پنج شنبه عید مبعث بود چقدر عاشق دید و بازدید تو این مناسبتها بود

    از اونجا که برگشتیم نگفتنی حالم بد و سنگین بود انگار من تازه از تشیع مادر بزرگ برگشته بودم تمام رمقم را کشیده شده بودند ....

    میتونم بگم تمام این سوگم را یه جورهایی به تنهایی و غریبانه تجربه کردم

    خدایا چقدر این روزها به من سخت گذشت چقدر زندگی دردمندمون کرد .

    فرداش هم جمعه مراسم مسجد پدرهمکار حسن که به رحمت خدا رفته بود شرکت کردیم
    موقعی که برای شیمی درمانی بستری بودم آقای رنجبر و خانمش عیادتم آمده بودند بر خودم واجب دونستم شرکت کنم .
    از اونجا هم راه به راه برای عرض تسلیت مادربزدگم خونه عمه بزرگم رفتیم ... عمه عصمتم هم اونجا بود کلی هم اونجا شاهد بی قراری های عمه عصمتم برای مادربزرگم بودم ... چون مادر بزرگم باهاش زندگی میکرده خیلی زیاد بی تابیش میکنه
    یعنی بی وقفه شاهد غم و اندوه هستم
    بعدش هم که درگیر درد لثه شدم


    هنوز فرصت نکردم تلفن برخی از دوستان را جواب بدم اگر اینجا را میخونید ازتون پوزش میخوام بهتون قول میدم اوضاعم به زودی سبک تر میشه و جبران میکنم
    چون من در کنار کارها و رسیدگی های به خونه و افراد .. به خاطر کمک و همراهی به مخاطبان عزیزم و مدیریت بخش مالی زندگیم مجبور بودم مشاوره هام تا جایی که ممکنه را کنسل نکنم دیگه فرصت برای تلفن های شخصی را نداشتم .
    خدمت عزیزان بگم که مسائل شخصی و کاری بحثشون جداست . لذا حرفه مقدسم ، انجام خدمات مشاوره های روانشناسیم به صورت آنلاین ،متوالی فعال هست اگر کسی درخواست و نیاز به مشاوره داشت در واتساپ یا اینستاگرامم برام دایرکت بگذاره بهش وقت مشاوره را حتما براساس شرایط مطلوب هر دونفرمون میدم.




    نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 19:13 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • صبحانه باربد میدم ،فریزر آف میکنم تو این وسط دوتا مشاوره از ایران دارم که انجامش میدم
    بعد اتمام مشاوره میام اب داغ میکنم و برفک های فریز خارخ و خشک و بعدش یخچالش تمیز میکنم ...چندوقت بود حواسم بود خالی بشه که بتونم از فضاش استفاده کنم‌
    کمد و کشو و کابینت خوراکی ها و یخچال را نگاه و باز ببینی میکنم که ببینم برای برنامه ریزی چه چیزهای هست؟ و چه چیزهایی باید بخرم ؟
    باربد عصر امتحان پایان ترم زبان آلمانی داره نمیتونه باهام خرید بیاد


    زیر دیگ عدس را روشن میکنم به باربد میگم فلان تایم خاموشش کن که برسم درشتش کنم
    خودم به تنهایی چرخ خرید برمیدارم میرم بازار هفتگی تره بار اول اونجا خرید میکنم ... بعدش ازهمونجا میرم گوشت فروشی گوشت و مرغم میخرم ..

    چرخ خریدم حسابی سنگین میشه که به سختی میکشمش ...درتمام وجودم حس خستگی و بی انرژی بودن را احساس میکنم انگار پاهام سنگینه و به زور روی سنگ فرش خیابان میکشمش
    دلم میخواد چرخ خرید یه گوشه بزارم زار زار گریه کنم ... تو این سه سال چند باری وقتی خیلی فشار سرم بوده این حال را تجربه کردم
    به خودم میگم یعنی من همه عمرم فقط همینجوری در حال دویدن و چالش بودم پس کجا قراره یه نفس راحت بکشم ؟... انگار میخوام زندگیم را بالا بیارم .دلم میگیره بغض میکنم
    🥺
    خودم را سریع ، جمع و جور میکنم و به خودم میگم بابت خستگی کاملا حق داری ، اینکه بی وقفه حتی بدون یه تجربه خوشایند یا استراحتی ، تک و تنها داری به جلو میری و ادامه میدی کاربزرگیه ولی همینکه میتونی با پاهای خود بری کارهات انجام بدی ، برای خریدهات پولی هست که نیازهات رفع کنی جای شکرش باقیه ...

    تا خونه راه کم نیست به هر زحمتی هست چرخ خرید به خونه میرسونم گوشت ها را توی یخچال میگذارم
    فوری بعدش میرم مارکت های محلی اطرافمون خریدهای دیگه را انجام میدم

    برمیگردم تا خرید ها را جمع وجور میکنم با امکانات کم ظروف و دیگه هام .... غذاهام در حجم نسبتاً زیاد ..یه خوراک عدسی _ خورشت قیمه _ حلیم بادمجون _ خوراک گوشت _ ماکارونی _کله گنجشکی _ کباب تابه ایی با گوجه سرخ شده وپلو _درست میونم
    یه عالمه مرغ خورد کردم با مواد های مختلف و ادویه هام ، مرینیت میکنم که فقط آماده طبخ باشه

    بساط داشتم برای مدیریت آشپزیم از این ظرف به آن ظرف ریختم تا بتونم از دیگه هام به موقع استفاده کنم دقیقا شبیه آزمایشگاه پروفسور بالتازار

    ایران ابداً من ظروف ماست و پنیر و ... را نگهداری نکردم و همیشه دور می انداختم .اما اینجا برای دقیقا یه همچین روزی کلی از این ظرفهای ماست و پنیر و بستنی و... جمع کرده بود
    هر غذای که سرد میشد تو این ظرف ها بسته بندی کردم و به فریزر منتقل کردم
    تو این فاصله اندازه یه مراسم عروسی فقط ظرف شستم خودتون میتونید حدس بزنید برای این همه غذا با محدودیت چقدر ظرف کثیف و شسته باید بشه

    باربد هم امتحانش آنلاین بود شروع شد دیگه با مشقت و سوسکی که حواسش پرت نشه تو اون هفتاد دقیقه کارهام آروم و بیصدا انجام دادم
    حدود دوازده شب کارهام تمام شد آشپزخونه مثل دسته گل
    در نهایت فریزر کیپ تا کیپ پر از بسته های غذایی شد .... یعنی با دیدنش یه آخیش ازته دلم کشیدم
    هی باربد هم آمده چند بار منو بوسیده اینجوری بهم انرژی داده🥰


    دقیقا شهید شده وارد رختخواب شدم از درد تمام بدنم نبضش میزد.... همه غذاها برای باربد هست که در نبودنم استفاده کنه و گفتم ظرف غذاها را دراورد استفاده کرد دیگه نمیخواد بشوره بندازه دور که زمانش گرفته بشه
    چمدونم حدود نود درصدش بستم
    یه سری چیزها را که میدونستم استفاده ما دیگه نمیشه را بیرون خونه در جایگاه افراد نیازمند گذاشتم

    باربد تا حدودی بابت پدربزرگش حالش اروم تر شده پدرش به حضور من الان بیشتر نیاز داره🥺💔
    بلیطم برای پرواز جمعه شب سیزدهم بهمن گرفتم
    حس و حال خوشی نیست .. بعد این همه مدت آمدن به ایران باید ذوق و خوشحالی تو پوست خودن نمیگنجیدم
    از طرفی طبیعتاً نگران باربد هستم و یه عالمه شرایط مربوط به زندگی اینجامون ...
    از طرف دیگه دارم میام تو فضای که همش بوی غم و اندوه میده ... من در مراسم مادربزرگم نبودم باید با مزارش روبه رو بشم 🥺😭💔
    از طرف دیگه مزار پدر شوهرم 🥺💔🖤
    ادمهای نزدیک سوگوار که الان حالشون خوش نیست🥺🖤

    خلاصه حسابی از نظر احساسی یه حالت نگرانی دارم .

    چکاپهای پزشکیم خودش کلی ماجراست که باید چقدر اینور و انور برم تا آزمایشات و اسکن ها و... انجام بدم

    نیاز فوری و واجب به دندان پزشکی دارم

    تو این یکی دو روزه چندتا کار هست که باید انجام بدم بعدش باربد من را فرودگاه میبره .. اونجا هم باید از قبل آماده باشیم برای واریزی جریمه اضافه ماههایی که ترکیه موندم فقط نقدی جریمه را میگیرند ..
    شاید چیزی که یه مقدار ته دلم براش انگیزه دارم تجدید دیدار یه سری عزیزانم و دوستانم هست ❤




    نوشته شده در سه شنبه دهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 21:40 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • امروز جمعه ششم بهمن ماه ، در بهشت زهرای تهران پدر حسن به آغوش سرد خاک سپرده شد .
    چقدر دلواپس تنهایی حسن در این شرایط بودم ..
    از طرفی شوک و اندوه فوت پدر و از طرف دیگه یه عالمه هماهنگی کارهای مراسم تدفین از بیمارستان گرفته تا تمامی امورات خاکسپاری ، تالار و مسجد و... که باید هماهنگ میکرد
    سوگوار خودش گیج و آشفته است بی تجربگی هم باشه دیگه خیلی اوضاع سخت تر میشه
    از طرفی تماس های مکرر اطرافیان که بابت محبت همدلی تماس میگیرند و هرکس بالاخره میخواد یه تجربه خودش مطرح کنه ... میدونم حسن بنده خدا چقدر سردرگم بوده
    یعنی دیروز هرکی با حسن تماس میگرفت بعد به من زنگ میزد میگفت ... بیچاره حسن آقا حال به دل نداره خیلی حالش بده


    مامانش به شدت بی قراری و گریه زاری میکرد .. صدای ضجه های مامانش و خواهراش ، از یک طرف
    اولش بین اهواز و تهران در شک بودند که کجا منتقلش کنند بعد من به حسن پیشنهاد بهشت سکینه کرج دادم گفتم اونجا چون برای مادربزرگم عمه هام اقدام کردند برای همه چیز کمک و راهنمایت میکنند ... البته از طرف خودش بگه نه من
    مادرشوهرم با کرج موافق نبود گفت ما کسی را کرج نداریم ....
    گزینه اهواز هم باهم صحبت کرده بودند منتفی شد
    تصمیمشون بهشت زهرای تهران شد.
    تا عصر حتی نمیدونستند جمعه خاکسپاری کنند یا شنبه ؟
    چون یک سری از فامیل گفته بودند میخوان از اهواز برسند ( همون فامیل های که تا زنده ایی شصت سال ازت بی خبرند میمیری عزیز دل میشی )


    پدر حسن همیشه سفره دار و بسیار گشاده رو و مهمان پذیر بود و میدونم به خیلی از فامیل خودش و مامان حسن لطف های بیشمار و بدون برگشت از طرف مقابل انجام داده.
    بگذریم

    ‌‌

    حالا شما فکر کنید اول باید مطمئن بشند خاکسپاری انجام میشه یعنی بهشت زهرا اوکی میکنه که تالار بگیرند ؟
    من از اینجا از طریق آشناها پیگیر چند تا ، تالار براش شدم فرستادم

    خلاصه نمیدونست که اصلا امروز صبح زود بره بیمارستان پیکر بابا را تحویل بگیره با آمبولانس ببره بهشت زهرا حالا اونجا تا کارهاش انجام بشه فرصت این میشه که امروز جمعه دفن کنند ؟

    از این طرف ،من هم باید با پدر و مادر خودم و بستگان دیگه ام هماهنگ میکردم که برنامه برای چه روز و ساعتی هست ؟
    خلاصه هرچی ادم بگه نصیب نکنه ... کم گفته و غیر ممکنه

    اینقدر مامان حسن بی تابی میکرد و خودش میزد
    که حسن گفت هر طور شده من جمعه بابا را به خاک میسپارم چون اینجوری بابا بمونه مامانم بیشتر اذیت میشه ... نمیتونم منتظر فامیل ها بمونم

    شنبه هم که ظاهراً هوا بارونی هست

    یکی از پسرخاله های حسن یه آشنای خیلی نزدیک توی قسمت مسئولین عروجین بهشت زهرا داشت دیگه غروب که خونه پدرشوهرم آمده بود . گفت من ردیف میکنم فردا از طریق آشنام کارهای دفن بابا هماهنگ کنم .

    این هم بگم که چقدر باربد از خبر فوت پدربزرگش غمگین و ناراحت شد .. بچه ام انگار بی رمق و رنگ پریده شد .. کلا آروم گذاشتمش تا بتونه سوگش را تجربه و پشت سر بگذاره ...باربد درونگرا هستش و احساساتش خیلی نمود بیرونی نداره ولی من مادر حال خوب و بدش را کامل متوجه میشم .
    معمولا موقع اندوه و ناراحتی به خواب پناه میبره
    دیدم گاهی زیر پتو رفته خودش جمع کرده .
    به شدت نگران پدرش بود میگفت کار مهمی که بابت دانشگاهم هفته دیگه دارم را تو برو پیش بابا باش من خودم انجامش میدم .. بابام تنهاست به تو نیاز داره
    خیلی دلشوره حسن را داشت ...

    در هر حال من از اینکه اینجا بودم و این اتفاق افتاد از بابت باربد فکر میکنم بهتر بود بچه ام تو غربت تک و تنها خیلی من نگرانش میشدم ... مردم براش
    پدربزرگش خیلی دوست داشت و خدا را شکر برای همه خاطرات قشنگ به یادگار گذاشتند
    دیشب حسن به باربد میگفت ، بابابزرگ اینقدر دوستت داشت مطمّئنم حتی بیشتر از من عاشقت بود .
    هر وقت میرفت تو گالری گوشیش به عکس تو که میرسید کلی قربون صدقه ات میرفت و صفحه گوشیش را بوس میکرد .. گاهی روزی چند بار این اتفاق می افتاد و این اواخرا بارها میگفت خیلی دلتنگ باربدم 😭💔
    چند سال بود همیشه برای باربد پول تو جیبی ماهیانه کنار میگذاشت این دوسال که یه مقدار مشکلات حافظه ایی پیدا کرده بود هر وقت ما باهاش تصویری حرف میزدیم به باربد میگفت کارتم میدم بابات سهم ماهیانه ات بفرسته بعد دیگه یادش میرفت . اما تا اون زمان که حافظه اش خوب بود همیشه این محبت به سمت باربد داشت ...
    بچه من به معنای واقعی مثل خودم که مادربزرگم یه ستون مهر بزرگ و قوت قلبم بود را از دست دادم باربد هم همینطور یه پناه پر مهری را از دست داد. 🥺💔
    امیدوارم صبری بزرگ بر قلبش بیاد 🙏🏼

    تو این مدت که بابا توی ای سی یو بود و میدونستم اوضاع خوبی نداره و هر لحظه ممکنه از دست بره
    چندین بار یهو مثل یه کابوس نیمه شب از خواب میپریدم که این اتفاق بیفته حسن خیلی دست تنهاست چیکار کنه ؟
    یهو به ذهنم میرسید به دخترعمه ام مینا زنگ بزنم بگم اگر اتفاقی افتاد به شوهرش آقا احسان و برادرش
    محمد رضا بگه برند سراغ حسن و تنهاش نگذارند
    و توی ذهنم باهاش حرف میزدم

    چون ما چند نفر ایران همیشه تقریبا هر هفته باهم جمع میشیدم و میدونستم حسن با احسان و محمدرضا راحت هستش
    شاید این ماجرا چندین بار تو این مدت از مغزم عبور کرد ولی دستم به تلفن نمیرفت به مینا بگم
    خودم هم ادمی هستم که در عمل سختمه به کسی زحمت بدم

    دیروز غروب احسان و مینا خودشون باهم تماس گرفتند که تسلیت بگند ... بعد یهو احسان خودش گفت من الان با حسن تماس میگیرم از صبح زود میرم از در خونه پدرش برش میدارم که همراهش باشم تنها نباشه
    فکر کنید اینها شرق ،اونها غرب
    خلاصه کلی ازش تشکر کردم گفتم احسان جان میدونی که حسن ادم معذبی هست و معمولا به کسی زحمت نمیده ممکنه پیشنهادت قبول نکنه

    گفت اون با من ، خوب میشناسمش من فردا حتما باهاش میرم

    الهی خدا این پسر ، داماد عزیزمون حفظ کنه که واقعا به قول خودش آشنا نیست برادر حسن هستش
    خیلی زیاد جای برادری دوستش دارم .

    از آنجایی که حسن طرحواره ایثار داره ... در واقع درسته اسمش ایثاره اما داشتن طرحواره هر نوعش به عنوان یه ضعف محسوب میشه
    به این منظور که حسن همیشه به خاطر وجود همین طرحواره ایثارش به همه کمک و همراهی بی نهایت میرسونه اما بسیار معذب هست خودش از کسی هر نوع کمکب بگیره
    جالبه که ادمهایی که طرحواره ایثار دارند گاهی در خلوت خودشون به شدت حس تنهایی و بی کسی میکنند ولی هوشیار نیستند که خودشون هم مانع دریافت کمک هستند
    خود من هم درگیر این طرحواره در گذشته زیاد بودم و چقدر هم حسن با شیوه خودش برای من شدیدترش کرده بود اما چون بهش شناخت پیدا کردم مدیریتش کردم و کاهشش دادم

    دیروز دوتا از دوستان و همکاران نزدیک حسن تماس گرفته بودند باهاش اول صبح برند بیمارستان به طور جدی مخالفت کرده بود
    اینقدر مخالفت میکنه که اونها فکر میکنند واقعا شاید مزاحم هستند من میدونم چقدر گارد داره

    اما از پس احسان برنیومده بوده و اون هرچی گفت نه احسان گفته من میام نه نداریم حتی ماشین خودم میارم که تو رانندگی نکنی ساعت شش دم درب خونتون هستم
    از شش صبح امروز احسان باهاش همراهی کرده بوده
    واقعا چقدر این مدل همدلی ها و مهربونی ها ارزشمنده
    و تا ابد تو خاطر میمونه . چون هر روز که ادم تو این شرایط نیست ... کسی هم بخواد لطف کنه و رنج محبت کردن را به جون بخره واقعا برای مهربونی کردنش هیچ بهانه نمیاره ... فقط باید دلش را داشته باشه و اهلش باشه
    اینقدر من این ماجرا را با ذهنم طلب کرده بود که بدون تقاضای من اتفاق افتاد

    خدایش ،خود بابای حسن هم نیتش خوب بود ... حسن صبح حدود ده صبح از بهشت زهرا باهام تماس گرفت گفت آشنای پسرخاله اش همه کارها را بابا را خودش پشت هم به سرعت انجام داده و خیلی سبک کارهاش پیش رفته
    یه جای خوب و آباد ، براش مزار سه طبقه گرفتیم که هفتاد میلیون شده
    بعد همین اقای محترم شرایطی برام فراهم کرده که برام مدتی کنار بابا باشم ... بابا را دیدم باهاش وداع کردم ، بابا انگار توی یه خواب خیلی آروم بی درد بود 🥺🙏🏼🖤

    موقع تلقین پدرش هم حسن خودش رفته داخل مزار تا بتونه تا اخرین لحظه کنار باباش باشه ... میگه بابا را حسابی نازش دادم 😭😭تمام خاطراتم از بچگی مثل یه فیلم دور تند از جلوی چشمم گذر کرد . دلم میخواست زمان نگذره ... بهش گفتم بابا ببخشید اگر مجبور شدم بیمارستان ببرمت و این روزها خیلی اذیت شدی تا بی درد شدی ... 😭😭😭😭

    عمه عفتم میگه وقتی حسن از مزار بیرون آمده اینقدر صحنه غم انگیزی بوده و گریه میکرده که پسرعمه ام محمدرضا رفته بغلش کرده که یهو پس نیفته همینجوری روی شونه های محمد زار میزده😭💔💔💔میگه دل هممون به درد آمد .( میتونم حسشون تصور کنم چون چهره حسن همینجوری واقعا معصومه ترکیبش با این احساس چقدر حال اطرافیان منقلب کرده )

    مامان و بابام میگند اینقدر هر با این صحنه حسن گریه کردیم نزدیک بوده از حال بریم

    عمه عفت باز میگه حسن ادم خاصی هستش معلومه کوهی از درد و فشار روش هست ...رنگ و روش پریده حال به دل نداره ولی باز یه تنه بدون اینکه بخواد به کسی زحمت بده ایستادگی میکنه و کارش خودش میخواد انجام میده ...

    دقیقا تعریف درستی از شخصیت حسن میکنه .. همیشه همین بوده

    تالار هم که همین آقای محترم یه جایی را برامون با تماس هماهنگ کرد که سفارش کباب و جوجه را باهم دادم .( البته بعد که رفتند خیلی ظاهر تالار چون قدیمی بوده پسندش نبوده اما کیفیت غذاش و سرویشون رضایت بخش بوده )

    اون دوتا همکاراش خودشون خودجوش از اول صبح رفته بودند درب بیمارستان کنار حسن بودند


    از خانواده ما هم بابا و مامانم ، عمه عفتم همسرش
    پسرش محمدرضا ، احسان دادمادش و فرزین پسر عمه فاطمه ام اونجا بوده
    قدر دان تک تک شوک هستم برای لحظه های شادشون جبران کنم .

    خدا را شکر که این مرحله خیلی سخت با ابرو طی شد
    امیدوارم بقیه مراسم های بعدی و دلخواهشون هم همینگونه به آسانی انجام بشه... گرچه خود من هرگز به این داستانها و مراسمات مثل مسجد سوم و هفتم و چهلم علاقه ایی ندارم ... خدا را شکر من کالبدم را برای پیشرفت تحقیقات پزشکی اهدا کردم وقتی فوت شدم ، خاکسپاری و هزینه قبر هم ندارم ... فرض هم که قبر داشتم هزینه چند میلیونی قبر من را بدین کسی که گره ایی ازش باز بشه من را توی جای بی هزینه خاک کنند
    من دیگه رفتم چرا باید بعد من بازماندگانم به این زحمت ها بیفتند . اما برای اینها که خواهانش هستند طلب سهولت انجامش میکنم
    فقط وصیت کردم کسی به نام من آمد ازش به شایستگی پذیرایی کنید بقیه چیزها را برای خودم حرام کردم

    همش میگم چه حکمتی بود که اینقدر که باباش حسن دوست داشت این دو سه سال اخر زندگیش قسمت شد حسن کنارش زندگی کنه و هر روز ببینتش
    و حسن تونست بهش خدمت کنه و آنگونه شایسته اش بود بیمار داریش کنه و به خونه ابدیش بدرقه اش کنه
    ما خیلی این مدت زجر و سختی از تلخی روزگار کشیدم اما حقیقت من تو دل این همه رنج به این معنا از اول که نگاه میکردم و قلبم اروم میشد .

    در پایان میخواستم تشکر ویژه کنم از تمامی تماس ها و پیام های آشنایان ودوستان عزیزم که همدلی خوبی را از محبتشون به سمت من و حسن داشتند ...الهی که جبرانش را به خیر و شادی بتونیم براتون انجام بدیم.

    یکی از مخاطب ها خیلی قدیمی و دوست مجازی بی نهایت عزیز و بزرگوارم که خارج از ایران است لطفشون همیشه شامل حالم و پیگیر دائمی مطالبم هست و با ابرازهای زیباش من را همیشه سرشار از حس خوب میکنه
    توی اینستا که متوجه شد این اتفاق افتاده سریع امد دایرکت برام نوشت که کاش کنارم بود بغلم میکرد
    بعد نوشت مریم من یادمه که تو این سالها خیلی به پدرشوهرت خدمت کردی و همیشه هواش داشتی یادمه با اون وضعیت تازه جراحی شده چگونه اهواز رفتی و خونشون را برای عید آماده کردی و... پس عزیزم اصلا هیچ گونه عذاب وجدان ه نداشته باش تو همه کاری کردی براش کردی

    براش نوشتم دوست عزیزم من از حس همدلیت سپاسگزارم ممنونم از یاداوری هات . ولی راستش کلا چون با ادمها تکلیف احساسیم فرد به فرد مشخصه و خودم هم از نیتم آگاه هستم نه در مورد ایشون نه کسی دیگر اندازه سر سوزنی عذاب وجدان ندارم و نخواهم داشت
    چون من وقتی هستم تمام خودم صادقانه میگذارم .. چیزی برای حسرت و دریغ در دلم نمیگذارم خودم بدهکار نمیکنم ... دوگانگی ندارم

    الان هم بیشترین ناراحتی من برای اندوه حسن و باربده غم اونها چنگیه که به دلم میزنه ،که باید کنارشون باشم بتونند ازش عبور کنند

    برای بابا هم راستش دلم تنگ میشه اما مطمئنم اینکه زمین گیر نشد و نیازمند حمایت های خاص برای حیاتش نشد خوشحالم چون به شدت ادمی بود که از نشان دادن ضعف و نیاز بیزار بود ... میدونم خودش هم اینجوری راضی تر بود.

    من خیلی غمگین هستم اما یه قطره اشکم تا الان نریختم . چون نیاز نداشتم الان باید محکم باشم که بتونم به باربد و حسن کمک کنم و این همون چیزی است که پدر حسن میخواد ..هر آنچه بین ما باید اتفاق می افتاد پیش آمد و تجربه شد
    روحش شاد و یادش گرامی 🙏🏼+2

    نوشته شده در جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 16:22 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • صبح زود حدود ساعت پنج و نیم صبح صدای زنگ هشدار موبایل باربد ،برای بیدار کردنش برای رفتن به دانشگاهش به صدا درآمد ....
    مجدد حدود یک ربع بعد دوباره صدای زنگ‌موبایلش به صدا در آمد . فکر کردم خوابش برده
    اینقدر هوا یخ بود زیر لحاف به آرومی سرم بالا آوردم از اتاق خودم باربد صدا زدم گفتم باربد خوابت برده ؟
    باید بری دانشگاه حواست هست ؟

    اون هم با صدای خوابالو از اتاق خودش گفت نه مامی خوابم نبرده امروز کلاسهام تشکیل نمیشه ، دانشگاه نمیرم دیشب اخر شب تو گروه دانشگاه بهمون اطلاع دادند
    اینقدر دلم یه حالی میشه هوای تاریک و سرد از خونه خارج میشه ، واقعیت از خبر تعطیلی کلاسهاش خوشحال شدم

    گفتم پس حالا که نمیری دانشگاه پتوت را بیار ، بیا تو اتاق و تختم ، کنار من بخواب دستهای هم زا بگیرم ، این خواب شیرین اول صبحی را لذیذترش کنیم
    اون هم چای، معطل قند بدو بدو آمد... اون زیر پتوش، من زیر لحافم یواش دستهامون از منطقه بسته بندیمون دراوردیم دستهای هم گرفتیم ... یه دوساعتی آرام و با احساس خیلی خوب کنار هم خوابیدیم

    شب قبل خواب خیلی دلتنگ ، نگران حال حسن در وضعیت بحرانی که برای پدرش داره و دست تنهاست، بودم اصلا دلتنگیش یه حال غریبی داشت

    انگار وقتی صبح باربد آمد کنارم خوابید یه لیوان اب خنک بود تو عطش تشنگیم ...

    من فکر میکنم وقتی حالمون اینجوریه باید هر طور شده یه بهانه و نوازشی برای خودمون پیدا کنیم.. منتظر نباشیم . یکی از راه برسه درد قلبمون را دوا کنه ... فقط خودمون یه کاری باید بکنیم

    گاهی زندگی در بعضی از جاهاش ما را در لبه پرتگاه قرار میده ... اگر تسلیم بشیم یا از پرتگاه با تقلا و تلاش کمی فاصله نگیریم ممکنه هر لحظه بیفتیم ته پرتگاه و پودر بشیم

    عمیقاً زندگی دردناکه و ما باید متوالی برای کاهش دردها هوشیار و در تلاش باشیم و راهی پیدا کنیم . که زخم ها و دردها وسیع تر نشند

    از حسن بگم ... فکر کنم تا حدودی تلاش و دست رنج ، کمک های حمایتیم را از دور ، روش دیدم ..‌ امروز گفت دیشب به مادرش گفته که مامان ، سخته برام این حرفها را بزنم اما ،ممکنه تو چشم انتظار بابا باشی واقعیت اینه که بابا حالش خوب نیست مریم هم پیگیر شده دکترها بهش گفتند از نظر وضعیت جسمانی و سنی شرایط رضایت بخشی نداره ... ولی خب نا امید هم نباید باشیم

    مامانش هم کلی گریه کرده بوده

    این خوبه یعنی حسن که پریروز گریه میکرد بابام باید برگرده برام غیر قابل تحمل هست ...
    ذهنش الان به واقعیت و احتمالات ممکنه نزدیک شده

    اما در کل راه و بحران سختیه و من فشار بی اندازه ایی برای حفظ حال سه نفرمون روم هست ...مرحله به مرحله باید تلاش کنم یه عبوری داشته باشیم که با اتفاقات و بحرانها این اعضا از هم نپاشند

    میدونید امید داشتن خیلی خوبه ، اما امید واهی و الکی داشتن از ناامیدی بدتره ... یه وقتها این امیدها شکل فریب دادن خودمونه نمیگذاره ادم جلوتر بره ...امید به نظر من در شرایط اینجوری در رها کردن و توکله ... اینکه من میدونم اوضاع خوب نیست بهترین تلاش خودمو میکنم بقیه شرایطی که هست و من نمیتونم تغیبر بدم رها میکنم ... با صبوری به انتظار میشنم ... چون توکل صادقانه کردم نتیجه حتی اگر باب دلم و خواستم نبود سعی میکنم رضا باشم به آنچه هستی در مسیر زندگی به من داده
    امیدوارم جریانات زندگیمون به سمتی هدایت بشه که با خواست های قلبیمون یکی و برابر باشه .

    نوشته شده در چهارشنبه ششم دی ۱۴۰۲ ساعت 21:20 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • دیروز باربد تو بغلم تکیه داده بود داشتم سرش ماساژ میدادم ، بوسیدمش ، سرش را برگردوندم چشم تو چشمش شدم ، باباش هم تصویری به صورت آنلاین کنارمون بود ..بهش گفتم یه سوالی که هر چند وقت یک بار میام سراغت ازت میپرسم وقتشه مجدد بپرسم
    گفت چه سوالی ؟
    گفتم تو از من و بابا رنجشی تو دلت داری ؟
    گفت نه هیچ رنجشی ندارم 😊
    گفتم تو واقعا حال دلت با ما خوبه ؟🥰
    خندید گفت صد البته خوبه😍
    گفتم میتونم ازت یه خواهش کنم اگر یه روز چیزی ناراحتت کرد بهمون بگی .حداقل فرصت و تلاش برای دلجویت داشته باشیم .
    در حالی که باباش هم همزمان حرفهای من را تایید و همراهی میکرد
    در اخر گفتم با همه اینکه خوشحالم که میگی از ما رنجیده خاطر نیستی ولی من و بابا ، با نهایت تلاشی که از عمق وجودمون برای آرامشت کردیم قطعا آدمهایی کاملی نبودیم مثل همیشه ازت معذرت میخوایم اگر حس ناخوشایندی را با ما تجربه کردی
    گفت مامی من حالم با شما و بابا همیشه خوب بوده چرا هرچند وقت یک بار از من این عذر خواهی را میکنی ؟ اصلا لازم نیست . نکن
    گفتم راستش دلیل اولش اینه که تلخ ترین قسمت تجربه تراپی های که با مراجعانم داشتم اونجاهاش بوده که آدمها شانش و مهارت رابطه خوب را با بچه هاشون در تایم های طلایی زندگی از دست دادند و با بی خردی یا به بهانه مراقبت یا بی مسئولیتی گاهی زخم هایی را بهشون زدند که هیچ التیامی براشون نیست و اون ادمها واقعا ناشادند و رغبتی برای زندگی با کیفیت با خودشون و دیگران ندارند
    مگر باارزش تر از فرزند و رابطمون، ما تعلق دیگری داریم ؟ چرا ازش مراقبت نکنیم ؟ چرا غافل بشیم؟ مگر چقدر فرصت داریم ؟
    بچه ها مهمانهای ما هستند ، حتما بعدها دلمون برای روزهای مشترکمون خیلی تنگ میشه.
    بخش دردناک این مراجع ها اینو به من یاد داده که با هر سطح آگاهی در جایگاه والد احتمال خطا و قصور هست ... این عذر خواهی ها البته با فهمش و به شرط و تغییر رفتار از طرف والدین به بچه ها از نظر من واجب ، که حتما همیشه باشه ...
    اگر رنجشی نباشه عذرخواهی رابطه را صمیمی تر و دل تکانی میکنه اگر رنجشی هم باشه شانش بهبود ارتباط را بالا میبره ....
    پس قربونت برم ما از تو ، معذرت را همیشه میخوایم چون دوست داریم حال دلت خوش باشه و جز عشق و مهر چیزی از خودمون در قلبت نکاریم چون مطمئنیم همین مهر را تو به شایستگی به نسل های بعدی خودت ادمهایی که باهات در ارتباط هستند منتقل خواهی کرد و صلح درونت بهت کمک میکنه ادم موثری تری برای خودت و دنیا باشی .
    ❤💋

    نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۲ ساعت 19:20 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • همین الان باربد را برای رفتن به آزمون آیلتس بدرقه کردم. که یکی دیگه از باید های مسیرش که به هدف های زندگیش مربوطه را طی کنه
    هشت صبح که از خونه خارج شده ، پنج بعدازظهر به امید خدا برمیگرده ...
    خیلی زحمت کشیده
    تمام چالش ها و مسئولیت ها را مادر و پسری با هم دونفره تجربه اش میکنیم .‌
    همه ی سعیم کردم این هفته تا جایی که ممکنه عوامل استرس زا را ازش دور کنم که به فشارهای خودش ، تنش مضاعفی اضافه نشه. حتی به کلمه به کلمه مکالماتم باهاش دقت کردم ناخواسته چیزی یا واکنشی ذهنش را نگران نکنه
    خودش نمیدونه که دوشبانه روزه جمعا روی هم پنج ساعت بیشتر نخوابیدم .. و بی خوابی هام با فعالیت های دیگه کنترل کردم که از خودم و زمانم مراقبت کرده باشم


    این نقش مادر بودنه عجب قدرت شگفت انگیزی داخلش داره ... هرچقدر خسته ، بی خواب ، دلتنگ ، درگیر موضوعات شخصی مثل سوگ و هر اتفاق دیگه ایی باشی ولی باز برای همراهی کردن فرزندت بدون بهانه ایستادگی میکنی ، دل به دلش میدی ، صبرت مضاعف میشه که فقط اون انگیزه اش حفظ بشه


    دیشب سفارش پیتزا و سیب زمینی داشت براش درست کنم ... بهم گفت صبح میخوام برم چون آزمونم طولانیه ترجیح میدم پلو و چلو بخورم ... برای صبح جوجه کباب زعفرونی و چلو درست کردم
    نوشیدنی آرامبخش عسل و گلاب و زعفرون را هم پایه ثابت روزهای این مدلیمونه ...


    چیزی که میخوام یاداور بشم غر زدن از شرایط زندگی ، جامعه ، اقتصاد و... کسی را به سمت موفقیت هدایت نمیکنه فقط ادم به ناکامی و بی انگیزگی سوق میده ..
    هرکسی به دستاوردی رسیده مطمئن باشید برای خواسته ها و رویاهاش جنگیده و کوشش کرده . ... اگر شرایط باب دلتون نیست برای تغییرش تلاش کنید و بهای آن را بپردازید ..
    .
    راهها برای ما ایرانیها خیلی پیچیده است اما خودتون دست کم نگیرید . ما هم ،بهمون خیلی سخت میگذره ولی چون رویاهامون را دوست داریم ازش مراقبت میکنیم .آرزوهای خوب ساختنیه ، کسی برامون کادوش نمیفرسته که تقدیمون کنه ..


    اگر نقش قربانی را انتخاب کنیم بعد ها خواسته هامون میشه حسرت ، چشممون به داشته های بقیه است .. به خودمون میایم میبینم پر از خشم و شکایت هستیم و حرمت به نفسی که همه جاش زخمی شده ....
    سهم و حق ما از این زندگی بیشتر از این حرفهاست با تله های ذهنی ، هدرش ندیم.

    💕💕💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💕💕💕💕💕💕💕💕

    امروز پنج شنبه بیست و پنج آبان باربد نتیجه آزمون آیلتس را خوشختانه با موفقیت گرفت

    از چهار اسکیل آیلتس، دوتا مهارتش را هفت و دوتا مهارتش را شش گرفت که نمره اورال (معدلش ) شش و نیم شد ...

    قربون پسر 😘👏👏👏 خداقوت ...❤❤❤❤💋💋💋

    نوشته شده در شنبه بیستم آبان ۱۴۰۲ ساعت 9:37 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • چند روز پیش باربد تونست ، در ایش، بانک ترکیه برای خودش حساب بانکی باز کنه ... اول به خاطر ورود به سن هیجده سالگی و بعد کارت دانشجویش را روز قبلش بهش دادند
    با این مدارکش تونست و حساب و کارت بانکیش دریافت کنه .
    خلاصه خوشحال و شادمان با بستنی ماراش ، بستنی مورد علاقه من ، به عنوان شیرینی باز کردن حسابش وارد خونه شد .
    بالاخره این تجربه استقلال ، به رسمیت شناختن شدن برای همه ادمها لذت و احساس خوبی داره
    این شادی را کاملا درش احساس میکردم ، که حس خوبش با همراهی کردن، یکی از کارمندهای خوب، ایش بانک ایجاد شده بود
    هدف من هم از نوشتن این پست اینه که بگم گاهی ما ادمها در جایگاهی که هستیم میتونیم چه شادی های بزرگی در آدمها ایجاد کنیم و تو این دنیا چقدر تاثیر گذار باشیم
    یکی از خصلت های نیک حسن همین هست ، که تا اخرین دقایقی که در روز در محل کارش کار میکنه سعی میکنه تا نهایت ممکن و با حوصله کار مردم راه بندازه و به بهانه های سر دستی مردم الکی اینور و انور نمیفرسته و وقتشون تلف نمیکنه‌ تا خوشحال از پیشش برند
    میگه چقدر خودم از این بابت حس خوبی دارم .. چون همیشه اینجور نگاه میکنم اون ادمی که مقابل من ایستاده شاید خود من می بودم .

    دو تا از بانک های معروف ترکیه ایش بانک و زراعت بانک هست . که تمام شعبشون برای باز کردن حساب افراد خارجی، سلیقه ایی عمل میکنند ... ریس بانک اگر از ایرانی خوشش نیاد که میگن ما حساب باز نمیکنیم
    بعضی هاشون مثل رقم های خیلی بزرگ میگند که باید اینقدر مدت سپرده کنید تا باز کنیم

    باربد که بانک رفته بود .. کارمند باجه اول گفته بود که با این دو تا مدرک امکان نیست برات حساب باز کنم سه شرط دیگه داره که یکی از شرط هاش اینه که شما پنج هزار لیر تو حسابت بگذاری ( پنج هزار لیر حدود ده میلیون میشه که پول زیادی نیست اما آن ردز با باربد این مبلغ نبود ) دوتا شرط دیگه اش را هم نمیدونم چی بوده
    باجه بغلی یه آقایی بوده که به باربد علامت داده بود بیا اینجا من ببینم کارت چی هست ؟
    خلاصه دیده بود باربد دانشجوهه ، جوان هستش خیلی خوش برخورد گفته بود من برات حلش میکنم که تو امروز حساب و کارتت داشته باشی
    پنج هزار لیر از خودش به حساب باربد زده بود بعد خارج کرده بود .. اون دوتا شرط راهم یه جور دیگه حل کرده بود ..هم کارش راه انداخته بود هم این بچه را هم یه عالمه خوشحال کرده بود
    دعای خیر ما هم بدرقه راهش بابت زیبایی عملکردش

    به این فکر میکنم ما ادمها هر کدوم چقدر میتونیم شرافتمدانه و نیکو صفت باشم که در یه زنجیره مثبت عمیق ،تاثیر گذار باشیم
    اون کار باربد را به شیوه هوشمندانه خودش انجام داد ، باربد خوشحال کرد بعد بلربد سمت فروشگاه رفت بستنی خرید
    شادیش به خونه اورد من را هم از حس خوبش خوشحال کرد


    ادمهای اینجوری به نظرم میتونند الگوهای خیلی خوبه ما در زندگی باشند که بهمون یاداوری میکنند یه انسان بودنش و حضورش در دنیا تا جه اندازه میتونه مفید و تاثیر گذار باشه ‌.

    نوشته شده در سه شنبه نهم آبان ۱۴۰۲ ساعت 23:19 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • حسن، امشب به سمت ایران پرواز میکنه
    یک ساعت پیش باهاش تا سر ایستگاه اتوبوس رفتم که به سمت فرودگاه حرکت کنه ..
    همین امروز ظهر بلیطش گرفت
    یه هفته پیش میخواست برگرده ،چمدونش بسته بود اما مادربزرگ که تو کما رفت من دیگه تو این جهان انگار نبودم ..چند بار بهش گفتم بره ... گفت فکر من بتونم تو این حالت بزارمت و برم
    خلاصه به مهرش ، اما به تلخی دوران من موندگار شد .. ازش خیلی ممنونم

    امروز باز گفت تا حالت هنوز خوب نیست خیلی نگرانم
    خواهش کردم که برنامه خودش داشته باشه و گفتم من خودم و سوگم را مدیریت میکنم نری ممکنه مشکلات برات پیش بیاد بعد نگرانی تو ، دلواپسی هام مضاعف میکنه پس برو


    چون اوضاع بلیط برای روزهای بعد هفته مناسب نبود
    بهتر بود فردا جمعه میرفت که تا اخرین دقایق کنارمون میبود ولی از شانس پرواز مناسبی برای روز جمعه نبود
    از طرفی گفت زودتر برسم که فردا جمعه بتونم برم کرج تا عمه ها هستند سر بزنم و بهشون تسلیت بگم

    ‌‌‌

    باربد امروز کلاس داشت و ساعت دوازده از خونه میرفت . یعنی باید با پدرش خداحافظی میکرد
    از طرفی هم گفت نمیتونم غیبت کنم وزیر ارتباطات ترکیه ،دانشگاهمون میاد میخواد، برای دانشجوهای مهندسی سخنرانی کنه ، گفتند اجباراً باید حضور داشته باشیم

    خلاصه دیگه از صحنه خداحافظی نگم براتون دیدم دم درب خونه یه بغض سنگینی کرده و به شدت بی قراره
    از طرفی باباش داشت آماده میشد که باهاش تا سر ایستگاه اتوبوس بره و این دقایق هم باهم باشند

    خلاصه بی قراری باربد دیدم گفتم پسرم ، دورت بگردم ، بغضت نخور ، گریه کن سبک بشی راحت باش .. اصلا گریه برای همین موقع های دلتنگیه

    انگار منتظر تعارف من برای گریه کردنش بود .. یهو پرید داخل خونه باباش بغل کرد همینطور هق هق میزد

    حسن خواست واکنش خودش را وارونه کنه بلکه اون بیشتر اذیت نشه با حالت خنده عزیزم عزیزم گفتن بغلش کرد
    اروم بازشو گرفتم جوری که باربد متوجه نشه گفتم بزار گریه کنه بگو راحت باش .. احساسش کات نکن
    خلاصه دیگه متوجه توصیه بهتر شد بهش گفت بابا گریه کن عزیز دلم درکت میکنم چون خود من هر روز برای دلتنگ شدن شما ایران گریه میکنم ...

    بعد دیگه یکمی اروم تر شد باهم رفتند
    یه بیست دقیقه بعد حسن برگشت .. دیدم خودش هم معلومه حسابی گریه کرده بود
    گفتم مگه دوباره گریه کرد؟ ..گفت تو راه تا خود ایستگاه اتوبوس همینجوری یک بند گریه کرده و اروم نمیشده
    من هم جدا شدم ازش بغضم حسابی ترکید . خیلی دلم براش میسوزه

    گفتم خیلی بهتر شد، باربد گریه کرد ... این فشار تو دلش جمع میشد بعد تبدیل اضطراب و عوارض دیگه میشد
    دیگه چه میشه کرد همیشه عاقبت پایان سفر عزیزان همینجوریه ،داخلش کلی حس دلتنگیه
    همین داشتن این حس دلتنگی ، در کنار دردی که داخلش هست چون از دوست داشتن و عشق میاد خیلی حس قشنگیه

    خیلی ها هستند تو این دنیا حسرت این نوع دلتنگی را میکشند که چرا بعضی از نزریکانشون با رفتارهایی که کردند جایگاه عاطفی ندارند که دلواپسش باشند یا بلعکس اونها دلواپس اون باشند ... همین حس یه ثروت بزرگه ...
    در نهایت باربد باید جایی باشه که بتونه شکفته شدن خودش را بیشتر ببینه
    احساسات و دلتنگی هامون ما باید مدیریت کنیم .ببینیم چطور میشه تکرار دیدارها را بیشتر کنیم

    مثلا دلتنگی که من برای بی بی میکشم سرمایه و جریان دلگرم کننده عاطفی منه .... اگر این حس نداشتم چقدر میتونست بخش عاطفی زندگیم خشک و بی معنا باشه
    اینقدر حسش قشنگه که حتی در نبود فیزیکش هم حس میکنم اون من را بغل کرده و به من امنیت میده

    خواهشا جریان عشق را بین خودتون و عزیزانتون زنده نگه دارید فقط همین حس هاست که ماندگاره
    صد البته رابطه دو سر داره هر دو باید تلاش کنند این مسیز گرم بمونه با تلاش یک نفر فایده ایی نمیکنه

    خلاصه ساعت شش عصر حسن لباسش پوشید ، قبل خروجش از خونه ، اخرین نشونه مهربونیش برای باربد گذاشت براش یه لیوان اب پرتقال با دستش گرفت تو یخچال گذاشت ... ( همیشه میگم اگر ادم مهر واقعی تو قلبش باشه همیشه یه بهونه پیدا میکنم که یه رد و نشونه برای انتقالش بگذاره )

    ‌‌

    بعدش هم باهم رفتیم تا ایستگاه اتوبوس نیم ساعت سر خیابون باز این پا و اون پا کرد بلکه باربد از راه برسه دیگه دید دیر میشه سوار شد و رفت

    همین که رفت به پنج دقیقه نرسید من خونه تماس گرفتم دیدم باربد رسیده ...

    وقتی رسیدم دوباره اشک هاش سرازیز شد بغلش کردم نوازیدمش تا دلتنگی هاش تو آغوشم سپری کنه

    یکم اروم شد ، یهو برای شماره ترکش پیامک امد .. گفت بابا مامان رسیده مارک انتالیا که سوار ترام وا بشه بره سمت فرودگاه
    مجدد اینجا هم بغض کرد و صورتش و مچاله کرد
    میدونستم از صبح چیزی نخورده اروم اروم غذاش کشیدم که بخوره
    گفت اشتها ندارم نمیخوام میل ندارم
    گفتم حالا تو دست دست کن
    یه چیزهایی میخوری ، لوبیا پلو، سالاد شیرازی ، ماست خیار و اب میوه مهربونی بابا را زودتر بخور که تلخ نشه ...

    حدود یک ساعت بعد باباش با من تصویری واتساپم تماس گرفت ..
    فرودگاه آنتالیا نیم ساعت نت را به مسافرها میده بعدش دیگه اگر خودت نت نداشته باشی ارتباط قطع میشه حسن شماره ترک و نت نداشت خلاصه با من تماس گرفت باربد زود آمد کنارم
    خیلی کوتاه صحبت کردم گفتم من موقع خداحافظی

    کنارت بودم ... گوشی باربد تماس بگیر این تایم نیم ساعت نت داشتن را پدر و پسری برید با هم کلی حالش ببرید .

    گفت پروازم یک ساعت و خورده ایی تاخیر داره حیف شد میموندم باربد میدیدم
    گفتم حسن قسمت بود باربد بعد تو برسه چون بنده خدا از ظهر تا الان تو دانشگاه و مسیر رفت و برگشته.. خیلی له و خسته برگشته اگر می آمد حتما میخواست باهات تا فرودگاه بیاد .. اینجوری بچه ام خیلی اذیت میشد با اون حس دلتنگی برمیگشت .

    دو ساعت بعد باربد دوباره اشک آلود😭😭 امد گفت مامی بابا پیام داد از گیت رد شد
    گفتم الهی برای غصه ات بگردم سفرش به سلامت
    بابا نت از کجاش ؟
    گفت نت در حد چند ثانیه وصل میشه که بخواد یه پیام کوتاه بده ...


    بعد هم هر دو رفتم خوابیدم
    باربد قطعا اگر اون همه گریه ها را نمیکرد معلوم نبود بعدش دچار چه حال و احوالاتی میشد
    من تکرار گریه ها و بی قراری های باربد و درکش از سمت خودم را برای این نوشتم ... که اگر تو شرایط مشابه بودین به مخاطب مورد نظرتون حس این را بدین که واکنشش عادیه و بدون حس خجالت ابرازش کنه ...و شما هم صبوری کنید حتی اگر باربد تا روزهای بعد هم نیاز به این گریه ها داشت من پذیرای همدلیش میشم ...مردها هم گریه میکنند

    از طرفی باربد دوسال خورده ایی دلتنگی و دوری باباش کشید و الان فرصتی بود تمام بغض هاش یه جا بیرون بریزه

    جمعه نوشت : حسن شش و نیم صبح تماس گرفت به ایران رسید... حدود هشت صبح به خونه مامانش رسید راه به راه ، فقط چمدانش گذاشت و به سمت خونه عمه عصمتم به کرج برای ابراز همدردی حرکت کرد که بلکه تا عمه ها نرفتند بهشون برسه

    باربد از خواب بیدار شد حالش تا حدودی ارومه یه حس غم و دلتنگی را تو چشماش احساس میکنم
    براش صبحانه گذاشتم غذاش بدون مقاومت میل کرد... با، باباش صحبت کرد
    ظاهرا دیگه نیاز به گریه نداشت ، به زودی به روال عادی زندگی برمیگرده ....
    باز هم به قول سعری ... دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم .



    سوگم هم اینگونه میگذره که به خاطرات و حس هایی که میان من و بی بی بود فکر میکنم برای خودم مثل پرده سینما پخشش میکنم ، باهاشون گریه میکنم ، میخندم کلاً..احساساتم میبینم ... مدیریت میکنم درگیر حرف و حدیث های حاشیه ایی نشم ... مادربزگم زن والایی بود فکر میکنم به سهم خودم چگونه باید باشم که میدونم خوشحالش میکرد حداقل به سهم خودم و بضاعتم موثر باشم .

    نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۲ ساعت 20:28 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • امروز اول روز حضور دانشگاه باربد در ترکیه رشته کامپیوتر بود ....👨‍🏫👨‍⚖️👨‍🎓👨‍💻❤❤
    صبح ساعت شش ونیم که هنوز هوا تاریک بود به سمت دانشگاهش رفت ساعت نه و ربع پیام داد تازه رسیده


    دانشجوی محبوبم ، که جان و ریشه منه ، همون پسر کوچولویی بود که در یازده سالگیش هراس داشتم بعد از من چگونه بی مادر زندگی کنه ؟ چه سرنوشتی پیدا میکنه ؟ موقع دلتنگی هاش کی بغلش میکنه ؟ کی بهش امید میده ؟ کی مراقبه چه میخوره ؟ چی میپوشه ؟ هزاران سوال هراسناک این مدلی باعث میشد بر تمام دردهایی که میکشیدم غالب بشه و احساس کنم افتادم تو یه چاه سیاهی و نمیتونم خودم بیرون بکشم

    به حکمت که در ادامه حیاتم به دنیا بود ، تونستم تو این بازه عمری سعادت اینو داشته باشم ، که تمام اون خدمات و سرویس های مادرانه را که میترسیدم بی من چی میشه خودم بهش بدم
    امروز جان دلم ، دانشجو شد ...با کلی آپشن های مستقلانه ... تا جایی که گاهی من و پدرش، برای یه سری کارها ازاو کمک میگیریم ، مخصوصا الان که زبان ترکی بلده ، پیچ و راههای اینجا را یاد گرفته
    و ما با حمایت اون میتونیم آسوده تر از پس کارهامون بربیایم

    الان دانشگاهش مسافت رفت و برگشتش تا خونه با معطلی ایستگاه حدود سه ، چهار ساعت باید بره و برگرده ...


    باباش برای مسیر و رفت برگشت دانشگاهش نگرانه میگه چهار روز تو هفته اسیر میشه بهش گفتم اروم باش عزیزم چون تو عادت نداری ، والا این تجربه های خیلی خیلی پیچیده تری را اینجا داشته ... پوست من کنده شده ولی به خاطر نفع خودش و دیدن توانایی هاش اجازه دادم باهاشون روبه رو بشه اینها همه پیش نیاز راههای سخت تر فرداش هست ... ما از خانواده متوسط و بدون پارتی هستیم از جایی برامون خدمات نمیباره ... پس منطقی اینه که چالش هاش تجربه کنه و بتونه سطح تحملش بالا ببره در غیر اینصورت رشد نمیکنا


    همین جا اقرار میکنم که باربد من شانس و بستر آقازاده بودن را در زندگیش داشت مثل سایه در یه قدمیش بود ... اما پدرش نخواست نه برای خودش نه باربدش به هر قیمتی آقا و آقازادگی

    میتونست الان باربد تو بهترین نقطه امریکا باشه ، پدر شریفش نخواست که نخواست یک قدم از استاندارهای خودش عقب نشینی کنه ... یک هفته به سفر با چمدانهای بسته حدود سه سال پیش ما را از همچین گیفتی به علت درستکار بودن محروم کردند ... بهای صداقت و خودفروخته نبودنمون مثل یه سیل عظیم از زندگی ما رد شدند .

    آهای ادم بدهای روزگار که باعث شدین ما تو این تلخی روزگار که فقط همدیگر را برای دلگرمی هم داشتم طولانی مدت سوا بشیم

    ما را به امید شما خیری نیست فقط دور شدیم که شر نرسونید . خواستید ما زمین بخوریم و متوقف بشیم اما ما روی همت خودمون جلو رفتیم و با امکانات محدودمون برای رویاهامون چنگ زدیم

    اون روز فراموش نمیکنم که باربد برای بار دوم دم رفتن به امریکا یک بار شانس لاتاری یک بار دیگر یعنی چند سال بعد ماموریت پدرش ،هر دو بار به ناحق ترین شیوه ممکن سفرش کنسل شد

    وقتی چشم های باربد پر از اشک دیدم ، با وجود اینکه دلم از ویرانه پیش روم و ظلمی که شده خون بود به سختی بغضم خوردم و نگذاشتم اشکم پایین بریزه دستهاش محکم گرفتم و توی چشمهای مشکی زیبای پر از خشم و غمش با اطمینان نگاه کردم بهش گفتم ... میدونم حال هممون خوش نیست ، بهمون بد کردند ... ما از روزگار مجدد سیلی خوردیم ... اما من بهت قول میدم هر کاری لازمه بکنم که تو بتونی برای رویاهها و هدف هات سر خورده نشی ... مثل کوه پشتت می ایستم که بتونی جاهایی که دوست داشتی برسی و بتونی وارد بشی... مامان خواهش میکنم غمگین نباش چون دلم طاقت دیدن اندوهت نداره

    پسرم راهمون را برای رسیدن سخت تر کردن ولی ما که تسلیم نمیشیم ... فقط باید پا به پای هم تلاش کنیم و ناامید نشیم

    بدون ذره ایی حمایت و بلد نبودن زبان ترکی ، یه زن تنها با محدویت های جسمانیم به ترکیه مهاجرت کردم .. اینجا تنها گزینه ای پیش روم بود ... زندگی اینجا را با هزاران مدل بالا و پایین شدم که قابل وصف نیست را دوام اوردم

    از خیلی چیزها من جمله زندگی خانوادگی ایرانم و از همه مهتر فعالیت حضوری درمانگریم که بسیار فعال و عاشقش بودم به طور موقت طولانی مدت گذر کردم ... میدانستم باید چیزهایی را از دست بدم تا چیزهای نو را متولد کنم

    رضایتمندی باربد از مسیری که آمدیم تمام خستگی ها و ناملایمتی هام را التیام میده

    .. ما به چیزی که الان دست رنج و کوشش خودمونه کم و زیادش افتخار میکنیم خوشحال تریم ، جایگاه خاصی نداریم اما اصالتش به اینه که بوی خون و نامردی و نفرین نمیده .. اه و اشک کسی دنبال زندگیمون نیست

    باربد خوب منو میشناخت که چقدر روی قولی که میدم پایبندم.

    و معنای زندگیم و رضایت شخصیم از خودم اینه که تونستم قولم برای باربد تا اینجا عمل کنم

    هر دوی ما واقعا تو این دوسال و خورده ایی که باهم گذروندیم الخصوص سنگینی بار مسئولیتی که روی من بود برای توصیفش کلمات واقعا عاجزند که بخوام حتی بنویسم

    مثل بازی شطرنج مانع ها را رد کردم


    ما به همین شرافت و وجدان آسوده قناعت کردیم .‌ از این بابت ارومیم که هرگز نه خودمون نه کسی را برای منفعتمون نفروختیم ... اون بالا بودنی که قیمتش اشک و اه بقیه باشه به نظرم پست ترین جایی هست که میتونه باشه
    سربلندیم از تمام آزمونهایی که زندگی سر راهمون گذاشت
    ....

    قناعت کردیم ، اذیت و آزارمون دادند صبوری کردیم که مرگ انسانیت را نبینیم ... دنیایی که تمام داشته هاش موقتی است ارزش افول انسایت را برای منفعت های شخصی نداره

    ادم با عزت و نفس در زندگیش برای ارزش هاش زندگی میکنه نه منفعت هایی که ارزش هاش را از بین ببره


    من خیلی لذت میبرم وقتی انگیزه و تلاش باربد را برای هدفهاش میبینم


    چقدر ذوق میکنم وقتی مهارتهاش و توانایی هاش را شاهد هستم ..‌مهارت خاص و استثنایی باربد نداره چیزهایی که خیلی ها ممکنه داشته باشند اما برای من شیرین تر از عسله ، وقتی تونستن هاش و همین معمولی هاش میبینم‌ ،چیزهایی که واقعا ما با محدودیت هامون با صبوری و جهد ساختیم
    حتی قیمتش دو سال خورده ایی ندیدن پدری بوده که براش همه جوره رفیق جینگ بوده ...مطمئنم خیلی شبها از نهایت دلتنگیش با گریه خوابیده حتی نگذاشته من بفهم اما درک کرده و یاد گرفته که بهای هدف رویاهاش را باید گزاف پرداخت کنه تا بتونه چیزهای که میخواد را بدست بیاره

    مثل همه ادمها باربد کامل نیست ، یه سری ضعف ها هم بی شک مثل خود من داره اما من بی قید و شرط کل خوبی ها و کاستی هاش به عنوان مادر دوست دارم ...
    یه جاها اصلا شبیه هم نیستم و انتخاب رفتار نمیکنیم بعد تو لحظه چقدر حرص میخورم دلم میخواد با سر برم تو دیوار بعد میبینم حتی همین تفاوتهاش را هم دوست دارم

    پسرم راهت پر فروغ و آینده پر از آرامش و زیبا را برات میخوام ...من تا نفس میکشم کنارت خواهم بود ... با فاصله حتی از دور مراقبت هستم

    این روزها از بودن پدرش خیلی حس خوبی داره ..باهم کلی گیم بازی میکنند ، فیلم میببینند ، حرفهای مشترک دارند ، لباس هاش میده باباش بپوشه ...از دوتا رفیق صمیمی هم صمیمی تر باهم تعامل دارند و این ماجرا به حدی زیباست که من حتی اگر کار داشته باشم خیلی صداشون نمیزنم تا از ذره ذره لحظه هاشون بتونند استفاده کنند ...معلوم نیست کی بشه دوباره اینجوری کنار هم باشند ...
    فقط در حال ساختن خوراکی ها و دسرهاس خوشمزه براشون هستم که لذتهاشون افزون کنم

    حسن وقتی رسید خیلی حالش بد بود اصلا روحیه و نا نداشت کاملا دپرس و در خودفرورفته الان حدود سی درصدی شاید بهتر شده .... امیده که کمی از ظرف پر شده اش خالی بشه که وقتی برمیگرده بتونه برای بقیه روزهای پیش رومون دوام بیاره

    کارت اقامت ( کیملیک ) باربد هم طبق بررسی سایت صادر شده و در نوبت پیرینت گرفتن قرار گرفته همین روزهاست که به دستش برسه ‌‌‌‌....😍

    نوشته شده در دوشنبه دهم مهر ۱۴۰۲ ساعت 14:9 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • بعد از دوسال دوماه دوری و دلتنگی بی نهایت و مشقت های فراوان بالاخره حسن امروز از ایران پیشمون آمد تا چند روزی در کنارمون باشه چون به قول خودش دیگه ظرف دلتنگیش جوری لبریز شده بود که ممکن بود از پا درش بیاره

    درسته ما ترکیه بودیم برای دیدار کردن نباید پیچیده میبود . اما الکی الکی نشدنی و پیچیده اش کردند . به شر یه سری محدودیت ها ،داستانها و مرارت های بسیاری پیش آمد که قابل توضیح و نوشتن نیست .. زخمش و خون دل خوردنش بگذارید بمونه تو دل سه نفرمون ...که حداقل ما دو نفر یعتی من و حسن به خاطر این ستم ها و ناحقی ها ادم قبلی خودمون نمیشیم

    حسن و باربد که هیچ حسی و باوری به خیلی چیزها مثل کارما و این چیزها ندارند
    اما من یکی بی خیال نمیشم امید بستم به اینکه خدا دیده و اه ما را شنیده .. حواسش هست .. و خودش برامون جبران میکنه و ادم بدهای این ماجرا را مجازات میکنه ... امیدوارم قلبم را از اعتمادی که بهش بستم قوی نگه داره
    ....

    نه اینکه چون همسرمه اما واقعا پاک ترین و مظلوم ترین ، صادقانه ترین ، بی حاشیه ترین ، کم توقع ترین ، نجیب ترین ، معصوم ترین انسانی که تو کل عمرم دیدم این ادمه ،با فاصله خیلی زیاد مثلش ندیدم

    ...حق یه همچنین ادمی خورده شده ، ستم به همچین انسانی شده که قسم میخورم آزارش به حتی یه گیاه تو طبیعت نرسیده چه برسه حیوان و انسان

    من شاید دلخوریی هایی از باب توقعات در روابط خودمون ، تاکید میکنم از نگاه خودم تو این مدت ازش دارم و زندگیمون با این فاصله دیگه گرمای قبل نداره اما نمیتونم منکر ویژگیهایی شخصیتیش بشم که اینقدر این ادم تو جامعه با همه خوب و با وقار و بی شیله پیله است


    یه جورهایی دور از جون شما تو این جامعه جنگلی ایران که عده بیشماری میخوان برای منفعت هاشون همدیگر را بخورند معلومه این ادم مخوذ به حیا و نجیب زیر دست و پا له میشه ...
    بسیار هم آدم باهوشیه و متوجه همه چی هست ... اما نمیتونه حتی کسی که بهش بدی کرد را با بدی جواب بده .
    ..
    اینقدر میزان خولصش زیاده که متاسفانه از آسیب ها و ضررهایی که میخوره چون در زندگی مشترک هستیم ما هم به همراه خودش آسیب میخوریم
    بلاهایی که سرش میارند سر ما هم میاد

    خدا میدونه که من وقتی شرایطش میبینم‌ با چشم هام فقط براش اشک نمیریزم با قلبم گریه میکنم و قلبم براش هزار تیکه میشه

    اما از طرفی هم بابت فشارهایی که سرمون میاد من به خاطر تحمل این اهرم سنگین و بار مسئولیت های زیادی که تو این شرایط سرم ریخته خیلی خیلی خسته ام ... یه جورهایی انگار ستون اصلی را من باید بگیریم که زیر اوار این مشکلات اوار نشیم
    همش باید در تقلای نجات دادن باشم تا کمی فارغ و آسوده زندگی کنم ... به معنای واقعی در حسرت یه زندگی معمولی هستم‌

    درست خوب بودنش زیباست و همه دارند از نیکی و امن بودنش میگن اما وقت منفعت همون تعاریف کنندگان برسه روش هم رد میشن و من این وسط به خدا کباب دو عالم شدم و فقط کسی که جای من باشه متوجه میشه چی میگم

    چون در کل ، نزدیکان‌ اطراف ما انسانها درصدی کمی از زندگیمون را میدونند و اصولا از باب چیزهای ظاهری در مورد زندگمون نتیجه گیری و قضاوت میکنند
    قرار نیست اونها بار مسئولیت اونی که داره زیرش له میشه را بردارند
    اونی که همیشه تو زندگی در سخت ترین شرایط داره میدوه و دردش و فشارش به کسی نشون نمیده همیشه محجور واقع میشه و چون از درد و اه گله نمیکنه حس میشه اون که خوب و خوشه کارهای هم که انحام میده ،وظایفشه
    اونی که مظلوم تره و سکوت کرده و تا حدی تسلیم شده نگاه احساسی سمت اون هست که چقدر گناه داره ، چقدر فلانی خوب و معصومه و ..... تازه ظاهر غمناکش را هم که میبینند میان با خواهش و تمنا میگن فلانی را دیدیم چقدر شکسته و غمگین بود ترخدا هواش را داشته باش ، کمکش کن ..
    یه جوری انگار مثلا من دارم تو سواحل هاوایی برای خودم عشق و حال و ریخت و پاش میکنم یا ادم بی تفاوتیم و باعث حال اون فلانی منم .


    چقدر بعضی دلسوزیها بی جا و روی مخ هست ادم به جای حس خوب حس بدی میگیره و دوست داره بگه ....پس کی هوای منه همیشه گرفتار را داشته باشه
    بعد یادش میاد که اصلا به اون چه وقتی اینقدر گیر قضاوت ظاهر هستش و دایه دلسوز تر از مادر شده

    چقدر گاهی ادم دلش برای تنهایی و درک نشدنش تو این دنیا سخت میگیره و متوجه میشه از طرفی نه ادمیه که بخواد فعلا تسلیم بشه و باخت بده از طرفی مبینه طوری زندگی کرده و بقیه عادت کردند حتی اگر بمیره مردم باز از جنازه اش هم توقع دارند همیشه اونه که باید کاری بکنه

    به هرحال مهم نیست دیگه .... خدا امیدوارم توان بده ، ادم هیچ وقت از تلاش متوقف نشه ...و مهم اینه که خودت میدونی چقدر تلاشهات موثره و کار خوب و درست چیه‌....مسابقه که نیست ...زندگیه هر کس باید راه درستی برای جلو رفتن انتخاب کنه

    خلاصه حسن تقریبا یهو در پی کلافگی دلتنگیش و همچنین نگرانی ازاینکه ممکنه باربد وارد کشوری دیگه بشه و نتونه باربد چندین سال دیگه ببینه هر طور بود سفرش را تدارک دید و دلش میخواست برای بعضی از کارها و برنامه های نهایی که باربد داره بهش کمک بده

    بلیطش برای پنج شنبه یک شب از ایران تهیه کردم که حدود پنج صبح به وقت ترکیه میرسید
    مشغول خربد و برنامه ریزی برای آمدنش شدیم
    و فضای خونه را به فضل آمدنش انگونه که باید نشون بدم خوشحالیم جهت راحتی و آسودگیش مهیا کردم که اون میاد نخواد درگیر مسئولیت خاصی بشه و فضا براش کاملا استراحتی باشه
    خریدها و برو و بیاهاش، حملشون چقدر به دلم و جاهای جراحیم فشار اورد ... و شب از دل درد تا صبح در خودم پیچیدم

    باربد گفت من میرم فرودگاه به استقبال بابا
    پدرش فهمید ازش یه عامله خواهش کرد که اینکار را نکنه چون ساعت امدنش مناسب نیست

    از طرفی چون باید با اتوبوس تا فرودگاه میرفت اینجا اتوبوس به تایم های کوتاه تر تا ساعت دوازده هست و شش صبح آغازش میشه
    از ساعت دوازده به بعد هر یک ساعت یک بار خط های اتوبوس میاد

    حالا چرا اتوبوس ، ماشین دربست نکردیم ؟
    بی رودربایستی هزینه تاکسی اینجا بالاست برای اینکه بتونی اینجا دوام بیاری و هزینه هات مدیریت کنی مجبوری تا جایی که امکانش هست از سرویس های پر هزینه استفاره نکنی ... من و باربد هم واقعا تو این مدت خیلی جاها با شرایط سخت تر روبه رو شدیم که بتونیم از پس هزینه های اولیه بربیایم
    فرق ادمی که توی خارج کشور با این ریال بی ارزش دوام میاره و اونی که دوام نمیاره و مجبوره بدتر از قبل به جای قبلیش برگرده اینکه بلد نیست توازان با شرایط هر آنچه که داره و هست ایجاد کنه .
    من فکر میکنم تو این مورد واقعا با جایگزین ها و خیلی برنامه ریزیهای درست ، ماهرانه عمل کردم که هم عزت و نفسمون حفظ بشه ، هم درست بخوریم و بپوشیم هم درمانده نشیم ..واقعا مدیریتش آسون نیست

    .

    خلاصه از طرفی پدرش بهش اصرار داشت به خاطر ساعت نامناسب پرواز و رسیدنش به فرودگاه نره
    و از طرفی خود باربد اصلا این پیشنهاد قبول نمیکرد

    وقتی من دیدم یک نیمه شب میخواد برای رفتن به فرودگاه از خونه خارج بشه نگران شدم
    بهش گفتم حالا که بابا اصرار داره خودش میتونه با لوکیشین بیاد میخوای تو خونه منتظرش باشی ؟

    گفت اصلا یک درصد امکان نداره باید جلوی پدرم برم انطور که شایسته حضورش هست ازش استقبال کنم و با آسودگی به خونه بیارمش

    گفتم اخه تو ساعت یک از خونه بری تا پنج بابات برسه بارش را تحویل بگیره میشه هفت صبح . شب تا صبح که نخوابیدی چند ساعت هم که تو فرودگاه معطل میشی
    گفت مامی اینها همه برای من بابت شوق دیدار پدرم سختی نیست مثل شکلاته و من خودم اینقدر هیجان دارم که نمیتونم تو خونه تا آمدنش اروم بگیرم ترجیح میدم درگیر آمدنش باشم زمان برام بگذره
    حالا یه شب هم نخوابم که اتفاقی نمییفته

    ( درسته که من بهش میگفتم نرو ولی به حدی بابت پاسخ هاش و پافشاریش برای رفتنش به فرودگاه غیرت و عشقی که در دلش به پدرش داشت ... افتخار و ذوق میکردم )


    خلاصه سه ساعت و نیم نیمه شب فرودگاه رسید بهم پیام داد که رسیده چقدر دلم میخواست آن لحظه قشنگ دیدارشون حضور میداشتم
    من صبح زود ناهارم روی گاز گذاشتم که اروم اروم بپزه مقدمات صبحانه را آماده کردم .
    که پدر و پسر حدود ساعت نه صبح روز پنج شنبه رسیدند ....
    یعنی باربد مشخص بود که تو مدت زمان چقدر حجم دلتنگی تو وجودش بود و صداش را هم در نیاورده بود.
    و حسن هم از تغییر و بزرگ شدن باربد شگفت زده شده بود میگفت نمیتونستم وقتی دیدمش از بغلش جدا بشم

    به باربد گفتم بابت کرایه رفت و امدت و شارژهای کارت اتوبوست هرچی بوده بگو که بهت برگردونم

    گفت نه من خودم حساب کردم و نیاز نیست
    قربونش برم همش بوی مردونگی میده

    حسن که دیدم به حدی آثار غم و خستگی و شکستگی توی ظاهرش بود انگار صد کیلو بغض دیگه تو گلوم نشست .
    امدم پست امدنش را نوشتم خواستم همون روز منتشر کنم چون از شلوغی کارهام کامل نشد رویت عمومی نزدم

    امروز شنبه است و سه روزه که حسن امده... در کنار یه سکوتی که تو جو خونه است
    به خاطر حال روانی حسن که خیلی در خود فرو رفته است و فکر کنید ادمی که مدل خودش اروم و متین بوده انگار یه جورهایی هزاران برابر مظلوم تر شده هی میبینمش یواشکی اشکم میاد پاک میکنم که خودش و باربد متوجه نشن
    اینقور تو خودش جمع شده که انگار فرم شونه هاش پرانتزی شده
    معلومه از رسیدگی به خودش کاملا غافل شده . من
    وقتی باهم بودیم زیاد بهش رسیدگی میکردم از غذا به موقع تا قرص های ویتامین و.....
    این چند وقته هم که هست باید اساسی تقویتش کنم و بهش برسم ...


    همش تو آشپزخونه هستم و دارم وعده های اصلی و میان وعده ها را آماده و پهن و جمع میکنم و میشورم

    باربد و حسن هم مثل دوتا دوست خیلی صمیمی و همراه ،همش کنار هم هستند باهم فیلم میبینند ، انگلیسی صحبت میکنند که باربد مکالمه تمرین کنه
    باهم موارد مهم تحقیقی را سرچ میکنند
    عصر دیدم باهم گیم بازی میکنند من هی تخمه و هله و هوله براشون میبرم که از وجود هم بتونتد نهایت لذت ببرنند ...

    ‌‌

    آهای اون ادمی که چشم نداشتی عشق این پدر و پسر را ببینی و در رفتن ماموریت پدر باربد سه سال پیش سنگ‌گنده انداختی .
    حیف این عشق نبود که باعث فاصله این پدر و پسر شدی و تنها دارایی خوشبختی را ازشون دور کردی .

    تو این سه روز چند باری دیدم هم حسن هم باربد بهم نگاه میکنند و بغض میکنند .... میگم اخ از این دلهای شکسته که جز خدا پناهی نداشتند و تو و امثال تو چقدر جفا کردین
    من یکی نه فراموش میکنیم نه میبخشمتون ....
    فضای زندگیمون را سنگین و غمناک کردین

    خبر بد براتون که من تا جون دارم تمام چیزهای که ویران کردین و خسارت زدین دوباره میسازم و ترمیم میکنم ...





    نوشته شده در پنجشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۲ ساعت 14:42 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • دیشب نیمه شب در بی خوابی مطلقم از نگرانی بابت شرایط سختی که باربد در آن بود مگه میشد بخوابم ؟ داخل آشوبگری ها دلم به باربد پیام دادم مطلع بشم در چه وضعیتی هست؟
    نمیخواستم تماس صوتی بگیرم که صدای زنگم مزاحمش بشه
    در نهایت براش نوشتم پسرم هر زمانی که بود پیام من را دیدی منتظر تماست هستم
    شش و نیم صبح باهام تماس تصویری گرفت ... با اولین زنگ چون منتظرش بودم فوری برداشتم ...
    بهش گفتم مامان آرام و قرار برات ندارم جات روی این صندلی فلزی ها راحت نیست ؟ تمام جانم برات درد میکنه
    گفت مامی خواهش میکنم نگران نباش من دیشب خوابیدم
    من : بگو جون مامان خوابیدم ؟ اخه چطوری میشه آنجا خوابید صبور من

    باربد : خوابیدم دیگه به شیوه خودم نمیخیز و سرم خم کرده
    ... الان دارم آماده میشم که تکلیف ها ی زبانم و لپ تابم برای کلاس زبان سه ساعته آنلاینم حاضر کنم
    باربدعزیزم با تمام وجودمون من و پدرت بهت افتخار میکنیم که بی نهایت شکیبا ، با انگیزه ، پنجاه ساعت بردباری و انتظار را روی صندلی های فلزی فرودگاه ارمنستان با امکانات خیلی محدودش تا پرواز بعدیت بیشترش را پشت سر گذاشتی و کمر پیچ سخت ساعت های انتظار را شکوندی برای هشت و نیم صبح فردا که برسی خونه ،خودت و همه ی خستگی هات با تمام وجودم آغوشم بکشم ثانیه ها را میشارم .
    (سفر باربد اورژانسی و اجباری بود امکان رزرو کردن جاهای امنی که مدنظرنون بود با پیگیری و تلاش خودم و دوستانم میسر نشد چون همه جا پر بود و خود باربد احساس بهتری داشت این زمان را در فرودگاه سپری کنه )

    باربد خوبم : تو با پذیرش و مقاومتت با این تجربه ارزشمندت به من درس های زیاد دادی ..
    من ازت آموختم که
    چقدر امید و هدف داشتن به آدم قدرت میده که از پس پشت سر گذاشتن کارهای که فکرش را هم نمیکنه بی گلایه و جسورانه بربیاد .....
    تو به من حس خوب اینو دادی که چقدر زندگیت را دوست داری و مسئولیتش را با دادن هزینه هایی که باید براش پرداخت کنی پذیرفتی

    تو با این سفر بسیار سخت و پرچالشت توانایی های و لیاقت هات به من بیش از قبل ثابت کردی و نشون دادی که چقدر برای استقلال دنیای بزرگسالی آماده هستی .. من تمام بوسه هام را قدم به قدم فرش مسیرت میکنم که تو به آنچه باهاش خوشحالی و آرزوش داری برسی ❤

    باربدم هر بار ، هر ساعت در هر شرایطی که بودی من از ترکیه و پدرت از ایران باهات در ارمنستان تماس تصویری گرفتیم نه تنها به رومون لبخند زدی و نشون دادی حالت خوبه بلکه ما را هم دلداری دادی و بهمون گفتی تحمل کنید و اروم باشید بالاخره زمان میگذره تمام میشه و با کوچک نشان دادن زمان طاقت بی تاب ما را ساکت کردی ..❤

    سخاوتمندانه از من خواستی که مراقب بی قرارهای پدرت بیشتر باشم و درکش کنم گفتی چون من از پیش تو سفرم رفتم و پیش تو برمیگردم اما بابا چون از من دوره بهش بیشتر سخت میگذره و نمیخواد استرسش به من منتقل کنه به تو ممکنه ابراز کنه هوای بابا را داشته باش 🥺

    باربد جان من و بابا لحظه به لحظه هر کدام در نقطه ایی که بودیم با ذهن و قلبمون همراهت بودیم سختی هاش پای تو بود اما اگر تو این چهار روز خوب نخوابیدی ما هم نخوابیدم ، با بی حوصلگی هات ما هم بی حوصله بودیم
    اگر درست غذا نخوردی و استراحت نکردی ما هم همین حال داشتیم ...
    مطمئنم یک روز ،یه شکوفه خیلی خیلی زیبا از میان این خستگی ها و ناملایمت های زندگی به خاطر تلاش ها و بردباری هات جوانه میزنه و من و بابا با دیدن جوانه ات ،جز حال خوب تو طلب دیگه ایی از زندگی نخواهیم داشت .

    باربدم همیشه بهت گفتم ،موفقیت زندگی هر آدمی فقط دانشگاه رفتن و مدرک گرفتن نیست به نظر من از دانشگاه ، خیلی مهمتر از پس بر آمدن چالش هاش و سیلی های واقعیتی هست ،که زندگی بی هوا به مامیزنه و تمامی هم نداره

    و اینکه مثل الان تو آدم بتونه با توجه به شرایط و امکاناتی که داره با صلح و پذیریش ، مناعت طبع ، بلند نظری ، با ایستادگی مستقلانه چالش را پشت سر بگذاره حتی اگر پنجاه ساعت انتظار توی یه فرودگاه خیلی معمولی و بی امکانات باشه و باز هم لبخند بزنه ..... ما هوارتا ، بهت افتخار میکنم ....


    از خاله های باربدم دوستان خوبم (خاله نغمه ، خاله آلا ، خاله لیندا ، خاله فریبا ) عمه عشرت و عمه عفت هر لحظه بابت پیگیری وضعیت باربد با من مکرر تماس مستقیم داشتند کمال تشکر و قدردانی را دارم بدونید بودنتون دلگرمی بزرگی برای تاب آوری من بود .) و همتون گفتید نتونستید راحت بخوابید و هر لحظه دلتون با، باربد بوده🥺
    و ما چقدر خوشبختیم که شما را در کنار خودمون داریم
    و همچنین موجب امتنان و تشکر از تمام عزیزانی که با پیام، لطف خودشون را از این بابت به ما رسوندن .... باشد که درخوشی هاتون با مهربانی جبران کنیم ❤

    نوشته شده در یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 15:31 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []


  • دیشب از بی قراری با وجود خستگی زیاد خوابم نمییرد با وجود اینکه دوز ملاتونینم را دو برابر کردم باز هم خوابم نمیرفت، زور استرسه بیشتر بود
    حوالی صبح خوابم برد .حدود ساعت هشت صبح باربد امد بیدارم کرد گفت مامی از هواپیمایی پیام دادند که بابت دریافت کارت پروازتون اطلاعاتتون وارد کنید البته قبلش هزینه صندلیون را بپردازدید
    هزینه اش هم کم نبود

    گفتم شگفتا هزینه صندلی دیگه چی هست ؟
    ادم یاد این میوه فروش های وانتی میفته قیمت میوه را میزنند بعد نیمش را اندازه یه نخود گوشه کاغذ مینویسند یعنی اون قیمت که دلنازه فقط برای نیم کیلوهه

    اصلا این کار حس خوبی برام نداشت از این مدل کارها خوشم نمیاد انگار آدم گیر میندازن
    چون تا الان تجربه اش نداشتم خلاصه هزینه را پرداخت کردیم کارت پرواز گرفتیم گفت برای برگشت نمیشه از الان صندلی را بخرم بیست و چهارساعت بعد باز میشه

    لیندا این وسط تماس گرفت بهش گفتم اینطوری شده
    گفت چند ساله بعضی از این ایرلاین های در و پیت همینجوری از هر مدلی میخوان پول میکشند

    گفتم تنها ایرلاینی که به سمت ارمنستان میرفت پگاسوز بود


    واقعا بیخودترین ایرلاین هست یک بار باهاش من از ایران به ترکیه امدم صندلی هاش تنگ شبیه مینی بوس هست پذیرایی نمیکنند حتی اب معدنی کوچیک بهت سه یورو میفروشند دقیقا سر گردنه است

    ما واقعا برای ارمنستان چاره نداشتیم خرید کردیم
    گفتم تجربه ام بگم که اگر گزینه ایرلاین دیگه ایی را داشتید پگاسوز را هرگز خرید نکنید

    لیندا گفت البته خرید صندلی اجباری نیست اگر چند نفر باشید صندلی نخرید هر کدوم یه جا میشینید
    اما باربد گفت مامی تو قسمت شکایت پرواز نظرات خوندم کسانی که از قبل صندلیشون خرید نکردند به مشکلات و دردسر زیادی تو فرودگاه افتادند
    حالا ما خودمون استرس داریم ،این وسط این هم میشد دردسر ...ترجیح دادم صندلیش بخره

    ظاهرا جدیداً بعضی از این شرکت های هواپیمایی بار و صندلی و غذا و... را بعد بلیط میفروشند 😮
    چه مدل زشتی

    دیگه بعد از این مورد نتوستم بخوابم بلند شدم صبحانه درست کردم خوردیم
    ناهار برای باربد لازانیا درست کردم که یکی از غذاهای مورد علاقه اش را میل کنه
    چیزی که به نظرم آمد این بود که چون باربد بار نداره نمیتونه اسپری یا عطر و مام توی کوله پشتی کابین بگذاره چون ممنوع هست

    براش یه تیشرت یه جوراب یه بسته دستمال مرطوب گذاشتم گفتم وقتی خواستی برگردی قبلش برو داخل دستشویی زیر بغلت را بشور خشک کن با دستمال مربوط بقیه اندام را پاکن تی تیشرت و جورابت عوض کن بزار تو کیسه فزیزهای که برات گذاشتم گره بزن
    برو قسمت تست عطرهای فرودگاهی چند تا پیس پیس یه تست برو به خودت عطر بزن 😃😬 که سوار هواپیمای برگشت میشی عدم دوش حمام موجب اذیت اطدافیانت نشه

    چون خودم روی بوی بد و گند عرق بقیه خیلی حالم بد میشه ..حس بویایم قوی هست خیلی خودم ملاحظه میکنم

    خلاصه پوشه مدارک و خوراکی هاش خودش جاسازی کرد
    بهش دوتا پوشه کوچیک دستی دکمه دار دادم یکیش را داخلش پاسش را بگذاره یکیش داخلش دلارش گذاشتم توی جیب پنهان داخلی کیفش جاسازی کرد..

    رفت برای ساندویچ های کالباسش نون گرفت بعد دوش گرفت

    ناهارش خورد و صفا کرد خیلی دوست داشت منو بوسید دلداری داد نگران نباشم ... گفت چهره ات تابلوهه استرس داری
    گفتم اره دیگه 😟

    ساندویچ های کالباسش درست و فویل پیچی کردم برای شامش توی کیفش گذاشت

    یه بطری اب گذاشته بودم که یخ بزنه توی راه فرودگاه میره هوا گرمه اب خنک داشته باشه ( روی کاغذ نت برداریم هم جلوی چشمم گذاشته بودم یادم نره بهش بدم )

    قبل رفتنش توی فریزز توت فرنگی داشتم با خامه و شیر براش یه میلک شیک توت فرنگی درست کردم دادم خورد

    ازش معذرت خواستم که اگر بابت کنترل کردن و چک کردن لوازمش زیاده روی میکنم چون گفتم استرسم زیاده و میخوام درکم کنی برای و مسافرت های قبلی گفتم خاطرش باشه اینطوری نبوده
    گفتم بله میدونم برای این سری درکت میکنم

    گفتم حتما برگه جریمه فرودگاهیت را برای اضافه موندت وقتی پرداخت کردی فیشش را داخل همین پوشه پاست بگذار چون وقتی خواستی ورود کنی اون را ازت حتما پلیس مرزی میخواد
    اون هم گفت معلومه مامی برمیدارم حواسم هست
    قرار شد هر جا نت داشت از وضعیت خودش من را مطلع کنه


    چقدر سخته اونهایی که بیشتر از یکی بچه دارید چیکار میکنید خدا قوت خیلی مسئولیت نفس گیری هست

    من و باربد را ساعت سه و نیم ظهر با بغضی که هر دومون به زور خودمون نگه داشتیم با کلی بغل و بوس و یه کاسه اب که پشتش ریختم بدرقه کردم و به فرودگاه رفت
    خیلی زود رفت گفت چون میخوام با اتوبوس برم ممکنه مشکلی پیش بیاد زودتر میرم که مدیریت زمان داشته باشم
    شب ساعت یازده پرواز داره
    خوشحالم از این بابت که در انجام کارهاش به وقت و منظم هست.‌

    خدایا مسافر عزیزم را در پناه خودت حفظ کن ......🙏🏼🙏🏼


    نوشته شده در جمعه هفدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 17:54 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • همش این بیت سعری را با خودم زمزمه میکنم:

    دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم 😭😭😭😭

    و بعد از طرفی ، تلاش ها ، خستگی ها و از همه مهتر دل خون شده ام را نگاه میکنم به خودم میگم درسته که میگن صبر کن درست میشه اما به قول هوشنگ‌ ابتهاج:
    خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری
    این صبر که من میکنم
    افشردن جان است‌‌‌‌...💔💔💔💔💔💔 و دقیقا حال الان منه

    باربد فردا جمعه ساعت یازده شب به ارمنستان سفر میکنه و بکشنبه صبح برمیگرده سفرش بیش از پنجاه ساعت طول میکشه ... به تصمیم خودش میخواد طول زمان برگشت را در فرودگاه ارمنستان شهر ایروان سپهری کنه


    سرنوشت بار دیگر باربد را مسافر ارمنستان شهر ایروان کرد.

    ‌شاید این پروسه به اون سختی و تلاطم که در من هست نباشه اما تمام وجودم دلشوره است برای چیزی که انتظارش را نداشتیم
    برای لحظه به لحظه خستگی هایی که تو این توقف سفر و انتظار قرار داشته باشه برام ناشناخته است نمیدونم چه مشکلاتی را ممکنه باهاش روبه رو بشه و
    من باهاش نیستم ... و خودش باید کل سفرش را به یه کشور دیگه مدیریت کنه

    فکر میکنم این آشوب درونم طبیعی باشه احتمالا تا بره و برگرده من بخشی از جانم میره

    متاسفانه با نهایت تلخی و بی رحمانه نتیجه تمدید اقامت هر دوی ما رد شد ......😔💔💔
    و به خاطر اون قانون مسخره که موقع درخواست اقامت باربد زیر هیجده سال بوده اون را هم رد کردند


    خلاصه چقدر تو این چند روز من و باربد اسیر دانشگاه باربد و اعتراض کردن بودیم و هرچه تلاش کردیم تا اخرین دقایق امیدوارانه کارش را پیگیری کردیم نشد که نشد ، که نشد

    من برای خودم انتظار تمدید اقامت نداشتم چون قانون امسال را میدونستم
    مسئله ام باربد بود که اینهمه تلاش کردم بالا و پایین شدم که درگیر این شرایط نشه آخرش هم شد

    حالا برای رفع مشکل اقامت باربد ، اون باید به کشوری دیگه خروج بزنه و بعد مجدد وارد ترکیه بشه و یه مهر خروج و ورود بزنه ..‌ ایران که نمیتونه به خاطر مسئله سربازی بره ، ورودش به کشور دیگه ایی باید باشه


    ماشاالله که ما هم پاس ایرانیمون گل سرسبده تمام پاس های دنیاست خیرسرمون. چهارتا کشور بیشتر بدون ویزا راهمون نمیدن در نتیجه تصمیم به این شد که به ارمنستان بره یعنی معقول ترینشون همین ارمنستان بود

    اشغال ترین و بی وجودترین، لجن ترین آفیسر بی انصافی که میتونست با پرونده این بچه براش این دردسر مسخره ورود و خروج سرش بیاره آفیسر پرونده من بود ...الهی که درد قلب من و بچه ام را لمس کنه و دقیقا بچشه


    با وجود اینکه به چه تلاشی پیداش کردم باهاش حرف زدیم دید که این بچه دانشگاه ثبت نام کرده اینهمه هم هی ما را هر روز اداره اقامت کشوندن اخرش هم ذات پستش رضایت نداد که این مشکل را برای این بچه ایجاد نکنه چون فقط به نظر و امضای این مردک بستگی داشت .
    بعضی ها بوی از انسانیت نبردند و باربد چقدر وقتی متوجه شد پشت هم با خشم و ناراحتی لعنش کرد.

    وقتی من دیدم باربد رد شده انگار یه اب داغ را از نوک سرم تا پاهام رد کردند یهو خون تمام بدنم جوش اورد

    اون روز که باربد فهمید رد شدیم اینقدر ناراحت شد تو راه که آماده شدیم تند تند به سمت دفتر دانشگاهش بریم


    گفت مامی خودت ببین کو اون خدا که اینهمه ازش میگی ؟
    کو قدرتی که تو ذهن ها ازش ساخته شده ؟
    میبینی که قدرت دست ادمهاست میتونند با خودکار و جایگاهشون تو را به هرجا میخوان بکشن
    نشونه های بودنش به من نشون بده ؟

    پس چرا کاری نمیکنه جلوی این همه ظلم نمیگیره
    اگر هم باشه ظلمش پررنگ تر از عدالتشه

    ازش بیزازم و بدم میاد ..‌.
    و با خدای خودش در افتاد هی شکوه و شکایت کرد .. کلی بهش توپید


    و من بدون دفاع و مخالفت باهاش در حالی که با تمام وجودم گریه میکردم فقط سکوت کردم و با نگاه مستاصل و درماندگی نگاهش کردم و اجازه دادم حداقل فشارهایی که روی قلبش بود را بیرون بریزه
    .... رنجیده ، خسته است متوالی توی زندگیش شاهد جورهای مختلف بوده... دوسال بیشتر پدرش ندیده ، شاید حق با اون باشه ... به من چه ربطی داره رابطه اون با خداش ... من کی هستم بگم اینو بگو اینو نگو...‌ حقی برای دخالت این رابطه ندارم

    ‌‌

    خلاصه هر دوی ما چند روز اخیرخیلی اذیت شدیم و هستیم
    به قول لیندا دوستم میخواست التیام بده گفت مریم میفهمم که چقدر تو این مدت اذیت شدی و ملالت کشیدی ولی به خاطر باربد تو گزینه ایی جز به جلو رفتن نداری و عقب گرد یعنی ویران شدن این دوسال خورده ایی خون دل خوردنت... دردت را باز بکش ولی برو رو به جلو
    درست میگفت

    با گریه بهش گفتم لیندا حس میکنم واقعا کوهی جلوم بوده من با دستم بدون هیچ ابزاری دیگه ایی دست خالی کندم و مسیرم باز کردم .... اخه یه جا نباید ادم روی خوش و لبخند این زندگی را ببینه ؟
    گاهی واقعا ادم از دست دردهای این زندگی دلش میخواد به مرگ پناه ببره ... چرا اینقدر داره به من سخت میگیره .؟... چی از جونم میخواد ؟


    چرا من در این سن در نقطه ای از زندگی هستم که به جای بغل کردن آرزوهام و سَر ، زندگی ، برای ادامه دادن باید به فکر تقلا کردن باشم ؟

    اینقدر که برای نجات دادن و کمک کردن به باربد با این همه محدودیت دارم دست و پا میزنم که از این شرایط مزخرف آسیب نخوره یادم رفته برای شخص خودم رویا داشتن چگونه است ؟
    انگار زنی که باید در درونم طنازی کنه پنهان شده و قهر کرده ... و بیشتر کسی که الان بیداره زن مبارزی هست که سرسخت و مردانه داره برای این زندگی مبارزه میکنه
    چاره ایی جز این ندارم ... اهمیت کیفیت زندگی باربد و مسئولیتی که در موردش دارم مهمترین مسئله برام هست .

    خلاصه باربد میره ارمنستان و برمیگرده بعد مجدد با سن هیجده سالگیش درخواست راندو و اقامت میده تمام مشکلات و قانون هایی اینها هم لنگ خروج و ورود این بود ... اینقدر برام بی مفهومه که فکر کردن بهش کلافه ام میکنه

    خودم هم حدود یه بیست روزی میمونم خیلی نباید طولش بدم تا یه مقدار شرایط و ثبات باربد ردیف کنم
    چون زیاده روی در موندن ممکنه باعث دیپورتی طولانی مدت بشه
    بعد از این چند روز که کارهام انجام دادم برگه خروج از اداره اقامت میگیرم جریمه این مدت موندنم را در فرودگاه پرداخت میکنم و به ایران برمیگردم و احتمالا سه ماه بعد میتونم دوباره برگردم و با ، پاسم سه ماه اینجا بمونم .
    این هم از داستان قشنگ ما که اینجوری به هم بافته شده...و گره های کور هی میخوره

    هرکاری کردم باربد این توقف دو روزه را یه هتل در ازمنستان بره قبول نکرد حتی لیندا مستقیم باهاش تماس گرفت گفت باربد من دلم میخواد از طرف خودم که اینهمه تلاش میکنی دو روز از اقامتت را تو ارمنستان هتلت را از طرف خودم رزرو کنم
    باربد تشکر کرد گفت خاله لطفا این کار را نکنید من اصلا الان تو فازش نیستم دلم میخواد توی همون محیط فرودگاه بمونم تا این ساعت ها بگذره و خارج بشم
    برام حکم سفر نداره

    چند سال پیش که ارمنستان رفته بودیم اونجا استیک گوشت خوک خورده بود و من حتی از نگاه خوردنش حالم به هم میخورد.. اما خودش عاشق تیست استیک گوشت خوک شد و همیشه میگفت کی بشه دوباره من این استیک بخورم .صبح بهش گفتم راستی حالا که هتل نمیری برو همون فود کورت استیک مورد علاقه ات بخور که اینقدر همیشه دوست داشتی

    گفت نه تو این شرایط برام خوردنش و رفتنش حس لذت بخشی نداره نمیخوام

    انگار اینها با این گیرشون باعث شدن ما حدود چهل ، پنجاه میلیون پول را توی سطل اشغال بریزم که دو تا مهر چرت توی پاس باربد بخوره و هیچ فایده خاصی هم نداره ... امیدوارم اونی که دستش تو قدرت هست هر جای دنیاست مردم گرفتار میکنه تمام این تشویش ها را هزار برابر به زندگی خودش برگرده ... به خدا که بعضی آدمها بوی از انسانیت و شرف را نبردند .

    همیشه گفتم ما از مهاجرتمون به ترکیه به اون هدفی که داریم به عنوان اقامت موقت و سکوی پرتاب هرگز پشیمان نیستم ولی کشورهایی مثل ترکیه بدتر از کشور خودمون ادم نقره داغ میکنند به نظرم کسی که قصد مهاجرت دائم داره از ایران بیاد ترکیه با مسائلی روبه رو میشه که احساس سرخوردگی شدید بهش دست میده چون تو این کشور به خاطر منفعت هاشون از روی مهاجرها لازم باشه همه جوره رد میشن و هیچ چیز دیگه ایی براشون مهم نیست .

    اون روز که بعد از پیگیری و ساعت طولانی انتظار از دانشگاه باربد بی جواب برمیگشتیم با حال سنگین توی گرما قدم هام را برمیداشتم همینجوری اشک هام مثل شیر آبی که باز کرده بودند از چشم هام بدون توقف سرازیر میشد ...


    باز با دل شکسته ام یادم افتاد ، گفتم امان از اون کسی که آتیش به زندگی ما با دل سیاهش انداخت یه ماموریت به اون مهمی به امریکا مسبب ابطالش شد چه بلاها که سر مون نیومد یه خانواده خیلی قشنگ دو سال و خورده ایی مجبور شدند از هم منفک بشن
    بهش گفتم هی انسان نما کجایی ؟ چه میکنی حتی حال امروزمون هم، مسببش تویی و بس این سوختن و کباب شدن ادامه همون آتشی هست که تو انداختی تو زندگیمون از روی حسادت ، بخل ، کینه ، هر درد بد ذاتی که توی وجودت بود ....ببین با روزگارمون چه کردی....ازت نمیگذرم هرگز

    گرچه من سعی کردم با همون تن رنجور و بیمارم دست تنها از زخم هایی که زدی به کوری چشمت جوانه بزنیم .... صبر کن ببین که تو نه تنها باعث زمین خوردن ما نشدی ما از جراحت عمیقی که بر ما زدی شکوفه میدیم ...حقیر سیاه دل هر موجود پستی با هر سمت و مقامی که هستی ننگ برتو🤬🤢🤮🤢

    و اونجا که شهریار میگ: فلک همیشه به کام یکی نمیگردد که آسیای طبیعت به نوبت است ، ای دوست

    جا داره ،همین جا از نغمه عزیزم دوست خیلی خوبم تشکر میکنم بابت لطف بی نهایتش
    دلگرمی هایی که بابت سفر باربد تو صحبتهامون برام زده ،چون تجربه سفر و اقامت های طولانی در فرودگاه داشته
    برام توضیح میداد که شرایط چگونه است کمتر درد نگرانی را بکشم
    قدردانش هستم بابت هدیه ای ارزشمندی که بابت دانشجو شدن باربد براش فرستاد و نفس کارش موجب کم شدن بار مشکلمون و خوشحالی من و باربد شد❤


    بعضی آدمها شریف بودنشون تواین حجم دلتنگی نوازشی بر ترک های است که روی قلبمون ایجاد شده ... نغمه همیشه و بارها و بارها دوستی برای من در عمل ، تو لحظه های خیلی سخت ،بسیار موثر و دلگرم کننده بوده ... فقط میتونم بگم آدمهای خوب زندگیمون بلاشک جزیی از دارایی های گرانبهای ما هستند ❤و قدردانی کردن ازشون حداقل کاری هست که ما میتونیم شایستگیشون را به یادشون بیاریم

    امروزصبح با ، باربد رفتیم یه سری هله و هوله خریدیم که داخل کوله اش بگذاره که اونجا توی فرورگاه باهاشون رفع گرسنگی کنه .‌‌‌.. لپ تابش را هم با خودش میبره که همونجا هم درس بخونه هم با تماشای سریال و بازی وقتش بگذرونه

    نگرانم پاهاش تو کفشش ورم کنه
    براش دلار گرفتم بهش دادم لیر هم باهاش هست اما نگرانم یه مسئله ایی پیش بیاد پول هاش گم بشه ، کم بشه اتفاقی نیقته بی آب و غذا بچه ام بمونه ،
    پلیس مرزی اینور یا انور بهش گیرالکی ندن
    خسته بشه خوابش ببره از پرواز برگشت جا بمونه
    میدونید که من چقدر مستقل بارش اوردم چه کارهایی را خودش به تنهاییی انجام داده اما این سفر زوری با اعصاب خوردی قبلش برام تا برگرده خیلی تجربه اش غریب و سخت هستش😭😭

    چیکار کنم با این تلاطم پی در پی و بدون توقف چالش های زندگیم نگاه می کنم :

    جایی دورتر از خودم ایستاده ام .به تماشای کسی که در من زندگی میکند ... چه بی رحمانه تنهاست و به ناچار قوی باید باشد .

    نوشته شده در جمعه هفدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 0:23 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • باربد دوشنبه صبح‌ برای تحویل نقص مدرکی که اعلام کرده بودند به اداره اقامت رفت
    اینجا الان از گرما خرما پزونه حسابی هوا گرم و شرجیه میگن آنتالیا نه ماهش جنته ، سه ماهش جهنمه ..


    باربد به شدت گرمایی در حالی که نیم پز و کلافه بود ساعت یک و نیم ظهر ، به خونه رسید
    گفت : مدرکی که بردم را پذیرش کردند ، اما کار پرونده ام تمام نشد مجدد باید با تو ، یه روز اداره اقامت بریم
    گفتم مشکل چی هست :
    گفت چون موقع درخواست من سنم زیر هیجده سال بوده و دانشگاه مدارک من را تحویل داده...امضا تو را هم میخوان
    در ضمن یه مسئله دیگه هم هست گفت برای همین موضوع سن قانونی چون مادرت قیوم تو هسن اگر به اون اقامت دادند به تو هم میدن اگر اون رد بشه تو هم رد میشی

    بعد من بهشون گفتم من چند روزه وارد هیجده سالگی شدم
    گفتند سنی که باهاش درخواست دادی مدنظره .. نه سن‌الانت

    خلاصه ناراحت و شاکی بود گفت چقدر قانون مسخره ایی هست
    تو دلم گفتم سرگرمی و بدو بدو جدیدمون هم درست شد ...
    خلاصه غذاش کشیدم ، نوشیدنی بهش دادم گذاشتم گرما از تنش بره
    به آرامی ساز اینو زدم که زمان از دست نباید بدیم همین امروز به اداره اقامت بریم تا پنج عصر باز هستند
    اولش سخت مخالفت کرد و گفت گرمم هست حوصله ندارم خلاصه خودم تو دلم یه حالی بود اما بروز ندادم باهاش شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم‌ گفتم بعدش سر راه میریم مرکز خرید میکروس همونجا شام برات میخرم و ال و بل تا قانع شد بریم

    ( جیغ و فریاد راه ننداختم که کار برای خودته و این حرفها وقتی خسته است باید درکش کنم . راهی که میشه با تفاهم رفت را چرا با جنگ و تهدید انجام بدم ولی تو در مسیر که مساعد تر بود گفتم میدونم خسته بودی ، من هم که دلم نمیخواد تو این گرما از خونه خارج بشم .. تعجیل من برای کار خودت هست که به دردسرهای بیشتر نخوریم )

    خلاصه رفتن به اداره اقامت هم دردسرهای خودش را داره چند ورودی را باید داخل اداره اقامت رد کنی تا به اتاق مورد نظر برسی
    کسی که پرونده باربد و دانشجوها پیشش بود از اداره خارج شده بود گفتند برمیگرده بیش از دوساعت نشستیم بالاخره در اخرین دقایق امد و من امضا زدم

    گفتم با این وضعیت احتمال اقامت دادن به من چون مجدد درخواست توریستی دادم خیلی ضعیفه اینجا پسرم خیلی لطمه میخوره
    گفت برید پیگیر بشید ببینید پرونده اقامتی شما دست کدوم افسر هست
    درسته باربد مسلط به زبان ترکی هستی ولی من دلم میخواست خودم صحبت میکردم و اینجا تحت فشار حرفهایی هستم که دلم میخواد بزنم ولی نمیتونم بزنم

    بعد تیغ دولبه است نمیدونی پیگیری کردن ایا به ضررت یا به نفع ات هست کافیه ادمی که داره روی پرونده ات کار میکنه یه تخته اش کم باش از یه جا دلش پر باشه قشنگ تمام خشمش روی اون پرونده خالی میکنه
    هی توی راهروی بغلی چشم چشم کردم دیدم یه اقا پشت کامپیوتر هست چهره اش سرحال و خوش برخورده به باربد گفتم بریم مشکلمون به این آقاهه بگیم


    اینجور مواقع معمولا باربد یه مقاومتی میکنه و با اصرار من راضی شد

    آقاهه پذیریشمون کرد شماره کیملیک منو در سیستم زد بعد به باربد گفت خب تو هیجده سالت شده نگران چی هستی به تو اقامتت را میدن
    باربد گفت خیر میگن سن اقدام را در نظر میگیرند من موقع درخواست دو ماه به هیجده سالگیم مونده بود
    با تعجب گفت اشتباه نمیکنی
    باربد گفت الان برای همین مشکل پیگیر هستیم
    خلاصه رفت پیش همون خانمی که کارهای پرونده باربد انجام میداد حرف زد بعد برگشت رفت پیش یه آقایی که ظاهراً افسر پرونده ما بود ماجرای باربد گفت چون باربد مکالمشون را شنیده بود به من گفت مامی داره به آقاهه میگه پرونده مادر این پسره که جریانش اینه پیش شماست

    بعد برگشت به باربد گفت تو درست میگی خیلی قانون عجیبی هست اما به هر حال شرایط اینطوریه


    بعد من پرسیدم به من به نظرتون با این شرایط اقامت میدن ؟


    گفت هیچ چیز معلوم نیست من نمیتونم چیزی بگم . اقامت توریستی که خیلی خیلی نادر و کم این روزها امکان تمدیدش هست ... در کنارش به چیزهای که در پروندتون هست و خلق و خوی افسری که آن روز پروندتون را هم چک میکنه بستگی داره ... چاره ایی جز صبر کردن ندارید

    خلاصه خسته و با حس سردرگمی از اونجا خارج شدیم طبق قولی که به باربد داده بودم باهم پیاده یک ساعت راه رفتیم تا به مرکز خرید میکروس رسیدیم میخواستم با راه رفتن استرسمون را خارج کنیم
    بعد توی میکروس دور زدیم من برای خودم یه عطر و هنذفری خریدم چون سیمش خراب شده بود باربد مام خرید
    خودتون میدونید که خرید کردن یکی از شفادهندگان حال بد خانم هاست توی استرس های که دارند

    اینقدر خسته بودیم باربد ترجیح داد شام از سر کوچه مون سفارش بدیم خونه بخوریم

    به باربد گفتم اینطور نمیشه من باید تلاشم بکنم هر طور شده با افسر پرونده حرف بزنم اگر من را رد کردند خودت میدونی که خودمون هم بکشیم چیزی تغییر نمیکنه ما در دردسرهای تازه میفتیم و پرونده ردی بعد از رد شدن دیگه ابطال شده
    من اینهمه نفس نفس و بدو بدو کردم خودم به اب و آتیش زدم که ما به دردسر عرشیا و خانواده اش نیفتیم
    الان داریم خودمون گرفتارش میشیم

    خلاصه فرداش سه شنبه با دانشگاه باربد تماس گرفتم و با رابط ثبت نام دانشجویان ایرانی صحبت کردم
    و مشکل را براش توضیح دادم ... گفت اتفاقا برای باربد به ما اداره اقامت ایمیل زده و مشکل را مطرح کرده
    گفتم من خودم پیگیر میشم اما از شما تقاضا میکنم به عنوان دانشجوی این دانشگاه که چند روز دیگه کلاسها شروع میشه اگر دانشگاه میتونه باهاشون مشکل باربد را پیگیری کنه

    گفت اوکی کاری بشه انجام میدیم ولی خودتون هم پیگیر باشید به من هم نتیجه را اطلاع بدین

    خلاصه احساس کردم اینها هیچ کاری نمیکنن خودم هستم که باید تلاشم انجام بدم و به امید کسی نباید باشم

    چهارشنبه نزدیک های ظهر کامل آماده شدیم که بریم سمت اداره اقامت ... حتی ادم نمیدونه این همه راه میره ممکنه افسر پرونده ات ، آن روز آفش باشه
    میخواستیم در را باز کنیم از خونه خارج بشیم که باربد خواست ساعت استراحت کارمندهای اونجا را چک کنه
    گفت مامی امروز روز استقلال ترکیه است اداره اقامت تعطیله خلاصه شانس اوردیم نرفتیم

    دیروز پنج شنبه صبح رفتیم با چه سختی تونستیم چند دقیقه کوتاه افسر پرونده را ببینیم
    اکثریت اخلاقشون خشک هستند و بخش مهم زندگی فعلی ما به امضا این فرد بستگی داره .. باربد شرایط براش گفت و توضیح داد چند روز دیگه کلاس درس من شروع میشه و به کارت اقامتم احتیاج دارم اون هم پاس من را گرفت نت را باز کرد برای خودش روی ورق یه یادداشت گذاشت ... ماهم ازش خداحافظی کردیم
    تو راه به باربد گفتم دیگه این نهایت تلاشی بود که از من برمی آمد
    من قبلش که قوانین اینها را نمیدانستم باز جهت احتیاط مدارک دانشجویی باربد هم در مدارک خودم گذاشتم چون مدارکمون سوا سوا بررسی میشد هر کدوم در یک بخش بود ... اما با این وضعیت قانونشون که آن آقا نمیدونست احتمالا افسر هم یه نگاه مینداخت میگفت خب پسرت دانشجوهه که هست بالای هیجده ساله اینجا میمونه تو برگرد
    من خواستم آگاه و یاداوریشون کنم که رد من باعث رد باربد میشه

    دیروز عصر تا اخر ساعت اداری چک کردیم پرونده من همون در حالت قبلی بود
    نزدیک ساعت دوازده ظهر امروز باربد گفت مامی تا چند دقیقه پیش چک کردم برای تو تغییری نکرده بود اما الان که زدم نقص مدرک برات زده و نگفته چه مدرکی سایر مدارک عنوان کرده
    خلاصه تند تند اماده شدیم رفتیم سمت اداره اقامت ببینیم چه خبره
    وارد شدیم یه فرم دیگه از اطلاعات من و چند سوال مثل هدفم از موندن در ترکیه را پرسیده بود که فرم پر و امضا کردیم
    تحویل گرفتند گفتند برید


    پرسیدیم الان نتیجه اقامت من مشخصه ؟


    گفتند .ما در این بخش اطلاع نداریم فقط از ما خواستند که این فرم را به شما بدیم پر کنید ما هم به آنها تحویل میدیم ... شما منتظر نتیجه باشید بهتون خودشون اعلام میکنند.
    از شدت گرمای ظهر که تو سرم خورده موقع رفت و برگشت حسابی سردرد شدم

    الان در مرحله ایی هستیم که انگار وضعیت اقامتمون مثل تخم مرغ شانسی هست یا داخلش پوچه یا توش یه گیفت هیجان انگیزه..‌...

    ‌‌


    گاهی وقتها آدم باید دست های خودش بوس کنه یه دست به سر خودش بکشه بگه دمت دم که اینقدر پشت هم تلخی های زندگی را چشیدی ولی با اوج دردها و خستگی ها هنوز بدون حامی به تنهایی این راه سخت را ادامه میدی .......😢❤💔❤😢

    نوشته شده در جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 16:11 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []


  • فردا صبح باربد باید ، حضوری اداره اقامت بره ، بابت بررسی درخواست پرونده اقامت دانشجویش که در سایت که هر روز چک میکنیم روز جمعه نقص مدرک زده بود گواهی تولد و سایر مدارک را خواستند
    شنبه و یکشنبه تعطیل بود دوشنبه اول هفته اینجا یعنی فردا میره

    حالا گواهی تولد که در اقامت قبلی دادیم را مجدد ببره و بپرسه منظورشون از سایر مدارک چی هست ؟ یک ماه هم فرصت داده که اگر تو این یک ماه انجام نشه کلا پرونده اقامتش طبق قانون رد میشه

    خلاصه یهو گاهی این آفیسرهای پرونده اقامتی اگر تو حال و فاز ارومشون نباشند به یه چیزهای گیر میدن و میخوان که به عقل جن هم نمیرسه چون ما مدارک را براساس ترتیب مدارکی که در سایت اقامت زده بود کامل تحویل دادیم


    البته که دانشگاه یه هزینه اضافی و زوری دلاری از ما گرفت کاری که خودمون بلد بودیم انجام بدیم را گفت ما خودمون برای دانشجوهامون اقدام می کنیم
    فعلا که با این اقدامشون و اعلام نقصی مدرک امیدوارم به خیر بگذره و نیاز به رفتن به کنسولگری ایران در استانبول یا آنکارا را نداشنه باشیم چون گاهی مدارکی را میخوان که تو فقط باید از آنجا براش اقدام کنی ...

    برای درخواست پرونده تمدید اقامتی خودم هم زده هنوز بررسی نشده ....( دستتون درد نکنه بی زحمت بررسی نکنید تا ما به کارهامون در اینجا برسیم 😬😁)


    دانشگاه باربد چون تدریسش کامل به زبان انگلیسی هست یه آزمون زبان شبیه سازی آیلتس از بچه های دانشگاه در رشته های مختلف میگیره که سطح زبانشون را تعیین کنه که اگر سطح زبانشون برای کلاسها کافی نباشه اول دوره های آموزش زبان باید بگذرونند بعد از ترم بعدی بهشون واحد ورسی میدن
    روزی که باربد شرکت کرده بود حدود شصت و خورده ایی شرکت کننده داشته فقط بیست یکی دو نفر قبول شدند و بقیه رد شدند که خوشبختانه باربد هم قبول شد ولی متاسفانه دوستش عرشیا که رشته روانشناسی آن دانشگاه است در آزمون زبانش رد شد
    باربد دیگه مستقیم سر درسهای ترم دانشگاهش میشینه

    من خوشحال شدم قبول شد هی گفتم آفرین آفرین باربد ... به بابا بگیم خوشحال بشه
    با تعجب نگام میگنه میگه وااااا چیزی نیست که به بابا بگیم این آزمون زبان معلومه که باید قبول میشدم خیلی برای من ساده بود
    خوشحالی نداره
    گفتم باشه این همه رد شدند تو قبول شدی
    گفت خب رد بشند من توانایی زبانم از این آزمون بالاتر هست
    چون الان که ترم اخر رفع اشکال و تمرین کلاسهای آیلتسش هست ... استاد زبانش سطح زبانش را در حد نمره هفت به بالا پیش بینی میکنه

    از اینکه از تشویق و ذوق من استقبال نکرد من را یاد دوران بچگیش انداخت بچه که بود گاهی یه معما یا پازلی را حل میکرد من تشویقش میکردم میدیدم عصبانی میشه و خوشش نمیاد بعد که پیگیر شدم و بررسی کردم متوجه شدم چون انجام اون کار براش خیلی ساده بوده تشویق و هیجان من براش مناسب نبوده و حس خوبی بهش نمیداده

    خلاصه از اون به بعد دقت کردم که متناسب با توانایی هاش و به جا تشویقش کنم نه که از نگاه خودم اون کار را بزرگ ببینم

    خلاصه تشویق توی پیشرفت و پیشبرد ادمها خیلی موثره اما باید دقت بشه که به جا و مناسب اون فرد انجام بشه که فرد مقابل احساس نکنه داریم انگار مسخره اش میکنیم ....

    مورد بعدی اینکه سه روز پیش باربد بعد از مدتها با دوستان ایرانیش قرار دورهمی گذاشتند خلاصه عصر کلی تیپ زد و چیتان پیتان کرد به سمت قرارش رفت

    دوره قبل که چند ماه پیش رفته بود دیر وقت حدود یازده و نیم شب برگشت شام نخورده بود وقتی امد و متوجه شدم شام نخورده جهت صحیح رفتار بهش گفتم پسرم اگر هر وقت بیرون بودی ده شب را رد کردی و کسی از خونه برای شام باهات هماهنگ نکرد رفتار صحیح اینه که شما شامت را بیرون میل کنی
    چون من مورد دیدم طرف خونه اقوام و آشنا مثلا از شهر خودش مهمان شده میره دنبال کارهاش ساعت دوازده شب هم خونه بیاد شام از صاحبخونه میخواد


    دقیقا برای خودم با نزدیکانم تجربه شده. این حرکت به نظرم خیلی زننده است ... اینجا که خونه خود باربد هست من هم همیشه یه بساطی میتونم فوزی برای شام راه بندازم اما همیشه من از این فرصت ها برای آموزشش ، از خونه خودمون شروع میکنم که یاد بگیره و رفتار براش درونی بشه

    (در ضمن شهر آنتالیا بسیار بسیار شهر امنی هست و چون توریستیه شما سه نصف شب هم در خیابان باشی مشکلی کسی را تهدید نمیکنه از این بابت دیر موقع برگشتن باربد این را میگم)

    .

    خلاصه اون شب که با دوستاش بیرون رفت حدود ساعت بیست دقیقه به یازده باهام تماس گرفت
    گفت مامی شما شام خوردی ؟
    گفتم چطور مگه ؟
    گفت من دو سه دقیقه دیگه میرسم مرغ سوخاری پاپایز اگر تو نخوردی سوخاری میگیرم باهام میخورم( یعنی به هزینه خودش )

    من متوجه شدم چرا این پیشنهاد داد به خاطر اینکه زمان شام خونه طبق تذکر دفعه قبلی گذشته بود
    منم چون توجه و ادبش را دیدم
    بهش گفتم نه من شام خوردم ممنونم اما اگر تو با ذرت مکزیکی و یه کاسه ماست و خیار اوکی هستی که میتونی بیای خونه اون هست برات میگذارم بخوری

    خلاصه رسید خونه کلی بهش خوش گذشته بود ...
    بهش ذرت های آبپز شده و ماست و خیاری که درست کرده بودم با یک مقدار نون دادم
    عذر خواهی کردم گفتم ببخشید امکانات شام چون دیر موقع است سر دستیه

    خلاصه گفت عالی هست من گرمه و این ترکیب میچسبه
    بهش هم یاد دادم اخر شب اگر ظرفی کثیف میکنه ظرف شویی تمیز هست دیگه خودش ظرفش بشوره که این را مدتهاست رعایت میکنه

    صبح که باهم صبحانه میخوردیم بهش گفنم باربد من دیشب متوجه شدم چرا با من تماس گرفتی میخواستی مرغ سوخاری بگیری
    خیلی خوشحال شدم از اینکه سری قبل این نکته دیر موقع آمدن خونه را بابت شام بهت گفته بودم توجه کردی ... خیلی عالی عزیزم احسنت بر تو پسر باوقارم .. برای همین من هم ادب شما را دیدم گفتم بیای خونه یه چیزی بخوری ...

    به نظر من بچه ها اگر از راه درست و دوستانه بهشون چیزی را یاد بدین و قبلش پایه های اعتمادی شکل گرفته باشه قطعا به حرفهای شما توجه میکنند .

    نوشته شده در دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 0:25 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • از برای باربدم‌ ❤

    گر ، هست جانی در تنم بر تو میدارم نگه

    جان شیرینم ، باربدم ، باشکوهم ، آغاز ورود به بزرگسالی و رویش هیجدهمین تولدت مبارک ، عمر مادر ...

    سوگند به قلب زلال و پر مهرت ، بوسه به چشمان زیبات که به من جان برای عبور ازجاده سخت زندگی را میده
    تو به معنای واقعی بهانه قشنگی زندگی هستی❤

    جان و جهانم برایت در مسیر زندگی رویاهای شیرین و خواستنی های دلخواهت را طلب میکنم

    هیجده ساله شدن مرحله مهمی از زندگی هر آدمیست


    امیدوارم همیشه بدونی در کنار تمام آزادی و استقلالی که پیش رو داری من و بابا تا نفس در تن داریم همیشه پناهگاه و حامی تمام لحظه هایی هستیم که تو ما را صدا میزنی ... تو بخواه ما جان فدایت کنیم .

    قلب من ، تو تنها ترین عشق بی قید و شرط زندگی من هستی . همیشه تو هر جور که باشی و خواهی بود از اعماق قلبم با تک تک سلولهام عاشقانه و جاودان دوستت خواهم داشت و بهت افتخار میکنم

    عزیزکم ، برای کشف چیزهای دلخواهی که در ذهنت دوست داری تلاش کن و با جسارت تمام با آنها روبه رو شو .. تو لیاقت بهترین ها را داری از خودت دریغ نکن


    . بدون تلاش هیچ چیزی را به کسی نمیدن بها و هزینه اش بده و بدستش بیار ..

    پسر خوبم ، خواستنی هات و ارزش هات، همیشه باید منطبق به رعایت احترام به خودت ، انسانهای دیگر ، حیوانات و طبیعت همراه باشه
    هیچ چیزی در این دنیا ارزش زیر پا گذاشتن انسانیت و رنجاندن را نداره ، هیچ موجودی پله موفقیت انسان دیگری نیست ... و تو همیشه سعی کن مسئولانه خوب ،خودت باقی بمونی .

    برای ارزش هات زندگی کن که با وجدان آسوده لحظه هات را آروم و آسوده سپری کنی

    از خطا و شکست هراسی نداشته باش به یاد بیار که همیشه برایت گفتم بزرگترین معلم های زندگی ما تجارب، شکست و خطاهایی است که انجام میدیم
    پس از این آموزش مهم میتونی یه عالمه رشد و چیزهای تازه یاد بگیری .. نه اینکه خودت را مجازات و سرزنش کنی ... پس هماهنگونه که با بقیه مهربانی با خودت و کاستی هات رافت داشته باش

    چقدر امروز با درست کردن کلیپ تولدت گریه کردم و تو منو در آغوش مهربانت نوازیدی تا آرام بگیرم

    تمام خاطرات، در سالهای باهم بودنمون مرور شد
    خوشحال بودم که همیشه با حداقل امکاناتی که در اختیارم بود تمام سعیم کردم ، که بهترین لحظه ها را برات بسازم با وجود حس رضایت و تحسین خودم بابت تلاشم و برنامه ریزیم تا به امروز
    اما باز اگر کاستی ، کوتاهی یا جایی ناخواسته باعث رنجشت شدم منو ببخش . و میخوام بدونی که فهم و توانم در آن اندازه بوده ...

    امیدوارم راهت پرنور و قلبت پر از شعف هایی بشه که دلت میخواد تجربشون کنی .

    دنیای مامی و بابا رشید شدنت مبارکمون باشه
    🎂🎂🎂🍻🥂🍸🍹🍬🍭🍭🎂🍨🍧🥰🥰🥰




    نوشته شده در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 18:29 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []


  • اگر بخواید بدونید بعد از تقاضای تمدید اقامت نتیجه چی شد ؟
    خدمتون بگم که تا همین امروز هر وقت شماره کارت اقامتمون را در سایت زدیم هم برای من و هم باربد مینوسه این پرونده هنوز بررسیش شروع نشده

    حسش دوگانه است هم خوبه هم بده
    خوبه چون تا نتیجه بیاد من میتونم اینجا قانونی حضور داشته باشم برگه تردد دارم و پلیس کاری بهم نداره

    بد هست از بابت بلاتکلیفی که نمیتونی برنامه ریزی درستی داشته باشی

    چند روز پیش ،باربد ترم آموزشگاه زبانش را برای آمادگی آزمون آیلتس با نمره خوب رد کرد و از دیروز وارد ترم اخر کلاسهاش شد که ترم اخرش هم بابت پرسش و پاسخ و رفع اشکال هست ، حدود یک ماه و نیم طول میکشه بعدش خدا بخواد باید برای امتحان دادن آزمون آیلتس خودش را آماده کنه

    من هم به تنهایی همون توالی زندگی و بالا و پایین هاش را میگذرونم و خبر جدیدی از خودم خیلی برای نوشتن ندارم

    چیزی که این روزهای اخیر ذهنم بهش درگیر و متاثر شد خبر سویساید (خودکشی) یک مادر نه ماهه باردار که ایشون رزیدنت پزشکی متخصص اطفال بود
    متاسفانه خانم دکتر جانش را ازدست داد و نوزاد پسرش را از طریق سزارین تونستند متولد کنند اما اون هم یک ساعت بعد از تولدش اکسپایر شد🥺💔😭😭

    همسر خانم دکتر متخصص روانپزشکی بودند

    به خاطر تحصیلات و شرایط بارداری و همسر روانپزشک خانم دکتر بازار قضاوت های مغزهای کوچک زنگ زده که همیشه از روی هیچ فهمی و درکی و سوادی نظر میدن بسیار گسترده و داغ بود

    کامنت ها را که در مورد ایشون در جاهای مختلف میخوندم به حدی تحت تاثیر و تاسف قرار میگرفتم که حال خودم هم دگرکون میشد دلم میخواست فریاد بکشم بگم شما با این فهم و شعور چگونه برای آزادی مدعی هستید
    اون بخش های شایعه و تهمت ها که جای خود داشت چه بسا چقدر زننده و مشمئز کننده بود .

    اول اینکه مگر ما از چند درصد درون زندگی حتی نزدیک ترین افراد زندگیمون را میدونیم ؟ که الان به خودمون اجازه بدیم با اطلاعات فوق ناقص و محدود در مورد شنیدن داستان حادثه زندگی یک فرد بگیم کار درست و غلطش چی هست ؟

    ‌‌‌‌

    چرا وقتی دانش کافی برای تحلیل کردن نداریم اصلا باید نظر بدیم ؟

    همه ماشاالله اینجور مواقع روانشناس و روانپزشک میشند وخودشون هم از یک فضای دیگه امدند و همش مشغول و شماتت و ابراز باید و نباید فرد حادثه دیده میکنند

    اولاً که طبق تحقیقات روانشناسی بزرگان که در زمینه خودکشی تحقیق کردند این بوده که تمام آدمها در زندگیشون برای یک بار هم شده به خودکشی فکر کردند . میگن حتی همون موقع که از کنار یه پل ادم رد میشه میگه اگر من الان تو این پل یا ارتفاع پرت بشم چی میشه جز دسته فکر خودکشی قرار میگیره پس سخنرانان دانشمند خودشون هم درگیر این تفکر در زندگی شدند .

    حالا اینکه یه عده چگونه میشه که اقدام به خودکشی میکنند و از این ،میون یه سری هاشون هم خودکشیشون به نتیجه میرسه ... بررسی ها و تحلیل های عمیق فردی داره .. بلاشک که حتما اون افراد از افسردگی عمیق رنج میبرند و قطعا مدتها این چالش و فکر همراهشون بوده

    یکی نوشته بود اخه من خودم مادرم ، این خانم دکتر این کار را کرده حیوان هم به خاطر بچه اش حاضر نیست این کار کنه
    نظر این خانم نتیجه وجود مغز فندقیست علت دیگری نیست زیاد نباید به چرندیات اهمیت داد گاهی دهان بعضی ها بدون مغز هم تکان میخوره

    ‌‌

    اولا ًتوی بارداری هورمونهای زنانه تغییر میکنه ،کسی چه میدونیه ، اون ادم چه حالی را داشته با خودش تجربه میکرده چه روزها و شب ها به تنهایی مانع این حادثه شده و برای خودش زمان خریده تا خودش به این نه ماه برسونه ؟

    کی خبر داره این فرد چقدر درد میکشیده که برای رهایی از درد حاضر به این کار شده ؟

    میدونید چرا حتی نزدیکان خانم دکتر هم از این اتفاق توی بهت و حیرت رفتند و همکارانش در کامنت ها از اون به عنوان یک انسان بسیار صبور و اروم و با مسئولیت یاد کردند
    بلاشک همینطور بوده ادمی که تلاش کرده و به این مقطع زندگی رسیده همیشه در کوشش بوده
    ولی اطرافیان برای فهم کم و کم سوادی همدلیشوت اجازه نمیدن ادمها خود واقعیشون را ابراز کنند

    همین ادم اگر می آمد از حال بدیش میگفت
    بهش میپریدن تو دیگه چرا ؟ تا ثابت نمیکردند اونها بدبخت ترند ولش نمیکردند
    بعد هزار برچسب بهش میزدن ، بعد میگفتند تو ادم ناشکری هستی اینجوری بخوای ناله کنی صدتا بلا ممکنه برای کفران نعمت هات سرت بیاد

    یا قوی قوی قوی باش مزخرف بهش میبستند یا بهش یه احساس گناه و سرزنش بیش از اندازه از اینکه از تو بعید بود که اینقدر ضعیف و سطحی باشی ما چه فکری در مورد تو میکردیم الان تو داری چی میگی از خودت ؟

    پس انسان دردمند ، برای اینکه دردی که از درون میکشه بیشتر نشه براش هزینه کمتری داره که احساسات دردناکش را پوش بده و در تنهایی خودش رنجش حمل کنه
    در نتیجه، زدن این نقابها و فشارهای زندگی یک جا براش لبریز میشه و یک ان دچار یه جنون آنی و جرات خاموش کردن خودش را برای ادامه زندگی میگیره

    ولی شاید اگر این فرد میتونست از حال بدیش آنگونه که است به ادمهای نزدیکش اطلاع بده و یه همدلی خوب دریافت میکرد فرصتی میشد برای درمان روانش و خودش و فرزندش نجات پیدا میکردند

    دو روز پیش برای کاری ضروری بابت اینترنتمون به مرکز خریدی که شعبه اینترنت ما آنجاست باید مراجعه میکردیم
    باور کنید بعد از مدتهای زیادی منی که همیشه عادت خروج روزانه از خونه را داشتم به مرکز خرید اون هم به این بهانه کاری با ، باربد رفتیم
    واقعا حال و توانش نداشتم برم ، ولی دل به دل باربد تو فضای مرکز خرید چرخیدم هرجاش که دوست داشت پا به پاش رفتم ... روی پله برقی چشمش به چشمم افتاد بغلم کرد بوسیدم فشارم دادگفت مامی چرا چشمات اینقدر غمگینه ، درک میکنم خیلی خسته ای ولی غمگین نباش من هم حالم گرفته میشه
    چرا ناراحتی مامی ؟😭

    من هم بغلش کردم گفتم پسرم درست میگی من هم خسته ام و هم بسیار دلتنگم واقعا این روزها از صددرصد یه ادم فکر میکنم من با یه درصدم دارم خودم را از اینور و انور میکشم . و تمام این یک درصد من به عشق تو‌ هستش که میتونه منو زمین نزنه .

    من فقط ازت یه خواهش میکنم اجازه بده که من برای بهتر کردن حالم حداقل خودم را زیاد سانسور نکنم
    نخوام حس گناه از این وضعیت داشته باشم و بخوام نقاب بزنم


    خودم خیلی متاسفم از این حالی که دارم و تو هم حس خوبی نمیگیری اما واقعیتم اینه من الان مساعد نیستم ... اما تمام تلاشم میکنم که برای خوب تر شدنم کاری کنم

    اون هم گفت باشه مامی تو راحت باش ولی بدون همیشه که من خیلی دوستت دارم

    از چشمام که پر از بغض بود و اشکی شده بود همون لحظه یه عکس گرفتم و زیرعکسم جهت آگاهی و بالا بردن سواد همدلی مخاطبان صفحه اینستام ، تجربه خودم و باربد از این مکالمه شرح دادم

    و آخرش نوشتم خواهش میکنم به ادمهای اطرافتون بابت حال بدیشون احساس شرمندگی و گناه ندین ما واقعا از نودو پنج درصد درون افراد اطلاعی نداریم ، پس بهتره قضاوتشدن نکنیم
    شاید من که روانشناسم اینو بگذارم برخی از مخاطبانم براشون عجیب باشه که منه روانشناس چرا باید الان در شهر آنتالیا و تصورات ساختگی خودشون غمگین باشم و چشمانم اینگونه اشک آلود باشه تازه این مکالمه را هم با فرزندم داشته باشم

    گرچه من یه عالمه فیدبک خوب و دردلهای زیادی از تجارب شخصی دوستان گرفتم و خوشحالم که تونستم این آگاهی را به چند نفر انتقال بدم


    حتی ممکنه به قیمت این باشه که مخاطب من فکر کنه چون من خودم هم غم تجربه میکنم پس درمانگر مناسبی نیستم چون اگر میتونستم خودم هرگز غمگین نمیبودم
    عرض کنم که از قضا من هم به قیمت یه سود مادی حاضر به داشتن همچین مراجع کوته فکر و کم دان را ندارم چون اگر ادمی در این سطح هوشی هست با این بینش کم اصلا جلسات روانشناسی براش جواب نخواهد داشت

    همیشه شما شاهد بودین تو این سالها که چقدر من در مورد خود واقعی بودن ، پذیریش هر آنچه که هستید و هسستیم ، تجربه و ابراز واقعی هر احساسی که دارید صحبت کردم و مطلب نوشتم ...

    هیچ وقت ما بدهکار کسی برای توضیح حال بد و خوبمون نیستیم هر آنچه که در درون ما اتفاق میفته خوب و بدش را ما باید تحمل کنیم و به کسی مربوط نیست که بخواد برای حال بدی شخصی دیگر احساس شرمساری و گناه ایجاد کنه .. هر ادمی در اطرافتون اینگونه رفتار کرد بدونید که باید ازش فاصله بگیرید میخواد هر نسبتی با شما داشته باشه سلامت روانی شما از نسبت های خونیتون اهمیتش خیلی بالاتر و مهم تر است

    اروین یالوم در بخشی از کتاب دروغگویی روی مبل یه نکته ارزنده ای میگه از اینکه :

    وقتی کسی میگوید حالم خوش نیست ، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست ، به دلایل متعدد ، بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون فرد ، ممکن است بسیار بزرگ باشد.
    به رسمیت شناختن " حق کم آوردن " برای دوست ، امنیت بخش ترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود ، نشان از صلح با خود دارد در عمیق ترین لایه های وجود.....


    قسمت بعدی که خیلی این خانم دکتر درد کشیده و خانواده اش به شدت و رگباری قضاوت شده بودند روانپزشک بودن همسر ایشون بود

    اول که کسی چه میدونه همسر ایشون چه رابطه ای
    چه اقداماتی و چه کارهاییی برای ایشون انجام داده ؟

    و دوم که خیلی موضوع مهمی است من برای بار صدم دارم این موضوع را اطلاع رسانی میکنم در درمانهای روانشناسی و روانپزشکی تا خود بیمار نخواد و انگیزه درمان نداشته باشه تمام روانشناسهای حاذق دنیا هم جمع بشند به تنهایی درمان بیمار امکان پذیر نیست
    حالا اون فرد بچه ، همسر ، خواهر ، برادر یا هر کس و کار نزدیک فرد متخصص روان باشه

    مثل این میمونه بری دکتر بعد باید جراحی کنی ولی بیمار نخواد وارد اتاق عمل بشه بعد همه بگند چرا بیمار خوب نشد ؟


    درمان همیشه یک تلاش متقابل است درمانگر روان اقدامات خودش انجام میده مراجع یا بیمار هم باید انگیزه و تلاش بخش درمان خودش را بخواد که همکاری کنه اگر نیاز به کمک روانشناس دارید ولی در خودتون حس تلاش برای کمک و رفع چیزهایی آزارتون میده ندارید رفتن پیش روانشناس کار بیهوده ایی هست پس پولتون دور نریزید .

    اینکه فلانی عجبا همسرش روانپزشک بود چرا این کار کرد بسیار حرف نا آگاهانه و با پوزش احمقانه است🐄🐴🐷

    حتی ما آمار خودکشی در خود روانشناسان و روانپزشکان هم داریم ... کسی که حالش خوب نیست یا مریض میشه دیگه شغلش نمیتونه که نقش دوا و درمان براش بازی کنه من قبول دارم با آگاهی شاید یه دکتر روان بهتر بتونه خودش را مدیریت کنه اما این برای زمانی است که تاب اوری هنوز کار خودش را در فرد انجام میده و بیماری افسردگی عود نکرده باشه


    اگر بیماری روان در هر کسی با هر شغلی عود کرد بینش و قضاوت اون فرد نسبت خودش ، دنیا ، آینده و آدمها تغییر میکنه

    لذا گاهی فرد بنا به دلایل ریشه ای و زیادی تمایل به همکاری به درمان نداره ممکنه به علت خشم های سرکوب شده ، به علت نفع ثانویه که از بیماری میبره به علت تصورات مسئولیت ها و توقعاتی که بعد درمان ازش دارند انگیزه و همکاری برای درمان خودش نداره
    پس هیچ وقت بار گناه و سرزنش را سمت بستگان افرادی که متخصص این حرفه هستند نبرید چون ممکنه قربانی بعدی از فشار این حرفها شخص متخصص فرد محروم باشه ...⛔⛔⛔

    اگر علت این اتفاق ، اختلافات خانوادگی باشه واقعا باید یک روز ما آدمها باید متوجه بشیم زندگی دیگران وحاشیه هاش به ما هرگز مربوط نیست حرف زدن و ورود کردن در مورد زندگی بقیه اسمش تجاوز به حریم دیگران است اگر این نسبت نازیبا را دوست نداریم باید از این کار دست بکشیم فقط ما میتونیم گاهی نکات مهمی را از تجربه های دیگران برای خودمون داشته باشیم

    در پایان میخواستم بگم تا مبتونیم مهارت و سواد همدلی را در خودمون بالا ببریم اگر یک روز کسی ناراحت است و حالش بده و آمده کنار شما بهش اینها را بگید :

    ۱- تو برای من مهمی و من هرکاری از دستم برمیاد برات انجام میدم.

    ۲- چیزی که درگیرش هستی باید خیلی سخت باشه.

    ۳- اشکالی نداره اگه حالت خوب نیست.

    ۴- کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟

    ۵- دوستت دارم (بدون اینکه بعدش از کلمه “اما و اگر” استفاده کنید).

    ‏۶- میتونیم کنارهم تو سکوت بشینیم اگر دلت میخواد.

    ۷- ممکنه الان حرفم برات غیر قابل باور باشه ولی بهت قول میدم حس تو تغییر میکنه و این حال دائمی نیست

    ۸- شاید نتونم درکت کنم که دقیقاً چه حسی داری ولی من مراقبتم و میخوام کمکت کنم. چون برای هر کسی یه تایمی حال بد اتفاق میفته تو هم مستثنی نیستی من هم تجربه حال بد را داشتم


    پی نوشت : هر گونه افکار آسیب زننده به خودتون داشتید نیاز به کمک اورژانسی و مراجعه فوری به روانشناس بالینی و یا روانپزشک دارید.چون شما باید مراقبت و درمان حرفه ایی براتون شروع بشه . اگر از نزدیکانتون علامت های مشکوک مربوط به آسیب زدن به خودشون دیدین هرگز برچسب ضعیف بودن و اینکه بی تفاوت بودن به بهانه اینکه فلانی میخواد جلب توجه کنه را نداشته باشید باید بدونید که این شخص نزدیک شما نیاز به دریافت کمک اورژانسی داره لطفا جدی بگیرید چون میتونه تاوان و هزینه سنگینی برای خانواده داشته باشه ....

    نوشته شده در چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 23:17 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • امروز وقت راندو برای اداره اقامت، جهت تمدید اقامت خودم را داشتم ...


    بالاخره همیشه چیزهایی که ما با ذهن و تصوراتمون ، از آنها میترسیم و نگرانشون، هستم از روبه رو شدن باهاش ترسناک تره ... وقتی که اتفاق میفته دیگه جنجال ها و اگه نشه اینطور و انطور میشه تمام میشه


    تو این مدت به هرحال یکی از دغدغه ها و نگرانی هام همین عدم تمدید اقامت بود .چون هنوز شرایط طوری است که بهتره کنار باربد باشم

    این چند روزه کل مدارک هام تکمیل و مرتب کردم بالاخره هر مدرکش برای خودش یه زحمت و وقت گذاشتنی داشت هوا الان اینجا خیلی گرمه و رفت آمد ادم خسته میکنه
    حساسیت و دقت من هم تو جمع اوری که جای خود دارد
    اینکه دیشب تا غروب اخرین مدرک که کارت دانشجویی باربد بود به دستم رسید و داخل پوشه مدارکم گذاشتم یه نفس نیمه راحتی کشیدم البته که از همراهی و همکاری باربد هم باید خیلی تشکر کنم
    یه جاها خوب همراهی کرده ، یه جاها بداخلاقی کرده با یمن عسل نمیشد خوردش غر زدهههه دلم میخواستم بزنم لهش کنم ...یه جاها دوتایی بهم گیر دادیم .. اون گفته این درسته من گفته نه اون درسته ...
    خلاصه با همه کم و زیادها باهم جفت و جورش کردیم .. دمش گرم پسر خوبم

    صبح زود ساعت هفت با ، باربد طبق هماهنگی قبلی سمت اداره اقامت رفتیم
    خلاصه مراحل دریافت مدارک ، پرداخت حق خاک و کارت اقامت ، انگشت نگاری را به ترتیب انجام دادیم در نهایت یه رسید گرفتیم و گفته شد تا دوماه دیگه نتیجه بهتون اطلاع داده میشه ... دیگه باید صبر کرد تو شرایطی که میشنوی اقامت توریستی کسی تمدید نمیشه ..مگر یکی دو درصد ... که ما هم تو این مدت با این جامعه کم تمدیدی روبه رو نشدیم فقط شنیدم که بوده درصد خیلی جزیی که تمدید شده

    قرار بود اول باربد درخواست اقامت بده بعد من درخواستم ثبت کنم اما شرایط طوری پیش رفت که من درخواستم دادم و فکر نمیکردم اینقدر زود به من نوبت بدن که بعد از پر شدن درخواست راندو که به کمک باربد پر کردیم پنج روز بعد یعنی امروز به ما بابت من وقت مراجعه حضوری دادند

    باربد تازه امروز درخواست راندوش را ثبت میکنه.. الان دفتر دانشگاه هستش که راندوی اقامتیش را بگیره .. تمام مدارک اقامتیش را به دانشگاه داده اما دیروز اخر وقت کارت دانشجویش آمد و امروز بعد از برگشتن از اداره اقامت سر کلاس زبان آنلاینش نشست
    همزمان من ساندویچ و نوشیدنیش درست کردم دادم میل کرد بعد کلاسش تا تموم شد به سمت دفتر دانشگاه رفت و هنوز برنگشته .... خیلی گرمایی هستش برگرده باید باحضرت نق روبه رو بشم و نازش بخرم 🥴..قابل توجه عروس خانوم👰 پسرم🤵 گرمش بود سربه سرش نگذار🤐 .. نق زد یکم صبر و تحمل یه لیوان شربت آبلیموی یخی و خنک بهش بده ... در نهایت به کارهای زشتش فکر میکنه از واکنش خوب شما نادم و بعد مهلبون ترین نتیجه اش میشه😍

    جالبه که باربد خودش برای من راندو گرفت و ثبت کرد و پیرینتش را از بیرون گرفتیم اصولا بقیه یه مبلغ میدن افراد کاربلد این کار را براشون انجام میدن

    ما هم از جهت خود کفایی و اعتماد به خود هم از جهت حفظ اطلاعات شخصیمون ترجیح دادیم خودمون انجامش بدیم هرجا کمی در پاسخ ها و متوجه شدن صحیح سوال گیر داشتیم از طریق سرچ یوتیوپ ، یک بار تماس با کارگزار بیمه مون ، دو بار تماس با ۱۵۷ شماره تماس اپراتور اداره اقامت فرم من را پرکردیم


    اما دانشگاه باربد از ما برای پر کردن فرم راندوی باربد شصت دلار پول گرفت ... دقیقا پول زور ... کاری که خودمان میتونستیم انجام بدیم اما بنا به اینکه نخواستیم تداخلی از نظر تک روی کردن در بدو ورود دانشگاه انجام بدیم ترجیج دادیم شصت دلار نازنین را تقدیمشون کنیم که برای دریافت اقامت باربد داستان ایجاد نشه ....

    این هم از رد کردن این خوان
    اینترنت خونمون دوساله بود دوماه به پایان تمدیدش مونده اون را هم رفتیم یکی از شعب فرم ها را پر کردیم مجدد سالیانه تمدیدش کردم

    خوان بعدی تمدید اجاره خونه مون در ترکیه است اون را هم رد کنم باید بگم زندگیی دیگه چی از جونم میخوای ... ها ها ها....😀👍

    نتیجه اقامت من چه رد بشه چه موافقت بشه دست من نیست الان ذهنم رها میکنم بر اساس نتیجه
    تصمیم گیری لازم را میگیرم و برنامه ریزی میکنم فعلا فقط منتظر میمونم

    دوستان پیشنهادی که دارم این است که همیشه از فرم ها و مدارک خودتون عکس با کیفیت خوب بگیرید و با تاریخ و نامگذاری یه فایل در هارد یا کامیپوترتون ذخیره کنید این کار باعث میشه شما برای جفت و جور کردن مدارکتون سردرگم و آشفته نشید هر زمان خواستید میتونید از اون مدارک پیرینت بگیرید
    کاری که همیشه انجام میدم و چقدر این روزها تو کارها بهم کمک کرد
    مثلا من امروز فیش حق خاک و کارتم و رسید دادن مدارکم را عکس گرفتم و به عنوان فایل جدید ذخیره کردم چون هر دو ممکنه جهت انجام یه سری مراحل بعدی نیاز بشه ... نبودن مدارک همیشه عواقب و دردسرهای زیادی داره و اگر نیاز باشه شما مدرک نداشته باشید به درخواست های شما هیچ رسیدگی نمیشه ...

    نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۲ ساعت 16:44 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • امروز در اولین روز کاری ترکیه رفتیم و مرحله دوم ثبت نام دانشگاه باربد را انجام دادیم و باربد دانشجو مهندسی کامپیوتر به زبان انگلیسی شد .
    راندو ( فرم درخواست اقامت دانشجویش ) را هم قرار شد بعد از آمدن کارت دانشجویی در چند روز آینده مجدد با همکاری خود ما ثبت بشه
    یه چند تا در خواست و مدارک دیگه داشتند که فردا باربد به مدرسشون و مختار محله سر میزنه و اون مدارک میگیره براشون میبره
    ما دیگه باید صبر کنیم تا نتیجه کارت اقامتش بیاد
    الان اینجا ده شب هست از یک ظهر تا نه شب بیرون دنبال کارهای آقا باربد بودم .
    چون بعد از کارهای دانشگاهش رفتیم کفش ، لباس خرید کرد .

    در این فاصله مرحله اول و دوم ثبت نام مشغول انجام و جمع اوری مدارک و کارهایی بودم که باید تهیه میکردیم خلاصه اینجا حدود نه روز بابت عید قربان تعطیلی بود اما ما همچنان مشغول و فعال بودیم

    یکی از مدارک لازمه که برای اقامتمون قبل پر کردن فرم راندو باید بخریم و درخواست بدیم اینه که باید بیمه بشیم خلاصه برای هر دوتامون آنلاین به کمک کارگزار رسمی بیمه ، بیمه مون را گرفتم .

    چون باربد برنامه ها و اهداف دیگری در ذهنش داره قرار بود ما باربد فقط به خاطر اقامت رشته کاردانی کامپیوتر بنویسیم که هم از نظر هزینه مناسب تر باشه هم اینکه باهاش فعلا کار اقامتش را انجام بدیم

    اما روزی که برای ثبت نام رفتیم مسئول و مشاوره ثبت نام که پرونده باربد دید گفت با توجه به معدل و قبولی یوس باربد در دانشگاهههای خوب ترکیه ، حیفه شما اینو داخل رشته کامیپوتر دوساله اون هم تدریس به زبان ترکی بنویسید این فقط یه دوره دوساله است مثل ایران اینجا فوق دیپلم نداره که بعدش بتونی اینو ادامه بدی
    شما وارد رشته مهندسی کامپیوتر اون هم به زبان انگلیسی بشو که هر برنامه و کاری داشته باشی این مقطع را دانشگاههای کشورهای دیگه هم به رسمیت میشناسند و خلاصه مزایای دیگری را توضیح داد و گفت با توجه به بورسیه پنجاه درصدی که شامل باربد میشه فرق دوره دوساله و مهندسی از نظر هزینه مثلا فلان قیمت میشه
    در نهایت ما قانع شدیم که باربد رشته مهندسی فعلا ورود و ثبت نام کنه که رزومه بهتری براش بشه

    اگر شما یه روز فکر کردید بعد از اتمام تحصیلاتتون دیگه از درس و استرس هاش فارغ شدین با داشتن بچه بگم به همین خیال باش ... ارههههه ...🙃🥴🤓
    ... شما اگر مدل من باشید مجدد با بچه یا بچه هاتون در حد زایمان در گیر ورود به دانشگاه و فشارهاش میشید ... من کم مونده سر به بیابان بزارم . باز زمین تا آسمون فرق است تو کشور خودت باشی یا تو یه کشور دیگه بخوای کارها را جفت و جور کنی تازه این ورود و مرحله اولشه اخه هی تو دل مراحل باز کلی مراحل دیگه هست که به ترتیب باید انجام بشه .
    حتی میتونم بگم سخت تر از دوران تحصیلات خودتون هست چون مسئولیتتون سنگین تر هست بعد بعضی از ادم ها در نقش مادر و پدری میخوان از شیره جونشون برای بچه هاشون بگذارند هر چه حتی برای خودشونومحدود بوده ، برای بچه هاشون فراهم کنند البته باید مراقب باشیم که اونها قرار نیست رویاههای ناتمام ما را برای ما به سرانجام برسونند اونها قراره بر اساس توانایی هاشون برای رویاههای خودشون تلاش کنند اگر مرز این را مراقب نباشیم بهشون آسیب میزنیم و از آنها ادمهای کمال طلب افراطی و نارضایی میسازیم
    باید یادشون بدیم خودشون را بپذیرند و بین توانایی و خواسته هاشون توازان برقرار کنند
    به من بود دلم میخواست باربد رشته دیگه بره ولی مهم اینه که اون این رشته را میخواست و خواست اون قطعا مهم بود ‌..... همینکه امروز خوشحالی و رضایتش میدیدم برای من از همه چیز بود

    وقتی میدیدم با یکی دیگه از مسئولین دانشگاه به روان و مسلط انگلیسی صحبت میکنه‌

    از انور صبح با مسئول مختار محله که دوباره فردا باید بره ترکی را راحت صبحت میکرد و شرایطش را توضیح داد که بتونه برگه ثبت نفوس بگیره

    ممکنه بگید دیگه الان اکثر بچه ها این مهارت ها را دارند اینکه اینقور ذوق کردن نداره

    دقیقا برای من کلی ذوق داره چون هر کدام از این توانایی ها موجبات دلگرمی و خوشحالی هست چون میدانم بالاخره این توانایی ها یک جا مثل یک حامی به کمکش میان و براش امتیاز خوبی خواهد بود

    ما باید تمرین کنیم توانایی های خودمون و بچه هامون را نادیده نگیرم و کوچک نسازیم . مرتب چشممون به موفقیت های بقیه نباشه روی خودمون متمرکز باشیم

    ‌❤😘😘

    یکم غرغر کنیم از ازدواج و بچه دار شدن
    این ازدواج و والد شدن هر دو نقش عجیبیه یه دنیا دردسر و مسئولیت داره اما ادم باز از گذشتگان درس نمیگیره ازدواج میکنه زاد و ولد میکنه چون یه جورهایی اگر انتخابت‌معقول باشه و خودت را هم خوب شناخته باشی و واقع نگر باشی متوجه رنجش هستی اما رنجش برات یه جورهایی مقدس و شیرینه


    نزدیک خونه بودیم باربد گفت مامی مامی وای اون بچه گربههه را نگاه کن گفتم نمیخوام😐

    تعجب گفتم چرا؟🤔 چون همیشه گربه ها و سگ‌ها مخصوصا نی نی ها را میبینیم کلی براشون غش و ضعف میریم

    با مدل شوخی گفتم اینقدر خسته ام الان حالممم از هر چی بچه است بهم میخوره حتی گربه اش😬🤭🥴
    بعد دوتامون باهم غش غش خندیدم رفتیم با گربه نی نی و مامانیش یکم بازی کردیم😺😺

    یه دو هفته دیگه هم باید راندوی اقامت خودم ثبت و درخواست بدم خلاصه فعلا مشغول و پر کار هستیم تا بعد ببینیم چی پیش خواهد آمد ..‌ چون بعد از اقامت هم ماجرای تمدید اجاره و... داریم ترجیج میدم فعلا به آنها فکر نکنم روی پله ای که هستم فعلا متمرکز باشم تا ماجراهای بعدی

    دوستان من قبلا هم بهتون پیشنهاد دادم مثل من در دفترتون برنامه هاتون را مرتب بنویسید ، الویت بندی کنید و هر مرحله روی سه تا الویت مهم و مرتبط، پیش روتون متمرکز باشید این نوشتن هم به کارتون نظم قشنگی میده ، شلوغی ذهنتون را کاهش میده و هم سطح استرستون خیلی زیاد کم میکنم

    باور کنید من حتی نونی هم که امروز در خریدم تو لیست کارهای امروزم نوشتم یعنی همیشه برنامه های روزانه ام را از شب قبل جز به جز نوشته میشه
    در کنار نوشتن برنامه کلی و ماهیانه من هر روز برنامه ریزی نوشتن کارهای روزم را با جزییات و محدوده زمانی مینویسیم یعنی اگر این کار را نکنم هم سردرگم و گیج میشم قطعا تو این حجم مسئولیت شلخته و ناموفق میشم ... پس بنویسید اگر خواهان مدیریت خوب زندگی و برنامه هاتون هستید ... دفتر مخصوص این کار و چند رنگ خودکار هم داشته باشید .....

    روزگارتون رنگی رنگی و باب دلتون سازش را بنوازه🙏🏼❤🌹

    ‌‌

    نوشته شده در سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲ ساعت 22:42 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • منتظرم باربد کلاس زبانش تمام باشه حاضر بشیم و باهم بریم مرحله دوم ثبت نام دانشگاهش انجام بدیم بعد که انجام شد براتون جزییاتش مینویسم

    من هر روز علاوه بر تکنیک های که برای کاهش اضطراب و استرس که میدونم روی خودم پیاده میکنم از دمنوش های آرامبخش و گلاب پاشیدن به صورتم ( کلا این روزها بوی حرم میدم ، 😬) ، کمی پیاده روی اطراف خونمون زیاد حوصله و وقت خروج از محدوده ام را ندارم ، غروب شنیدن کمی موزیک موقعی که توی بالکن میشینم ، انجام گیم مورد علاقه ام درگوشیم ... در لابه لای کارهام کوتاه انجام میدم که تاب بیارم و از پا نیفتم

    بعد شب که میخوام بخوابم دقیقا تو همون حال له بودنم بلا استثنا هر شب ا از خودم میپرسم مریم این همه دردسری که برای خودت درست کردی آیا ارزشش داشت ؟ بعد یادم میاد به چیزهای که باربد به دست اورده و باعث ساختن بیشترش شد ، مسائل منفی دیگه ایی که ممکن بود تو ایران تجربه کنه مثل برگشت صدای کوه تو مغزم میگه اره داشت داشت داشت داش داش ششششششششش ش ش ش ش


    میگم افرین دختر خوب ، دمت گرم حالا بخواب 😊🥱

    چند روز پیش حسن میون نق نق های خستگیش بهم‌ گفت
    یه روزهای از خستگی میشم مثل ادمی که در حال مرگه به زور نگه داشتنش ، زندگیم رنگی نداره

    ما خواستیم کاری برای باربد بکنیم اما خودمون این وسط داغون شدیم حالا فرض کن باربد هم ان شاالله به اون راهی که خودش و ما خواستیم رفت و من و تو هم در کنار هم قرار گرفتیم اینقدر دیگه زخمی و خسته ایم که دیگه اون ادم قبل هرگز نمیشیم

    بهش گفتم .... خب قرار نیست ادم قبل باشیم . حرفت کاملا درک میکنم اما همیشه ادم تو فشار پر از حس های متعارض و افکار متناقض میشه ، به راهی که آمده شک میکنه خواسته های باارزش بهاش سنگینه اینو همه میدونند .. هم اینکه من و تو حس کنیم در مورد فرزندمون مسئولیتمون را درست به جا انجام دادیم .کمکش کردیم مفیدتر و بهتر در راهش موفق بشه این حس میتونه یه وجدان رضایتمند بهمون بده چی از این بهتر .... مگه زندگی فقط یه توالی تکراری نیست روبه رو کردن خودمون با این چالش ها و تلاش کردن برای خواسته های اختصاصی بابت اینکه مفید تر زندگی کنیم کیفیت ما را متمایز میکنه


    پس حواست باشه فریب ذهنت نخوری تو بیشتر از من همیشه این راه را برای باربد میخواستی اما چون خسته میشی نکات درد و منفی ها برات بالا میزنه و تو دچار حس سرخوردگی و پشیمانی میشی ... البته هم من هم یه روزها دقیقا به حال تو دچار میشم ولی با روبه رو شدن با دست آوردها خودم تو سطح واقعیت میارم .. والا خودت بهتر میدونی شرایط برای هر دوی ما سخته ، اما قطعا چالش ها و ریسک ها روبه رو شدنها برای من که جابه جا شدم خیلی خیلی سخت تره تازه فقط میشنوی ...نبودی که ببینی چه بهم گذشت ... طوری که گاهی حس میکنم دیگه در حال تمام شدنم و فکر میکنم فردا با این توانم دیگه نتونم از جام بلند بشم ... فرداش که میاد باز من ،پوست کلفت تر از قبل از جام بلند میشم و دوباره ادامه میدم .....

    پی نوشت : دوستان گرچه شرایط و موقعیت هر ادمی منحصر به خودشه و نسخه زندگی کسی دیگه را نمیشه برای کسی دیگه پیچید چون سختی و راحتی مسیر هر کس به عوامل زیادی بستگی داره مثلا ادمها در داشتن امکانات و ابزار برابر نیستند پس حتی در هدف های مشترک این امکانات مسیر را متفاوت میکنه اما من حس هامون را در این تجربه زندگیمون و تجارب دیگه ام صادقانه مینوسم که اگر کسی هدف مشترکی داشت بتونه یه نگاهی به چالش های احتمالی بندازه و بهتر تصمیم بگیره .. در واقع این نوشتارها جنبه اه و ناله نداره روایت بخشی از زندگی و احساس های که همراهش است و میتونه گوشه چشمی بابت تجربه بقیه بشه ...





    نوشته شده در سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲ ساعت 13:41 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • الان تو این فرصتی که دارم براتون مینویسم ، شرایطم را مثل میدان جنگ و مبارزه ایی در نظر بگیرید که سربازش آمده از بابت خستگیش و دلخوشیی مقدار کوچکی از دستاوردش یه گوشه ایی با همون لباس رزم برای جسمش و روحش اندکی پهن زمین بشه و کلاهش روی صورتش کشیده در حالی که به دیوار تیکه داده ، سایه بگیره ، اما خیلی زود دوباره باید برای ادامه مبارزه به میدون جنگش برگرده

    همیشه من برای زندگی واژه صلح و آشتی را استفاده میکنم مخالف استفاده از واژه هایی هستم که ،داخلش باری از خشونت و التهاب داشته باشه ..

    اما صبح که چشمام را باز کردم واقعا تشبیه این سرباز در جنگ را برای شرایط فعلیم تونستم مصداق کنم


    شرایط و مانع هایی که پیش آمده باید براش هر طور شده هر چنگی بزنم که باربد سرخورده نشه بتونه از این مانع های سفت و لجوج عبور کنه
    به معنای واقعی من دارم مانعی که مثل کوه هست را بدون وسیله با چنگ های های دو تا دست هام ،میکَنم

    مدلم اینطوریه که باید برای خواسته ها و اهدافم همه تلاشم را تا جایی که میتونم بکنم که اگر نشد مقابل وجدانم آسوده باشم و بگم من سهم خودم را انجام دادم ..
    یه وقتها این سرسختی به قیمت پوست کندنم تمام میشه ولی انگار اینجوری حس رضایتم بهتر هست

    حالا فکر کنید، وقتی که بحث باربد این وسط باشه انگیزه و نیروی این سرسختی و مبارزه در من چند برابر میشه

    گاهی تو این دست تنهایی شبیه ادمی میشم که هی زمین میخوره ولی حاضر نمیشه سر جاش پهن بشه هر طور شده برای که جا نمونه با همون حالت تلو تلو قدم به قدم سرپا میشه تا بتونه مسیرش را ادامه بده

    واقعا از ته قلبم ، دلم میخواست مثل گذشته دلنوشته هام اینجا روزانه یا حداقل یک روز درمیون ثبت میکردم اما در موقعیت و تایمی از زندگیم هستم که میدونم حتی خیلی وقته از خودم خبر ندارم و یه جاها بی رحمانه خودم را برای انتخاب یک سری الویت های خانوادگی و بحرانی که در آن هستیم جا گذاشتم و نادیده گرفتم

    اینقدر به این مریمه بدهکارم که نمیدونم اگر یک روز این آتیش را خاموش کردم چطوری تو آینه برم در چشمهاش نگاه کنم .....😭💔💔💔

    باز یه پاردوکسه که داخلش هستم میدونم که باید از خودم بهتر مراقبت میکردم ، میدونم که خیلی فراتر از توانم سختگیرانه از خودم کار کشیدم .. اما از طرفی با ذهن منطقیم میدونم که الویت بندی ها را بر اساس شرایطم الان درست انتخاب کردم چون اینقدر همه چیز در هم تنیده و پیچیده است فرصتی به توجه و مراقبت از خودم نبود اگر مراقبت میکردم این وسط دو نفر دیگه ممکن بود به فنا برند و سرخورده بشند من کل در نظر گرفتم ، چون من الان یه خانواده ام مادرم ، همسرم و زندگی من تنها نیست بلکه زندگی ماست ... پس فعلا باید برای بقا و نجات این سه نفر به سهم خودم تلاش بی نهایت کنم .... در روزگار سختی هستم

    در این وسط مسائل و عروسی های خودمون موضوع تمدید اقامتون به لطف تغییرات دم به دقیقه قوانین ترکیه قوز بالا قوزش شده ...خودمون کم دردسر داشتیم که این هم معضل این روزهامون شده

    تمدید اقامت خانواده عرشیا دوست باربد از ما زودتر بود تمام نگرانی مامان عرشیا که با من صحبت میکرد این بود که مطمئنه که به عرشیا اقامت میدن اما دوست داره خودش و شوهرش هم کنار عرشیا باشند و تمام امیدش به تغییر قوانین اقامتی بود.


    چهار روز پیش تماس گرفت گفت خبر خوبی ندارم جواب اقامتمون بر خلاف انتظارمون خیلی زود بهمون دادند هر سه نفرمون را ریجکت کردند و گفتند باید برگه ریجکتی تون را بیان امضا بزنید و تحویل بگیرید و ظرف ده روز بعد از تحویل برگه ریجکتی از ترکیه خارج بشید ...
    ( اینجا الان اقامت را یا ملکی یا دانشجویی میدن)

    من تعجب کردم گفتم پرونده ارشیا به این خوبی بچه حدود هفده تا یوس شرکت کرده نمره های عالی گرفته این همه تلاش داشته ... انگار آفیسر اصلا پرونده این را باز نکرده حوصله نداشته اون لحظه یه کاره برای سه تاتون ریجکتی را رد کرده

    گفت دقیقا همینی که میگی

    واقعا متاسفم کشورهای اینجوری مثل ایران خیلی قدر و ارزش بچه هایی که مثل گوهر نایاب هستند را نمیدونه انوقت کشورهای پیشرفته چقدر روی ادمهای بااستعداد سرمایه گذاری میکنه حتی آنها را گاهی پیدا میکنه و در کشورهای خودشون با پیشنهادی خوب پذیرا میشه که در آینده در کشورشون ازشون استفاده کنه

    ارشیا به خاطر وابستگی خیلی زیادی که به خانواده اش داره قصدش اینه در ترکیه باشه کنار یا نزدیک خانواده اش باشه یعنی ترکیه براش مقصد است

    هم باربد و هم ارشیا در نمره های یوس های دانشگاهاشون سطح نمره را اوردند اما چون هنوز دانشگاه پذیرش را شروع نکرده ، فقط قبولی را اعلام کرده . اداره اقامت اینها را لحاظ نمیکنه میگه برای اقامت دانشجویی باید کامل در دانشگاه ثبت نام بشید

    و تو حالا هرچی هم از مشکلات و محدودیت هات بگی میگه به ما ربطی نداره

    خلاصه بندگان خدا خانواده عرشیا این چند روز اینقدر اینها برو و بیا کردند ،وکیل گرفتندو چقدر هزینه کردند در آخر طبق قوانین چون عرشیا ریجکت شده باید سه ماه از کشور ترکیه خارج بشه بعد برگرده مجدد ثبت نام دانشگاه و اقامت دانشجویی بگیره

    دردسر بعدی چون پسر هست اگر برگرده ایران به خاطر سربازی اجازه خروج بهش نمیدن باید به کشوری دیگه بره سه ماه بمونه و تنها جایی که میتونه سه ماه اقامت داشته باشه ارمنستان هست .
    خلاصه دردسرها و هزینه های جور وا جور در انتظارشونه

    تازه هم سه هفته پیش درگیر تمدید اجاره خونشون بودند چقدر صاحبخونشون اذیتشون کرد و تو یه موقعیتی قرارشون داد مجبور شدند کرایه یک سالشون را پیشاپیش بدن
    ( چیزی که دو ماه دیگه در انتظار ما هست ولی امید است صاحبخونه ما رحم داشته باشه )

    خلاصه فکر نکنید امثال ما تو آنتالیا که به هدف های اینجوری امدیم درگیر خوش گذرونی و عشق و حال هستیم . هیچ از این خبرها نیست
    صفا سیتی برای قشر دیگریست ... من چندین ماهه رنگ ساحل یا خیابان مرکزی شهر را ندیدم

    حالا در نظر بگیرید ، باز شرایط عرشیا اینها از ما ، صد برابر بهتر است هم از نظر اقتصادی هم اینکه ، همه خانواده باهم هستند ماشین خوب دارند مرتب کارهاشون با وکیل انجام میدن کوچترین فرم ها ومدارکشون وکیل پر و ارسال میکنه
    خیلی آپشن های دیگه که ما نداریم تازه با همه اینها چقدر راضیه جون مامان عرشیا که بهش حتما حق هم میدم از این شرایط گریه میکرد و ارشیا دچار دردهای عصبی معده شده بود

    حالا شما فکر کنید و من با حداقل ترین امکانات ،صفر تا صد کارها را باید هی خودم تحقیق کنم هزار مدل بالا پایین بشم بعد خودم بدون کمکی در نهایت همه را انجام بدم که بتونم شرایط و هزینه ها را مدیریت کنم یعنی هی از خودم مایه بگذارم ..

    حسن نه تنها از نزدیک نمیتونه باشه و به من کمک بکنه از دور هم کاری از دستش برنمیاد مضاف به اینکه خودش هم تو شرایط بسیار خاص و پیچیده ایی است که خیلی شکننده و آسیب پذیر شده

    ‌‌

    و روبه روی هر دوی ما تارنمای یه آینده ایی است که فکرشم نمیکردیم که ما تو این سن و سالمون تو موقعیتی قرار بگیریم درگیر مشکلاتی بشیم که مجبور بشیم از صفر شروع کنیم و این صفری که بهتون میگم پشت هر دوی ما را به شدت میلرزونه

    ممکنه بگید چرا صفر ؟


    حسن در شرایطی قرار گرفت مثل زنی که توسط شوهرش شکنجه میشه هیچی تو دست و بالش نیست ولی برای نجات جانش و روانش میگه مهرم حال جانم آزاد .....اون هم راهی جز این با ضحاک های زمانه را نداشت

    واقعیت با وجود اینکه ته دلم از حسن یه سری رنجش ها و انتقادهای ازش برام هست اما اون مردی بود که روزهای سخت بیماریم کنارم بود چقدر غصه دارم شد درسته من زنی نبودم خودم سرش اوار کنم اما هر چه بود با هم تا اخرش را گذروندیم

    .. من نمیتونم این روزهای تنگش که کمر هر دومون را شکستند تنهاش بزارم به هرحال اگر قرار بر سوختن و ساختن هست باید باهام بسوزیم و بسازیم .( زندگی فقط مال اون یا من نیست چه خوبش چه بدش سهم ماست )

    من الان بیشترین تمرکزم روی باربد گذاشتم که کمک کنم ،اون حداقل ترین آسیب از شرایط فعلی بخوره و بتونم در جایگاه امنی مستقرش کنم ...

    باورتون میشه حتی فرصت سوگواری برای اتفاقات پیش آمده را پیدا نکردم میگم الان وقت مبارزه است و جلو رفتنه ،غصه خوردن زمانم را هدر میده ... خیلی تو آینده و شرایط ناامن فعلی نمیگردم

    واقعا نمیدونم آیا میتونم آنچه که دلم میخواد و طلب دارم را به نتیجه برسونم ؟
    اگر خدای نکرده نشد ولی میدونم من تمام تلاشم کردم

    دیشب مادرم که تماس گرفت و رنگ و حالم تصویری دید گفت چرا به روز خودت داری اینجوری میاری باربد میخواد برای تو اخرش چیکار کنه اینقدر خودت داری براش به اب و آتیش میدی ؟

    گفتم مامان مسئله اینجاست که من هرگز این سوال از خودم نمیپرسم .
    من میگم من باید برای آسایش بچه ام هرکاری از دستم برمیاد بکنم خود این بخش بزرگی از معنای زندگی منه چرا باید فکر کنم اون قرار ته اینها برای من کاری کنه ؟ هیچ کاری قرار نیست بکنه من انتظاری ندارم

    حالا ما در این فرصت کوتاه تمدید اقامتمون تنها یک راه جلوی پامون است که اتفاق ریجکتی که برای ارشیا افتاد برای باربد پیش نیاد .

    اون هم اینکه آنتالیا فقط یک دانشگاه خصوصی داره که ما نخوایم درگیر جابه جایی و شهر به شهر بشیم چون دوباره مجبوریم در شهر دیگه خونه کرایه کنیم
    و خود این یه پروسه پرهزینه است ، اصلا زمان به ما این اجازه را به ما نمیده .
    چون برای اقامت دانشجویی در یک شهر دیگه اول باید یه خونه کرایه کنی و این جزیی از شرایطه ... خلاصه به هر عنوانی از مهاجرها میخوان هزینه دربیارن

    میخدام باربد یکی از رشته های کاردانی دانشگاه خصوصی آنتالیا بنویسم هزینه دانشگاه به دلار هست و خیلی بالاست

    برای همین ما دست روی رشته های کاردانی گذاشتیم قیمت های لیسانسش دوبرابره
    با ثبت نام دانشگاه بتونیم برای باربد اقامت و زمان بخریم در کنارش هم به هرحال یه چیزی را هم آموزش میبینه
    تا باربد تو این فاصله باربد خودش را برای موقعیت و هدفی که در ذهنش است برسونه یعنی این دانشگاه محل تحصیل اصلی باربد نیست .فقط بهانه ایی برای اقامتش خواهد بود

    حالا ترکیه مثل اب خوردن همیشه پروسه تمدیدش به راه بود یک سال اینجوری شانس ما این داستانها را وضع کرده .

    خلاصه من این چند روزه وارد عمل شدم با رابط های دانشگاه ارتباط گرفتم مدارک باربد براشون ارسال کردم و امروز پنج شنبه در دفتر مرکزشون ساعت دو وقت ملاقات باهاشون داریم چون باربد تا ساعت یک کلاس آنلاین زبان داره

    دانشگاه خصوصی میدونید پول نباشه سلام هم بهتون نمیدن برای موضوعی که اصلا آمادگیش تو این شرایط نداشتم یعنی من از پریروز چه کارها و راههایی را رفتم بخوام بگن خودش کتاب میشه که بتونم مبلغی را تو حسابم بگذارم که به عنوان پیش ثبت نام بهشون بدم که استارت کارهاش بزنند

    باربد چون دیپلمش جز شاگردای الف بوده و سطح قبولی نمر یوس دانشگاه معروف Ege ازمیر را اورده یه تخفیفی برای بورسیه دانشگاه بهش میدن ولی بازهم با اون تخفیف چون هزینه دلاری هست خیلی برای ما زیاد میشه اما واقعا چاره ایی نیست اگر من این راه و لینک براش پیش نرم میدونم لطمه زیادی میخوره ...

    چون شرایط زندگی ما طبق برنامه ریزی پیش نرفت پدرش دچار شکست کاری و مالی زیادی شد نه تنها موقعیت حمایت کردن فعلی باربد را الان دیگه نداره خودمون هم دچار ضررهای خیلی زیادی شدیم ..
    راحت بگم اینجوری سرمون اوردند با زندگیمون مثل یک اسباب بازی ، بازی کردند

    به هرحال همیشه من خودم گفتم این زندگی هیچ وقت برای ما گارانتی از برنامه های خوشی که در پیش رومون هست را نداره گاهی ما را یهو از عرش به فرش میندازه و ما هم بر اساس شرایطمون چاره ایی جز ادامه دادن نداریم

    دیشب ساعت ده شب ،اخرین بخش پولی که باید در حسابم می آمد واریز شد با اون حال بسیار خستگی که دیگه نا، نداشتم از بس از صبح دویده بودم و تنش بهم وارد شده بود

    یه چای برای خودم و باربد ریختم تنها رفتم توی بالکن نشستم و چایم تو اون سکوت کم نور با بوی گل های شب بوی حیاط بخورم یکم بلکه به کله ام هوا بخوره

    یهو باربد امد از پشت بغلم کرد سرم را را بوسید گفت مامی خسته نباشی خیلی تلاش کردی چقدر اذیت شدی اخرش موفق به جمع و جور کردن پولی که مدنظرت بود شدی

    گفتم اره عزیزم درسته این پول فقط پیش پرداخته که بتونند کارمون را هم انجام بدن ازشون فرصت میگیرم بقیه را هم جور میکنم پرداخت میکنیم تو نگران نباش من همه تلاشم میکنم این خستگی ارزشش را داره ...

    قرار بود برای ما همه چیز تو این روزها با شرایط بابا طوری پیش بره که به آسودگی بگذره ولی نگذاشتن ، ظلم کردند ، حقمون را پایمال کردند ....

    ولی مهم اینه که ما هنوز داریم با این همه درد و زخم های که بهمون زدند ادامه میدیم و کم نمیاریم بقیه اش هم تا جایی که بتونیم درست میکنیم تو فقط با انگیزه بیشتر به راهت ادامه بده که من بتونم بیشتر نیرو بگیرم و برات تلاش کنم ..

    حالا مدارک آماده کردیم فردا میریم ببینیم چی میشه یه بخشیش دست ماست توکل به خدا

    مامانم ، از زمانی که بیمارشدم و بحرانهایی بعدی که تو زندگی برام پیش آمده تازه بیست درصدشون را نصف و نیمه خبر داره مرتب و بسیار روی مخی هی میگه تو زندگیت چشم کردند اینقدر میگه که من میخوام بالا بیارم هی میگم مامان این حرفها را ول کن

    میگه تو مثل شیر بودی ما همه جا پز تو را میدادیم
    میگم مامان این داستان را تمامش کن الان دیگه که چیزی نیست کسی بخواد حسرتش را بخوره که بخواد به قول تو چشم بزنه ... من موندم یه کوه مشکلات که سرم آوار شده .. دیگه داستان چشم زدن تو زندگی من ، توهم هستش

    آن روز که ماجراهایی اقامت و یه دو درصد اونم در حد حدس متوجه مشکل فعلیمون شد گفت یعنی چه چرا اینقدر تو بد میاری انگار تو را نفرین کردند
    گفتم واااا چه حرفیه میزنی اصلا چرا این فکر را میکنی نفرین از کجات اوردی ؟
    مگه نفرین ناحق میتونه دامن کسی را بگیره ؟
    گفت نه نه نه حواسم نبود منظورم همون چشم کردند غیر از این نیست مگه میشه یه زندگی اینقدر سنگ هی جلوش بیفته .

    گوشی را که قطع کردم با وجودی که حرف مامان خیلی برام از روی بی فکری و چرت و پرت بود ولی با خودم فکر کردم واقعا من و حسن تو این دنیا منش و مراممون جز مهربونی هیچ چیز دیگری نبوده فقط من مدلم طوری هست زیر بار حرف زور نمیرم

    کسانی بدخواه و بد سیرت پشت پرده پیدا شدند که باعث لطمه زدن به زندگی ما شدند و حقمون را ناجور خوردند ... اون که واضح است

    اما واقعا کسی هم پیدا میشه ما را نفرین کنه ؟ اگر هست همچین آدمی واقعا چرا ، باید بشینه برای سیاه بخت شدن ما دست به دعا بشه ؟

    دلم میخواد فکر کنم این مزخرف ترین فکری هست که از ذهن مامانم به خاطر منفی نگری های که داره عبور کرده و مثل همیشه حرفی از روی بی فکری زده......

    پی نوشت : باز هم یاداوری کنم اگر مخاطبان اینستام میبینند خیلی قسمت های شخصی زندگیم به اشتراک نمیگذارم و بیشتر یه مدل دیگه اعلام حضور میکنم من نه بلدم نه حال میکنم انطوری که نیستم تصویر غیر واقعی از خودم برای انرژی دادن به مخاطبم نشون بدم .
    و اینکه اینجا زود به زود نمینویسم یه دلیلش را در اول متن توضیح دادم دلیل دیگرش اینه که من الان چیز هیجان انگیز یا اتفاق خوشی را برای بازگو کردن ندارم ترجیح میدم تا جایی که ممکنه حس و حالم چون پیچیدگی داره را عمومی به شما منتقل نکنم
    خیلی تو خلوت با خودم میگذرونمش

    این را هم حتما بگم که البته خیلی خوشحالم که باز هم با همه این هیاهوی زندگیم اما مشاوره هام به طور عالی و رضایت بخش پیش میره و من چقدر این قسمت زندگیم دوست دارم هم قشنگه و هم معنویه اونجایی که رنج مخاطبم کم میکنم و کمک میکنم جلوی هزینه های بسیا سنگین عواقب مشکلش را بگیرم .. همین مورد تو این شرایطم حس مفید و باارزش بودن را در من زنده نگه میداره... برای همتون از ته دلم کاری کخ دوست دارید را طلب میکنم .

    دوستتون دارم مراقب خودتون باشید .









    نوشته شده در پنجشنبه یکم تیر ۱۴۰۲ ساعت 13:31 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • بدون نگاه وظیفه ایی ، چندوقتیه که تقریبا یک روز درمیون باربد صبحانه را صفر تا صد آماده میکنه و با هم میخوریم ... مخصوصا آن روزهایی که من برای بلند شدن از جام حالم سنگینه و انگار جونی برای بلند شدن ندارم


    احتمالا اون هم ازصورت کم انرژی و تن صرام متوجه میشه میاد یکم شونه هام ماساژ میده تا کوفتگیم در بره اب جوش برای چای میزاره و بعد میپرسه چی میخوری؟


    من هم میگم زحمتت میشه ولی راستش تو دلم میگم اخ جون چی از این بهتر تو این حال پنجری صبحانه ام مهیا بشه
    بعد صبحانه را پییشنهاد میدم
    گاهی ، نیمرو ، کره و عسل ، پنیر ، شکلات صبحانه


    روی سینی و ملزومات صبحانه را میچینه میپره مثل فرفره نان داغ میگیره .. برمیگرده آب جوش امده ، چای و نیمرو را درست میکنه میزاره توی سینی توی تخت میاره باهم میخوریم


    از مریم به عروس آینده الان دیگه تو این وعده غذایی فول و بی نقصه ...😍
    (عروش قشنگم حالشو ببر ولی هر دوتون تعادل حفظ کنید وقتی یکی در خونه مسئولیتی را انجام میده وظیفه نشه ...تقسیم کار و منصفانه توی مدیریت مسئولیت ها ... باعث همدلی و حس مثبت در برقراری رابطه سالم میشه درسته مادر شوهرم ولی خطابم به هردوتون بود ما از اوناش نیستم😉 )

    خلاصه باربد صبح سنگین منو با گشاده روییی و همراهی زیباش آغاز میکنه من هم بعد خوردن صبحانه
    تا ویندوزم بیاد بالا اروم اروم موتورم روشن میشه
    تا شب در خدمت اون وانجام کارهای شخصی خودم هستم .

    دیروز موقع صبحانه خوردن ، باربد گفت؛ مامی تصمیم دارم ، موقت برای چند ماهی دنبال یه کار پاره وقت باشم چه پیشنهادی داری ؟

    بهش گفتم میدونی کلا با تلاش کردن در زندگی همیشه موافقم ولی الان تو داری زبان میخونی و ممکنه کار کردن توی برنامه های که برای آینده نزدیکت داری تداخل ایجاد کنه و از نظر برنامه ریزی عقب بیفتی

    گفت : خب برای این میگم کار پاره وقت من صبح کلاس زبان دارم .تا ظهر درسم بخونم بعدش بعد از ظهر تا شب سر کار برم
    ( زبان ترکی و انگلیسی هم بلدم از پس بعضی از کارها هم برمیام )

    گفتم : خیلی هم عالی عزیزم حالا چی شد که فکر کردی که الان کار پاره وقت داشته باشی ؟

    گفت : چون یه سری بازیهای پلی استیشنم و موارد دیگری هست که مدنظرمه تهیه شون کنم باید کار کنم که بتونم برای رسیدن بهشون این برنامه ریزی را داشته باشم.

    ( باربد یکی از مهمترین علاقمندیهاش بازی پلی استیشن هست . که کامل مدیریت شده بازی میکنه مثلا چندین ماهه که اصلا دستگاهش به خاطر درسهاش روشن نکرده .. بازیهای آنلاین میخره و در وقت مناسب گروهی با دوستانش بازی میکنه

    برخی از بازیهاش را با بخشی از پول توجیبیهاش میخره .. هر چند وقت یک بار ما هم براش یه بازی میخریم . ... بازیها به پول ما ارزون نیست که بی برنامه ریزی بشه همینطوری خرید کرد ....


    کاری که من و حسن کردیم بابت خریدهای بازیهاش محدودش نکردیم فقط گاهی که یه مقدار هیجانی بوده باباش هم چون خودش به بازی های کامپیوتری علاقمنده با حالتی دوستانه و زیر پوستی راهنمایی مناسب بهش پیشنهاد داده که زیاده روی نکنه

    به خودش باشه گاهی دوست داره کل بازیها را خرید کنه
    دلیل اینکه من محدودش نکردم که چرا پولهات صرف این بازیها میکنی اینه که اول پول مال اون هست ، لذت بردنش هم با خودشه ... هر چیزی باید وقت مناسبش تجربه بشه الان به من و شما عروسک بدن دیگه برامون اهمیت نداره . مثل چهار و پنج سالگیمون خوشحال و باهاش سرگرم نمیشیم ... درسته من درکی از بازیهای باربد آنچنان ندارم چون این مدل بازیها را تجربه نکردم ولی میتونم بفهمم که حتما به اون حس خوبی میده لذا اهمیت ماجرا تصمیم شخصی اون هست من زمانی ورود میکنم که شاهد از تعادل خارج شدن و زیاده روی داشته باشه و ببینم از جنبه های دیگر زندگی غافل شده .. که خوشبختانه براش الویت داره اما به جنبه های دیگر هم توجه میکنه ..
    و دلیل بعدی اینکه دلم میخواد مانعش نشم اینه که خیلی خوبه که عادت کنه برای لذتهای سالم زندگیش برای خودش توجه کنه این مانع شدنها موجب میشه که بعدها که در آینده حتی به پول رسید اما باز نتونه برای خودش هزینه کنه و تا بیاد برای خودش هزینه کنه از ناخودآگاه دچار عذاب وجدان میشه
    .

    در حال حاضر مثل موارد دیگه این بازیها گرون تر شدند، در نتیجه برای رسیدن بهشون به روال قبل قطعا باید برنامه ریزی داشت والا تهیه کردنش هم برای اون و هم ما سخت تر شده

    من دیدم حالا که خودش برای کاره پاره وقت پیشنهاد داده و انگیزه اش داره این بهانه خوبی هست که یه سری استارت ها را با هم بزنیم که خودش مستقیم با تجربه این موضوع آشنا بشه
    به خودم گفتم اصلا مهم نیست که باربد الان کار پیدا کنه احتمالش هم اینجا کار پیدا کردن اون هم پاره وقت برای سن باربد ضعیف هست . اما برای شروع کسی که میخواد کار پیدا کنه فرصت خوبی هست که خودش تو شرایط درخواست تجربه کنه

    از طرفی هر ادمی میخواد کار کنه و تجربه کسب کنه باید خاک بخوره از کارهای سطحی استارت بزنه اینکه
    برای این موضوع غرور الکی نداشته باشه خودش برای یه جوان خیلی مهمه

    و بخش قشنگ تر ماجرا برام این بود متوجه شدم باربد با این فکری که برای کار کردن به ذهنش آمده نشون میده که فهمیده ادم به جای توقع از دیگران بابت خواسته هاش، خودش باید تلاش کنه ، به جای حسرت و مقایسه خودش با کسانی که شاید به آسانی آب خوردن این امکانات براشون فراهم میشه متوجه شده ،خودش که باید خواسته هاش بسازه ... این چیزی بوده که همیشه نه به کلام کاملا به معنای واقعی عمل خود من زندگی کردمش همیشه دیده که تو زندگیمون من برای تمام خواسته هام تا تونستم تلاش کردم حتی در سخت ترین شرایط زندگی با اوج محدودیت های که داشتم

    و همچنین اینکه شرایط موجود ما را درک کرده که ما کنارشیم و داریم یه سری هزینه ها را با زحمت زیاد تقبل میکنیم و این هم باید یه درکی از وضعیت موجود داشته باشه نمیشه تمام درخواست هاش را روی ما بریزه چون خودش هم میبینه من برای مدیریت شرایط زندگی، مخصوصا زندگی فعلیمون با برنامه ریزی و مدیریت زیاد جلو میرم .مثل یه پازل چقدر هی الویت ها را جابه جا میکنم تا اوضاع بر اساس امکانات موجودمون جفت و جور بشه

    بعدش من معتقدم که من اگر مادر آگاه و خوبی باشم قرار نیست همیشه ماهی بدم ،گاهی ماهگیری را هم بهش یاد بدم
    بحث فقط رفع نیاز نیست مسئله تعادل و مسئولیت پذیری خودش در مورد خواسته های زندگیش است
    من قرار باشه همیشه همه چیزها را آماده دستش بدم بهش لطف نکردم حتی میتونم بگم بی میزاث و بی هنر گذاشتمش ... گاهی دادن امکانات بدون درک و خارج تعادل و بی موقع ،خودش سم برای زندگی فرزندان باشه
    من باید باربد در شرایطی بگذارم در حالی که حمایت کننده و دلگرم کننده هستم ، بدونه به دست اوردن برخی خواسته ها یه مراحل و زحمتی داره که مسئولیت بدست اوردنش به عهده خودشه


    چند ماهه دیگه وارد هیجده سالگی میشه
    و باز میرسیم به همون نکته ایی که من همیشه کنارش نیستم . اوست باید با تیکه بر توانایی هاش بتونه از پس این زندگی سخت بر بیاد .

    خلاصه در اولین قدم بهش،آدرس چندتا سایت کاریابی ترکیه را دادم ... نشست سایت ها و مدل آگهی ها و درخواستهاشون را نگاه کرد که خیلی کاره پاره وقت که به شرایط باربد بخوره تو آگهی این چند روزه نبود یا بعضی ها به آدرس ما دور بودند

    بعد یادم آمد کسی اینجا هست که میتونیم به اون هم برای این تصمیم باربد بگیم ( گفتم من تماست باهاش هماهنگ میکنم حتی نمیگم شا چیکار داری خودت بهش درخواستت را بگو ) چون من گفتم میخوام از این ماجرا به عنوان فرصت استفاده کنم هر اولین باری برای ادم کار سخت و اضطراب برانگیری است میخواستم خودش روبه رو بشه

    گفت باشه شما هماهنگ کن من صحبت میکنم

    با آن شخص صحبت کرد اون هم بهش گفت من یه کافه سراغ دارم اما به خونه شما دوره پیشنهاد من اینه اول تو برو اطراف خونتون و ساحل نزدیک خودتون را پیگیر باش اگر پیدا نکردی این هم میشه ما پیگیر بشیم .
    تو این فاصله هی سایت ها را نگاه میکرد ... گفت مامی فردا میای باهم بریم اطراف ساحل را نگاه کنیم ببینیم نیروی کار درخواست دارند

    گفتم بله عزیزم من همراهیت میکنم ولی پیشنهادم اینه بیا به جای رفتن به اطراف ساحل اولین قدم بریم سوپر مارکت محله و چند شعب فروشگاه های زنجیره ایی محلمون درخواست بدیم

    گفت نه بابا ، معلومه اونها نمیخوان

    گفتم هزینه ایی که نداره میریم پرس و جو میکنیم

    گفت فردا بریم ؟

    گفتم اگر تو اوکی باشی همین الان میریم .
    میریم اگر هم گفتند الان نیاز نداریم تو شماره تماست را بهشون بده که در صورت نیاز باهات تماس بگیرند
    اینکه الان بریم تو خودت را هم چطور معرفی کنی در پذیرفتن اونها قطعا موثره
    خلاصه نکات لازمه را بهش گفتم که مثلا تو در لابه لای صحبتت باید خودت و شرایطتت را برای اونها به عنوان یه نیروی مفید معرفی کنی مثلا زبان انگلیسی بلدی ، کار با کامپیوتر را میدونی ، محل زندگیت بهشون نزدیگه و.... یعنی نامحسوس اونها را به وسوسه همکاری تشویق کنی

    طبق معمول همیشه لباس که پوشید مام و اسپری زد و موهاش را شانه کشید ... بهش گفتم این کارها روتین تو هست اما توجه به آراستگی ، بهداشت ، بوی بدن ندادن برای کارهای این مدلی خیلی مهم هستش .

    خلاصه رفتیم سوپر مارکت نزدیک خونه . اولش یا خجالت یا سختش بود یه کوچولو مقاومت کرد گفت ولش کن بریم همون ساحل اینجا معلومه نیرو نمیخوان


    تشویقش کردم گفتم تو شانست از اینجا امتحان کن فکر کن میخوای برای شروع از اینجا تمرین کنی
    با یه حالت تردید وارد مغازه شدیم . دوتا فروشنده خانم و آقا داشت اینقدر با روی باز و گرمی از باربد استقبال کردند که باربد کلا اون حس خجالتش ریخت و یخش باز شد
    اونها هم از باربد خوششون امد گفتند ما الان نیاز نداریم ولی حتما کافه و فروشگاههای اطراف سر بزن
    باربد اخرش گفت میشه شماره تماسم بدم داشته باشید
    گفتند حتما بهمون شماره ات بده اگر روزی لازم داشتیم بهت اطلاع بدیم

    بعد فروشنده به من اشاره کرد گفت این خانم خواهرته گفت نه مادرمه ... گفت اصلا بهتون نمیاد مادر و پسر باشید ( اینجا حتی یک بار هم نشده ما را مادر و پسر بدونند فکر میکنند خواهر برادریم )😉😎

    ( چقدر برخورد ما ادمها مهمه ، رفتار اونها اینقدر پذیرنده بود که باربد تشویق شد مکانهای دیگر را هم سر بزنه )

    روبه روی سوپر مارکت یه کافه هست که پیرمردها داخلش یه بازی مثل دومینو انجام میدن از بیرون نگاه کردیم هر دومون محیطش برامون جالب به نظر نیومد


    ( این هم تجربه اینکه هر جای مناسب کار نیست به داخل کافه نرفتیم )

    از پشت خونه رفتیم اولین مکان فروشگاه صد و یک بود .. گفتم بریم اینجا بپرسیم باربد باز مقاومت کرد گفت ساعت شروع کارش ببین دم در چند نوشته به من نمیخوره
    گفتم پسرم ممکنه دو شیفت نیرو بخوان، این ساعت شروع کار فروشگاه هست .
    سواله میپرسیم خلاصه اون مقاومته داخلش بود گفت بریم سوپر مارکت ها را بپرسیم
    رفتم جلو رسیدیم به یه سوپر مارکت وارد شدیم فروشنده یه خانم تپل خوش برخورد میانسال بود


    به باربد گفت کار برای خودت میخوای یا خواهرت ؟
    باربد گفت نه برای خودم میخوام این مادرمه
    تعجب کرد و باهم خندیدیم
    باربد گفت تو هم این وسط حالشو ببر بهت هی میگن ابجی منی😬☺


    این خانم هم به گرمی برخورد کرد گفت شماره ات را به من بده فعلا نیاز نیست اما به صاحب مغازه میدم اگرروزی لازم بود بهت زنگ بزنیم
    ( به هرحال برای ادمها ارزشمنده که ببینند یه جوان تو این سن دنبال کار و تلاش هستش )

    نگاه کردیم دیدیم فروشگاه بعدی شوک هستش
    گفتم باربد اگر بتونی توی صدو یک ، بیم ، شوک مشغول بشی از هر لحاظی بهتر و قانون مندتره یه سوپر مارکت محلی هستش

    گفت ما خارجی ها را اونجا استخدام نمیکنند
    گفتم به نظرت سوال کردن ایرادی داره نهایتش یه نه میشنویم
    حداقل متوجه میشیم جذب نیروی این فروشگاهها چی هستند ؟

    موافقت کرد رفتیم فروشگاه شوک باربد درخواستش به یکی از فروشنده های اونجا گفت اتفاقا استقبال کردند براش فرم اوردند دادن پر کرد بهش گفتند که با مدیریت درمیان میگذاریم باهات تماس میگیرم
    ولی ساعت کاری ما از ساعت یک و نیم ظهر برای شیفت بعدی شروع میشه
    باربد ترجیحش اینه کارش از ساعت سه به بعد شروع بشه
    بعد از درخواست و فرم پرکردن دیگه از شوک خارج شدیم
    اونجا بود که انگیزه اش بهتر شد گفت اگر شوک من را جذب میکنه خب این فروشگاه فاصله اش با خونه ما زیاده تره پس بریم همون صد و یک هم یه سر بزنیم ( این همون بود که اول برای درخواست به فروشگاه صد و یک مقاومت کرد)
    عقب گرد به سمت صد و یک رفتیم منتظر شدیم مشتری های دم صندوق کم شدند باربد به صندوق دار گفت درخواست کار داره
    اون هم فوری کسی را با تلفن صدا زد یه فرم اورد یه سری سوالها از باربد پرسید من هم یه گوشه برای خودم دور ایستادم
    بهش گفت که احتمالاً روزهای آینده باهات تماس میگیریم
    دیگه از فروشگاه خارج شدیم باربد گفت فعلا جایی دیگه نریم ببینیم اینجا چی میشه ؟
    گفتم باهات موافقم


    امروز صبح از فروشگاه شوک با ، باربد تماس گرفتند که مدیریت الان اینجا هست اگر شرایطش داری بیا باهم یه صحبتی بکنید .
    باربد ازشون عذرخواهی کرد گفت الان یهویی نمیتونم بیام من باهاتون برای تایم دیگری تماس میگیرم

    تلفنش قطع کرد گفتم پس چرا نرفتی ؟
    گفت ترجیحم فروشگاه صد و یک هست که هم فضاش بهتره هم بهمون نزدیک تره ، هم ساعت های همکاریش مناسب منه ، اگر اون نشد بعد اینجا را سر میزنم

    گفتم پیشنهادم بهت اینه الان بری فروشگاه صد و یک بگی من فزوشگاه شوک هم فرم پر کردم باهام تماس گرفتند که برم باهاشون همکاری کنم اما بیشتر دوست دارم با فروشگاه شما همکاری کنم میشه نتیجه درخواستم بدونم که بتونم به فروشگاه شوک پاسخ بدم

    خلاصه آنجا رفت صندوق دار گفت برای خود من هم دو روز طول کشید تماس گرفتند یکم صبر کن باهات تماس میگیرند

    باز هم میگم تمام این برو و بیاها بیشتر ارزشش برای من تجربه باربد بود و روبه رو شدن با این مسئله بود
    اصلا ممکنه شرایط فعالیت براش الان جور نشه و احتمالش ضعیفه ، ولی خودش تجربه کرد که قطعا اینجا یا هر کشوری دیگه بدون ما میتونه برای درخواست کار با اعتماد به نفس بهتری جلو بره چیزی که در آینده نزدیک در کنار ادامه تحصیل به هر حال برای ساختن زندگیش در انتظارشه .. و اینجا نقش من یه همراه تشویق کننده بود اما اجرا و تمام زوایای تجربه اش با خودش بود ....

    پی نوشت : ممکنه براتون سوال بشه این بی انرژی بودن من در صبح ها و بی حال بودنم چه علتی داره ؟
    دقیقا مثل، یه شبه افسردگی میمونه که من با کارهای که برای خودم میکنم با چه مشقتی خودم را سر پا میکنم
    با یه دوست پزشک خارج ایران مشورت کردم و هم خودم میدونم مرتب مقالات به روز در موردش میخونم علتش فقر هورمون استروژن در بدنم است ، فقر این هورمون ارتباط مستقیم با کاهش هورمون سرتونین داره به قول پزشکم این سرپا ایستادنت در حد معجزه است که به زندگیت میرسی و همیشه میگه خیلی شرایط سختیه دردی که اطرافیانت بهش آگاه نیستند و با چشم نمیبینند اما تو داری هر طور شده از پسش برمیای
    یه همدلی اینطوری کلی تسکینم میده تداخل و کمبود یه هورمون در بدن عوارض وحشتناکی داره ... امیدوارم افرادی که مشابه مشکل من را دارند بیشتر مورد درک و همدلی قرار بگیرند چون سخت بهشون میگذره بدون اینکه دردشون فریاد بزنند
    )

    ‌‌

    نوشته شده در شنبه بیستم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 22:26 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • درین سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند
    به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند

    یکی زشب‌گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند
    کسی به کوچه‌سار شب در سحر نمی‌زند

    نشسته‌ام در انتظار این غبار بی‌سوار
    دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

    گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
    یکی صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

    دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
    که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

    چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟
    برو که هیچ‌کس ندا به گوش کر نمی‌زند

    نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

    * * *
    یادنامه‌ی «هوشنگ ابتهاج» (سایه
    )

    * * *

    پی نوشت : خواستم از حال جسمیم با خبرتون کنم تو این چند روز ، دفع خون یا مورد خاصی رویت نکردم ممنون از راهنمایی های خوبتون حدس میزنم شاید یه همورئید بوده در نتیجه در صورت عدم تکرار مجد صبر میکنم همون طبق برنامه قبلیم با تاخیر پیگیر چکاپهام بشم .

    مسئله بعدی اینکه مجدد باز در ظاهر ناعادلانه و کاملاً غیر منصفانه در زندگیمون درگیر یه چالش خیلی سخت و غیر منتظره ، دقیقه نودی شدیم نمیتونم الان هیچ چیزی ازش بنویسم
    بسیار دلتنگم همون حالی که گاهی تو اتاق بستریم موقع شیمی درمانی حس میکردم که پناهی جز خدا ندارم و انگار خدا را روی شانه هام حس میکردم دقیقا اون حس بغض و دلشکستگی مجدد دارم


    هم شاکیم ، هم راضیم ، به غم نشسته ام از طرفی باز میگم شاید مصلحت طوری دیگه ای باشه ...و میبینم برای اتفاقات و از دست رفتن های دنیوی که مالک دائمی هیچ کدوم از ثروت ها ، منابع ، موقعیت ها نیستم چرا باید خیلی اندوهگین باشم من درسم از این بُعد زندگیم گرفتم
    و شاید این همه از دست دادنهای غیر منتظره در تجربه زندگیم دیگه من را تا حدودی بی تفاوت کرده
    خلاصه یه سالاد از احساسات جورواجور را تجربه میکنم ...که باید ببینمش و به رسمیت بشناسمشون

    با وجود که ضربه سهمیگنی است و میدونم باید با یه بحران تازه بزرگ در کنار سختی های فعلی که دارم روبه رو بشم .. اما باورتون میشه ،نگرانیم خودم و رنجی که قرار بکشم نیستم باز این وسط دغدغه ام حسن و باربد هستش که این دو نفر خدا کنه بتونند با این چالش سخت خودشون را بازیابی و دوام بیارند .....


    دلم برای ، زلالی و پاکی بی نهایت ، معصومیت و مظلومیت حسن به معنای واقعی تا عمق دلم سوخته😭💔

    ( این همه خوبیش به من نوید اینو میده که ما در راه درست هستیم و مسیر درست ما را سر منزل بد نمیبره و این مانع های پر مشقت و دردناک محافظت های ماست )‌

    برای چشم های مشکی زیبای باربد که دیروز مثل یه نهر آب اشکی شد و بغضش هی قورت داد قلبم پاره پاره است .😭💔


    ولی چیز مثبت این وسط حسی از اعتماد هست که در درونم دارم یا درست میشه یا صبرم به بلندای
    درخت تنومند و رعنا سرو من را غرق پذیرش و رهایی میکنه
    چون همین الان ریشه این رهایی را در وجودم حسش میکنم🥺🙏🏼🙏🏼


    من باز تو این نقطه زندگیم نمیخوام اون چیزی که ما میخواستیم بشه گرچه بهاش بسیار گرانه من چیزی را میخوام که مصلحت و خیر در اون جاری و روان باشه ..
    شما مخاطبانم و عزیزانم اگر با زبان و قلب خودتون برای من و حسن و باربد و زندگیم طلب خیر اعلام کنید در حقمون محبت بزرگی کردید . نور اعلام هاتون مطمئنم ما را در بر خواهد گرفت
    ‌.❤🙏🏼

    نوشته شده در پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 14:35 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • چون این وبلاگ شروعش از تجربیات بیماری من بوده دلم میخواد با مخاطب هام مثل همیشه صادق باشم و تجربیاتی که دارم را سانسور نکنم و موضوعات را انتخابی مطرح نکنم

    فروردین بیاد من وقت چکاپ هام هست. اما به دلیل شرایط پیچیده موقعیتی که داخلش هستیم
    به خاطر کنکور( آزمون یوس) باربد که الان نمیشه رهاش کنم

    وضعیت تمدید اقامتمون که خودش کلی کار داره باید پیگیرش باشم و بهتره از اینجا خارج نشم
    و حسن خارج از تهران خواهد بود آن هم نیست که برم
    و موارد دیگه...

    در نتیجه الان قصد آمدن به ایران فعلا ندارم و میخوام چکاپهام را با چندین ماه تاخیر انجام بدم

    دیشب بعد از مشاوره ام انجام دادم چون امریکا بود و دیرموقع بود برای تایم ما ... بعدش به اصرار باربد باهاش چند دونه چیپس خوردم و مسواک زدم و آماده شدم برای خوابیدن
    قبل خواب به سرویس بهداشتی رفتم وقتی بلند شدم دیدم مثل انگشتی که بریده شده روی کاسه توالت کلی خون روشن ریخته شده
    و با چکاپ مجدد دیدم خونریزی از جایی که نمیدونم منبعش کجاست اتفاق افتاده

    دردی در آن ناحیه ندارم یا درد جدیدی را تجربه نمیکنم
    همون دردهای شکمی که همیشه هست و علایم قدیمی از عوارض دارم که دائمی هستش
    مشکل دفع سخت هم دارم که اون هم همیشه است

    دفع خون در بیماری ما یه هشدار خیلی جدی و مهم است

    یه اشتباه هیجانی و احساسی داشتم که یهو هول کردم و حسن را در جریان این اتفاق گذاشتم کلا از دیشب تا حالا حسابی پریشون و نگران شده باید شرایط بازبینی و مدیریت میکردم اگر نیاز بود به حسن میگفتم اینجوری اون بنده خدا را متلاطم کردم از خودم ناراحتم و ناراضی

    هر دقیقه ذهنش مشغول میشه مثلا میگه نکنه از صفرات بوده ، نکنه از فلان قسمتت بوده
    حواست بدی تمام علائمت چک کن ... خب گناه داره بنده خدا ... خاک بر سرم

    اینجا که تقریبا دسترسی به دکتر متخصص و پیگیری پزشکی جدی با توجه به سابقه قبلی که من دارم کارعاقلانه ایی نیست قطعا بیخیال گزینه مراجعه پزشک در اینجا میشم
    یه سه الی چهار روزی صبر میکنم اگر تکرار علایم رو به عود و بدتر شدن بود با دکتر کیانی نژاد مشورت میکنم به توصیه اون توجه میکنم

    چیزی که خودم طبق تجربه میگم خون چون تازه و روشن دیده میشد مثل چیزی بود که انگار تازه برش خورده بود و معمولا خون تیره و کدر علامت نگران کننده تری است

    اینها را نوشتم که بگم این اتفاق ممکنه برای هر فرد عادی بیفته و یه تشخیص عادی از شقاق و بواسیر و غیره براش بدن
    ولی برای ما که پیش بیاد کلا یه زنگ خطر مهم و بدترین گزینه مطرح میشه
    الان صبح از خواب بیدار شدم میبینم یه طرف صورتم مثل دونه های گرمی جوش ریز قرمز زده
    حالا ممکنه اینها به هم هیچ ربطی نداشته باشه اما اینجور مواقع چند جور چیزهایی غیرعادی را همزمان تو بدنت پیدا میکنی ... میگی نکنه از کبدم باشه

    کلا دردسر اینجاست چون این سابقه را داری بری بیمارستان با خودته برگشتنت با خداست چون از نظر پروتکل درمانی هزار مدل باید آزمایش و چکاپ بشی تا منشا اصلی را پیدا کنند

    برای من که تو کشور خودم نباشم ، همراه حمایتی نداشته باشم از طرفی الان کشور خودت هم اخر ساله دسترسی به پزشکان خیلی سخته خیلی پیچیده است ... گاهی اتفاقات تو بدترین زمان ممکن با هزار محدودیت رخ میده

    من باید با توجه به امکانات حاضر این شرایط مدیریت کنم :
    نگذاشتم باربد متوجه بشه چون استرس بی جا بهش منتقل میشه و نیاز نیست الان بدونه
    اشتباهم را در مورد حسن جمع وجورش کنم بهش نشون خواهم داد اوضاع خوبه

    خودم هم هی تو این چند روز برای خودم ریپورت میکنم تا ببینم چه خواهد شد بعد در موقعیت تصمیم بگیرم . تشویش کمکی بهم نمیکنه

    همدردهای عزیزم اگر با موارد غیر عادی در خودتون مواجهه شدین قدم اول انکار نکردن هست و درک وجود یک اتفاق غیر عادی در بدن شماست و ثبت گزارشات تجربه علائم های جدید

    قدم دوم بر اساس شرایط و امکانات موجود خودتون ببینید بهترین کمکی که میتونید در شرایط به صورت اولیه برای خودتون انجام بدین چه کاری هست ؟

    و قدم سوم که مهمترین کار است رها کردن هست یعنی کنترل نکردن شرایطی که دست شما نیست
    شما فقط میتونید روی کارهایی متمرکز باشید که میتونیدبراش اقداماتی انجام بدین .

    موفق باشید حال من هم خوبه و هیچ دلهره و نگرانی از این بابت ندارم خدا را شکر همون روزی که توی پت اسکن گفتم راضیم به رضای خدا تو این مسیر هر چه پیش بیاد من در صلح و رضایت کامل هستم و تقاضا و طلب خاصی ندارم . آنچه که پیش بیاد خیر و مصلحت من خواهد بود و لاغیر... تا الان هم همین باور و قوت قلبی آرامش درونی من را در مسیر تامین کرده .






    نوشته شده در دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 12:42 توسط : مریم | دسته : درمان و چکاپ و جراحی
  •    []

  • من همیشه عاشق بازارچه های محلی و سنتی هستم وقتی داخلشون میرم برای خارج شدن ازش دل نمیکنم
    اینجا هر منطقه یک روز مشخص در هفته بازارچه محلی و یا اصطلاحاً هفتگی برگزار میکنند

    باربد به خودش باشه کلش دوست داره ده دقیقه ایی خرید هاش انجام بده و از اونجا خارج بشه

    آن روز داخل بازارچه محلی ، بهم میگه مامی چند دور تو این فضا میچرخی بریم دیگه
    بهش گفتم حالا بزار باز آن قسمتم ببینم بعد میریم

    پرید همونجا بغلم کرد بوسیدم میگه نگاش کن شبیه بچه ها میمونه ، که پارک بردنشون هی بهشون میگن بیا بریم خونه ، باز میگن یکی دیگه ، یکی دیگه برم میام.

    کلی خندیدم😂 گفتم وای چه تعبیر با نمکی کردی دقیقا
    همینطوره
    واقعا شرایط زندگی و مشغله هاش طوری شده که به نظرم لذتها کاهش پیدا کرده و با ، بالا رفتن سن همینطور این کاهش ها و هیجانها افت میکنه

    به نظرم اگر ادم لذتی را در خودش پیدا کرد حتی اگر ساده و کوچیک باشه تا میتونه ازش بهره ببره چون خود همین هم یه مهارت و هنر است.

    موضوع بعدی اینکه با تعبیر باربد در مورد پارک بچه ها و بازار محلی مسئله درک و فهم متقابل در رابطه مجدد توجهم جلب کرد که چقدر خوب و عالی است ما خویشتن دار باشیم و بتونیم به علایق متفاوت اطرافیانمون احترام و توجه داشته باشیم

    وقتی با ، باربد بیرون میریم به میزان زیادی با جاهایی که من میرم و علاقمندیش نیست ولی صبورانه همراهی میکنه ، گاهی توی مغازه ها کیف و کاپشنم میگیره که راحت تر اجناس را بازدید کنم .
    ( بهش میگیم خانمت کلی بعدها دعا به جونم میکنه چون اینجا که با هم زندگی کردیم این بیرون رفتن هات با من و کیف وسایل گرفتن هام کلی برات تمرین وعادت شده ...
    میگه نههههههه نمیخوام من نیستم اصلا عادت نکردم خخخخ🥴😬
    میخندم میگم چاره ایی نداری جزیی از بودن با خانم هاست🤑
    میگه بی خیال ولم کن .. من نمیخوام باهم کلی میخندیم .

    در کل من هم سعی میکنم وقتی باهم هستیم و اون هم میخواد به مغازه های مورد علاقه خودش بره و بازدید کنه با وجود اینکه رغبتی به اون فضاها ندارم اما همراه و کنارش باشم ، که این اتفاق مشابه در جریان رابطه متقابلمون رخ بده .....

    دنیا و علایق را فقط از نگاه خودمون نخوایم و نبینیم ادمی که عزت نفس سالمی داره ، علاوه بر تعلقات خودش به تعلقات دیگران هم نگاه میندازه از این باب یه تعادلی برقرار میکنه نه خودش و علایقش را نادیده میگیره نه اینکه فقط نگاه یک چشمی و قطعی به نیازهای خودش داره .

    نوشته شده در جمعه دوازدهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 20:25 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • امروز باربد ، با کارنامه و تقدیرنامه ایی که از مدرسه اش دریافت کرده بود به خونه آمد
    خستگی هام شست برد 😊🥰

    ترجمه تقدیر نامه اش اینه :

    باربد .... ، به دلیل رفتار با فضیلت خود که الگوی دوستان و اطرافیانش در داخل و خارج از مدرسه و تلاش و موفقیت در درس هایش است، این گواهی نامه قدردانی را دریافت کرده است.

    😘🥰😘😘😘😘

    بهش افتخار میکنم در سن حساس وارد یه کشور جدید شد ، زبانشون با تمرین و تلاش یاد گرفت و در نهایت نتیجه عالی گرفت
    از اون مهمتر با شکیبایی و خویشتن داری با وجود عشق بی نهایتی که به پدرش داره تا الان یک سال و هشت ماهه پدر عزیزش از نزدیک ندیده ولی همچنان صبور و پر امیده ، برای دستاوردهای بهتر قبول کرده بهاش بده و من و پدرش هم هر کدوم به نوعی در این مسیر در کنارش هستیم ... پسرم ، قوت قلبم ، راهت روشن و پرنور بدربخشی همانگونه که در قلبمون منوری ❤💓💕

    نوشته شده در دوشنبه یکم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 19:2 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • روابط ما سه نفر ( من و حسن و باربد ) برای انتخاب لذتها یا برنامه های مشترک ، همیشه ، براساس انعطاف و تفاهم بوده .. خوشبختانه بابت موارد اینگونه به یاد ندارم حتی یک بار ، بحث و جدلی داشته باشیم

    اصولا بیشتر حسن بعد باربد هر دو از نظر شخصیتی ادمهایی هستند سخت گیر و ساز مخالف زن نیستند و خوب همراهی کنند

    از طرفی حتما من هم این وسط علایق و نظرات این دو نفر را در انتخابهای مشترکمون لحاظ میکنم .

    چند بار دقت کردم دیدم باربد وقتی که دوستانش میخوان برای دورهمی قرار بگذارند و برای مکان ، روز و.... با هم هماهنگ کنند همیشه با هر مدلشون خودش هماهنگ میکنه برنامه بریزند اوکی هست بهم بزنند مشکلی و اعتراض نداره

    بهش گفتم باربد جان این ویژگی انعطاف داشتن و کنار امدن یه خصلت خوب شخصیتی تو هست و به نظرم هر ادمی نمیتونه به این خوبی سازگاری داشته باشه مگر اینکه جهان درونش ارام و در صلح باشه

    این ویژگی تو برمیگرده به روابط خوب ما در خونه که برای موارد اینجوری کسی لازم نبوده برای حقش بجنگه همگی این اعتماد و اطمینان داشتیم که چیزی که یکی از ما سه نفر پیشنهاد میده نظرات ما را هم ، حتما لحاظ کرده و همچنین اصل روابطمون روی اجبار و تحمیل نبوده ، اما جامعه با تجربه و جو امن خانوادگی ما متفاوت هست اگر بخوای با همین الگوی خانواده پیش بری ممکنه با تجربه های خوبی مواجهه نشی

    من میگم خصلت زیبای انعطافت و سازگاریت داشته باش اما گاهی شما هم در گروهی که تصمیم گیری میکنند نظری بدی اگر لازمه حتی گاهی مخالفتکی هم بکن و توجه بقیه را روی تنظیم برنامه های شخصی خودت جلب کن

    اگر تو همیشه موافق باش،ی متاسفانه کم کم ادمهای اطرافت حقوق و نظرت فراموش میکنند وقتی میخوان برنامه ریزی کنند اصلا روی تایم و نظرات تو حساب نمیکنند با خودشون میگند فلانی که همیشه هر طور ما بگیم موافقه ‌‌و بدون نظرت برنامه ریزی میکنند


    در صورتی که تو پسری که محترم و محجوب هستی شاید یک روز کار شخصی داشته باشی
    اینقدر همیشه به همراهیت عادت میکنند که حتی یهو بخوای مخالفت کنی ممکنه ناراحت بشند

    از طرفی قرار نیست فکر کنی چون در خونه مثلا به انتخابهای من و بابا اعتماد داشتی بقیه هم انتخابهای مورد علاقه تو را در نظر بگیرید

    پس تمرکز کن ببین خودت هم چی دوست داری ؟ آیا آنجایی که اینها میخوان برنامه بگذارند یا کاری که میخوان انجام بدن تو هم واقعا دوست داری به چالش هاش هم یه نگاهی بنداز

    با گروه سازگار باش اما قرار نیست همیشه بقیه انتخاب کنند ه باشند ، گاهی خود تو باید مجری و پیشنهاد دهنده باشی
    در نتیجه این تو هستی با هوشیاریت باید از حقوقت محافظت کنی ... بهترین انتخاب رفتار ، رفتاری هست داخلش تعادل باشه


    نه ادمی خوبه ، که همیشه میخواد حرف اون باشه و به باب میلش بقیه هماهنگ بشند، نه ادمی که همیشه در جمع مطیع و بدون نظر هست

    ممکنه بقیه اون شخص مطیع را ازش تعریف کنند بگند چه ادم خوبی هستش اما مطمئنا این ویژگی برای او، دردسرهای بعدی خواهد داشت چون همه ادمها درک و شعور رعایت احترام متقابل ندارند و افراد سودجو و منفعت طلب به ادمهای این مدلی آسیب میزنند

    یه وقت بچه های ما الگوی امن خانوادگی را به تمام جامعه گسترده میکنند مخصوصا فرزندان تک ، که هیچ گونه رقابت همسن و سال و چالش های این مدلی را در خانواده تجربه نخواهند کرد.
    قرار نیست ذهن بچه ها را به جامعه بدبین کنیم اما حتما لازمه ، آگاهشون کنیم که در روابط بیرونی مدل های دیگری را هم تجر میکنند ، ضمن اینکه با مهارت ارتباطی و حقوقشون آشناشون کنید .


    💁‍♀️ روانشناس بالینی _ روان تحلیگر ، دارای شماره نظام و پروانه تخصصی از نظام روانشناسی و مشاوره
    👩‍💻دریافت مشاوره به صورت آنلاین با هماهنگی قبلی امکان پذیر است
    .‌

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    shafadaroon@ آیدی کانال تلگرام

    نوشته شده در شنبه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 18:19 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • اینجا حدود شانزده روز تعطیلی بین ترم مدارس بود اولین دوشنبه ای که مدرسه باز شد و بچه ها مدرسه رفتند فرداش به خاطر زلزله های ، که در ده شهر ترکیه رخ داد و هم به علت پیشگیری از بحران و مدیریت بحران مدارس را فعلا تا دو هفته تعطیل کردند

    دیروز هم اعلام کردند که دانشگاهها تا اخر تابستان به صورت آنلاین برگزار میشه ..
    اما ظاهراً امروز در خبرها دیدم مدارس به جز مناطق زلزله زده بعد از پایان دو هفته باز خواهد شد

    فاجعه عظیمی بر سر ترکیه و مردمش آمد و میزان کشته ها هر لحظه رو به افزایش هست و در حال حاضر از سی هزار نفر رد کرده .. به گونه ایی که از افراد متوفی یه عکس میگیرند بعد به خاک میسپارند و شماره گذاری میکنند حتی فرصت نمیکنند که فعلا هویت یابی کنند این کار شناسایی را برای مراحل بعد گذاشتند

    چیزی که مشخصه هم مردمشون و هم دولتشون با وجود بحران اقتصادی که داخلش بودند خیلی خوب تا الان این فاجعه را دست به دست هم دادند و مدیریت بحران کردند ، صد البته از کشورهای دیگه هم درخواست کمک کردند و از نظر مالی و نیروی انسانی به کمکشون آمدند.. در هر مدلش انسان دوستی زیباست و دنیا را قشنگ میکنه ..

    همین آدمهایی که از کشورهایی دیگه تو این بحران به کمک هم میاند یه روز اگر قدرت طلبهاشون ، خدشه ایی بخواد ،به جایگاهشون وارد بشه روی همین مردم ، باران بمب میرزند و ادم اونجاست که مرگ انسانیت را احساس میکنه

    هنوز ترکیه زلزله هاش تا به امروز متوقف نشده و روزانه چند تا زلزله در شهرهای مختلفش ثبت میشه
    مرتب به ما هم از طرف مدیریت بحران هشدار فرستاده میشه به هر حال آنتالیا شهر ساحلی هست و خطر سونامی میتونه کل شهر را نابود کنه

    التهاب و نگرانی بین مردم خیلی مشهوده . که این همیشه طبیعی است در کشوری که زلزله میاد روی تمام شهرهای اون کشور تا مدتها اثر روانیش ماندگاره
    این وسط هم متاسفانه شایعات ادمهای بی وجدان از اخبار دروغین به نگرانی های عمیق مردم دامن میزنه

    این اتفاق که افتاد تماس هایی بی شماری از افراد آشنا مکرر داشتم که میخواستند از وضعیت من و باربد با خبر بشند .حتی بعضی ها که شماره من را نداشتند یا به قول خودشون جرات تماس مستقیم نداشتند . از مامانم اینها ،حال ما را خبر گرفتند

    از برخی بستگان خیلی نزدیک پلاستکی و معلوم الحال که خوشبختانه تکلیفشون سالهاست مشخصه هیچ خبری نبود ...‌ همین بهتر که نبود چون من دلم نمیخواد هیچ بهانه ایی دوباره اینها را بالا بیاره ببینید باهام قهر نیستم اما جایگاهشون خیلی وقته خدا را شکر مشخصه ... همون دور باشند بزرگترین لطفه

    همیشه گفتم از نگاه و تجربه من نسبت خونی میزان علاقه و صمیمت و ارزش من را به آدمها را تعیین نمیکنه ... بلکه معیارهایی من موارد دیگه است که الماس های زندگیم خودم یافتم و پیدا کردم و باهاشون حالم خوبه .. اون خونی های درجه یک و دو به زور و جبر در جوارم قرار گرفتند انتخاب من که نبودند‌

    اما دوستان درجه یک تا درجه دهم ... همه پیام ارسال کردند بعضی ها با وقوع زلزله های بعدی دوباره با نگرانی پیگیر حال ما میشدن ..‌

    دوستان در جه یکم که میدونم که واقعا به شدت نگران احوال خودمون بودند ،برخی از دوستان درجات بعدی هم همینطور اما متوجه بودم که برخی ها صدای صوت پیامشون و کلماتی که به کار میبرند اضطراب خودشون از بابت ترس از زلزله و مرگ بالا آمده بود و بیشتر دچار وحشت از اینکه این بلا سر خودشون نیاد ملتهب بودند اینو من با تشخیص های از سر تجربه و دانش دارم متوجه میشدم ... اما در کل لطفشون روی سر من و سعی میکردم بهشون آرامش بدم‌.

    و اما حال من و باربد ، از نگاهمون به وقوع تجربه این بحران، در این چند روز براتون بگم
    طبیعتا هر انسانی از شنیدن همچین خبری ناراحت و متاثر میشه .. ما هم تاثر خودمون را تجربه کردیم به سرپرست انجمن ایرانی پیام دادم و برای همکاری در شهر آنتالیا اعلام همکاری کردم .

    یه ساک کوچولو اون هم به اصرار زیاد حسن اماده کردم و جلوی در گذاشتم ... به خودم بود آن هم آماده نمیکردم .
    چون معتقدم اگر زلزله پیش بیاد اینقدر زمان کوتاه است ادم خودشم هم ،نمیرسه فرار کنه چه برسه ساک برداره
    من و باربد خیلی خیلی خیلی و...‌ هردو از این باب رها و اروم بودیم .. زندگیمون را این چند روز طبق روال قبل هر جوری بود ادامه دادیم ..یعنی من حتی دغدغه موضوعات و فشار و سختی مسائل دیگه را داشتم اما این موضوع نگرانم نکرده بود

    چون هر دو تجربه آشتی با مرگ‌ را داریم من برای خودم و اون برای کسی که مادرش در نزدیکی مرگ بوده تمام حس های این مسیر و درس هاش گرفته

    به قدری از این باب اروم که امروز صبح که داشتم لقمه صبحانه هر دومون را درست میکردم به خودم میگفتم ای کاش در تمام ابعاد زندگیم ، اینقدر رها و پذیرنده بودم . وقتی مرگ یکی از بزرگترین چالش های اضطراب برانگیز آدمهاست ولی ادم به معنای واقعی درکش میکنه هیچ نگرانی را از بابتش اونو آزار نمیده ، پس مسائل دیگه که به مراتب اضطرابش کمتر هست ، را هم میتونه رها کنه و اروم باشه

    این به این معنا نیست که چون با مرگ آشتی داریم از خودمون مراقبت نکنیم یا در وقوع یک حادثه ترس تجربه نکنیم ... در واقع به این معنا است برای چیزی که پیش بینش یا وقوعش در کنار ما نیست از این بابت اضطراب نکشیم و ما میدونیم که بالاخره یک روز خواهیم مرد .پس از این بابت لازم نیست زندگی را متوقف کنیم

    من خودم میگم چالش به این بزرگی را به نام مرگ پاس کردم و رد کردم اما هنوز در بخش هایی از ابعاد زندگی که مسائل ناراحت کننده و نگران کنتده است لنگ میزنم به هر حال در نهایت همون موضوعات را هم ، با تجاربم و ویژگیهای شخصیتیم جمع میکنم اما چون مثل موضوع مرگ به آن آشتی و باور عمیق احتمالا نرسیدم بهاش میدم و بالا و پایین هاش میشم بعد خودم جمع و جور میکنم یعنی یه مقدار تا به خودم بیام و دانسته هام مرور کنم اضطرابهای را تجربه میکنم

    من و باربد هر دو اروم بودیم نه به خیابانها پناه بردیم.
    نه کار خاص دیگه ایی کردیم
    تهران هم زلزله شد مردم توی خیابانها شب را سپری کردند ما شب را خونه موندیم ...
    چون چیزی که قابل پیش بینی نیست براش چند شب در خیابان بمونیم ؟

    من موافق آگاه شدن همیشه هستم اما به شدت مخالف پیگیر اخبارهای اضافی و به درد نخور هستم

    هردو نفرمون تا جایی که ممکنه اخبارهای اضافی دنبال نکردیم
    مژگان دوستم که هنوز با هیجان زیاد هشدارهای خبری غیر فیک و فیک هر دو ساعت یک بار به من زنگ میزنه و میگه البته الان خیلی کمتر شده .. هر دفعه میگم مژگان جلوی پاشا پسر ده ساله ات ملاحظه کن از حافظه تو این خبرها دور میشه ولی اثرش روی این بچه دائم خواهد موند ولی خب گوش نمیده

    برای چی میگم ادم های مضطرب از خبرهایی منفی دوری کنند که معمولا نمیکنند چون آنها فکر میکنند با خوندن این خبرها میتونند شرایط به دست بگیرنند و کنترل کنند
    نمیشه لیمو یا یه چیز ترش ببینیم بزاق داخل دهانمون جمع نشه طبیعتاً اخبار بدرد نخور منفی هم همین کار را با ما میکنه .. پس یکی از کارهای خود مراقبتی افراد مضطرب و حتی معمولی اینه که از مواردی که اضطرابشون تحریک و افزایش میده دوری کنند ؟
    اگر بگند نمیتونیم
    دروغ میگند چون این کار یه رفتار انتخابی و اراده ایی
    هست.

    برعکس حسن خیلی این چند روزه نگران ما و حالش بد بوده و اذیت شده ‌بهش صد رصد حق میدم چون اگر جای ما عوض شده بود من هم برای اون و باربد حالم بد میشد و من چون باربد کنارمه ارومم

    یعنی میخوام بگم فهمیدم ،من هنوز در یک بخش هایی از این ماجرای آشتی با مرگ میلنگم تا اونجایش که مربوط به خودمه رها هستم .. اما بحث عزیزانم باشه هنوز اون قدر قوی و رها نیستم .

    این چند وقته ترکیه بر اساس تصمیمات و قانونهایی بی ثبات مزخرفش خیلی مردم مهاجر را اذیت کرد
    یهو اقامت ها را تمدید نکرد و هرکی نوبت تمدید اقامتش بود بهش ردی داد و گفت تا ده روزه باید خاک ترکیه را ترک کنه ..
    مردم بچه مدرسه ایی داشتند میگفتند ما چطوری زندگی که شش سال بیشتر اینجا گذاشتم تو ده روز جمع کنم در جوابشون ظالمانه میگفتند به ما مربوط نیست

    حتی اونهایی هم که خونه و سرمایه گذاری اینجا کرده بودند اخباری بود که سرمایه هاشون در ترکیه با خطر روبه رو هست بهتر زود بفروشند ( البته منبع دقیق این خبر نداره اما افراد مهم اینو استوری و هشدار کرده بودند )

    خلاصه ، همه را تو هم ریخته و حتی اونهایی که مثل من هنوز وقت تمدید اقامتشون نبود آشفته کرده بودند .. من هم چند روز خیلی مشوش شدم گروه را میدیدم که اعضا چقدر حالشون بد هست


    دیدم اینطور نمیشه اول خودم اروم کردم و با منطق خودم مسلط شدم بعد بقیه را که باهام تماس داشتند اروم کردم

    گفتم وقت تمدید اقامت ما که هنوز نرسیده به وقتش باید ببینم اینها با تغییر رویه هایی قانونیشون چه میکنند ..‌ اگر ما را هم تمدید نکردند دیگه قدرت دست ما نیست و باید برگردیم

    بعد گفتند یه عده ( همون سود جو ها ) یه سری راه حل هایی پر هزینه و احتمالی دادند که اگر این کارها را کنید احتمال تمدید اقامت هست


    بهشون گفتم راستش مهاجرت و موندن در هر کشوری های دیگه ،برای من اینهمه نیست که بخوام براش اینقدر باج بدم اگر قرار به باج باشه اون کشور هیچ ارزشی برام موندنش نداره. باید بهاش و امتیازاتی که میدم معقول و عمومی باشه نه جنبه ابزاری و سو استفاده گری داشته باشه .مهاجرت به خودی خودش هزار چالش داره .. این یکیش برام اصلا قابل پذیرش نیست .

    بهتره خودمون جمع کنیم ، سرمون بالا بگیریم مگه کشور خودمون کارتون خواب بودیم که الان بترسیم داخلش برگردیم درسته اونجا یه سری مسائل نگران کننده است اما اینجا زمانی خوب بود که این آشوب ها را در مورد مهاجرها با بی رحمی ایجاد نمیکرد یهو بگن ده روزه کشور باید خارج بشید به ما هم تایم شما مربوط نیست .

    تازه من حدس میزنم خیلی از ادمهای که مهاجرت به هر جایی دنیا میکنند به خاطر ویترینی که از دور مهاجرت در اقوام و دوستان براشون داره ، نگرانند برگردند باعث دلشادی دشمنان و سرزنش بقیه بشند و خودشون کباب و داغون میکنند به هر ذلتی میمونند که یه احمق قضاوتشون نکنه

    در صورتی که ادمی که زندگیش در گرو نگرانی قضاوت یه احمقه خودش احمق تره ... برو بابا هیچ کس نباید تصمیمات مهم زندگیش را بر این اساس بچینه .. هر جا نشد ادم باید قدرت اینو داشته باشه راهش عوض کنه خوب باشه برای خودته بد هم باشه مردم جای تو که درد نمیکشن ، که بخوای براشوت توضیح بدی .. به جاش تو این مسیر کلی تجربه به دست اوردی

    خلاصه ترکیه هم در حال آزار رسانی به مهاجران ، ایرانی ، سوری ، روسی ، اکراینی و ... بود و باهاشون ابزاری برخورد میکرد که یهو داخل خودش فاجعه رخ داد ادم وقتی از فردای خودش خبر نداره که چی میشه ؟ کمی اروم بگیره ... واقعا فردا روز دیگریست ..

    خدایا ما با چشمانمون روزی عزت و آرامش کشور خودمون ببینیم ... دوستان ایرانی باربد اینجا میبینم ادم حض میبره یک به یک این بچه ها را میبینه چقدر باهوش و زیبا و پر هدف هستند در مقایسه با بچه های ترک که اصولاً اهل درس خوندن نیستند و اکثریت کم کم یه سیگار داخل دستهاشون هست
    این دسته گل های زیبا و باهوش لایق همون وطن و سرزمین هستند کاش قدرشون دونسته بشه از خونه هاشون نرند ...‌حیف حیف

    یکی ازاهالی ترکیه در تويتر نوشته بود : خلاصه زندگی و لذت زودگذر آن : چند روز پیش صاحب خانه مرا بیرون انداخت چون تقاضای افزایش بیش از حد اجاره می کرد
    چند روز بعد از بیرون راندنم زلزله رخ داد. حالا صاحب خونه ی که مرا بیرون کرد و من ،توی یک چادر باهم ودرکنارهم پیش یک آتش می نشینیم .

    دنیا زودگذر است و کسانی که در آن هستند

    بر دیگران سخت نگیریم .

    خیلی توییت تاثیرگذاری هست .

    در این بحران که همه به ما پیام میدن ترخدا خبرها خیلی نگران کننده است مراقب باشید باربد امروز دومین دورهمی خودش با یازده نفر دوستان دختر و پسر ایرانیش را انجام میده و این جوانها سعی میکنند لحظات قشنگ برای خودشون بسازند

    مدل پدرش که دیده از من قبل قرارهاش میپرسه
    هر هر بار قبلش میگه اگر با من کاری نداری و که من با دوستانم قرار بگذارم ..

    گفتم نه مرسی کاری ندارم اما خیلی ممنون که گفتی حتما برو بهت خوش بگذره
    سری قبل در یه پارک دور هم جمع شده بودند کلی باهم مافیا بازی کرده بودند تا آمد دیر شد
    من هم میدونید بیرون باشه به گوشیش زنگ نمیزنم جلوی دوستاش معذب بشه ..‌ و چون سرگرم بود به من پیام نداو
    فقط این سری خواهش کردم یکی دو بار از حال و احوالش به من خبره بده

    سری قبل دیر موقع آمد من فکر کردم باید شام خورده باشه
    گفت شام چی داریم ؟
    گفتم این ساعت معمولا کسی بیرونه ، شامش میخوره

    گفت هله و هوله زیاد خوردیم ..
    گفتم متاسفم آشپزخونه دیگه این ساعات تعطیله فقط میتونم تخم مرغ برات درست کنم

    که گفت مشکلی نیست شام نمیخوام میخوابم

    امشب هم بهش گفتم اگر مثل اون شب ده بعد برسه و شام نخورده باشه تخم مرغ تنها گزینه است
    یعنی اول در کنار درست کردن ناهار بساط شام هم گذاشتم آماده کنم اما برای شام پشیمون شدم

    ( چرا اینو گفتم ... چون این هم ، بخشی از آموزش های زندگی اونه ... من متاسفانه در زندگیم گاهی با ادمهای بی ملاحظه ایی روبه رو شدم که دیر و بد موقع خونه میزبان برمیگشتند و شام نخورده بودند . باربد باید اینو از خونه خودمون یاد بگیره )

    گفتم اگر تا هشت و نیم نهایت تا نه رسید یه شام براش حاضز میکنم بعد از اون فقط تخم مرغ و دلیلش هم گفتم
    بعد باربد گفت شما یعنی خودت شما نمیخوری ؟
    گفتم شاید من بخوام شام نخورم یا از بیرون سفارش غذا برای خودم بدم ....
    شما به جای کار داشتن به این موضوعات به منطق و آداب این مسئله دقت کن حتی در آینده خونه خودت هم خیلی دیر رسیدی از همسرت تقاضای شام نکن از همین جا یاد بگیر ...

    گفت اوکی موافقم .

    حسن هم دیروز میگفت چون داریم به مناسبتهای مهم زندگیمون نزدیک میشیم من احساس دلتنگیم و جای خالی شما را بیشتر احساس میکنم ... و خیلی زیاد دلتنگم جوری که احساس میکنم جای نبودنتون درد میکنه

    بهش گفتم حالا لپتو بیار جلو من یه بوس کنم منم لپو میارم جلو صفحه گوشی تو یه بوس کن
    خلاصه ماچ و بوسه داشتیم 😘💋💋

    دیدم با همین یه حرف چقدر حال و هواش عوض و خوشحال شد .، خنده را داخل چهره خسته اش دیدم

    فکر میکنم زندگی هر نقصان و ایراداتی داره باید زورمون بزنیم که رد عشق و محبت داخلش پاک نشه اگر بشه دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نیست .. با مراقبتی که ما از دوست داشتن هامون میکنیم باید نگذاریم با سختی های زندگی از دستمون بپره ، ما این دوست داشتن ها را ساده به دست نیاوردیم که از دست بدیم .

    قطعا نگهداری از عشق از خود تجربه عشق مهمتره .

    گاهی فشارها و دلخوریها در زندگی ایجاد میشه که بین ادمها فاصله میفته و اگر به خودمون نیام جای اون فاصله هیچ وقت پر نمیشه .

    مراقبت یعنی درک و همدلی متقابل ، یعنی شرایط و محدودیت های اون ادم و رابطه تون را از نگاه اون هم ببینی فقط روی خواست های خودت متمرکز نباشی

    هر روزتون پر از عشق و آرامش باشه ❤


    نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 14:3 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • من : باربدم ، از عرشیا بابت آزمون یوسش خبر داری ؟ ( یوس : آزمون وردی، مثل کنکور ایران ، برای خارجی ها در کشور ترکیه است که ، دانشگاههای مختلف اختصاصی در تایم های متفاوت برگزار میکنند) باربد در نوبت این آزمون شرکت نکرده اما دوستش عرشیا شرکت کرده .



    باربد : بله دیروز که به ازمیر رسید بهش پیام دادم و براش آرزوی موفقیت کردم و بهش دلگرمی دادم🙏🏼🥰

    من : چه کار خوبی کردی . اما من منظورم اینه امروز آزمون داشته پرسیدی آزمونش چطور داده ؟ راضی بوده ؟🤔 تو فکرشم خیلی این بچه نگران بود براش خیر پیش بیاد .

    باربد : نه‌ پیگیری این سوال ،از دوستم به من که مربوط نمیشه .. همون آرزوی موفقیت قبل آزمونم کافی بوده ...🤫 مامی در مورد این موضوع خودت هم مثل من همیشه خیلی مخالف پیگیری هستی🤔

    من : بلهههههههه ،🤐 کاملا درست میگی و حق با شماست من اینقدر عرشیا مثل تو، برام عزیز و مهمه و چون خیلی پر تلاشه و زحمت میکشه به یادش بودم .. اما این احساس باید کنترل کنم که بابتش رفتار اشتباه انجام ندم . رفتار درست اینه که ما نباید در این بخش هیچ ورودی کنیم ممنونم از تذکر و یادآوریت 👏👌

    پی نوشت : توجه به این نکته ،خیلی مهمه که پیگیری ، کنجکاوی یا هر علت دیگری که هست ما از عزیزان کنکوری و خانوادهاشون پیگیر نتیجه خوب و بد آزمون و نتیجه ای که رسمی اعلام میکنند نباید بشیم.


    الخصوص عزیزانی که روی این مسیر تلاش زیاد میکنند و هدفمند هستند به اندازه کافی خودشون و خانواده هاشون، تحت فشار ، استرس و محدودیت ها بودند نتیجه آزمون به عوامل زیادی وابسته است هر چیزی که آنها صلاح بدونند اعلام عمومی میکنند .اگر هم چیزی را نگفتند یعنی نخواستند ما بدونیم به همین سادگی ..

    این پرس وجو نکردن، شامل بستگان درجه دوم میشود. حتی اگر مثل من فرد کنکوری براتون عزیز و مهم هست ، گرچه نیت کاملا مثبت اما پرسیدن درست نیست . با این همه دغدغه که دارند باید حالا درگیر این ، بشوند چه پاسخی به اطرافیان بدهند ...

    پیگیری ما در بیشتر مواقع ، برای این عزیزان آزار دهنده و تنش زا است . به عبارتی حریم شخصی آنها را آسیب زدیم ...

    ما اگر نمیتوانیم از بار تنش و فشار کسی کم کنیم ، حداقل ، با رفتار نامناسب ، بی موقع ، بی جا نکردن به‌ حجم تنش هاشون اضافه نکنیم .


    ( احترام و توجه به حریم شخصی و مرزها را در رابطه هامون بشناسیم حتی نزدیکترین و صمیمی ترین افراد در زندگی ما ( خانواده ، همسر ، فرزند و...) مرزهایی دارند که ما باید آنها را رعایت کنیم این توجه به بقا ، اصالت و امنیت روابطمون کمک میکنه .صمیمیت به معنای در هم تنیدن نیست این وسط باید یه بادی بوزه که نفس هامون نگیره .

    🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣🟣

    💁‍♀️ روانشناس بالینی _ روانکاو دارای شماره نظام و پروانه تخصصی از نظام روانشناسی و مشاوره
    👩‍💻دریافت مشاوره به صورت آنلاین با هماهنگی قبلی امکان پذیر است .‌

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    shafadaroon@ آیدی کانال تلگرام

    نوشته شده در دوشنبه دهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 11:29 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []


  • قرار بود این پست هم ، در مورد اردو باربد و تجربه های پیش آمده را ، بنویسم

    باباش که از محل کار آمد از طریق اسکایپ تصویری ، باربد برامون از سفرش گفت

    مسئولین مدرسع ، بچه ها را بازدید چندتا دانشگاه بردند و در مورد شرایط دانشگاهها براشون صحبت کرده بودند

    خیابان استقلال ، بشیکتاش ، کادیکوی و اورتاکوی برده بودنشون

    توی خیابان بشیکتاش یه بسته مشکوک بوده از ترس حمله تروریستی یهو یه عالمه ماشین پلیس میاد و اینها را دور میکنند از این اتفاق خیلی هیجان زده و احتمالا ترسیدن، خدا را شکر به خیر گذشته بود

    خیابان کادیکوی براش جالب بوده یه فرم قدیمی و سنتی داشته
    اونجا ناهار ساندویچ کوفته کباب خوردند کلی بهش چسبیده بود
    ( صبحانه هتل سلف سرویس بوده ولی و ناهار و شام را بیرون میخوردند )

    موزه کوچ رفتند اینقدر بزرگ بوده نتوستند همه قسمتهاش را بازدید کنند

    برج گالاتا رفتند اما قسمت بالاش را اجازه ندادن برند گفتند بدون پدر و مادر ممنوع است چون چند نفر تا الان بالای اون برج خودکشی کردند.

    کشتی سواری رفته بودند گفت حس خیلی خوبی داشت .

    معلم های باربد بیشتر خانم هستند دوتا معلم خانم و معاون آقا همراهشون بود

    تو فیلم های که تو گروه ارسال کرده بودند این معلم ها یه جاها با بچه ها حلقه زده بودند دست جمعی میرقصیدن ...💃💃 دیدن صمیمت معلم ها و دختر و پسرهای همکلاس .. چیزی جز قشنگی و زیبایی نبود

    هم برای باربد خوشحال بودم که تجربه این محیط داره و هم حس افسوس میخوردم که چقدر زمان ما ، والدین و مدارس برای هر تجربه ای به ما سخت میگرفتند و با رفتار خشن محدودمون میکردند ...

    گذشت ولی واقعا ما در دورانی از زندگی بودیم که همجوره برای ساده ترین حق زندگی و تجربه بهمون بد کردند

    باربد از نظر شخصیتی بر عکس من ، خیلی اهل رقصیدن و جنب و جوش های ،هیجانی نیست . در جنع تماشاگر بود نمی رقصید ...ولی همه جل تصویرش شاد و خوشحال بود

    دوستش ،ارشیا بلاچه دست به کمر معلم چه قری میداد...

    یه اتفاق و شیطنتی که از سمت بچه ها اونجا اتقاق افتاده بود برامون تعریف کرد کلی باهم خندیدم این بود که ...

    اتاق دختر و پسرها برای استراحت جدا بوده ، اتاق ها سه تخته بوده و معلم ریاضی ساعت دوازده شب اتاق بچه ها را چک میکرده بعد حالا ممکنه بوده دختر و پسرها برای دورهمی بیشتر به اتاق های همدیگر میرفتند فقط موقع خوابیدن باید به اتاق خودشون‌ می رفتند

    از کلاس باربد سه تا پسر و یک دختر به اردو رفته بودند این چهار نفر همش با هم بودند ( اسما و ابراهیم ترک و باربد و ارشیا هم ایرانی )حتی در موقعیت های که توی خیابان بچه ها را ساعتی آزاد میگذاشتند و میگفتند راس این ساعت اینجا باشید این چهار نفر باهم بودند که حالا میرفتند با هم معمولا استارباکس هم نوشیدنی هاشون را میخوردند هم با هم از فضای آنجا استفاده میکردند

    شب اول که این ناقلاها را در خیابان‌ بهشون میگند آزاد هستید
    اسما و ابراهیم میان به باربد و ارشیا میگند ما میخواهیم بریم مشروب بگیریم شب توی هتل بخوریم شما پایه هستید ؟

    باربد و ارشیا میگن نه ما علاقه ای به نوشیدنی الکلی نداریم
    اونها میگن ما هم تا حالا نخوردیم خب چهار نفری باهم تجربه کنیم
    ارشیا میگه من الان تمایلی به خوردنش ندارم

    به باربد اصرار میکنند ، باربد میگه من اصلا که خوشم نمیاد جایی بودم که خوردند بوش هم برام تهوع اور هست در ضمن از چیزی که شادی کاذب ایجاد کنه خوشم نمیاد شادی باید درونی باشه برام جذاب نیست .

    اونها میگند ما ولی میگیرم میخوایم امتحان کنیم باربد و ارشیا هم هایپ انرژی زا میگیرند که اینجوری همراهیشون کنند

    خلاصه اسما چون جثه درشتی داره فروشنده احتمالا فکر کرده بالای هیجده سال است بهش میفروشه اینها هم شادان و خندان نوشید نیشون داخل کوله پشتی میگذارند با خودشون داخل هتل میارند شب که دور هم در اتاق بودند
    اسما و ابراهیم میخورند بعد میگن اه چقدر طعمش بد هست مزه سرکه این حرفها میده ...

    بعد یه کوچولو گیجشون میکنه
    خیلی زیاد معلم ادبیاتشون را بچه ها دوست دارند باربد همیشه از خانم معلم ادبیاتشون تعریف میکنه
    تصویری زنگ میرنن حال معلم ادبیات که باهاشون در سفر نبوده را بپرسند حرف میزنند معلم متوجه حال اسما و ابراهیم میشه بهشون میگه معلومه شما دو نفر در خوردن اب زیاد روی کردید بچه ها مراقب باشید
    غیر مستقیم بهشون میگه حواستون باشه
    ( چقدر معلم فهمیده ایی که اینگونه به دنیای نوجوان ها نزدیک میشه )

    دیگه بخش بیشتر شراب را قایم میکنند برای فردا شبشون
    خسته بودند اسما میره اتاق خودش این سه تا هم توی اتاق خودشون میخوابند

    فردا شب بعد ساعت دوازده شب معلم برای چک اتاق ها نیومده بود اینها میگن دیگه احتمالا چک نمیکند
    بساط هل و هوله و ادامه شراب تو اتاق برقرار میکنند با وجود اینکه بیرون شام خورده بودند مجدد عشق و صفا پیتزا دونگی سفارش میدن برای چهار نفرشون میارند
    این دوتا نوگل خلاف 😂 شرابشون توی لیوان قهوه میزرند درب لیوان میبندن که تابلو نباشه بساط وسط اتاق پهن دوتا جرعه میخورند گرمشون میشه میگه بریم توی فضای آزاد بخوریم
    هر کی ببینه فکر میکنه ما قهوه میخوریم ارشیا و باربد هم باهاشون میرن

    معلم ریاضی توی فضای آزاد بوده میاد با اینها حرف میزنه خلاصه مشغول حرف زدن میشن
    باربد و ارشیا هم حواسشون به این دوتا بوده که تابلو نکنند و بهشون هی میگند شما دوتا حرف نزنید

    معلم نگاه ساعت میکنه میگه ساعت یک شب هست من اتاق ها راچک نکردم بچه ها موافقید با من بیان بریم به اتاق های بچه ها سر بزنیم
    اینها هم میگن باشه

    اولین اتاق میرند معلم میگه چرا صدایی نمیاد اینها یعنی کجا رفتند ؟
    بعد میگه اخی احتمالا خوابند چقدر زود قضاوت کردم
    بعد که اروم در را بیشتر باز میکنه میبینه کسی تو اتاق نیست

    میرند طبقه بعدی که شاید در اتاق های همدیگر باشند

    اتاق ها را که میرند میبند بعله بساط مشروب و عیش نوش بپا بوده همه ترکیده بعضی ها حتی استفراغ کردند

    معلم ها ی دیگه میان بچه ها راجمع و جور میکنند
    و تصمیم میگیرند تک تک اتاق را برند

    چون ابراهیم و اسما هم یکم گیج و منگ بودند باربد و ارشیا بدو بدو میرند اثار جرم این دوتا را تو اتاق پاک کنند که معلم ها به طبقه اینها میرسند دست این دوتا رو نشه

    من میگیم این دو تا وزه چقدر بچه پرو بودند که اینجوری تو لیوان قهوه پرو پرو همراه معلم رفتند مچ بقیه را بگیرند

    دیگه معلم به بچه های ترکیده اون‌اتاق میگه شما به خاطر این کارتون شامل دیسپلین میشن چون از قوانین تخطی کردید ...

    بعد معلم میاد از باربد و ارشیا واسما و ابراهیم تشکر میکنه اونها برای بازدید اتاق ها همراهیشون کردند و از قوانین تخطی نکردند و میگه ممنون میشم اتفاقات امشب دیگه بین خودمون بمونه و خبر به مدرسه درج پیدا نکنه

    معلم ها بنده خدا خبر نداشتند که اسما و ابراهیم خودشون هم بعلههه 😬😬🤥🤥🍻


    میگه معلم که رفت ما گفتیم بریم ادامه پیتزامون بخوریم بعد استراحت کنیم میگه تازه ابراهیم و اسما دچار حالت مستی بودند کر کر میخندن من و ارشیا هم به این دوتا و حرفهاشون اینقدر میخندیدم که دل درد گرفتیم از بس خنگولی حرف میزنند ما هم هی ازشون حرف میکشیدیم😂😂

    این دو تا بدجنس ، ارشیا و باربد هم اینجوری صفا کردند
    خلاصه میگه معلم ها تا آنتالیا حتی بطری اب اون بچه ها را هم چک میکردند میگفتند دیگه از اعتماد ما سواستفاده کردید باید بیشتر چک بشید

    دوستان اینکه باربد توی فضای دوستانه میاد برای من و پدرش این ماجرا تعریف میکنه یه اتفاق خیلی خوبه برای ما

    وما هم مثل یک دوست نزدیک هم پا به پاش از ماجرای پیش آمده میخندیم و حتی بین حرفها نگفتیم افرین تو که نخوردی یا مراقب و ال و بل باش
    یا کاش تو این کار و اون کار نمیکردی یا میکردی
    یه شنونده فعال بودیم

    میدونید چرا نه تشویق کردیم نه مذمت ، چون کار بی فایده ای هست دیگه بزرگه اگر بخواد کارهای اینطوری انجام بده به سفارش و تذکر ما بستگی نداره ... انسام بخواد کاری کنه با محدودیت ، منع انجام نمیشه بلکه با آگاهی به موقع میتونه مسیر های بهتر را پیدا میکنه

    اینکه اون ادم خودش باید بخواد انتخاب کنه یه کار را بکنه یا نکنه ... ما خیلی وقت پیش روی آگاه سازی باربد از باب این مسائل وقت وتوجه گذاشتیم

    بهش همیشه گفتیم ما فقط مضرات و فواید این مسائل را بهت میگیم انتخابش با خود تو هست .و بسترهای دیگری را غیر مستقیم فراهم کردیم که گرایش به چیزهای دیگه داشته باشه
    ارشیا و باربد آن شب خودشون انتخاب کردند نخورند

    اون بچه ها حدس من اینه که اینگونه از این فرصت حریصانه استفاده کردند چون به شدت منع و محدود شدند

    زندگی بچه ها حتما قوانین و قاطعیت میخواد من موافق شیوه آزادانه کامل نیستم اما طبق تجربه کاریم و فرزندپروری خودم متوجه شدم هرچقدر برای بچه ها قوانین سخت محدودیت اعمال بشه اثر عکس خواهد داشت و بچه ها برای محدودیت های که داره ، در فرصت های که پیش میاد اقدام به تجربه میکنند و گرایش بچه هایی که پدر و مادر سخت گیرانه دارند به این مسائل بیشتر هست


    به جاش دوستش باشید و آگاهشون کنید .

    از نظر من رابطه با نوجوان مثل گذر کردن با ماشین سنگین از لبه جاده خیلی باریک نزدیک یه پرتگاهه ، با چشم انداز فوق العاده زیباه ، که هم هیجان انگیزه هم ذره ایی اشتباه بری جونت به خطر میفته ...💕

    هر مسئولیتی که در زندگی میخوایم انجام بدیم برای نتیجه خوب عاشق بودن و علاقه میخواد💓
    اگر کسی عاشق پدر و مادری کردن باشه مسئولیت هاش بهش حس خادم بودن نمیده .. احساس عشق و لیاقت میده
    والد عاشق رنجی که برای بزرگ کردن بچه اش میکشه برایش مقدس و شیرین خواهد بود.

    چگونه آدمها از اجناس گرانقیمت خودشان محافظت و نگه داری میکنند فرزندان ما بزرگترین سرمایه و دارایی ما هستند از آن باارزش تر ما هیچ دارایی نداریم و نخواهیم داشت پس نیاز به توجه و مراقبت هوشمندانه و آگاهانه دارنو ... رفتار شما با آنها نه تنها برای آنها قطعاً در نسل های بعدیش هم اثر گذار باشه ...









    نوشته شده در سه شنبه سیزدهم دی ۱۴۰۱ ساعت 0:52 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • سه شب پیش ، یعنی بامداد پنج شنبه ساعت دو و نیم باربد به سلامتی از اردو استانبولش به خونه رسید
    تا درب خونه را به روش باز کردم ... بعد سلام و بوس و بغل فوری گفت مامی خیلی خیلی خوش گذشت . پنج ماه دیگه قراره اردو به شهر ازمیر بگذارند از الان بهشون گفتم من حتما هستم .

    بهش گفتم خیلی خوشحالم از حس خوب سفرت ...

    تا رسید همه لوازمش را کامل خالی کرد و هر کدوم سر جای خودش گذاشت .. درنهایت کوله خالی سفرش داخل کیسه گذاشت که خاک روش نشینه
    شاید بگید اخه این همه ساعت توی اتوبوس بوده بعد ساعت دو و نیم ، سه ، نیمه شب میخوابید فردا جمع میکرد ...اینقدر عادی و روان این کار را میکرد که اصلا حتی پیشنهاد هم نداد بگذارم برای فردا جمع و جور کنم .
    ( قطعاً چون خودم خیلی این مدلی و مقیدم و اون هم قاعدتاً یاد گرفته ، از بیرون یا جایی برسم هر چقدر هم خسته باشم بعد از دست شستن هر چیزی سر جای خودش قرار میگیره ... بعد به کارهای دیگه و تلفن هام میرسم .. این مدلی نه خونه شلخته میشه نه نظم زندگی کلافش از دست آدم درمیاد و همچین کارها روی هم تلنبار نمیشه ) حالا خسته ام و این بهانه ها را نداریم چون میدونم توجه نکردن به این مسئله استارت آشفتگی خونه را رقم خواهد زد و دردسر و زحمت های بعدیش بیشتر خواهد ...

    قرار شد روایت های سفرش را فردا که پدرش از سر کار برمیگرده از طریق اسکایپ‌تصویری همزمان برامون تعریف کنه ... ( که فرداش با جزییات روزهای سفرش تعریف کرده ..که تصمیم دارم پست بعدی در موردش بنویسم )

    خلاصه نیمه شب بعد چیدن‌ وسایلاش شام درخواست کرد

    گفتم وا این ساعت شام کجا بود ؟دیگه من فکر کردم حتما این موقع میرسی شامتون را رستوران میخورید

    گفت هل و هوله خوردم وقتی رستوران ایستاد غذاهاش جذبم نکرد .
    گفتم خوب من الان پنیر یا نیمرو میتونم بهت بدم
    گفت نه نمیخوام
    گفتم بامیه هم خریدم میتونم با یه چای درست کنم بخوری
    گفت : نه دیگه میخوابم

    بعد پرسید فردا پنج شنبه مدرسه برم ؟
    گفتم : تصمیمش با خودت هست به هرحال الان خسته از سفر رسیدی صبح خودت توانت ببین تصمیم بگیر ( که صبح دید آمادگی رفتن به مدرسه را نداره )

    صبح که برای هر دومون یه موکا درست کردم بخوریم
    گفت حالا از سفرم بابا تماس بگیره تعریف میکنم اما
    شاید من بین بچه ها تنها کسی بودم که از استانبول خوشم آمد ، همه شلوغی استانبول را دوست نداشتند
    ارشیا هم که بچه ساری هست و چند سال کیش زندگی کرده استانبول پسندش نبود ،بقیه هم همین طور
    ولی من از امکانات زیادش و بدو بدوهای آدم هاش خوشم آمد
    توی استانبول که بودم خیلی زیاد یهو دلم برای بابا تنگ شد ( یه بغضی سنگینی تو چهره اش و گلوش بود )
    چون باربد دومین بارش بود به استانبول سفر میکرد بار اول وقتی پدرش در استانبول ماموریت بود حد و فاصله یکی از جلسات شیمی درمانی هام که انجام دادم با شیمی درمانی بعدی من و باربد رفتیم و حدود دوهفته ای به پدرش سر زدیم احتمالا اونجا این احساس براش زنده شده و بیشتر دلتنگی در مورد پدرش تجربه کرده بود ...

    وقتی که با پدرش آمد حرف زدیم از دور بهش اشاره کردم به بابا احساس دلتنگی که برام تعریف کردی رل بگو .
    که باربد به پدرش ابراز کرد
    ( از اینکه من همیشه اصرار دارم این ابراز هیجانات گفته و بیان بشه برای هر دو طرف تاثیرات مثبت داره و رابطه را گرم و اصیل تر میکنه
    همین که ما باید بدونیم بدون خجالت از دوست داشتن هامون همیشه بگیم تا برای بچه ها عادت بشه در زندگی آینده این توجهات کلامی جز بایدهای احساسی روابطشون باشه
    و ابراز شیوه هیجانات به صورت مناسب تاثیرات مثبت روانی برای شخصی که تجربه داشته را در برخواهد داشت .)

    وقتی باربد اردو بود ، الهه یه خانمی که ساکن آنتالیاست و یه پسر چهارده ساله داره و همیشه بنده خدا استرس زیاد بابت سلامتی و مراقبت بچش داره
    گاهی از من بابت ، لیسه( دبیرستان ) باربد سوالاتی برای آینده پسرش میپرسه
    تماس و سوال داشت . بعد حال باربد پرسید گفتم اردو استانبول رفته
    با یه اضطرابی گفت یعنی به اجبار بچه را بردند ؟
    گفتم نه الهه جان کاملا اختیاری بوده کما اینکه من و همسرم بیشتر تاکید و اصرار داشتیم باربد بره
    بعد گفت اره خیلی خوبه کاش من هم پسرم بزرگ بشه این اضطرابهام کم بشه
    گفتم ان اشاالله خیر پیش بیاد

    میدونید دوستان من به شدت، مخالف این مدل شیوه مراقبت و توجه در فرزند آوری هستم و میدونم چقدر این مراقبت های اضافه کاری میتونه اثرات منفی در کل زندگی یه ادم بگذاره

    برای من هم هر تجربه پر ریسک برای باربد نگرانی داره ولی به اسم مراقبت بخوام مانع زندگی کردنش و استقلالش بشم قطعا به یه جای دیگه اش آسیب خواهم زد

    البته تاکید کنم من اینجا تجربه و نگاه شخصی خودم را مینویسم به کسی پیشنهاد نمیدم مدل من رفتار کنه

    میدونید چرا ؟

    چون ادمهای این مدلی اگر خودشون تو موقعیت این تجربه قرار بدهند ، کوچترین اتفاق این وسط بیفته کل صورت مسئله را پاک میکنند و میگن تقصیر فلانی بود ما را تشویق به این کار کرد
    ما داشتیم تو حفاظ آهنی خودمون زندگی میکردم یهو فلانی گفت بیرون هم یه نگاه بندازین، خوش میگذره
    که سنگ از آسمون امد تو سرمون خورد
    اگر این حرف نزده بود ما سنگ‌ سرمون نمیخورد ...
    چون ادمی که شیوه مراقبت و برخوردش برای خودش و خانواده اش منطقی نباشه طبیعتاً در مقابل رویدادها و حوادث هم نتیجه گیری و توضیح منطقی نخواهد داشت

    من چون خودم اصولاً ادم مسئولی هستم در برابر تمام انتخابهام و شیوه های که در پیش میگیرم اگر شکست یا مشکلی را تجربه کنم و تمام اون مسیرها به پیشنهاد و تجربه بقیه باشد هرگز با پاک کردن صورت مسئله نمیگم نقصیر فلانی بود که این را گفت .
    و سعی میکنم از اصل ماجرا فرار نکنم که حداقل درک کنم اشکال کارم کجا بوده یه چیز بالاخره ازش یاد بگیرم .

    باربد میگفت مامی شاید باور نکنی بعضی از بچه ها برای اولین بار بود حتی از خود آنتالیا خارج شده بودند و میگفتند حتی تجربه سفر با خانواده را هم نداشتند.
    و همه چیز تنهایی این سفر براشون جالب بود ولی من به هرحال دو بار اردوی مشهد رفتم اینجا سه ماه و خورده ایی تنها زندگی کردم
    گفتم اوت اوت😎💓 ( به ترکی یعنی بله بله )

    قبلا این مطلب گفتم یه قسمت از تجربه های مدیریتی ما با باربد در بحث مالی این بوده که باربد
    در چند ماه اخیر با مشورت ما یه مبلغی را به عنوان هزینه هاش به صورت ثابت از ما میگیره و در این تعهد
    که بین ما بوده قرار شده عمده هزینه های خودش را از این مبلغ تامین و مدیریت کنه حتی پنجاه درصد خرید پوشاکش در همین پول ماهیانه است
    حالا هزینه های سنگین مثل همین خرید گوشی و هزینه سفر اردوش یا هزینه های این مدلی با ما خواهد بود
    هدف این بوده که اون اول مدیریت مالی را بهتر یاد بگیره دوم مستقل باشه و برای تمام نیازهاش مجبور نشه سراغ ما بیاد و خیلی دلایل خوب دیگه

    خب از آنجایی که وقتی یه تعهدی در خانواده میشه
    درست ادم نمیخواد خط کشی و حساب گری باشه ولی چون موضوع و هدف آموزش هست قاطعیت نیازه
    و نمیشه احساسی در تمام جوانبش رفتار کرد .
    مثلا من غیر مستقیم مثل دعوت کردن یا خریدهای غیر اجباری و دلخواهی گاهی براش انجام میدم ولی روی اصل ماجرا که فراموش نشه پایبندم

    از سفر که برگشت یه جاکلیدی وچندتا چیز کوچیک دیگه برای خودش خریده بود ... واقعا مجموع مبلغش زیاد هم نمیشد
    اما وقتی خواست کارت بانکیم تحویل بده و هزینه های انجام شده را از وعده های غذایی _ هله وهوله _ هر روز استارباکس را آباد فرمود بود و هزینه های کشتی و موزه را بهم گفت همه را گفتم بسیار عالی نوش جانت همه اینها با من بود

    ولی فکر میکنم طبق تعهدی که با هم بابت هزینه های که باهم داشتم این خورد ریزهای خرید گرچه مبلغ زیادی نیست ، اگر موافق باشی ، با منبع مالی خودت حساب و کتاب بشه
    گفت من فکر میکردم جز سفرم است ولی اگر نظر شما اینه موافقم
    گفتم قابل شما را که نداره من فکر میکنم منطقی است که اینطور باشه .که هزینه اش خودش حساب کرو

    میخوام بگم هرچیز در جای خود باید انجام بشه

    و نکته دیگه از این تجربه اینه که بهش تفهیم شده که یه وقت هزینه های که انجام میدی و پولش به ما برمیگردونی این به این معنی نیست که تو داری به ما پول میدی در واقع این همون پول ماست در اختیار شماست .... یهو جو برش نداره فکر کنه خرج و برجمون میده 😬

    نکته ای که اینجا است باز تاکید کنم بابت اختیارات و پول بیشتر به بچه هاتون برای همه یک جور نمیشه نسخه پیچید گاهی داشتن پول زیاد در دست بچه ها مخصوصا پسر بچه ها ممکنه اونها را وسوسه و وارد شدن به کارهای خطرناک کنه چون باید ظرفیت و بستر مناسب باشه بعد اختیار داده بشه من این فضا را برای بچه خودم با توجه به شناختی که ازش دیدم مناسب دونستم ولی برای هر بچه ای این اختیار زیاد مالی مناسب نیست... هر کس نسخه منحصر به فرد خودش از لحاظ شرایط شخصیتی و موقعیتی داره

    مورد بعدی چون قرار توی تمام این تجربه ها بچه ها یه چیزهای یاد بگیرند و ادمها از نصحیت شدن متنفرند ،خود این فرصت ها بهترین موقعیت برای یاد گیری این مسئله هاست .

    وقتی باربد خواست اردو بره من علاوه بر هزینه کافی که در کارت براش گذاشته بودم بهش پیشاپیش پنجاه درصد پول تو جیبی ماه ژانویه اش نقدی بهش دادم با خودم گفتم شاید ، شاید دلش بخواد برای کسی یا دوستی ، کادو و هزینه ایی از منبع شخصیش انجام بده برای همین از باقی مانده پول تو جیبی این ماهش من خیلی اطلاع نداشتم
    پس پنجاه درصد پول ماهیانه ژانویه را پیشاپیش بهش دادم

    وقتی از سفر امد هیچ انتظاری نبود میگم که هدف یادگیری و آموزش اداب ارتباطی است
    خلاصه سوغاتی خاصی از اونجا با خودش نیاورده بود
    معمولا بچه ایی هست که این مسائل را بهش یاد دادم و از بچگی توجه میکرد

    غیر مستقیم گفتم فکر کنم موقعیتت مناسب نبوده برای دایی محمد یه هدیه تهیه کنی ( به خودم اشاره ایی نکرم از دایی محمد اسم بردم )

    گفت نه اصلا موقعیت نبوده من حتی خود شما که در فکرم بود حتما یه چیز برات بخرم امکانش نبود چون ما مرکز خرید نرفتیم حالا چه برسه به دایی محمد
    گفتم تصمیم تو است شکلات تخته ایی بزرگ میخوای از همین جا بگیرم به دایی بدیم ؟

    گفت نه مامی من موافق نیستم باز خودت میدونی
    من تو همین خاک بودم دو روز مسافرت هم بیشتر نرفتم اگر کشور دیگری رفته بودم حتما بالاخره تهیه میگردم اما الان خوشم نمیاد بخوام تو هر شرایطی اینقدر خودم درگیر این مدل کارها کنم

    گفتم موافقم منطقت درسته یه پیشنهاد بود چون تصمیمش هم با خودت بود پس موافق نیستی حرفی ندارم.

    من پیام خودم از این بحث فکر میکنم بهش دادم توی ارتباط با فرزندان قراره یه چیزی را یاد بدیم نه کنترل و اجبار کنیم از ترس اینکه بقیه الان در مورد ما چی فکر میکنند و ما اجازه نداریم بدون اجازه اونها حرکتی بزنیم مثلا نن برم شکلات به اسم باربد بخرم به محمد بدم ... نه نه نه خیلی اشتباهه

    یه بار میخواستم پول تو جیبی باربد از عابر بانک بگیرم رفتم خونه به باربد بدم محمد گفت چه خبره ؟ اینقدرش بهش بده تمام شد بیاد بقیه اش ازت بگیره ممکنه گمش کنه ؟
    گفتم همون گم کردن و نکردن و باز جزیی از این اختیارات و تجربهاش هست . این بچه بزرگی است هی بخواد بیاد پنجاه لیر ، پنجاه لیر از من بگیره که دیگه اسمش نشد مدیریت مالی یعنی من پولی که میدم نظارت دورا دور میکنم اما کنترل و دستوری رفتار نخواهم کرد اون جای خودش باید رفتار کنه نه دلخواه و درست تشخیص دادن من اصلا بیشتر غلط رفتار کردن هم جزیی از این موارد تجربه هاش خواهد بود

    باربد وقتی خواست بره اردو قبلش بهش گفتم مامان من چون دلم نمیخواد با تماس هام مزاحم تو بشم ، خودت به من ازحالت و وضعیتت هر وقت مایل بودی اطلاع بده
    خلاصه حتی یک بار هم زنگ نزدم
    وقتی پیام میداد کوتاه جواب پاسخ میدادم
    باربد خیلی مدل پیامکی و ارتباط تلفنی نیسا
    خودش شب و صبح دوبار تصویری در روز تماس میگرفت حواسم بود که حریم خصوصیش را مراقب باشم که صبحت ها‌مون معذبش نکنه

    چون میدونم گاهی ما والدین تماس هامون از روی توجه و مراقبت است اما معمولا بچه ها تو این سن حس خوبی جلوی دوستانشون از تکرر تماس والدین ندارند

    چون حسن نمیتونست باهاش تماس بگیره من خبرها را بهش میدادم بعد حسن یه سری سوالها میپرسید
    میگفتم حسن جان من این سوالها که را ازش پیگیر نمیشم عزیزم
    باوجود که بیشتر از تو اخلاق کنجکاوی را دارم اما خودم کامل کنترل میکنم ملاحظه اش کنم بعد حسن هم میگفت راست میگی بهتره نپرسی

    اما مثلا عکس یا فیلم میفرستاد غیر مستقیم تشویقش میکردم به ارسال عکس و فیلم نمیگفتم برام بفرست
    میگفتم وای چه جالب حس خوبی میگیرم از دیدن این عکس و فیلم ها ،انگار من را هم، با خودت به سفر بردی دوبار دوبار نگاهشون میکنم ( سری داستانهای مادر فریبکار😂🤥👺)

    باربد وقتی آمد گفتم باربد جان مامان عدم تماس من با تو به علت ملاحظه تو بود به خودم راستش میبود دلم میخواست روزی ده بار تماس بگیرم
    گ فکر نکنی بی توجهی کردم
    گفت نه من درک میکنم دقیقا شما با این کارت به من بیشتر توجه و اهمیت دادی
    چون مادر و پدر های بچه ها زیاد تماس میگرفتند میدیدم کلافه میشدن و اعتراض میکردند
    گفتم پس خوشحالم از اینکه قصد من را به طور صحیح درک کردی 😘

    پست بعدی ادامه تجربه سفر باربد که برای من و پدرش تعریف کرده مینویسم ..چون داخلش نکته و نکات قابل توجه داره ....

    شروع سال نو میلادی را تبریک میگم امیدوارم سال زیبایی برای همه ، در جهانی از صلح و آرامش باشه 💕💕🌹🌹🌹🌹🌲




    نوشته شده در شنبه دهم دی ۱۴۰۱ ساعت 20:15 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • نیمه شبه و من بیدارم منتظرم حدود ساعت دو و نیم بامداد ،باربد را برای سفر به اردوی استانبول که از طرف مدرسه تدارک دیده شده بدرقه کنم

    ساعت حرکتشون ساعت سه نیمه شب هست
    طبیعتاً چون تنها تا سر خیابان محل تجمع همسفرهاش و سوار اتوبوس ، که تا خونه ما یک ربع فاصله است میخواد بره نگرانم ... برسه بهم اطلاع میده

    میزان نگرانیم را هم میتونید از بیسکویت اورئو که خارج مجاز میزان مصرف شیرینی امروزم ، چند دقیقه پیش خوردم بپرسید ؟😉😋

    آنتالیا بسیار شهر امنی هست و تردد نیمه شب داخلش نگرانی نداره ولی خب هیچ وقت تجربه خروج از منزل این ساعت شب را چه من چه خودش به تنهایی نداشتیم
    نمیدونم چرا مدرسه این ساعت شب را برای حرکت در نظر گرفته ؟

    ده روز پیش امد گفت مامی مدرسه قرار برای اردو استانبول با اینقدر هزینه ثبت نام کنه و یه هتل در بخش اروپایی استانبول در نظر گرفته چند تا جا هم میخوان بچه ها را ببرند ... ولی من نمیخوام برم
    گفتم چرا ؟

    گفت حسش نیست دیگه ، هزینه اش هم کم نیست

    گفتم یعنی چی حسش نیست؟ خجالت بکش بابا خوش میگذره

    میدونی چه تجربه ناب و دلچسبی برات میتونه باشه
    کلی بعد برات خاطره میشه ؟
    هیچ وقت این فرصت به این مدلش تو ایران در این سن نمیتونستی داشته باشی ، پس چرا نری ؟

    بخش هزینه اش هم به من مربوطه که صدرصد موافقم پس اون را اصلاً شما کار نداشته باش

    گفت شما تازه گوشی برام گرفتید ؟

    گفتم گرفته باشیم ،تجربه این سفر حتی از گوشیت مهم تره
    بابا هم بشنوه خوشحال میشه این سفر را بری

    ببین اگر همکلاسی هات میرن و تو اونجا با دوستات هستی بهت خوش میگذره حتما پیش ثبت نام کن
    درنهایت تصمیمش با خودته

    گفت حالا با ارشیا صحبت کنیم بیینم چی میشه اون هم منتظره من ،اگر برم اون هم بره

    گفتم چقدر خوب ، پس دوتاتون همراه بشید

    ما هم که خودمون مدتهاست فرصت سفر نداشتیم و نداریم از این موقعیت استفاده کن .

    خلاصه از کلاس دوازده نفری باربد سه تا پسر یک دختر برای اردو ثبت نام کردند

    کل مسافرهای اردو از مدرسه ۱۴تا پسر ، ۳۳ تا دختر به استانبول میرند

    دیروز که با هم رفتیم هل و هوله های سفرش را بگیره دیدم با ذوق و خوشحالی از سفرش حرف میزد
    گفت سه تا دانشگاه ، موزه کوچ ، خیابان استقلال و... میخوان ببرنمون

    گفتم پس خدا را شکر الان از تصمیمت معلومه خوشحالی ؟
    گفت اره خیلی حس خوبی دارم
    گفتم آهان ، حالا شد ... خدا را شکر

    چون باربد زیر هیجده سال هست نمیتونه کارت بانکی برای خودش فعلا داشته باشه کارت بانکیم بهش دادم با خودش ببره که خیالم راحت باشه اگر احتیاج به پول بیشتر داشت بتونم از اینجا براش واریز کنم

    از صبح مشغول جمع اوری بساط سفرش هست
    من مداخله زیادی در کنترل امور جمع اوری وسایل های سفرش نداشتم
    یعنی جلوی خودم گرفتم که مداخله نکنم چون این هم بخشی از اون تجربه سفر هست دیگه من بخوام بگم اینه و اونو یادت نره که میشه سفر من
    باید تمام کم و زیادهاش خودش مسئولیتش به عهده بگیره ... توصیه های زیادی هم سعی کردم نکنم‌ .

    مامانم شنید گفت وا چرا بهش کارت بانکی میدی بهش یه مبلغ مشخص بده بگو همینقدر باید خرج کنی ؟

    گفتم نه موافق این پیشنهاد نیستم اولاً باربد خودش بچه ملاحظه کاری هست ، دلم نمیخواد از این بابت در سفرش مسئله ایی پیش بیاد که معذوریت براش ایجاد بشه .. من تازه نه تنها بهش نگفتم تو حق داری فقط اینقدر خرج کنی ، گفتم فراتر از موجودی کارت حتما احتیاج بیشتر داشتی بهم پیام بده ریال به لیر چنج کنم به فوریت به حسابت واریز میشه ...

    من هم که، چند روزی باید خودم تنها در خونه باشم تا باربد از سفرش به سلامتی برگرده ... زندگی ، تنهایی گرچه از نگاهی غریبانه است اما خوبی های خودش را هم بسیار ،از جهاتی داره ... که من فکر میکنم فرصت خوبی است که من خودم بیرون بیارم و به احتیاجات ، شکایات ،ترمیم هام و.... یه توجه اساسی کنم .


    نوشته شده در دوشنبه پنجم دی ۱۴۰۱ ساعت 1:54 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • ارشیا یکی از دوستان و همکلاس باربد در ترکیه هستش ... روزی اولی که با، باربد وارد مدرسه و اتاق مدیر شدیم ارشیا را از کلاس آوردند که بتونه برای ما و مدیر جهت ثبت نام نهایی مترجم باشه

    یک هفته از مدرسه گذشته بود ، خود ارشیا سه ماه بود وارد ترکیه شده بود و دست و پا شکسته میتونست صحبت کنه

    همون روز با ، باربد آشنا شد و تا به امروز که با هم دوستهای خوبی هستند

    ارشیا هم تک فرزند هست و پسری هدفمند و پرتلاش هستش و من بی نهایت از رفاقت خودش و باربد به خاطر اشتراکاتشون خوشحالم ...

    بیست روز پیش به باربد گفتم اگر ممکنه من را به مامان ارشیا لینک کنه خوبه که بعد از یک سال آشنایی ما هم با هم آشنا بشیم
    ( یعنی بیشتر دلم میخواست با نزدیک شدن به مامان ارشیا این روابط را قوت ببخشم و تجربیاتمون را از پلن هایی که برای بچه ها داریم با هم به اشتراک بگذاریم شاید حتی قسمت شد با هم به یه دانشگاه و محل تحصیل رفتند ... چون پیدا کردن دوست خوب و سالم و صد البته نگهداریش خیلی باارزشه )

    خلاصه باربد مثل باباش برای اینجور کارها با تومعنینه و کندی پیش میره منم که پیگیرررر پس چی شد ؟

    هی اونم میگفت امروز میگم ، فردا میگم
    اخرش به ارشیا پیام داد ... و ارشیا گفت مامانم ده روزی است که ، ایرانه این شماره مامانم است تا فردا فیلتر شکن خواهد داشت مامانت میتونه تماس بگیره

    خلاصه فرداش با مامان ارشیا تماس گرفتم دیدم چقدر خانم نازنین ، گرم و صمیمی هستش مثل ماه میمونه

    گفت من به خاطر مشکلات و بیماری مادرم ایران امدم که کمکش کنم بعضی از مسایلش چون روانشناسی و روانپزشکی بود ، بهش گفتم روانشناسم و پروانه تخصصی و فعال دارم اگر سوالی نیاز هست بتونم پاسخ بدم خوشحال میشم .. درنهایت خیلی باهم حرف زدیم ودر مورد مامانش راهنمایی های لازم بهش دادم .
    گفت خیلی مشتاقه وقتی آنتالیا برگشت همدیگر را ملاقات کنیم‌.

    همنطور که میدونید ما الان بیش از دوماهه درگیر مشکل و هنگ‌کردن گوشی باربدیم و با نهایت تلاش و پیگیری زیاد من‌ مسافری را پیدا نکردم که بتونم گوشی باربد را تهیه کنم و برامون از ایران‌بیاره ...

    خلاصه با انواع همدلی ها باربد به صبوری دعوت میکردم
    میگفت مامی دیگه تو به همه گفتی ، ظاهرا کسی هم نمیخواد تو این شرایط از ایران بیاد...

    بهش میگفتم یکم رهاش کن ، بهش گیر نده ذهنت آزاد کن بالاخره خدا را چه دیدی یهو یه آشنا آمد که میشد بهش بگیم ما که از برنامه بقیه خبر نداریم
    اخرش نشد خودم میرم ایران برات میخرم میارم

    یه هفته که از مکالمه من با مامان ارشیا گذشت گفتم باربد نظرت چیه به مامان ارشیا برای اوردن گوشیت بگیم
    باربد : نه مامی به مامان ارشیا نگیم فکر کنم جالب نباشه
    من : میخوای خودت به ارشیا بگی ببینی مامانش شرایط قبول این زحمت داره

    باربد : نه نمیگم ، شاید راحت نباشه

    من : خب مگه بابت گوشیت اذیت نیستی الان این بهترین موقعیته

    باربد : چرا خیلی اذیتم ولی صبر کنیم شاید یکی دیگه آمد بعد به اون بگیم

    من : خب چه فرقی میکنه اگر میخوای به کسی زحمت ندیم هرکسی باشه داستان همینه ،خندیدم چه ناقلایی هستی اون شخص از جانب خودت باشه ملاحظه اش میکنی از طرف من باشه دیگه درگیرش نیستی

    خلاصه یه نه روزی ، هر روز ، من و باربد در مورد این موضوع با شروع کنندگی من حرف میزدیم اخرش باربد میگفت نه نگیم

    بهش گفتم من دلیل نگفتنم به مامان ارشیا اینه که من زمانی خواستم باهاش ارتباط برقرار کنم که سفر به ایران رفته بود بعد نمیخوام این حس کنه که من با برنامه ریزی قبلی چون متوجه شدم ایرانه باهاش تماس برقرار کردم درصورتی که ما اصلا نمیدوستیم

    باربد گفت مامی من هم دقیقا برای همین مسئله نمیخوام مزاحمش بشیم

    گفتم دلیل بعدیم اینه مامان ارشیا من را از نزدیک به هرحال ندیده، داره این بسته گوشی تو را از ایران میاره و شاید از نظر احتیاط کردن از بابت حمل فرودگاهی راحت نباشه

    باربد گفت کاملا درسته

    من خودم سختم بود باربد گستره معذب بودنم را بیشتر میکرد

    بالاخره یه روز دلم زدم به دریا با مامان ارشیا تماس گرفتم شرایط مشکل گوشی باربد ، و تهیه گوشی جدید بهش گفتم و همچنین گفتم باربد موافق نبود مزاحمتون بشیم میگفت در این شرایط درست نیست ازتون درخواست کنیم
    ولی ازتون بسیار خواهش میکنم با من کاملا راحت باشید ما اینجوری احساس بهتری خواهیم داشت چون کاملا شما را درک میکنم و میدونم ممکنه معذوریت هایی باشه ، اصلا خودم تو این موقعیت بودم که نتونستم
    اگر بتونید این کار را کنید لطف هستش انجام هم نشه فدای سرتون برای ما همچنان عزیز هستید

    پشت هم سه بار گفت حتما حتما حتما میارم این چه حرفیه باربد مثل ارشیاست هیچ فرقی نداره خواهش میکنم اگر هر چیز دیگری هم نیاز باشه آن را هم میارم بهم بگید

    گفتم تا همین جاش هم لطفتون بسیار برای ما بزرگه

    گفت : من فقط ساری هستم بخوام بلیط بگیرم برگردم مستقیم از ساری تا فرودگاه امام ماشین دربست میکنم فقط باید روز پروازم گوشی را یکی توی فرودگاه به دستم برسونه... گفتم چشم حتما هماهنگ میکنم
    ( نمیخواستم دیگه بیشتر از این زحمت بدم ،که مدل گوشی بدم بگم خودش تهیه کنه ... یعنی برام راه نداشت که بخوام )

    خلاصه هزینه تهیه گوشی باربد به حساب حسن کارت به کارت کردم

    حسن دو ماهه یه شهر دور از تهران ماموریت رفته
    بهش اطلاع دادم که گوشی را ، فردا شنبه به یکی همکاراش بگه برای باربد تهیه کنه

    گفت اوکی الان پول برای آقای فلانی میرزیم میگم براش سفارش بده

    بعد گفتم بگم که روز پرواز مامان ارشیا، باز باید یکی دیگه اون را تا فرودگاه امام ببره

    گفت مریم اصلا امکان پذیر نیست ما کی را اخه بگیم تا فرودگاه گوشی راببره من که تهران نیستم

    ساعت پرواز شاید مناسب نباشه ؟ از طرفی اسنپ که نمیتونه منتظر بمونه بره برای ما مامان ارشیا را پیدا کنه

    گفتم خب به یکی از همکارات بگو اینهمه اینها میرند ماموریت خارج کشور در نبودشون برای خانواده هاشون صد تا کار انجام دادی یه بار هم تو یه کاری ازشون بخوای چی میشه ؟ الان گیر کردیم

    گفت متوجه هستی ؟ فرودگاه امامه من نمیتونم از کسی بخوام این همه راه را تا اونجا بره

    ( حسن دیگه اصلا مدلش هیج جوره درخواستی از دیگران نیست. خیلی خیلی ادم ملاحظه کاری هست یعنی زحمت دادن به دیگران براش سخت ترین کار دنیاست )

    عصبی شدم گفتم واقعا که متاسفم من خسته شدم دو ماهه درگیر تلاش برای تهیه گوشی هستم به هر دری زدم نشده حالا یه موقعیت خاص جور شده با همه نگو نگوهای تو و پسرت وای زشته و ای ال وبل ، من بالاخره به مامان ارشیا گفتم حالا که اون قبول کرده تو میگی ، برای من این قسمت هماهنگی برای تحویلش نشدنی هستش ؟

    خودم دلم پر بود و خیلی خسته بودم گفتم :
    به اسم آزادی فردی و ال و بل با ظاهر مردم کش یه کوه گنده همه جوره مسئولیت های زندگی را ، سر من ریختی من هم بابا ادم هستم زیر این‌همه فشار دارم له میشم

    بد عادتون کردم از بس همه چی را شسته و روفته بهتون دادم الان میخواین این قسمتش را هم باز خودم حل کنم اصلا به من ربطی نداره بخش خودم انجام دادم دست از سر من بردارید بس دیگه همه جوره بهم چسبیدین ...

    ناراحت شدم قطع کردم ..میخواستم همون موقع جایی برم باربد دید من ناراحت هستم فوری با پدرش تماس گرفت گفت بابا چرا مامی ناراحت کردی؟ اخه مامی بنده خدا مدتهاست داره برای گوشی من تلاش میکنه اصلا دیگه من گوشی نمیخوام

    حسن گفت : من حرف بدی بهش نزدم که ناراحت شده گفتم رسوندن گوشی به فرودگاه امام وقتی خودم نیستم نشدنی هست ... به مامانت بگو بابا میگه لوس نشو ،

    باربد گفت بابا حداقل بهش میگفتی من تلاشم میکنم حالا هم نشد هم که دنیا به اخر نرسیده که اون اینجوری توی ذوقش نخوره

    حسن معمولا چون از شرایط تنش تو زندگی خیلی بدش میاد اخلاق دفاع کردنهای غیر منطقی را نداره و یه جورهایی آتش میخوابونه
    یعنی من یه وقت دلم میخواد بزنم لهش کنم ، دلم میخواد دو روز باهاش قهر کنم ، اصلا فضا نمیده البته ما همه خانمها اینجوری هستیم

    گفت اوکی پس براش خودم یه فکری میکنم بگو مامانت ناراحت نباشه

    رفتم بیرون و چند ساعت بعد برگشتم
    تماس گرفت هنوز براش تو قیافه بودم

    گفت بس کن دیگه ... با این قیافه ات خخخخ😡
    گفتم دلت هم بخواد از خودت خوشکلترم ... والله😬

    گفتم از بس اعتراض نمیکنم برات عجیبه
    متوجه خستگی و حجم مسئولیت هام واقعا هستی؟
    گفتم من ازت ناراحتم چرا سریع صورت مسئله را برای انجام ندادن یه کار پاک میکنی برعکس من که همش میخوام یه راه حل پیدا کنم و خودم به آب و آتیش میزنم که راهش پیدا کنم، این مدلت خیلی روی مخمه من را بهم میرزه

    خوبه ادم یکم توکل و امید داشته باشه بخواد راهش باز بشه ، میشه ، ما باید تلاشمون بکنیم‌...نشد هم که دیگه قسمت نبوده

    گفتم این خانم ساری است ما میتونیم آدرسش بگیرم با پست بفرستیم یا ببینی بین همکارهات کسی ساری نمیره... گفت باشه پیشنهاد خوبیه من فردا که رفتم سر کار با همکارها از اینجا تماس میگیرم ببینم چی میشه

    خلاصه فرداش با دوست همکارش که میخواست گوشی را بخره تماس گرفت گوشی را برای باربد خریدند

    بعد حسن شرایط تحویل به همکارش گفت
    اون هم گفت مسئول ویلا های اداره که خودش ساروی هست چند روزه اتفاقا از ساری ماموریت امده تهران بزار بهش بگم ببینم میتونه برامون ببره

    خلاصه آن آقاهه گفته بود اخر هفته میرم ساری ادرس بدین میبرم تحویل میدم

    حسن با من تماس گرفت گفت مریم همون اقاهه که مسئول ویلاهای اداره در شمال هست این هفته تهران هستش و قرار گوشی را آقای میم بسته بندی کنه بهش بده که تحویل مامان ارشیا بده تو فقط ادرسش دقیق بگیر

    گفتم دیدی چقدر سختش کردی چگونه راه باز شد

    خلاصه باربد هم در پوست خودش نمیگنجید هی منو تند تند ماچ میکرد😘😘😘

    شماره مامان ارشیا را به حسن دادم
    تا اخر هفته تلفنی با اون اقا و مامان ارشیا هماهنگی انجام بشه

    تو دلم یه مقدار نگران و معذب بودم گفتم به هر حال این اقا تحویل دهنده مرد بسیار خوبی هست ولی یکم ظاهرش درشت هیکله حرف زدنش هم یه جورهایی داش مشتی گونه است چون چندین بار رفتیم شمال از نزدیک دیده بودمش ... گفتم مامان ارشیا ببینه دلش خالی نشه بگه این کیه گوشی را ازش گرفتیم
    برای سلامت بار، شک به دلش نیفته ، بنده خدا اذیت بشه

    خلاصه اون‌آقای محترم برای پنج شنبه که به ساری میرسه بعد خوردن شامش ادرس نوشته شده را نگاه میکنه که بره گوشی را تحویل بده به با حسن تماس میگیره میگه واقعا من باید گوشی را به این آدرس تحویل بدم؟


    حسن میگه بله ، مشکل خاصی هست
    میخنده میگه اینکه محله خودمونه این خونه آقای ع ، فامیل نزدیک ماست

    بعد میره اونجا خود مامان ارشیا هم تعجب میکنه و میگه چقدر جالب و کلی میخندن و هیجان زده میشن

    دیگه من جهت تشکر با مامان ارشیا تماس گرفتم گفتم عجب دنیای کوچکی و چقدر جالب ما ادمها را مثل فلش اگر قسمت باشه بهم نصب میکنه
    اون هم خیلی براش جالب بود پشت هم میگفت واقعا واقعا

    به خود حسن هم چقدر چسبید .....
    به حسن و باربد گفتم فقط خودتون دیدین چقدر زیبا همه چیز جفت و جور شد
    از حسن بابت هماهنگی و تلاشش تشکر کردم
    به باربد هم گفتم از بابا تشکر ویژه کنه بدون تلاشها و هماهنگی پدرش این کار ممکن نبود ...🙏🏼

    امیدوارم خواسته های همگیتون به همین زیبایی فلش بخوره و جفت و جور بشه ...❤


    نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۱ ساعت 21:50 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • میخواستم از دوستان پر مهری که جویای حال من و باربد هستند ، بی نهایت تشکر کنم ، به راستی که چقدر محبتتون دلگرم کننده است

    بعضی هاتون برام پیام گذاشتید از تجربیات و روزمره های شخصی زندگیم چرا دیگه نمی نویسم ؟

    راستش حرف و سخن برای نوشتن زیاد هست اما با خودم فکر میکنم ، در این حال و هوای وطن و اخبارهای تلخ از خون و خون ریزی اتفاقات زندگی من و خانواده ام چیز جذابی برای روایت کردن نداره

    برای فارغ شدن از این شرایط و روزهای عادی خیلی دلتنگم ...

    در کل من و باربد خوبیم .... باربد در کناری که مدرسه اش میره همزمان برای آزمون یوس که چند ماه دیگه داره، تلاش میکنه

    من هم که دیگه نگم براتون حجم مسئولیتم خیلی زیاده از صفر تا صد با خودمه ، هرچند روز یک بار مثل ماشینی که تسمه پاره میکنه ... جسمانی کم میارم و فشارم افت زیاد پیدا میکنه و چون انتخاب و توانی جز استراحت ندارم به سبک خودم استراحتکی میکنم که باز برای بدو بدوهای فردای زندگی آماده بشم در واقع بعد از تکرار زیاد یاد گرفتم چطوری خودم بازیابی کنم .

    تحلیل تجربه اخیرم براتون مینویسم شاید برای شما هم توجه به این مطلب مفید باشه

    چند روز پیش با یکی از نزدیکانم که خرید داشت ، همراهی کردم، زمان ناهار خوردن در فوت کورد بهم گفت یه مطلب در مورد باربد میگم ناراحت نشی
    گفتم راحت باش بگو....بعد خندیدم گفتم فوقش ناراحت میشم چه اشکال داره ولی شاید تو حرف مهمی برای ما داشته باشی .

    گفت تو به من هم رسیدگی و پذیرایی خوب میکنی برام دسر ، کیک ، میلک شیک و ال و بل درست میکنی اما دقت کردم ، دائم و روزانه برای باربد اینگونه پذیرایی و سرویس میدی حتی کنار اینها ، انارش را دون میکنی ، میو ه اش اسلایس میکنی کنارش میگذاری، فکر میکنم با این کارها خیلی دیگه تحویلش میگیری مانع مرد شدنش میشی ....

    بهش گفتم حرفت از اینکه دائم به یکی سرویس بدی بدون اینکه اونو متوجه مسئولیت های دیگر زندگیش کنی اشتباه نیست واقعا ادم از این مدل سرویس گرفتن لطمه میخوره ، اما من فکر میکنم حواسم به اون سمت قضیه هم برای باربد زیاد بوده

    خلاصه گفت اما من فکر میکنم این کارها که میکنی زیادی هست
    من فقط بدون توضیح به آن گوش میدادم و اخرش گفتم خب به هر حال این هم نظر تو هست

    بعد گفت اصلا چرا بچه به این بزرگی تو را مامی صدا میزنه؟

    گفتم چون از اول تو و من، گفتیم مامان ، یکی دیگه گفت دا ، یکی دیگه گفته ننه ، دیگر ی اسم کوچیک مادرش صدا زده ، این هم مامی من را صدا زده ... چون گوش تو عادت نداره برات پسند نیست
    خندیدم گفتم مامی خیلی شیکه و خارجی، مارجیه ، کلاس داره
    بعد گفتم شوخی میکنم دیگه اینجوری من را صدا زده دیگه ، سخت نگیر لطفا

    دوباره رفت چسبید سر سرویس دادن زیادی من به باربد اینقدر گذاشتم بگه و بگه من فقط بهش گوش دادم تا خوب دلش خنک شد ، یکم تخلیه شد در مورد موضوع بعدی صحبت باز شد ازش عبور کردیم

    دو روز بعد ، با لیندا دوستم حال و احوال میکردم ، یه روزها صبح ها که لیندا از خواب بیدار میشه سر کار بره در مسیر تا برسه سر کار باهم حرف میزنیم

    صحبت بچه هامون شد من این ماجرا را براش تعریف کردم یه‌ مطلبی در مورد هیوا گفت چون این ماجرا هم بی ربط نبود خلاصه براش به عنوان مثال گفتم

    لیندا وقتی شنید خیلی حرص خورد با هیجان زیاد گفت : وا میگفتی چرا براش این کارها نکنم ؟بچه به این خوبی تو این شرایط دور از کشورش داره تلاش میکنه چرا باید بهش توجه ندم

    مریم اصلا بهش میگفتی چرا به خودت اجازه دادی اینو به من بگی ، این موضوع به خودم مربوطه
    خلاصه اگر لیندا آن روز با ما امده بود ناهار بخوره ، فکر کنم میزد لهش میکرد

    مریم یه جور حالیش میکردی داره حرف مفت میزنه
    عجب حسود و بخیلی هست این آدم زورش آمده تو به بچه رسیدگی میکنی چه ادمیه این ، اه اه

    گفتم لیندا راستش من هیچ کدوم از این چیزهایی را که تو گفتی به خودم نه زحمت دادم بگم ، نه دلم خواست براش توضیح بدم اینقدر گذاشتم بگه که دلش خالی بشه و صحبتش تموم بشه و هیچ گونه مشغله و درگیری ذهنی برام ایجاد نکرد

    گفت اخه مریم چرا نگفتی ، گناه داره باربد عزیرم اینطوری در موردش گفته


    گفتم به دو دلیل توضیح ندادم و قانعش نکردم که داره اشتباه فکر میکنه :

    اول که طرف من ادم بسیار غیر منطقی و دائم در شرایط شکایت و نارضایتی از زندگی و ادمهای گذشته و حالش است . خودش از بی توجهی آسیب زیادی خورده
    بحث و توضیح دادن به این ادم اون بیشتر کلافه و خشمگین تر میکنه .چرا باید ما این احساس داشته باشیم که طرف مقابلمون را همیشه قانع کنیم و وقت و انررژیمون را هدر بدیم ( اصلا شیوه من اتفاقا با این جور ادمها اینه که ، هرچی گفتی حق باتوهه برو حالش ببر) من زمانی تو چرخه بحث می افتم که بدونم قرار یه چیزهای را برای خودم برداشت کنم و بردارم . طرف مقابلم ادم خالی باشه ، اگر من بحث کنم ضعف و ایراد من خواهد بود و من لطمه میخورم .

    و دلیل دوم که خیلی مهمه ، اینه که وقتی یه جا داریم خیلی بالا و پایین میپریم که خودمون و شیوه رفتارمون ثابت کنیم نشانه های از تعارض و ضعف درون و ذهن ماست به عبارتی انگار خود ما هم در ناخودآگاه خودمون حس میکنیم نظر طرف مقابل شاید درست باشه و در شیوه و باورمون تزلزل داریم این عدم تطابق و ناهماهنگی ما را مضطرب میکنه در نتیجه میجنگیم که طرف مقابل را قانع کنیم

    زمانی که من به راهم و شیوه خودم اطمینان کامل دارم دیگه توضیح زیاد برای طرف مقابلم ، به نظرت نشونه ضعف من نیست ؟

    یه دیالوگ لورل و هاردی دارند که که هاردی به لورل میگه
    معذرت ميخوام که بهت گفتم احمق !

    لورل :
    اشکال نداره،
    خودم که ميدونم احمق نیستم

    واقعا مهم باور ما به خودمونه، دیگه حواشی و اراجیف های بقیه چه اهمیتی داره مگر اینکه واقعا یه نقد به جایی به ما بشه و لازم بشه که ما خودمون و تفکرمون را ویرایش کنیم
    اون باور که قراره فرمول های زندگیمون باهاش جلو ببریم از روی جهل و نا آگاهی نباید باشه ، پشتش حتما ، منطق و سواد خوبی باشه که آنوقت ما محکم باورمون را حفظ کنیم

    لیندا گفت اره مریم چقدر خوب گفتی رفیق راست میگی واقعا ... این نگاه خیلی خوبه

    گفتم من که شرایط اون ادم میدونم ضعف هاش میشناسم دقیقا دلیل این واکنشش را هم میدونم

    باربد در کناری که سرویس مناسب و معقول در زندگی گرفته اما بچه نازپرورده و وابسته ایی نیست و قطعا کامل هم نیست نقاط ضعف هم مثل همه ادمها داره

    همین چند وقت پیش یه پسر شانزده ساله ، سه ماه و ده روز به بهترین شکل ممکن تونست در اینحا یه کشور غریب تک و تنها زندگی کنه بدون اینکه حتی دوستان نزدیکش از تنهایش مطلع بشند همین دو روز پیش حرف شد گفت من حتی به ارشیا و علیرضا نگفتم تنها هستم .
    گفتم چرا نگفتی ؟
    گفت نیازی برای گفتن این موضوع ندیدم با وجود اینکه در نبود من چند بار جمعی با دوستانش بیرون رفتند

    خیلی برام این قسمت شخصیتش جالبه ، کاملا با من متفاوته حالا اگر خود من بودم ، دوستام که متوجه میشدن دختر خاله دوستانم هم با خبر میشدن 😂


    ما فقط هزینه مادی زندگیش را ، آن هم معقول تامین کردم خودش از کل نیازهاش، از هر چیزی که لازمه زندگی بود، خوشبختانه برآمد

    الان یک سال چند ماه هست که پدرش را ندیده گاهی گریزی از دلتنگیش به پدرش میزنه اما هنوز استوار احساسش را مدیریت میکنه ..

    برای خونه خرابی و یا مشکلی پیش بیاد به عنوان مرد خونه ، با جستجو در اینترنت سعی در رفعش میکنه و خیلی موارد دیگه ..که بی نهایت خیالم آسوده است ، همین امروز من برای همیشه از ایران برم میتونه اینجا زندگی کنه و از پسش بربیاد

    واقعا چرا انارش دون نکنم با عشق بهش ندم ، دسرهای که دوست داره را درست نکنم ، سر وقت وعده های غذایش ندم .


    خوب هر کدوم از ما در زندگی خانوادگی نسبت به مسئولیتی داریم که باید در جهت تامین آرامش هم قدم برداریم و مسئولیت پذیر باشیم

    مژگان یکی از دوستان ترکیه ، که خیلی در انجام امورات زندگیش بی مسئولیت و از کارهای خانه داری، فراری هست .

    امروز عصر بعد ازچند وقت با من تماس گرفت احوالپرسی کنه ، تماسش طولانی شد از هر دری که فکر کنید صحبت کرد ا

    من همزهان که داشت صحبت میکرد برای عصرونه باربد خاگینه مغز دار درست میکردم که با نسکافه بخوره
    از اون طرف صدای نق نق پسر ده ساله اش می آمد ، مژگان یه جیغ بنفش سرش کشید بعد گفت برو یه تیکه نون بخور تا بیام بس کن دیگه


    گفت مبینی چقدر روی مخ ادمه


    گفتم چه مشکلی داره ؟


    گفت گرسنه اش هست من ناهار درست نکردم میخوام تازه برم ناهار درست کنم


    گفتم مژگان جان خداحافظی کنیم تو باسرعت بیشتری بتونی غذای بچه را آماده کنی عزیزم برو برس به بچه

    خلاصه خداحافظی کردیم

    لامصب این دیگه اسمش ناهار نیست شامه هوا رو به تاریکی رفته


    چطور اصلا تا آن ساعت برای خانواده ناهار درست نکردی آمدی با من تماس گرفتی ؟

    حالا گرفتی چرا اینقدر طولانی حرف میزنی؟چه خبره اخه

    حالا حرف زدی ، مثل من موقع تماس مشغول یه غذایی برای این بچه هات و شوهرت میشدی ؟

    حالا که بچه برای نیازش ،اعتراض میکنه به جای داد زدن ازش عذرخواهی کن قصور از تو هست ( البته چون دیدم بساط عدم تهیه شام و ناهار تو خونه مژگان مرتب همین است این شیوه براش عادی شده نیازی برای عذر خواهی نمیبینه، تازه درخواست بچه اش حتما ناهنجار میبینه )

    اینجوری میشه که بچه ها برای همین نیازهای اولیه سرویس درست نمیگیرند احساس ارزشمندیشون ویران میشه و بعد برای یه بشقاب خوشکل پذیرایی ،در آینده خودشون را برای انتخاب یه رابطه فوق اشتباه ، به فنا میدن

    پس ما باید به فرزندانمون در کنار آموزش استقلال و مسئولیت پذیری وظایفش ، خدمات و توجه مناسب بدیم اگر این بخش را رعایت کردیم ،بلاشک پذیرایی و توجه به نیازهای اینگونه فرزندانمون باعث احساس اهمیت و خود ارزشمندیشون میشه و آنها تلاششون در زندگی و رابطه هاشون برای موارد عالی است نه بدست آوردن توجهات سطحی و ابتدایی که ما باید تامینش میکردیم .

    خیلی این موضوع مطلب مهمی هست برای فرار ، تنبلی ، کوتاهی از مسئولیت هامون ممکنه سرنوشت و آینده یه انسان نابود کنیم .



    نوشته شده در یکشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۱ ساعت 0:32 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • باربد :مامی من به وجود و بودن خدا باور دارم که این دنیا را آفریده ، اما با نگاه کردن به دنیا و جریان زندگی متوجه شدم که اول خدا هیچ کاری برای آدمها نمیکنه یعنی هرکی در زندگی خواسته یا طلبی داره یا بهش رسیده باید خودش تلاش کنه و اگر هم رسیده تلاش و زحمت خودش بوده نه خدا
    دوم اینکه خدا هیچ عدالتی نداره

    من : باربد جان اگر نظر من را بخوای ،عدالت از وجوه و باید خدا هست ... چون اگر نباشه اون خدایش را کلاً زیر سوال میبره

    باربد : وا مامی من اصلا قبول ندارم کجا تو عدالت میبینی ؟ الان برات اثبات میکنم ، راه دور هم نمیرم ؛ از مقایسه زندگی خودم و خودت مثلا من پدر و مادری که تو و بابا باشید دارم که از همه جوانب محیطی برای آرامش و آسایش من فراهم میکنید و همیشه باهاتون خوشحالم
    اما من میدونم که تو در زندگی خانوادگیت چالش ها و سختی های بسیار زیادی پشت سر گذاشتی تازه شاید من پنح درصدش بدونم
    همون پنج درصد که من میدونم و گاهی خودم شاهد بعضی هاش بودم ، الان بین زندگی خودت و من عدالتی مبینی ؟

    من : خب در عوض خدا تو را که اینقدر فهیم ، نجیب با خصایص خوب به من داد و اینجا چند برابر ، برای من جبران کرد

    باربد : مامی این چیزی که الان من هستم و تو ازش راضی هستی کار خدا نبوده نتیجه زحمت و تلاش و تربیت خودت بوده خدا کاری نکرده همون دلیل اولی که گفتم

    من : باربد جان من با یه بخش های زیادی از نگاه زیبات موافقم اینکه ادم روی تلاش خودش سرمایه گذاری کنه و برای زندگی و تغییراتش قدم برداره جز اصل های یه زندگی انسان موفق است
    آدمهای که برای زحمت کشیدن و تلاش کردن تنبل و عاجز هستند همیشه میخوان عامل تمام بدبختی و ناکامی هاشون را به گردن خدا بیندازن
    اینکه تو باور داری باید روی تلاش خودت سرمایه گذاری کنی و منتظر یه معجزه و نجات دهنده نباشی خیلی برای من خبر خوشحال کننده ایی است و نشون از سلامت عزت نفس تو را میده و چقدر عالی که تو این سن بهش رسیدی ، محشره

    اما در کل پسرم ، من نظرم میگم خیلی دلم نمیخواد تو شک ها و تناقضاتی که بهش برمیخوری با اصرار هم نظر من بشی به نظرم این شکیات و افکار باید در مسیر درک واقعی خدا برای انسان پیش بیاد و زمان و تجربه این باورها را تصحیح و پخته میکنه ، در واقع باید برای هر چیزی به وقتش، فهمش برای ما بیاد
    خود من هنور گاهی درگیرش میشم و خواهم شد پس برای تو هم این نگاه کاملا طبیعی است .

    اما نظر من باربد جان این هست که ،خدا من و تو را افریده خدواند خوبی مطلق است اگر بگیم عدالت نداره اون خدایی بودنش زیر سوال میره ، خدا ناخالصی نداره که بگیم بی عدالتی داره

    اون چیزی که تو از رنج ناعدالتی درک کردی ... در واقع بلایی هست که ما ادمها خودمون سر خودمون میاریم به علت ناآگاهی زیادی که داریم و فکر میکنیم مشکل از خداست

    خدواند جهانش را بر اساس عدالت کامل خلق کرد و در کنارش به ما آدمها عقل و تفکر و اختیار داد .... اون با ویژگی عالم بودن و آگاه بودنش بر اختیار من و تو ورود نمیکنه چون آن موقع اختیار معنی نمیده ...


    اینکه یه جا اتفاق بدی میفته ما انتظار داریم خدا بیاد اون ادم بد و ظالمه را ناتوان کنه اصل اختیار زیر سوال میره
    ما ادمها از همون اول خلقت ،دنیا را اینجوری زشت و بی رحم کردیم چون ،به حق خودمون قانع نبودیم زیاده خواه بودیم .برای رسیدن به یک سری منفعت های شخصی هی به هم ضربه زدیم ، همدیگر را کشتیم اما فهم این را نداشتیم که من وقتی یه بدی به کسی میکنم اول به خودم اون ظلم را وارد میکنم


    واقعیت ،ما ادمها مثل سلولهای پیکره یه جسم هستیم عدم سرکشی و نافرمانی یک سلول ریز در بدن ، که حتی با چشم غیر مصلح، دیده نمیشه وقتی از مسیر درست خارج میشه تبدیل میشه به سرطان و کل اون بدن را گاهی از پا درمیاره هم خودش میمیره و هم میلیاردها سلول دیگه را میکشه

    ما ادمها در جهان هستی همین سلولها هستیم و بخوایم و نخوایم برعملکرد زندگی در این جهان تاثیر میگذاریم
    وقتی به فهم تن واحده برسیم و درکش کنیم ، دیگه ما به ،هم لطمه نمیزنیم

    اعتراض ما برای اینه که ماجرا را فردی و شخصی نگاه میکنیم و متوجه پیوستگی و زنجیره بودن تاثیرات زندگی ادمها روی کره زمین بر همدیگر نیستیم

    برای همین همیشه من دیدی میگم که به سهم خودمون باید در جهان هستی مثبت حرکت کنیم و هر جا که بخوایم کوچترین راهمون را منفی کنیم به وسعت بی نهایت میتونیم در جهان تاثیر گذاری منفی داشته باشیم در نتیجه با این نگاه متوجه میشم که چقدر نقش و حضور ما در این دنیا ، پر از حکمت و اهمیت هست .

    حتما انعکاس خوبی و بدی اعمالمون بر ما برمیگرده پس تلاش و همت برای خواسته هامون اصل زندگیمون باشه و بدونیم ذره ذره خوبی و بدی ما در قوانین هستی محاسبه میشه و بهمون مثل صدای کوه که فریاد میزنیم باز خواهد گشت . خود همین مطلب مهم در زندگی برای هر کسی ، باز شد و نشونه هاش دید دیگه از رنج ناعدالتی شاکی نیست .

    اینکه من فکر کنم همه چیز زندگی دو نفر شبیه هم باید باشه تا بگم عدالت برقراره این اشتباهه ، چون انسانها نوع داشته ها و نداشته هاشون با هم متفاوته
    یه چیزی من دارم که تو نداری ما بر اساس داشته های ادمها نمیتونیم درکی از خوشبختی کسی داشته باشیم
    خوشبختی و بدبختی احساسی است که در درون ادمهاست نه نگاه و معیارهای من و تو
    اون حس میتونه توی یه عالمه امکانات گم باشه توی حداقل ترین امکانات برای یه ادم در وجودش کاملا قوی باشه ....
    به هرحال اندیشه و انصاف ادم ها بهشون کمک میکنه اگر غصه ناکامی هاشون را میخورند از طرفی حتما نعمت داشته هاشون را هم ‌بهش آگاه و شاکر باشند .

    انسانها متاسفانه عمده تمرکزشون روی حسرت هاشون و نادیده گرفتن داشته هاشون است همین باعث میشه پر از خشم باشند و حس کنند در چاه بدبختی زندگی اسیر شدند و خدا هم براشون کاری نمیکنه غافل از اینکه خیلی از داشته ها و رفاه زندگیشون ، حسرت یه عده ادم دیگه است .
    پس پسرم هر چیزی را خواستی به آن ، در ذهنت بپردازی انصاف نگاهت را همیشه داشته باش تا به نتیجه واقعی تری نزدیک بشی و معنای درست تری برای آن کشف کنی ...

    نوشته شده در دوشنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۱ ساعت 14:59 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • همیشه باور داشتم و اینجا هم نوشتم که هر چقدر زندگی بالا و پایین بشه ما باید تلاش کنیم بهانه و دلیلی برای ادامه دادن پیدا کنیم
    زندگی مثل جریان رودخانه باید همینجور با همه تلاطم ها و مانع هاش رو به جلو بره ...

    این روزها ما در فضای از ابهام و آماج متوالی اخبار تلخ و دردناک وطن هستیم
    اما امیدمون هم ، به اندازه حجم دردهامون عظیمه.

    با وجود باورم آنچنان شاید این روزها حسی به نوشتن بابت روزمرگی های زندگی شخصیم ندارم الویتم احساس درد همگانی است که با هم در تجربه اش هستیم .

    به امید روزهای که زندگی ساز قشنگش را برای ما در ایران بنوازه

    امروز به ذهنم رسید یادآوری یه نکته مهم را در باب تجربه اخیرم با ، باربد بنویسم شاید برای مادران صاحب نوجوان وجوان مفید باشه ...

    در این وسط عروسی هامون ، گوشی باربد هنگ میکنه و نفس های اخرش میکشه .خلاصه کار کردن باهاش روی مخش است
    گوشی موبایل، در ترکیه از همه جای دنیا گرون تر است ، دلیل این مسئله را هم نمیدونم

    گوشی انتخابی باربد برند سامسونگ هست چون سری S گرونه میخواد از سری A گوشی انتخاب کنه در عوض کنارش یه گلسی واچ هم بخره

    دقیقا این دومورد انتخابی در ترکیه قیمتش دو برابر ایران هست ‌. چون مشکل ریجستری سیم کارتهامون را با گوشی ساده دیگه ای حل کردیم تصمیم گرفتیم که از ایران گوشی پ تهیه بشه چون با این دو برابری قیمت اینجا ، با شرایطمون اقتصادی فعلیمون برای خرید سازگار نیست .

    الان تو این شرایط نه خودمون قصد سفر به ایران داریم نه کسی که آشنا باشه به ترکیه مسافرت میکنه

    خلاصه اوایل هر بار گوشیش هنگ میکرد کلافه میشد من به جای که سرش غر بزنم ‌یه همدلی خوب بهش میدادم و پا به پاش من هم ابراز شکایت میکردم
    و نشون میدادم که من هم ناراحتم

    بعد غیر مستقیم ولی جوری که متوجه بشه با این ور و انور با دوستان اینجا تماس میگرفتم و میگفتم لطفا اگر احیانا قصد سفر به ایران هست یا مسافر دارید ما یه گوشی نیاز داریم که واجبه به دستمون برسه شاید به دهها نفر تماس گرفتم
    و خودش میخندید میگفت مامی فکر کنم کسی دیگه نمونده بهش نگفته باشی همه را خبردار کردی
    بهش میگفتم عزیزم برام خیلی مهمه که وسیله شخصی که باهاش کارهات انجام میدی مسبب حس خوب برات باشه

    در مرحله دوم به دوتا از دوستان نزدیک خارج از ایرانم پیام دادم و گفتم قیمت گوشی ها را در کشورشون برام نگاه کنند تا با ایران مقایسه کنیم شاید بالاخره از سمت شما کسی گذرش به ترکیه افتاد اطلاعاتی که برام میفرستادن برای باربد ارسال میکردم

    دلیل این کارم این بود که نشون بدم ، اون مسئله که الان براش مهم و دغدغه است برای من هم متقابلاً هست .
    ما باید تا میتونیم روابطمون با فرزندانمون به سمت ، فضای حسنه و دوستی ببریم که اعتماد قوی تر بشه
    حتما خیلی مهمه از نگاه اونها ، به اهمیت مسائل نگاه کنیم

    با وجود اینکه هنوز خبری از مسافر به ایران نیست و گوشیش اوضاعش بدتر شده ولی میبینم خیلی شکایت نمیکنه و اروم تره و شیوه استفاده را از امکانات فعلیش براش یه چاره هایی پیدا میکنه

    به خاطر وجود این اعتماده ، درک متقابل جاری است و اصلا نمیگه مثلا به من ربطی نداره باید همین ترکیه برام بخری خلاصه داد و هوار و فشار باشه

    اصلا ًاز این مسائل تو رابطه ما نیست . حتی اگر من الان بخوام بگم میخوام در ترکیه برات گوشی بخرم خودش قبول نمیکنه چون یه اشاره کردم گفت اصلا به اون گزینه فکر نکن من ترجیح میدم صبر کنم که متضرر نشیم
    ببینید میگه متضرر نشیم ،یعنی ضرر ما را ، ضرر خودش میدونه

    پس هر آدمی ، هر شرایط سنی کلید رفتاری داره ،حتی همون نوجوانی که میگند بحران و ناسازگاری داره
    پس اگر درک شدن و رفتار منصفانه از فرزندان میخواین باید اون را بهشون بدین، تا اون را به شما به وسیله اعتمادی که ساخته شده بازخورد بدهند . ....

    اینجا یه اتفاق ارزشمندی هم که برای باربد میفته یه تمرین خویشتن داری و صبر برای نیازش را در زندگی تجربه میکنه .

    نوشته شده در سه شنبه دهم آبان ۱۴۰۱ ساعت 20:24 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • دیروز اینجا یکشنبه روز تعطیل بود از صبح باربد چند بار گفت مامی باید امروز حتما از خونه خارج بشیم یه قدمی یه دوری بزنیم
    ناهار که خوردیم گفت ساعت چهار فکر کنم ساعت خوبیه بریم ...
    ساعت چهار گفتم هوا گرمه

    ساعت پنج آمد گفتم آفتاب نمیبینی من نمیتونم الان تو این هوا بیرون برم

    ساعت شش آمد ، گفت : دیگه الان هوا خوبه بهانه نیار بلند شو تا میکروس بزرگه پیاده بریم و برگردیم

    گفتم شما کار واجبی داری که اصرار داری باید امروز بیرون بریم ؟

    گفت نه من هیچ کاری خودم ندارم اما باید بیرون بریم کار واجبم شما هستی

    گفتم چه واجبی ؟

    گفت چون تو ادمی هستی که اهل بیرون رفتنی حتی شده بری تا سر کوچه و بیای ،الان میبینم چند روزه همش داخل خونه موندی انگار به این مدل خونه موندن عادت کردی ... من باید به زور هم شده حال و هوای فعلیت عوض کنم تو نیاز تغییر شرایط داری

    ( الهی من دورش بگردم که اینقدر باشعوره و در مورد من شناخت خیلی خوبی داره و درست میگه
    در ضمن بچه های نوجوان زیاد حوصله بیرون رفتن با والدین را ندارند چون مدل لذت هاشون متفاوته باربد هم مستثنی نیست یعنی ایران بودیم خیلی جاها دیگه با من و حسن نمی آمد اما اینجا واقعا با انعطاف و درک متقابل خیلی موقع ها من را همراهی میکنه )

    بهش گفتم واقعا حال بیرون آمدن ندارم اما اینقدر انگیزه تو برام قشنگه که میام که با هم بریم قدم بزنیم اما شرایط انجام فعالیت دیگه ای ندارم

    گفتم باشه فقط قدم میزنیم

    خلاصه دست در دست باهم‌رفتیم، گاهی تو راه همدیگر را بغل میکردیم میبوسیدیم

    فقط قدم زدیم هیچ چیز نخوردیم هرچی بهش گفتم برای شما تنها بگیرم من میلی ندارم گفت نه میگذاریم برای یه تایم دیگه
    میریم خونه شام را باهم میخوریم

    تو راه که بودیم یه جاهای که تو خودم بود با ریتم زمزمه میکردم:

    از خون جوانان وطن لاله، جانم لاله خدا، لاله دمیده

    در ماتم سرو قدشان، سرو جانم ، سرو خدا ،سرو خمیده

    در سایه گل بلبل ازین غصه خزیده

    گل نیز چو من در غم ،چو من در غمشان جامه دریده

    چه کج رفتاری ای چرخ، چه بد کرداری ای چرخ، سر کین داری ای چرخ ،نه دین داری نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ

    بعد باربد گفت مامی میدونی از صبح که بیدار شدی چند بار این شعر داری با خودت میخونی انگار تمام ذهنت این شعره شده

    یهو به خودم آمدم ،یه آهی کشیدم گفتم به یاد مهسا امینی میخونم به تعدادی که این شعر خوندم حواسم نبوده ... ولی خیلی ذهنم به این دختر و حواشی پیش آمده اش گره خورده

    من ایران نیستم ولی هر اتفاقی برای هموطنم و وطنم بیفته ، حال من هم گره میخوره به حال و هوایی که در ایران است

    میخواستم برای الهه که مینویسم تا پایان نوشته هام پست غیر دیگری ننوسیم
    اما از آنجایی که ایران ماتم ها و داغ هاش تمامی نداره از این درد باید بریم سر درد بعدی ....
    و حادثه ای که برای مهسا پیش آمد روح و روانم جریحه دار کرد

    روایت مهسا امینی دختر مظلوم کرد با پرکشیدن الهه
    برای من تلخ در تلخ شد ...

    یک نقد داشتم شاید در گذشته خودم هم از این خامی ها و از روی نا آگاهی ها این مدل خودخواهی را داشتم اما الان دیگه با فهم امروزم این مدل نگاه را نمیپسندم
    مثلا میبینم یه عده ادم معروف و غیر معروف خارج رفته توییت و کامنت با این مضمون میگذارند .. خوشحالیم که ما از ایران رفتیم و دخترمون را از این وضعیت نجات دادیم که در آینده به سر نوشت مهسا دچار نشه

    اخه چقدر خودخواهی زیاد از این دیدگاه میباره ، دل به درد میاره ، ما نمی تونیم حتی یک دقیقه خودمون جای پدر و مادر مهسا تصور کنیم که الان چه مصیبتی میکشند
    چه فرقی میکنه مهسا هم مثل دختر زیبای من و شماست ، هموطنمون بود و همیشه فرزند ایران است

    هر فرزندی زاده ایران هست را باید فرزند خودمون بدونیم

    همین که تو شرایطش و پولش داشتی تونستی دخترت از ایران نجات بدی دیگه غم و دردی نیست .... کاش
    همدل تر و انسان تر باشیم ، نمک روی زخم نباشیم پدرش با این کامنت ها که کم هم نیستند مواجهه بشه ممکنه با خودش احساس گناه کنه که چرا اون برای خانواده اش همچین ایده ای نداشته ... تا شاهد عروس و نوه دار شدن از مهسا باشه ...که خودش ، همسرش و پسرش تا ابد دغدار دختر قشنگشون نباشند

    و درد بزرگ دیگری که این وسط با مردم رنج میده عدم صداقت و اعتماد ویران شده است

    هواپیمای اوکراینی با ۱۶۷ مسافر با شلیک موشک منهدم کردند اخرش هم گفتند خطای انسانی
    الان بیان قتل مهسا امینی را گردن بگیرن ؟
    اینها گردن گیرشون کار نمیکنه

    از طرفی ،مقابل بیمارستان کسری مردم را کتک میزنند!
    در آرامستان آیچی مردم را کتک میزنند!
    در شهر سقز مردم را کتک میزنند!

    تا این مردم کتک‌خورده قبول کنند که *مهسا امینی* کتک‌نخورده...!!!

    شگفتا از این همه تناقض گفتاری و رفتاری

    خلاصه اینجا فقط باید گفت به کدامین دردت بگریم وطنم ؟
    چه بر سرت و سرنشین هات که ما باشیم آوردند .....
    کشوری با این همه منابع انرژی ، مردم با استعداد و خلاق .... هرکی را میبینی نه دیگه انگیزه داره نه امید

    به نظرم به جای تشویق مردم به فرزند آوری ، امید را در همین هایی که هستند زنده کنید ، باید اینها باشند که بچه بتونند تولید کنند

    چون یا هر کی میبینی تو فکر فرار از این کشور هست یا قید زندگی را زده ..... حیف و دریغ از ایرانم کاش وجدانهای خوابیده کسانی که راس هستند بیدار بشه .

    کاش همه خوبی ها و امتیازها را فقط برای خودشون و بچه هاشون نخوان ...
    کاش وقتی با شکم سیر در پر قو میخوابند . بدانند خیلی کودکان از گرسنگی نتوستند بخوابند و پدرانی که از شرمندگی خانواده هاشون دست به خودکشی زدند

    اینجا مردم را برای بدحجابی میکشید فرزندان خودتون با پول ملت در کشورهای پیشرفته با بهترین امکانات و آزادی پوشش زندگی میکنند

    اینجا کسی که از قماش خودتون نباشه حتی یه قدم اجازه رشد و جلو رفتن را بهش نمیدین
    انگار ایران ارث و میراث اختصاصی شماست و بقیه مردم شهروند درجه دوم هستند

    هر کس اسم امریکا و کانادا و انگلیس به زبون بیاره از نظر شما برای شما عامل خطر محسوب میشه و همه جوره زیر نظرش میگیرید اما نزدیکان و فرزندان خودتون اونجا تحصیل و کار میکنند ، سرمایه گذاری اقتصادی میکنند
    حتی شرکت های فیلتر شکن دارند ... خدایا فقط بگو از دست اینها خودت کی ظهور میکنی ؟

    و به لطف فضای مجازی تمام این اطلاعات با سند و مدرک منتشر میشه .... اما شما با وقاحت تمام به زندگی متعفن و درویی خودتون ادامه میدین

    یادتونه چون ما فقط یه لاتاری امریکا برنده شده بودیم بر سر زندگیمون چی اوردید ؟ ؟؟؟؟؟
    من نه میبخشمتون نه فراموش میکنم ... وقتی این هم ناعدالتی و بی رحمی در شما میبینم
    با ادعای دین و اسلام برای حفظ بقای خودتون بعدها برام آشکار شد که این تجربه تلخ فقط داستان زندگی ما نبوده شما از بی دردسرترین و بی حاشیه ترین ادمهای این کشور ، از همشون با یک بهانه یه زهر چشمی گرفتید ......

    یاد یه جوک میفتم شما مصداق این جوکه هستید نمیدونم ،بخندم یا گریه کنم ?

    خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است

    کارم از گریه گذشته به آن میخندم

    یه پدر بچه اش میگیره یه فصل کتک میزنه بچه میگه بابا چرا میزنی ? من کاری نکردم میگه فردا بهت کارنامه میدن من میخوام برم مسافرت فردا نیستم که برای نمره های کمت کتکت بزنم الان دارم برای نتیجه کارنامه فردات میزنمت

    و این شمایید که با صادق ترین هموطن های خودتون چه قصاص های الکی قبل از جنایت کردید ....
    یک روز در محضر پروردگار باید همه اینها را جوابگو باشید این دنیا ابدی نیست آن روز بالاخره فرا میرسه
    که باید پاسخ بدین به کدامین گناه این همه آرزوها و امیدها را خاموش کردید؟ ...بعضی را مثل مهسا یک بار کشتید و از شر خودتون راحتش کردید بعضی ها رو مثل پدر و مادر مهسا روزی هزار بار تا زنده هستید کشتید
    واقعا انسانم آرزوست ....

    صحبت از پژمردن یک برگ نیست
    وای!
    جنگل را بیابان می‌کنند
    دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند
    هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا
    آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند
    صحبت از پژمردن یک برگ نیست
    فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
    فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
    فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
    در کویری سوت و کور
    در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور
    صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
    گفتگو از مرگ انسانیت است..

    فریدون مشیری

    🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

    پی نوشت :قسمت پنجمین روز از سوگ الهه را تا شب منتشر میکنم .

    نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 14:6 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • اغلب نوجوانها وقتی ریش و سبیل درمیارند چون براشون نشانه بزرگی و مرد شدن را داره ، خوشایند است که این تغییر را حفظ کنند

    باربد هم ریشه های جوانه زده اش که پرپشتی متوسطی الان داره را فقط مرتب میکنه و دوست داره ، در استایلش حفظش کنه به حجم سبیلش هم که دوست نداره دست بزنه

    به سلیقه خود من باشه من دوست دارم که کل صورتش با تیغ بزنه اما سلیقه باربد اینجاست که اهمیت داره و سلیقه من برای خودمه و من در بخش این مسائلش ورود نمیکنم .

    دیروز باربد که از مدرسه آمد ، گفت مدیر مدرسه در ارتباط با رعایت قوانین مدرسه برای دختران و پسران مدرسه صحبت کرده

    گفته پسرها برای حضور در مدرسه ریش و سبیل شون مرتب باید بزنند
    خلاصه با یکم نق نق کردن به درخواست مدیر بعد از ناهار رفت با ماشین اصلاح میزان سبیلش را به حداقل ترین میزان ممکن رسوند باز دلش نیومد از ته با تیغ بزنه 😀

    بعد یهو گفتم باربد به این موضوع دقت کردی تو ایران گذاشتن این ریش و سبیل در مدرسه برای پسران ، امتیاز مثبت محسوب میشه اما اینجا امتیاز منفی در بر داره
    خلاصه گفت اره با هم خندیدیم

    گفتم اینجوری بهش نگاه کن که تغییر یه جامعه گاهی مرزهای مثبت و منفی را کاملاً عوض میکنه و این خودش ما را با تفاوت ها آشنا میکنه

    این خوبه که ما بتونم تعادل و سازگاری در جایی که زندگی میکنیم اگر آسیب به شخصیت و حرمت به نفس ما نمیگذاره برقرار کنیم
    مثل تو که الان سبیلی که دلت میخواست را داشته باشی فعلا چون مدرسه میری و مدیر این درخواست داشته بهش توجه کردی و با ماشین اصلاح زدیش

    برای چیزی که جبران میشه و میتونی تجربه اش کنی غصه نخور مدرسه که تمام شد برای خودت سبیلت باب دلت آرایش و نگه داری کن .

    نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 13:5 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • دوازدهم سپتامبر مصادف با بیست و دوم شهریور مدارس ترکیه سال تحصیلی را آغاز کرد

    امروز باربد وارد سال دوازدهم و سال آخر تحصیل مدرسه اش شد
    هم به خودش گفتم هم اینکه از صبح که بیدار شدم همزمان با انجام کارهام در نبودش براش کلی دعای خیر و نیک زمزمه میکنم ...

    امان از دست بعضی از ما ، مامانها که بچه هامون پنجاه ساله هم بشند باز میخوایم براشون مامانی کنیم
    حالا مثلا من خیلی حواسم است که خودم کنترل کنم و در این مورد زیاده روی نکنم چون میدونم به جای احساس خوب به بچه های بزرگتر این کار حس چندش و کنترل گری میده ....

    خودش دیروز لوازمش که چند روز پیش خریدم برای امروز مرتب و مهیا میکرد
    بعد هم رفت حمام که دوش بگیره صدام زد ماشین اصلاحش بدم که برای خودش یه ته ریش مرتب بگذاره

    خلاصه بوی مردی و رشیدی میاد اما اخر شب یهو گفتم باربد جان تغذیه فردات را توی کیفت گذاشتی ؟

    یه مدل بسکویت اتی هست که برای تغذیه با خودش از پارسال میبرد امسال هم یه تعدادی از همون براش گرفتم که روزانه ببره

    بعد باربد گفت بله مامی نگران نباش تغذیه ام را گذاشتم ....

    تو دلم گفتم مریم بیخیال بزرگ شده تغذیه اش نبرد پول تو جیبش است گرسنه اش بود خرید میکنه

    اینهمه خدایش یه بچه مستقل بار آمده تجربه سه ماه و نیم تنهایی زندگی کردن را داره اینجا یه عالمه کارهای مردونه زندگیمون با خودشه ،اما ته دلم یه ریزه حس اضطراب یه شروع جدید و حال و هوای آغاز تحصیلی نو دارم

    چون بعد از پایان امسال دیگه باربد وارد انتخاب های مراحل مهم زندگیش میشه که قراره من و پدرش فقط از باب همراهی و حمایت کنارش باشیم این خودشه که مسیر زندگیش را جلو میبره و قرار بر اساس مدل شخصیتی و الویت هاش چیزهای را که دوست داره براشون تلاش و انتخاب کنه ...
    بعضی روزها با هم در مورد برنامه ها و هدف هاش صحبت میکنه
    از ایران خارجش کردم که از استرس ها و فشارهای روانی زیادی بابت یک سری مسائلی که جوانان ایران دارند دور باشه و یه مدل دیگه زندگی را تجربه کنه

    خدا را صد هزار مرتبه شکر تا امروز خودش خیلی راضی هست و بارها از من از بابت فراهم کردن این مسیر تشکر میکنه

    واقعا این حس رضایتش تنها چیزی است که تمام فشارها و سختی های که من و حسن از بابت این فصل زندگیمون داریم به ما آرامش میده و باعث میشه ،قدرت تاب آوریمون در مقابل دلتنگی ها و مشقت هایی که برای هر دوی ما است را بالا ببره

    باربد چهارم شهریور دقیقا یک سال شد که پدرش را از نزدیک ندیده .... این همون باربدی است که پدرش ماموریت های یک ماهه و سه ماهه میرفت تا برگرده از دوریش چندبار تب میکرد و یه روزها از دلتنگی به حدی بی قرار میشد و من مجبور میشدم به چه کارهایی براش متوسل بشم تا کمی اروم میشد

    اما الان تونست یک سال دوری پدرش را تاب بیاره من که خیلی تحسینش میکنم چون میدونم چقدر با پدرش رفیق هست و از نزدیکی باهاش چقدر احساس خوشایندی داره

    هوا اینجا خیلی ناز شده ،دو شب پیش که توی بالکن باهم شام میخوردیم ،حسن تصویری با ما تماس گرفت همینکه که حسن را در تصویر شفاف گوشی من دید به هم سلام دادند
    چشمای باربد پر از اشک شد و دیدم چطوری بغضش تو گلوش قورت داد ... جیگرم کباب شد

    ولی توی همون چشمای اشکی و پر از دلتنگی چون تصویر عشق و محبت دیده میشد .... این صحنه پر از زیبایی بود و کلی شکرانه داشت

    من که طعم های گس و سیلی های زیادی از زندگی خوردم میدونم همین که تو دلت عشق باشه که بتونی دل تنگ بشی این خودش یعنی خوشبختی و داشتن تجربه و حس ناب زندگی

    یعنی قلب بی فقدان ، یعنی امنیت ، شوق زندگی ، یعنی امید و......

    زدم پشت کمر باربد گفتم مامان دورت بگردم حق داری بغض داشته باشی خب دلت تنگه ، قورتش نده گریه کن ... این گریه قشنگه به امید اینکه بتونید به زودی همدیگر به آغوش بکشید

    ( اگر براتون سوال پیش میاد چرا باربد نمیاد ایران یا پدرش پیش ما نمیاد ؟
    باربد بنا به دلایل خودش نمیخواد فعلا به ایران سفر کنه
    پدرش هم در شرایطی هست که باید این سفر را در فرصت مطلوب و مناسب تری انجام بده اگر براش امکان داشت درنگ نمیکرد، فعلا ما باید این شرایط را پشت سر بگذاریم این سختی ها همون بهای انتخاب مسیری است که برگزدیم

    همانطور که قبلا گفتم سختی های زندگی خودم را با آرامش و رفاه زندگی های دیگران مقایسه نمیکنم مثلا بگم فلان خانواده ها اینجا هستند و تمام نداشته های ما را چقدر راحت در دسترس بابت آسایششون دارند .
    اول اون زندگی اونهاست و این زندگی ماست
    من روزی که این راه را انتخاب کردم میدونستم نسبتا قراره با چه چالش های تو این راه روبه رو بشم پس انرژی خودم را در التیام نسخه زندگی خودم میگذارم و برای کاهش دردهامون راه حل های را پیدا میکنم )

    یه روزها پیش میاد ادم یه جور دیگه دلتنگ میشه
    باز چند روز پیش صبح که از خواب بیدار شدم به شدت دلم هوای بودن حسن را کرد

    معمولا چون احساسم در چهره ام مشخصه باربد وقتی اینجور موقع ها متوجه میشه میاد بغلم و بوسم میکنه و متوجه و میپرسه چطوری مامی ؟

    از احساسم براش تعریف میکنم میگم امروز از روزهایی که خیلی جای خالی بابات احساس میکنم دلم براش تنگه اون هم همدلی میکنه من را هی ناز میده .

    بعد آن روز که خیلی دلتنگ بودم به خودم گفتم نکنه ما اینهمه از هم دوریم مدل زندگی کردن باهم یادمون بره
    انگار از این حسم ترسیدم ....

    بعد گفتم این چه حرفیه ما فیزیکی از هم دوریم اما هر روز در ذهنمون با هم زندگی میکنیم ... موقع صبحانه ، ناهار ، شام ، تمام لحظه های قشنگ همدیگر را با ذهنمون لمس میکنیم با رویای هم میخوابیم ، به امید روزی که زندگی ، فرصت باهم بودن فیزیکی را به هر سه ما بده ...
    چون واقعا به معنای واقعی تو این دنیا ما سه نفر مثلتی هستم که بعد از خدا جز خودمون هیچ کسی را نداریم و خدا خودش میدونه که من برای دوام و بنیان این مثلث چقدر تلاش کردم و هزینه دادم که شبیه مدلی که در زندگی گذشته خودم تجربه کردم نشیم ...


    اینقدر روی عشق و تعهد تو این خانواده کوچیک سرمایه گذاری کردم که هر بلایی سر ما سه نفر تو این مسیر زندگی آمد تنها چیزی که باعث شد سر پا بمونیم و کم نیاریم نیروی عشقمون بود

    باید بگم درسته من خواستم و بی نهایت تلاش کردم متقابلا حسن هم پا به پای من از این بابت جلو آمد و برای محکم تر شدن این رابطه تلاش کرد ..‌
    ما خیلی زود هوشمندانه فهمیدم که جز خودمون هیچ انشعابی نداریم پس به جای جنگیدن برای ناکامی هامون خودمون بغل کنیم و از هم مراقبت کنیم

    اگر حسن سهم خودش را درست انجام نمیداد هرگز نتیجه اینی که الان هست ، قطعاً نمیشد

    خیالم آسوده و مطمئن است که باربد میتونه با بزرگترین میراث که شامل پرورش خوب ، استقلال ، عشق که من و پدرش از ابتدای زندگی تا الان بهش دادیم ،هم همسر و هم پدر خوبی برای خانواده آینده اش باشه
    میبینم که چگونه تو لحظه های سخت این پی همراه صبور و مهربونی هستش و وقتی که متوجه میشه حال من خوش نیست از هیچ کاری دریغ نمیکنه ..... و خوشحالم که این گرما و مهربانی آموخته شده را با خودش به سمت خانواده آینده اش میبره تا از عشقی که یاد گرفته تکرار و کپی کنه

    خوشحالم که راه را درست امدیم به جای اینکه براش کلی خونه و زمین و پول اندوخته کنیم .. روی چیزهای مهمی براش سرمایه گذاری کردیم و در وجودش نهادینه کردیم که با هیچ پولی خریدنی نیست ....


    موقع مریضیم مییترسیدم بمیرم و میدانستم چقدر باربد هنوز کوچیکه به بودن و حمایتم احتیاج داره ....

    خدا به من فرصت داد که کنارش باشم و براش تو این سالها مادری کنم ... الان به جایی رسیدیم که اینقدر از بابت کلیات زندگیش خیالم آسوده است نگران هیچ مرگ و رفتنی نیستم میدونم بدون من هم شاید دلتنگ ، اما به خوبی میتونه به راهش ادامه بده آن ریشه ای که خواستم داخل وجودش کاشتم ...

    اروین یالوم در کتاب وقتی نیچه گریست میگه :

    پیروز و کامل زندگی کن!
    اگر آدم زندگی کرده باشد،
    اگر کامل زندگی کرده باشد،
    از مرگ وحشتی نخواهد داشت،
    اگر بموقع زندگی نکند،
    نمی‌تواند بموقع هم بمیرد . . .!

    💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕

    مارک تواین میگه :

    ترس از مرگ ناشی از ترس از زندگی است
    انسانی که خوب زندگی می کند
    آماده مرگ در هر زمان است.

    💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕

    ویکتور فرانکل میگه :

    🌈🌈تمام آنچه به منظور خوشحالی و خوشبختی بدان نیاز داریم درون خودمان است ما هستیم که تصمیم میگیریم از آنچه اتفاق افتاده احساس خوشحالی و خوشبختی بکنیم یا احساس بدبختی و درماندگي
    تنها در این مواقع است که واقعا بر زندگی و سرنوشت خود مسلط میشویم و دیگر نمیکوشیم چیزی را در بیرون از خود تغییر دهیم.

    آنچه انسان ها را از پای در می آورد، رنج ها و سـرنوشت نامطلوبشان نیست بلکه {بـی معنا} شدن زندگی است که مصیبت بار است. و معنا تنها در لذت و شادمانی و خـوشی نیست، بلکه در رنج و مرگ هم می توان معنایی یافت...

    💕💕💕💕💕💕💕








    نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 13:19 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • پسرم ، باربدم ، زیبای هفده ساله من
    تولدت مبارک ،جان دل مادر❤🎂👨‍👩‍👦


    خورشید زندگیم🌝 در این نقطه ای که هستم ، هر چه از این باقی مانده زندگی را نگاه میکنم و طلب دارم فقط متصل هست به کامروایی و سعادتمندی تو❤💋


    برای من و بابا شدی ساز و رنگ زندگی ، که بودنت معنا و جان داده به چراغی روشن برای انگیزه و ادامه دادن ....💞💞💞


    دردانه مریم، همه رویاهامون در تو خلاصه شده ، شدی تمام هستی ما ...🥰💋

    پسرم با تک تک سلولهام دوست داشتنت را فریاد میزنم همیشه برایت تکرار کردم این دوست داشتن ما ، بی هیچ قید و شرطیست ما در قبال تو مسئولیم و تو هیج مسئولیتی در قبال ما نداری ... فقط و فقط شاد زی😘😘


    من و حسن تشکر میکنیم برای سعادت ، این تجربه گرانبها و عشق حضورت🥰😘😍🤩


    برایت تمام زیبایی های دنیا و دلی پر از عشق و رضایت طلب میکنم🙏🏽💐

    پسرم سالروز شکفته شدنت گلباران 🌸🌸🌸🌸🌸

    1401/5/28

    مامان مریمت💋❤

    نوشته شده در جمعه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 2:8 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []


  • یه بیمار دار، فوق خسته ام ، اما تا بی نهایت شکرگو هستم بابت این دو روزی را که پشت سر گذاشتیم اما به خیر گذشت...
    یکی دو ساعته که باربد حالش خیلی بهتر شده هی نگاهش میکنم میگم باورم نمیشه این باربد دیروز من هستش ... شکر شکر شکر

    روز دوشنبه خودم دچار معده درد و خیلی معذرت میخوام بیرون روی خیلی شدید همراه با حس تهوع بودم اینقدر ادامه دار شد که شب دچار بی حالی مقداری تب شدم ... از آنجایی که اصولا تو این سالها بیماریم ، اکثریت روز ها به یک نوعی تجربه نامیزونی جسمانی و بهم ریختگی گوارش دارم صبر میکنم که رد بشه بره چون تکرار ناخوشی هام زیاده خیلی هم به اهل خونه چیزی نمیگم حتی تنظیم میکنم ب امورات رومزه را هم انجام میدم دلیلم اینه که خب من ماهی یک بار که ناخوش نمیشم بخوام هر دفعه اعلام کنم اطرافیانم را عاجز میکنم پس یک جور تنظیماتش یاد گرفتم
    خلاصه با یک سری خود درمانی هایی که بلدم خودم را جمع و جور میکنم

    سه شنبه که از خواب بیدار شدم دیدم فقط یک مقدار معده درد وحس تهوع برام مونده مشکل بیرون رویم رفع شده اشتهام هم یکم باز شده ولی هنوز بدنم از شرایط روز قبل لاجون بود.... گفتم خدا را شکر پس بهتر شدم این ضعف عمومیم هم خوب میشه

    سه شنبه به علت همین ضعف عمومی زودتر خوابیدم
    ساعت سه نیمه شب با صدای بالا آوردن باربد از خواب پریدم اینقدر هول شدم تا دستشویی فکر کنم پرواز کردم جوری بالا می اورد که کمرم از ترس بی هوش شدنش ، به لرزه افتاد

    بالا اوردنش که ،تمام شد کمک کردم لباسهاش عوض کردم دستشویی کامل شستم بهش داروی دیمیترون بهش دادم جاش اوردم روی تخت کنار خودم گذاشتم ماساژشش دادم گفتم چی شده گفت یهو تو دستشویی بلند شدم سرم گیج رفت و بالا اوردم ...
    بچه ام رنگش زرد شده بود
    گفتم مامان اخه چی شد یهو ، الان نیمه شب چیکار کنم فکر میکنی نیاز است جای درمانی ببرمت ؟
    گفت نه فقط دلم میخواد چشمام ببندم فشار توی بدنم هست استراحت کنم

    خلاصه نمیدونستم علتش چیه ؟
    گفتم یعنی من ویروس گرفتم از من گرفته ؟
    من که بالا نمی اوردم
    یعنی کرونا جدید گرفته ؟
    اخه چی شده ؟
    خودم وضعیت عمومی مساعدی نداشتم اما دیگه خودم فراموش کردم تا صبح پلک نزدم و مراقبش بودم

    صبح زود بیدار شد دیدم وای چقدر بد حال و رنگ چهره اش مساعد نیست
    گفتم چیزی میخوری ؟
    گفت ابداً نمیتونم
    بهش یه چای نبات کمرنگ دادم گفتم اروم اروم بخور
    یه قرص دیمین هیدرانت( ضد تهوع ) و نولپاز ( برای کنترل اسید معده اش بهش دادم
    دو ساعت گذشت اثری از بالا اوردن نداشت ولی همانجور بی حالی را داشت
    ساعت نه صبح این بچه چنان دوید سمت دستشویی و اب زرد بود که پرتابی بالا می آورد مگه تمام میشد

    تمام که شد بچه ام بی حال و بی حال شد جمع و جور و مرتبش کردم گفتم خطرناکه باید برسونمت بیمارستان قبول نکرد

    اخه وقتی بچه بود حسن ماموریت میرفت پیش می آمد یه شبهای بدحال بشه بغلش میکردم تاکسی سرویس میگرفتم بیمارستان میبردم ..‌ الان مرد شده دیگه نمیتونم بغلش کنم تو اون حال بدحالش باید باهاش رایزنی کنم تا بتونه بین تمایل جسمیش رفتار منطقی را انتخاب کنه

    تو ترکیه هم بیمارستان رفتن یکی از کارهای سخته
    ولی هر چقدر سخت باشه آدم خودش را به مرکز درمانی میرسونه
    اما بیمارستان رفتن اینجا فقط به درد همون کمک های اورژانسی میخورند تو بحث تشخیص که مهمترین بخش درمان هست و ما پزشک خوبهاشون که دسترسی و آشنایی به آنها نداریم نمیشه اعتماد کرد یعنی مرکز درمانی اشون علاوه بر هزینه های خیلی سنگینی که از مریض دریافت میکنند که اون فدای یه تار موی بیمار ، احساس عدم اعتماد بهشون هست ...

    خلاصه من دل نگران ، سردرگم از اینکه این بچه چی به روزش امده ؟
    دیدم توی استخر مجتمع کلر ریختند ما هم واحدمون روبه روی استخره ، پنجره باربد بازه
    گفتم یعتی گاز کلر استخر بهش خورده ؟
    نکنه گرما زده شده ؟

    از اینکه مبهم بود و نمیفهمدم چه مشکلی داره دلواپس تر بودم ... قبول نمیکرد باهم به بیمارستان بریم

    حسن نگران میشد اما مجبور شدم باهاش تماس بگیرم و بهش اطلاع بدم بلکه باربد راضی کنه به بیمارستان بریم

    حسن از اونور باربد تصویری دید به قول خودش دلش ریش ریش شد باربد گفت نمیتونم دکتر برم نیاز به استراحت دارم گفتم شرط داره پس اگر نمیای بریم دکتر باید باهام همکاری کنی والا اینجوری بالا بیاری سدیم بدنت کاهش پیدا میکنه بدبت توی فقر بی ابی میری و خدای نکرده تو کما میری ...
    گفت باشه سخته ولی مایعات میخورم

    حسن گفت مایعات بهش بده ببین یه چند ساعت دیگه چطور میشه ؟
    دیمین هیدرانت هم میدونید یک مقدار حالت خواب اوری داره
    خلاصه اول براش یک لیوان خیلی بزرگ شربت کم شیرین نعنا زدم کنارش گذاشتم گفتم جرعه جرعه بخورم
    بعد ماست داشتم براش دوغ نمکی درست کردم و بهش دادم
    گرفت خوابید من هی نگاهش میکردم جیگرمکباب میشدم

    تو این فاصله یه سوپ و کته با آب وعصاره گوشت درست کردم که هر کدوم میل داشت دو قاشق هم شده برای ناهار بخوره

    تا خواب بود یکی دوتا مشاوره داشتم از قبل وقت داده بودم گفتم انجام بدم که برنامه ریزی مردم هم خراب نشه

    بیدار شد به زور و اصرار فقط در حد یک قاشق غذاخوری کته و ماست خورد گفت مامی نمیتونم بخورم

    حالا بچه ام چند بار تو این فاصله به من میگفت اخه مامی تو اینهمه روزها حالت بد میشه تهوع داری فشارت همش پایینه الان میفهمم چه عذابی میکشی ولی باز تمام کارهای خودت و ما را انجام میدی
    اصلا ادم با این حال نمیشه زندگی کنه
    بهش میگفتم دور سرت بگردم خوب میشی

    مجدد بهش دیمیترون و یه لیوان دیگه دوغ دادم
    خدا را شکر دیدم بالا نیورد گفت من میخوام بخوام
    یعنی همش دراز کش بود اصلا جون نداشت حتی بشینه
    گفتم پس من اگر تو خواب باشی یه مشاوره دارم انجامش بدم اشکالی نداره گفت نه من خوابم میاد انجام بده
    مشاوره ام از ایران بود و اینترنتی از طریق صوتی واتساپ انجام میشد متاسفانه در اتفاقی خیلی کم پیش میاد ده دقیقه ، یک ربع پایانی زمان مشاروره برق رفت و به طور کل ارتباطم با مراجع قطع قطع شد ولی باربد کماکان تا برق بیاد خواب بود من هم مشغول انجام کارهای دیگه بودم دائم باربد چک میکردم
    که برق امد اولین کار برای مراجع ویس گذاشتم و عذرخواهی کردم و گفتم علت قطعی را براش توضیح دادم و گفتم اتفاق پیش امده را در اولین فرصت براش جبران میکنم ...که حالا اون عزیز هم نگران نشه

    باربد تو این فاصله با یک رنگ خیلی بی حال رو به کبودی بیدار شد دوباره پرید تو دستشویی بالا اورد فقط از پشت گرفتمش زمین نخوره
    دیگه با التماس و خواهش گفتم، باید قبول کنی بریم بیمارستان ... گفتم به من و پدرت ترخدا رحم کن ... مامان من دیگه تحمل دیدن این شرایط تو را ندارم
    گفت می ایستم سرم گیج میره
    گفتم فشارت افتاده این علائم فشار پایینه
    گفت یه بیمارستان خصوصی کلینیک طور سر خیابان اصلی هست آنجا بریم
    من خودم اصلا به اون بیمارستان تا حالا توجه نکرده بودم گفتم پس مامی اگر واقعا است معطل نکن همونجا بریم تو الان به شدت سرم نیاز هستی
    خلاصه گفت تا آنجا مسخره است بخوایم تاکسی بگیریم اهسته اهسته بریم

    گفتم تو فقط قبول کن بریم هرجور بگی میریم
    باهم راه افتادیم رفتیم سمت همون بیمارستان تو راه براش یه اب میوه گرفتم که نم نم بخوره تا برسیم
    اینقدر اون فاصله کوتاه برای من طولانی بود
    دو بار پرسیدم مطمئنی همچین بیمارستانی را دیدی ؟
    می گفت اره بابا مطمئنم

    دیگه دلم و فکرم هزار جای بد رفت نکنه مشکل جدی داره ؟ نکنه خدای نکرده بیماری من را گرفته؟ ، نکنه نیاز به جراحی داره ؟من اینجا چیکار کنم اگر مشکل حادی باشه تا حسن برسه اصلا چطوری تا ایران‌برسونمش ؟ وای مردم و زنده شدم
    این ذهن لعنتی وقتی کنترلش از دست میده ، امان از موقعی که برای خودش ولگردی کنه هر جای بیخودی میره که تو را به ترسناک ترین قسمت های زندگی ببره

    دیگه رسیدیم وارد کلینیک شدیم یه نفس کشیدم که جامون برای باربد امن است ...
    دکتر باربد ویزیت کرد خوشبختانه انگلیسی هم میتونست صحبت کنه الان باربد ترکی بلده ولی برای ارتباط برقرار کردن با انگلیسی راحت تر و مسلط تر هستش
    نظر دکتر این بود کرونا ویروس جدید نیست
    به مشکل دو روز قبل من هم ربطی نداره
    گرما زدگی هم نیست
    تشخیصش این بود که بدنش خستگی زیاد داشته افت فشار پیدا کرده و اثر افت فشار اینجوری هی بالا اورده
    چاره اش فقط استراحت کردن هست تا بدنش خودش ریکاوری کنه
    گفت دارو چی مصرف کرده...
    بهش داروها را گفتم ... گفت دیمین هیدرانت دیگه نیاز نیست ولی نولپاز و دیمیترون بهش بدم
    گفت همین ها را که دادم تا چهل و هشت ساعت دیگه ادامه بدم ... اینجا هم ما براشون یک دونه امپول متو کلوپرامید یا دیمترون میزنیم
    گفتم نه به متوکلو پرامید حساسیت داره نمیزنم
    گفت خب دیمیترون براش میزنیم
    ( اصلا من نمیدونم باربد متوکوپرامید حساسیت داره یا نه یه داروی است که گزارش حساسیت داخلش زیاد هست اگر حساسیت بده خطر جونی برای بعضی ها داره برای همین ریسک نکردم اجازه ندادم براش بزنتد . خود من همیشه تو بیمارستان برای این دارو گزارش حساسیت میدم که برام نزنند وقتی میزنتد دچار بی قراری شدید میشم )

    خلاصه دکتر گفت اون دوغ را هم مدام بهش بدین
    گفتم دکتر سرم اگر لطف کنید براش بزنید
    گفت نیازی نیست
    دو سه بار درخواست کردم گفت فعلا احتیاج نیست
    ( تو دلم گفتم دکی خدا بگم چیکارت نکنه ما ایرانی ها تا سرم نزنیم ، پنی سلینه را نزنیم آنتی بیوتیک نخوریم اروم نمیگیگیرم انگار حس میکنیم دکتر نرفتیم )

    گفتم میوه میتونه بخوره ؟
    گفت حتما بهش میوه بده
    یه ویزیت یه تزریق آمپول یک و نیم میلیون شد

    باربد گفت چقدر زیاد، این که همون داروها و خوراکی های که خودت انجام دادی را گفت ادامه بده یعنی درمان و تشخیص خودت درست بوده ..
    گفتم پسرم عزیزم ما الان پول آسودگی و آرامش خیالمون دادیم فدای سرت خدا را شکر که دیگه با دل و قلب لرزون نگاهت نمیکنم میدونم الان با استراحت رفع میشه
    به من بعد این همه بیمار شدن دکتر رفتنهام و خوندن مقاله های پزشکی به روز خیلی اطلاعات دستم آمده و میاد اما این به این معنی نیست که دیگه در هر شرایطی خود درمانی کنیم

    بعدش هم نمیدونم چه معجزه ایی هست ادم دکتر میبینه خوب میشه

    اون ور خیابابون تو کوچه بازار هفتگی چهارشنبه بازار بود ( اگر خرید نمیکردم میرفت برای هفته اینده فروشگاهها میوه دارند اما هم محدودند هم کیفیت میوه های بازار هفتگی را ندارند پس ترجیحا باید همین امروز تهیه میکردم)

    باربد جان امدن را با من نداشت نمیتونستم تنها هم با این حالش خونه بفرستمش
    گفتم من باید برات میوه بخرم که بخوری جون بگیری میوه هامون تمام شده ... چاره شرایط فعلی ما اینه که تو زیر صندلی و سایبون درب کلینیک بشینی که خیالم راحت باشه جات خوبه اگر خدای نکرده مشکلی پیش بیاد نزدیک دکترت هستی که ویزیتت کرده من بدو بدو برم بازار تره بار چند قلم میوه بردارم
    براش یه اب معدنی بزرگ خریدم گفتم اصلا نزار تشنه بمونی ... بدوو بدوو
    رفتم


    امان از شرایط های تنهایی و بی کسی .... البته تا دلتون بخواد چون من زیاد تجربه اش کردم یه باکس راه حل براش دارم که چطور تو شرایطی که نیاز است کسی باشه ولی امکانش نیست از پس کارتون بربیاید


    یه بیست و پنج دقیقه طول کشید که میوه هام خریدم
    ریختم تو کیسه سریع امد سمت باربد ( تو بازار تره بار هم با صحنه و اتفاقی روبه رو شدم که در پست رمز دار مینویسم چون مربوط به اون بخش میشه)

    فکر کنید ضعف عمومیم ، اون بار سنگین که نباید حمل کنم روی شونه هام ، باربد هم تو یه دستم رفتم سمت خونه ..‌ این فاصله کوتاه را چند بار باربد به خاطر سرگیجه نشست یه جا که نشست رفتم براش یه باکس دوغ تک نفره گرفتم که بیشتر به دلش بیاد و بچسبه تو خونه بخوره
    دوغ هم به بارم اضافه شد ....
    انگار خدا بهم یه قدرت و نیروی اضافه داده بود

    رسیدم خونه لباس باربد عوض کردم دراز کشید گفت مامان انگار سرم یه حالیه تمرکز ندارم گفتم استراحت برای فشارت هست
    باربد خوابید من خریدهام جمع و جور و مرتب کردم همزمان به حسن ، خواهرم و دوستم که در جریان حال باربد بودند و تماسشون بی پاسخ مونده بود تماس گرفتم که نگران نشند
    بعدش فوری یه دوش گرفتم باربد بیدار شد بهش یه کاسه کوچیک سوپ دادم و کنار خودم گفتم بخوابه
    میتونم بگم در حد کوتاه چرت فقط زدم تا صبح هوشیار کنارش دراز کش بودم
    تو خواب چندبار خندید و حرف زد ... بالاخره ادم بیمار گاهی هذیون میگه

    صبح بیدار شد گفت مامی من صبحانه میخوام اما خیلی کم .
    انگار دنیا بهم دادم

    گفتم میلت به املت میکشه گفت اره عالیه

    گفتم دیروز میخواستم تخم مرغ بخرم تموم شده یکم به خوابت ادامه بده تا برم نان داغ و تخم مرغ بخرم
    رفتم دیدم فروشگاههای اطراف خونه همه نه باز میکنند یک ساعت برای خودم چرخیدم تا باز کردند چون من ساعت هشت اونجا بودم
    خلاصه فروشگاه باز شد چند خرید دیگه که هم انجام دادم امدم به سمت خونه ....
    دوباره انجام کارهای زندگی و رسیدگی به باربد
    صبحانه را لقمه درست کردم بهش دادم خورده تا عصر هی شاهد بهتر شدنش بودم

    الان که دارم براتون مینوسم ... باربد دراز کش داره کلیپ زبان انگلیسی میبینه حالش خیلی بهتره ... خوشحالم که این روز تلخ را از سر گذرونیدم .. بهش فکر میکنم گریه ام میگیره این سه ماه و ده روز تنها بود ، اگر من نبودم این بلا سرش می آمد چقدر فاجعه میشد چون واقعا با رسیدگی زیاد از بدتر شدن حالش جلوگیری کردم نگذاشتم بدنش کم بیاره

    باربد به من میگفت مامان ادم چیه حالش خوبه خوبه یهو زیر و رو میشه .. گفتم پسرم وقتی من راه به راه میگم زندگی در لحظه مهمه به همین دلیله ادم از یه ثانیه خودش هم خبر نداره که قرار چی به سرش بیاد بعد ما ادمها میشینم حرص چه اتفاقات و پیش بینی های بی ارزشی را در ذهنمون میخوریم .






    نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۱ ساعت 22:20 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []


  • از آنتالیا براتون مینویسم
    از پنج شنبه که رسیدم مثل ماشین برقی تا همین الان که فرصت کردم خدمتتون اینجا برسم کار و فعالیت  کردم

    در کوفته ترین حالت ممکنه هستم
    دست تنها بودن ، محدودیت جسمانیم ، جابه جایی آن همه بار تا جایی که باربد جلوم برسه نصف کوفتگیم برای این بخش سفرم هست

    قسمت خیلی قشنگ و دلبرش همونجا بود که باربد به استقبالم آمد حس مرد شدنش بابت این کار از دیدن خودش  خیلی شیرین تر بود .... دور سرش هزاران بار بگردم


    باربد که رسید فول تمام بارها را از من تحویل گرفت.. گیتارش را هم با زحمت زیاد آورده بودم
    باهم به سمت خونه با ماشین راه افتادیم بخش عمده اش را با اتوبوس یک ضرب تا بش میکروس آمدیم از آنجا هم تاکسی تا خونه دربست کردیم


    نظم خونه بسیار خوب رعایت شده بود
    ولی در قسمت نظافت و تمیزی مشخص بود هنوز خیلی جا داره که تجربه پیدا کنه ...
    بیشتر ظروف مصرفی را از اول شستم
    تقریبا یه خونه تکونی پیاده شدم تا خونه باب دلم شد
    دیگه بعدش هم چمدون چیدن و خریدهای خونه را انجام دادم اینجوری  ....  کوفته حال شدم


    این فعالیت ها  شاید من را جسمی خسته کنه اما چون بوی زندگی میده و در نهایت نتیجه خوبش میبینم  روندش  برام حس خوب داره
    همان روز که رسیدم باربد میخواست برای ناهار بیرون دعوتم کنه
    خواهش کردم اجازه بده عمده کارهام پیش ببرم فردا دعوتش را قبول میکنم
    خلاصه مهمان بازیمون را هم انجام دادیم هم بستنی و هم شام آقا باربد ولیمه داد .


    دلم پیش حسن خیلی موند چون خیلی زیاد حالش گرفته بود در اخرین دقایقی که داشتم آماده میشدم روتختی را صاف و مرتب تر کردم  قسمتی که خودم میخوابیدم و  روی متکام از عطری که بیشتر در روز میزدم اسپری کردم
    ما نیمه شب از هم جدا شدیم صبح که رسیدم بهش خبر دادم گفت دیشب تا امدم خوابیدم در نیمه خواب  چنان بوت را احساس کردم دیدم موتکات چقدر بوی مریم میده  یک دنیا آن لحظه به من حس خوبی منتقل شد

     

    خندیدم بهش گفتم همچین حرکتی زدم ... گفت یکی از بهترین و زیباترین کاری بوده که کردی چون اثر احساسی خوبش خیلی  برام زیاد بوده

    کسانی که با از دوستان و آشنایان  با من تماس میگرفتند  که ببینند رسیدم
    یه عده میگفتند دلمون برای آقا حسن میسوزه خیلی سخته برای اون که جای تو کنارش ابنجوری خالی میشه به هرحال تو آمدی پیش پسرت

     

    یه عده دیگه میگفتند تو فکر تو بودیم که چقدر شرایط تو سخت تره از اینور دو تا زندگی را چرخوندن و مدیریت کردن کار هر کسی نیست  تا میای اینور رونق بدی باید برگردی انور بسازی
    خلاصه هر کس از نگاه خودش شرایط ما را تحلیل میکرد که کار کدوممون تو این بخش زندگیمون سخت تره
    از نگاه خود من اینه که هر کس در جایگاه خودش ، مسئولیتی که داره پر اهمیت و مهمه و سختی های خاص خودش را تجربه میکنه اینکه کدوممون سختی بیشتری را تجربه میکنیم بستگی به ظرفیت و توانمون داره
    به امید روزهای خوب و شیرین برای همه شما عزیزان ...


    الان که زندگیم اینجا مرتب شده از همین امروز هر روزه وبلاگ قبلی یعنی بوسه خدا مطالبش منتشر خواهد شد .

    نوشته شده در یکشنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۱ ساعت 20:18 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  • کار دندانپزشکیم ، روز شنبه  این هفته تمام شد یعنی خیلی خواهش کردم که آقای دکتر هر طوری هست ماجرا را جمع و جور کنه که من بتونم زودتر به باربد عزیزم برسم و دکتر خوشبختانه با من همراهی کرد حداقل دو هفته دیگه کار داشتم یکی از دندانهام را ترمیم موقت کرد
    اما همین از دندون پزشکی امدیم بیرون ...  گفتم دیگه باید بلیط برگشت را بخرم یهو چنان بغضی تو دلم نشست که انگار تمام وجودم از انرژی خالی شد
    اینجاست که آدم باید بگه
    ای کاش
    ای کاش، آدمی وطنش را
    مثل بنفشه‌ها
    (در جعبه‌های خاک)
    يک روز می‌توانست
    هم‌راه خويشتن ببرد هر کجا که خواست

    از  روز شنبه هر روز پیگیر اطلاعات پروازها و تهیه بلیط بودم 
    میخواستم ،به علت اینکه من مشکلات بد ماشینی و بد پروازی دارم با هواپیمای ترکیش سفر کنم که شرایط و سرویس بهتری در پرواز داره
    با توجه وضعیت بلیط ها حدسمون این بود که این هفته برنمیگردم اما دیروز بعدازظهر  دیدم ترکیش برای سه نیمه شب پنج شنبه پرواز داره و سه چهار دونه هم بیشتر جا نداره .

    حسن را صدا زدم گفتم سریع بلیط خرید کن  تا ناموجود نشده
    هی گفت:، بگیرم یعنی ؟
    گفتم  واااا خب بگیر
    گفت فردا شب باید بریم فرودگاه .... به این زودی بری اخه

    گفتم اخرش که چی؟ اگر امروز بلیط نگیرم دو روز دیگه  باید بگیرم
    برای ده روز امدم الان سه ماه ده روز هست که اینجا هستم
    به هرحال باید برگردم  خلاصه بلیطم دیروز گرفتم
    اینگونه شد که من امشب رفتنی شدم ....
    و از لحظه ای که بلیط گرفتم همسر مغموم شده اصلا یه وضعیه حال و روزش
    من شنبه خالی شدم شب بود به خواب پناه بردم تا فرداش که کم کم ارومتر شدم و دیروز حسن حال و روز شنبه من براش اتفاق افتاد 
    من  الان حس دوگانه دارم ناراحتم از جدا شدن و رفتن ، خوشحالم از دیدن پسرم و فضای خود آنتالیا و...
    یعنی هر کاری کنی یه جای این زندگی هست که قشنگ حالتو بگیره تا  آدمیزاد راضی نباشه
    چمدون هام که بسته بود یه مقدار دیگه بعضی از لوازم را جابه جا کردم
    امروز از  صبح  زود دو مدل غذا درست کردم که توی یخچال برای این یکی دو ، سه روزه حسن بگذارم
    دوش گرفتم یک مقدار خونه را مرتب تر کردم

    فریبا الان تو راه است از شرق به غرب  داره میاد تا قبل از اینکه حسن برسه در اخرین لحظه های پایانی دو ساعتی کنارهم  باشیم همدیگر را به آغوش بکشیم  و میدونم چقدر این روزها مشغله داره ... ولی مهربانی و رفاقتش بی دریغه

    قرار شده من و حسن تا دم پرواز من در فرودگاه کنار هم باشیم چون امتیاز cip فرودگاهی دارم این سری از دو تا سهمیه های این دوره ام استفاده کردم که حسن به عنوان مشایعت ( بدرقه کننده ) در سالن cip بتونه کنارم بمونه ...

    آقا باربد هم خبر دار شده و خوشحال  قراره شاه شاهان ساعتی که میرسم به استقبالم بیاد و باهم خونه برگردیم
    تماس گرفت گفت خونه را مرتب کرده میخواد بره چهارشنبه بازار یک مقدار از بازار هفتگی خرید کنه

    فردا که برسم تایم بیشتر استراحت میکنم و به جمع و جور کردن چمدانم میپردازم دیگه از جمعه صبح روال زندگی عادی و روزانه خودم را آنجا آغاز میکنم

    بعضی از مراجع ها میپرسند چند روز بعد از اینکه برسید ترکیه مشاوره هاتون را شروع میکنید ؟
    گفتم از فرداش،
    میگند جدی میگید ؟
    گفتم بله کار جدیه ،من بی جهت بین مشاوره هام وقفه نمیندازم فقط  یک جور تعدادشون را‌ در روز مدیریت میکنم و از کم شروع میکنم
    قطعا برسم ترکیه آنجا هم یه عالمه کار و رسیدگی هست که باید انجام بشه ....
    پست بعدی را از  ترکیه در خدمتتون هستم ... سپاس فراوان از دوستان پر مهری که  این مدت که ایران بودم  لطفشون را شامل حالم کردند‌ امیدوارم باز قسمت دیدار مجدد فراهم بشه ...
    فعلا بدرود ... بهترینها سهم دل زلالتون





    نوشته شده در چهارشنبه هشتم تیر ۱۴۰۱ ساعت 15:56 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []


  • امروز باربد به مهمانی خونه مژگان میره
    مژگان یکی از دوستانی هست که در آنتالیا باهاش آشنا شدم یه دختر به اسم پریا داره که پارسال و امسال آزمون یوس داشته پارسال قبول نشد و آزمون یوس امسالش کمتر از یک ماه دیگه برگزار میشه
    آزمون یوس مثل آزمون کنکور ماست جهت ورود به دانشگاه


    برای ما  از جهت گزینه خوبی هست ، سال آینده باربد آزمون یوس داره  و میتونیم از بخشی ،از تجربیات پریا برای باربد استفاده کنیم


    الان پریا از آزمونهای آزمایشی یه موسسه یوس به طور رایگان هر جمعه استفاده میکنه یعنی کلاس هاش که هزینه داره را نمیره ولی داخل آزمونهاش شرکت میکنه
    و قرار بود باربد بعد از امتحاناتش یه روز که پریا میره به آن موسسه سر بزنه و یک سری سوالات مربوط به خودش را از آنها بپرسه


    من ایران بودم چند بار من،  چند بار مژگان تماس  باهم گرفتیم حال و احوال کردیم آن روز که تماس گرفت گفتم مژی جان باربد امتحاناتش تمام شده برای این موسسه که پریا میره هر وقت پریا مساعد هست به باربد بگه که آن هم از خونه بیاد اونجا


    گفت جمعه یعنی امروز  پریا آزمون داره باربد هم بره موسسه از انور هم سوالهاش را بپرسه ،بعدش هم با، باربد باهم برگردند خونه ما

    گفتم لطف میکنی‌پس اگر زحمتی نیست پریا خودش به باربد بگه
    گفت :حتما
    ( چون دوستان ،  باربد دیگه در سنی هست که بهتره مستقیم دعوت بشه نا با واسطه 
    تو این سن  بچه ها دوست ندارند بدون اطلاع خودشون  براشون برنامه ریزی کنند و جاشون ما تصمیم بگیریم  )
    این مدت که طولانی شد و من برنگشتم دو ؛سه تا از دوستان که یکیش مژگان هست .. باوجود تعارفشون در مورد نیازهای باربد من اصلا معذب و به زحمتشون ننداختم به هرحال سفر من طولانی شد دلم نمیخواد تصمیمات و مسائل شخصی ما اسباب زحمت بقیه بشه


    اما دلم میخواست برای تجربه های بیشتر ، باربد این مهمانی رفتن را هم خودش به تنهایی را  امتحان کنه
    خلاصه چند روز پیش که صحبتم با مژگان تمام شد بعد با ، باربد تماس گرفتم بهش گفتم که الان با خاله مژگان صحبت کردم شما را برای روز جمعه به خونشون دعوت کرد و گفت قبلش هم با پریا تو آن موسسه یوس همدیگر را ملاقات کنند  .


    البته پسرم ، من بهشون گفتم که باید با خود تو هماهنگ کنند که خاله گفت حتما پریا با باربد خودش تماس میگیره
    ولی مامان به نظر من به شما احترام گذاشتن شما را دعوت کردند دعوتشون قبول کن بالاخره برات یه تنوعی است با ، پریا هم کلی صحبت میکنید
    گفت باشه تماس بگیره باهاش هماهنگ میکنم و میرم .

     

    عصر  باربد تماس گرفت گفت پریا بهش پیام داده دعوت کرده بعد خود باربد باهاش  تماس گرفته و برای قرار جمعه هماهنگی را انجام دادند
    گفتم به سلامتی مامان همیشه خوشحال باشی پس سعی کن جمعه هر سوالی داری از قبل بنویس که بتونی از آن موسسه بپرسی

    بعدش دو مطلب اول اینکه داری میری خونه خاله آداب درست اینه که دست خالی نری یه چیز بخری با خودت ببری
    گفت من نمیدونم چی بخرم ؟

    گفتم از سر راه که میری سر راهت قبل سوار شدن اتوبوس برو  فروشگاه میکروس یه بسته کافی میکس های فوری بخر چون میدونم دوست دارند
    (  هدفم این بود از این تجربه یه چیز یاد بگیره با پیچیده کردنش نتیجه عکس میداد من فقط میخواستم یه چیز خوب یاد بگیره همین که متوجه بشه برای وارد شدن به خونه کسی دست پر بره کم کم ظرافت ها و چیزهای دیگرش را خودش متوجه میشه ، لذا از این بابت  خودم پیشنهاد دادم که مشغله فکری براش نشه


    بعد میدونم که اصلا مژگان به هیچ عنوان الان انتظار نداره باربد یه پسر شانزده ساله دست پر خونش بره اون هم اینکه ما چند دفعه تا الان خونش رفتیم و من هر سری خودم حواسم به این موضوع بوده ، در واقع خودم میخوام از این فرصت برای آموزش پسرم استفاده کنم )

    مورد بعدی اینکه آنجا هرکسی بیرون میره چیزی میخواد بخوره باب هست که خودش هزینه سفارش خودش را میده بین جوانها که دیگه خیلی عادت  هست
    به باربد گفتم که باربد جان ممکنه جمعه بخوای بری موسسه پیش پریا بعدش بخواین برید کافه ایی بشنید  به اختیار خودت از کارت من اگر خودت صلاح دیدی میتونی پریا را مهمان کنی .. خواستم بگم از بابت من مشکلی نیست اما باز صلاحدید خودت که چیکار کنی را انجام بده

     

    توصیه های رعایت اصول بهداشتی این چیزها را ابداً مستقیم دیگه نباید گفت به بچه ها  بهشون برمیخوره باید در دفعه های بعد به صورت ریز و غیر مستقیم  باید گفته بشه مثل زدن مام و عطر و اسپری 
    البته بچه ها وقتی میبینید شما یک شیوه و اصولی را برای بهداشت رعایت میکنید آنها هم براشون عادت میشه ( الان که تماس گرفتم گفت دارم میرم دوش بگیرم که بعد بیام حاضر بشم  خب ما هر وقت مهمانی رفتیم این روال را داشتیم)

    اینکه ما ملاحظه فرزندانمون کنیم و حساسیت هاشون بشناسیم و بدونیم کجا و کی ، چی را بگیم و نگیم نشانه ضعف و ترس ما در مقابلشون نیست بلکه درک و همدلی آنهاست باعث میشه رابطه بهتری میان پدر و مادر و فرزندان حفظ بشه


    مثلا من الان دارم برای دانشگاههای مختلف ، کلاسهای زبان و آیلتس و.... برای باربد مرتب تحقیق میکنم اما فقط چند درصدش میگذارم متوجه بشه به دو ، دلیل یکی اینکه وقتی شما خیلی درگیر تحقیق و مسئولیت های بچه ها بشید آنها خودشون از این بخش فارغ میدونند چون خیالشون آسوده است شما د داری براش انجام میدی در نتیجه انگیزه ای براشون ایجاد نمیشه که خودشون درگیر این مسیر کنند

    دلیل دوم اینکه از درگیر شدن بیش از اندازه بابت این دوره ها و آموزش ها دچار کلافگی و استرس زیادی میشند
    البته که به میزان کافی ما در موردش صحبت میکنیم و به باربد یاداور میشم هدف ما از زندگی فعلیمون در ترکیه این مسئله است و مخصوصا یکی دو سال آینده باید پرتلاش تر باشیم
    یعنی جایی که لازمه آن اقتداره هست

    مطالبی که بچه ها حوصله ندارند زیاد راجبشون والدین صحبت کنند پنجاه درصدش را من میگم پنجاه درصدش را حسن در موقعیت دیگه میگه که فشار را از این طرف دریافت نکنه یه تعادلی تو این مدیریته باشه

    باز هم تاکید میکنم بدون مشورت با نوجوانها  حتی کودکان آنها را کلاسهایی که خودتون فکر میکنید مفید است ثبت نامشون نکنید باید برای هر قدمی که میخواین بردارین قبلش اون را در جریان بگذارید چون اثرات خوبی نمیگذاره
    و آنها حس میکنند اصلا نظر و خواستشون اهمیتی نداره

    اگر چیزی دلخواه خودتون است آن را باید با ملاحظات و سیاست خودتون برای فرزندتون اجراش کنید یعنی اون کاملا احساس کنه خواست اون را مدنظر قرار دادین
    مثلا هوس قرمه سبزی کردید به بچتون میگی چون قرمه سبزی تو خیلی دوست داری ناهار امروز به خاطر تو قرمه سبزی میخوام درست کنم اما در واقع هوس خودتونه😉

     

    ما با باربد ، نسبتا یه  هدف بزرگ بسته به توانایی هاش با مشورت همدیگر الخصوص نظر و خواست خودش تعریف کردیم ... هدف بزرگ را گذاشتم کنار و دیگه بهش نمیپردازیم مگر زمانهایی که انگیزه تلاش کم میشه بهش فکر میکنیم و در موردش صحبت میکنیم
    بیشتر متمرکزیم روی هدفهای کوچتر و بایدهای که حتما طی بشه که به هدف بزرگتر نزدیک شد
    مثلا الان هرکس از من میپرسه باربد میخواد چیکارکنه ؟ چی بخونه؟ کدوم کشور بره ؟ و دهها سوال اینجوری پاسخ خاصی نمیدم


    همیشه طوری رفتار کردم که روی موقعیت های باربد کسی حساس  و متمرکز نشه ونقل صحبت های بقیه نشه مثل این بچه های دم کنکور که همه منتظرند نتیجه بیاد گوش به دست هستند ببینند فلانی کجا قبول شد یا نشد

    ما فعلا الان تمرکزمون روی پیشرفت زبان و مدرک آیلتس است .


    در هدف گذاری خوب همیشه برای نتیجه و موفقیت پله پله تمرکز کنید اگر خیلی بخواین به دور دست ها فکر کنید معمولا کار نیمه کاره گذاشته میشه مخصوصا ادمهایی که کمال طلب هستند و هر موفقیتی راضیشون نمیکنه زیاد فکر کردن و پرداختن ذهنی به نتیجه ادم را از انگیزه خالی میکنه ، نیروی حرکت  و تلاش هم چیزی جز انگیره  نیست .
    به فرزنداتون آرامش بدین که هر تلاش و برنامه ایی داره ، در واقع  برای خودش میخواد کاری بکنه قرار نیست به کسی جواب پس بده


    اگر شد میسر میره جلو،  نشد گزینه های دیگر را انتخاب میکنه تا به هدفش برسه یه وقت ممکنه  تا اخر بره حتی نتیجه ای که میخواد را  نگیره راههای دیگه هست که میتونه موقعیت خودش پیشرفت بده


    به باربد گفتم مامان ما حتی امروز هم از ترکیه برگردیم و به اون هدف بزرگتر دست پیدا نکرده باشیم باز هم موفق شدیم چون چیزهایی یاد گرفتیم که قبل این مهاجرت بلد نبودیم مثلا تو الان زبان ترکی بلد شدی تازه  این حداقل دستاورد این مهاجرت بوده ... پس ما برای هورا کشیدن و تاسف خوردن کسی مسیر زندگیمون را تعیین نمیکنیم ، هرجا که احساس کردیم اشتباه کردیم راهمون عوض میکنیم.

    فریبا دوست نزدیکم که خیلی شاهد  جزییات لحظه های سخت ، تلخ من بابت اتفاقات سالهای اخیرم ، من جمله مهاجرتم بوده چند روز پیش که با هم حرف زدیم به من میگه اینکه میگن  بعضی ادمها ، سخت ترین و پیچیده ترین اتفاقات زندگیشون را به فرصت تبدیل میکنند تو مصداق واقعی این مثال  هستی مثل برخاستن ققنوس از خاکستر


    من دیدم که تو چی به سرت زندگیت  امد و با چه شرایطی روبه رو شدی اما خودت به تنهایی ترکیه رفتی اینهمه آنجا سختی و بلا کشیدی اما زندگی را برای باربد آماده کردی و بعد باربد پیش خودت بردی ، هرکی جای تو بود چقدر طول میکشید تازه به زندگی عادی برگرده
    بهش گفتم فریبا جان این نظر لطف تو هست ممنون که به من یاداور میشی که خوشحال باشم
    که تمام اون خستگی ها و دردها ارزشش داشته

    اما واقعا یکی از خصلت های مهم من اینه که هر چقدر من را برای یک خواسته به حق و درست  محدود کنند انگار از انور تلاشم بیشتر میشه ... حتی برای بدست اوردن چیزهای کوچیک،  مثلا میرم خرید میگن فلان چیز نداریم تا پیداش نکنم اروم نمیگیکیرم 😂


    مطلب بعدی که همیشه گفتم اینه که برای تحقق یافتن رویاههام که داخلش خودخواهی نباشه و به خانواده ام لطمه نزنه و موافقت آنها هم باشه ولی کسی از جمع ما قبول مسئولیت نکنه حتی منتظر حسن هم نمیشینم چون همیشه باورم اینه که اول و اخر ناجی و گرداننده زندگیم خودم هستم
    خواسته برای من هست پس تلاشش هم پای منه

    دنیاست و گاهی غیر قابل پیشبینی هر چند خیلی تلخ  اما کاملاً واقعی ،شاید  یک اتفاق ما را از هم سوا کرد اینقدر باید تو این( منه تنها) توانایی و قدرت باشه که حتی بدون عزیزترین هامون بتونیم بقیه عمر را مفید بگذرونیم و متلاشی نشیم یا به عبارتی هر چقدر دیگران به من نزدیک باشند یا من را حمایت کنند در اخر جاهایی از زندگی هست که باید به تنهایی با آنها مواجه بشم و هیچ کس جز خودم مرحمم نیست

    کسی برای امن و امان بودن زندگی تو این دنیا به ما ضمانتی نداده پس تا میتونیم سر قوت و پرورش این ( من تنها ) سر مایه گذاری میکنم .

     

    نوشته شده در جمعه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 13:52 توسط : مریم | دسته : با من بیشتر آشنا شوید
  •    []


  • چند وقت پیش خونه یکی از آشنایان دعوت بودیم که یه دختر نوجوان همسن باربد داره ...
    آنجا که بودیم باربد تصویری تماس گرفت با آنها هم حال و احوال کرد بعد که قطع کرد ، اون خانم به من گفت باربد خیلی صورتش قشنگه و شیکه حیفه بهش بگو سبیلش بزنه ؟ اصلا چرا سبیل میگذاره ؟
    بهش گفتم من اصلا در این بخش حریم و انتخاب باربد تا زمانی که از من نظر نخواسته ورود نمیکنم
    در جایگاه مادری بالاخره یه باید و نبایدهایی در روابطمون دارم  اما برای مسائلی که به خودش ،من و دیگران آسییی نمیرسه اصلا ورود نمیکنم حتی چیزی که بحث اعمال سلیقه باشه


    شما ببینید ایشون که خودش یه نوجوان داره به این مسئله مهم توجه نداره
    خوشبختانه باربد گرایشی به ظواهر عجیب و غریب نداره حالا اگر سبیل من دوست ندارم اون دوست داره بخش انتخابی اونه و کمترین کاری که به عنوان والد میتونم بگذارم اینه که به خواست و انتخاب فعلیش احترام بگذارم
    مخصوصا سن جوانی که نیاز به صبر و مدارهای خانواده داره برای چیزهای کم اهمیت  خودم را باهاش درگیر نمیکنم که آرامشمون به هم بریزه


    خدا را شکر با همین ملاحظات ما با ، باربد بحران و چالش های حل نشدنی تا الان نداشتیم  نه اینکه بگم اون بچه خیلی حرف گوش کن و مطیعی است حقیقت خودمون وارد درگیری و تنش باهاش نمیکنیم متقابلاً آن هم با ما راه میاد ، اگر من و پدرش میخواستیم همش سلیقه و نظر خودمون اعمال کنیم حتما اون هم با ما جنگ و جدال میکرد .


    مثلا دو الی سه سال اخیر علاقمند بود موهاش بلند کنه ...
    که هر وقت ایران موهاش بلند میکرد بابت باز شدن  مدرسه یا عکس و مدرک یا مورد خاصی بعد چند وقت مجبور  به کوتاهی میشد آن اندازه و میزانی که مدنظرش بود موهاش بلند نمیشد

    واقعیت بلند کردن موهاش باب سلیقه و دل من نبود چون من موهای مرتب و اصلاح شده را بیشتر دوست دارم و چون موهای باربد مجعد هست بلند میکنه بهش میاد اما یکم حالت نامرتبی داره


    ایران هیچ وقت ورود نکردم چون میدونستم برای مدرسه یا کاری پیش بیاد مجبوره کوتاه کنه ،  همین هم میشد  کلی غر میزد و کوتاه میکرد اما اجبار از سمت ما نبود و ما فقط غر زدنهاش گوش میکردیم
    نمیگفتم چقدر دلمون خنکه که الان موهات کوتاه کردی . نباید که پدر و مادر این حس به فرزند بدهند که چیزی که تو دوست داری ما دوستش نداریم


    فضای لطیف نوجوانیش مکدر میشه باید به جای مقابل قرار گرفتن ، همیشه این حس بهش بدیم که در کنارش هستیم
    آمدیم ترکیه اینجا در مدرسه برای اصلاح مو محدودیت ندارند  موهاش همینجوری بلند میشد
    هیچ پسندم نبود ولی حتی یک بار هم در موردش نظر ندادم چه بسا براش شامپوی خوب و اسپری رسیدگی به مو را هم تهیه کردم  و دوبار برسش عوض کردم .
    با هم رفتیم کش مو چند مدل گرفتیم .
    به  هر حال به خاطر  چیزی که در ذهنش بود که این استایل براش جذابیت داشت


    باباش میگفت احتمالاً به خاطر شخصیت های محبوبش در بازی پلی استیشین هست که انجام میده

     

    هفته پیش یک روز تماس گرفت گفت مامی هوا اینجا گرم شده به نظرم موهام هم یه مقدار نامرتب بلند شده از دوستانم آدرس یه آرایشگاه خوب گرفتم میخوام دو، سه روز دیگه موهام برم کوتاه کنم
    با وجود اینکه خیلی از این تصمیمش خوشحال شدم اما خیلی عادی برخورد کردم و اصلا حسم نشون ندادم

    فقط گفتم بسیار خوب تو همه مدلی زیبا هستی فکر کنم تو این هوای گرم خیلی کوتاه کردن موهات برات آسودگی بیاره .
    اما نمیدونست تو دلم کلی خوشحالم .


    به پدرش هم گفتم شما هم اصلا واکنش و فیدبک خاصی نشون نده که حس نکنه برای ما مسئله بوده
    شاید بالاخره از دوستاش نظری دریافت کرده یا هر علتی که این تصمیم گرفته اصلا ما دنبال چرایش نباید باشیم .
    خلاصه سه روز بعد  از مدرسه رسید طبق معمول  تماس گرفت گفت مامی میخوام امروز برم میکروس بش چون سالن آرایشگاه آنجاست هم موهام کوتاه کنم هم فود کورتش کی اف سی  غذا بخورم
    احتمالا کتاب فروشیش میرم یه کتاب داستان میخرم
    از ال سی واکی هم یه شلوارک میخرم .


    گفتم با همشون موافقم برو بهت کلی خوش بگذره ، دلم برای این بیرون رفتن های دوتایمون تنگ شد .
    گفت برگردی با هم بیرو میریم

     

    حالا موضوع شلوارک این بود که وقتی پارسال تو اوج گرما ترکیه آمد هر چقدر بهش پیشنهاد دادم برای خودش یه شلوارک بیرونی بخره موافقت نکرد گفت من اصلا خوشم نمیاد برای بیرون شلوارک بپوشم
    گفتم ولی پسرم  اینجا یه پوشش عادی هست همه میپوشند گفت من نمیپوشم همون موقع  تازه دوتا شلوار لی گرفت . و من هم طبق اصول روابطمون اصرار زیادی نکردم .


    چون میدونستم همیشه در ایران وقتی مهمان آمده ما بهش گفتیم شلوار مناسب بپوشه، بیرون هیچ وقت شلوارک نپوشیده این چیزها سخته یهو عوض بشه بگذارم به عهده خودش .
    حالا بعد یک سال به این نتیجه رسیده که میتونه اینجا شلوارک هم بپوشه .... من دیگه به روش نیوردم یادته من چقدر بهت گفتم تو قبول نکردی ؟ حالا فهمیدی ؟
    نه هیچ وقت اینها را تو این موقعیت ها بهش نمیگم  به روش نمیارم مگه ، مسابقه اینه که کی درست گفته ؟
    یا میخوام خود بودنم بهش ثابت کنم


    آن موقع دلش نمیخواسته الان تصمیم داره بپوشه من به عنوان والد وظیفه ام حمایت و دلگرم کردنش است کارها و حرفهای  دیگه اضافه و دردسر ساز هست و رابطمون خراب میکنه


    خلاصه رفت موهاش کوتاه کرد  همونجا داخل فود کورت باهام تماس تصویری گرفت  اینقدر هم  به نگاه من مادر  خوشکل شده بود باز هم خیلی ذوق زدگیم ابراز نکردم فقط تبریک گفنم که خیلی بهش میاد و چقدر مدل خوبی را انتخاب کردی


    آرایشگاهش هم حسابی گرون بود .. بابت آن هم حرف نزدم که چرا نرفتی مثلا سر کوچه پیش ممد آقا  چه خبره این حرفها بعد این همه مدت  موهاش کوتاه کرده حالا بزار تجربه یه سلمونی شیک و درست و حسابی را داشته باشه ... معمولا برای تجارب اینجوری باربد دلم میخواد کوتاهی نکنم چون خودش بچه ایی نیست که درخواست های اضافی و بدرد نخور داشته باشه شاید اینها خواست ها و حتی رویاههای کوچولوش باشند دلم  نمیخواد حسرتش تو دلش بمونه گاهی عدم تجربه و حسرت همین چیزهای محدود حفره های زیادی تو دل آدمها ایجاد میکنه که متاسفانه به خودارزشی و مسائل دیگه لطمه میزنه ارضا بعضی از نیازهای معقول کمک میکنه ادم ازشون فارغ بشه و به خواست های مهم تر و باارزش تر زندگیش بچسبه
    عرض کردم خواسته های معقول و منطقی  منظورم با آن دسته ادمها نیست که شبانه روز درگیر ظواهر و ناسازگاری با شرایط واقعیشون هستند .


    منظورم ادمهای متعادل هست که بسته به شرایطتشون گاهی دلشون یکم تجارب خاص تر  میخواد
    اون میره رستوران برای ما عکس و فیلم میفرسته
    ما هم تفریح یا رستورانی میریم به آن میگیم و ازش  پنهان نمیکنیم هر دو از اهمیتی که به هم میدیم خوشحال میشم و من در تمام جاهایی که میرم دلم میخواد باربد باشه اما نبودن باربد باعث عذاب وجدان یا احساس گناهم نیست چون اون آموزش دیده به همون اندازه که اون حق داره به خودش و نیازهاش توجه کنه من هم این حق دارم .

     

    از بچگی چون ما شرایطش نداشتیم حتی برای ده دقیقه کسی باربد را برامون بگیره هر دو هفته یک بار تایمی که مهدکودک بود حسن سر ظهر مرخصی میگرفت و دونفره باهم میرفتیم رستوران غذا میخوردیم ، باهم سینما میرفتیم و بعد در پایان از مهدوکودک تحولیش میگرفتم .
    فاز مادرهایی ندارم که فکر میکنند بدون بچه هر امتیازی به خودشون بدهند  حرومه ، بعد بچه ها که بزرگ میشند همش ناراحتند که چرا اینها که از همه زندگیشون گذشتند بچه ها بهشون اهمیت نمیدن


    بگو مگه تو به خودت رحم کردی یا اهمیت دادی که الان بچه ات مهم بودن نیازهات را حس کنه، اینقدر خودت ، خودت  را نادیده گرفتی که الان در نظر بچه هات نیستی .
    خلاصه باربد آن‌روز از آرایشگاه آمد و گفت ناهار خوردم ولی دیگه طول میکشید شلوارک و کتاب نخریدیم حالا یا بعد دوباره میرم میخرم یا منتظر میمونم شما بیای باهم بریم خرید کنیم
    گفتم هر طور خودت صلاح میدونی تجربه خرید لباس به تنهایی هم میتونه تجربه خوبی باشه اگر فرصت کردی برو خرید کن
    صد البته من خودم باشم با همکاری در نظراتی که ازم میپرسه خرید بهتری  خواهد داشت اما برای من خرید اشتباه یا نامناسب مهم نیست چیزی که مهمه اینه که خودش به تنهایی بتونه از پس نیازهاش بربیاد حتی ممکنه یه جنس بد و الکی گرون بخره اما اون جبران میشه در عوض کلی چیزهای خوب یاد میگیره چیزهای که با هیچ پولی قابل خریدن نیست .


    متاسفانه من در تجربه کاریم دیدم والدین با بچه ها که سر مسائل کم ارزش و قابل جبران باهاشون در مجادله رفتند  بعدها به رابطه دوستانه شون لطمه زده اینقدر سر چیزهای غیر ضروری با بچه ها بحث کردند که وقتی خواستند به موضوعات مهم سرنوشتی بچه ها در آینده ورود کنند با وجود درست بودن حرفشون بچه ها حرفشون نخریدن و به آیندشون لطمه خورده چون همیشه والدین خواستند بگند ما درست میگم و نظر ما درسته و جای که قدرت داشتند حرف خودشون به کرسی نشودن  این شیوه فرزندان خسته میکنه و مقابل والدین قرار میده

     

    کلاً  از بچگی خیلی رعایت کردم که باربد انتخابهای خودش را داشته باشه نظر دلخواهم در بخش لباس ، اسباب بازی ،کیف و لوازم تحریر تحمیل نکنم و همیشه بهش میگفتم ممکنه من این چیزی که انتخاب کردی دوست نداشته باشم اما مهم اینه که خودت دوست داری
    بالاخره یه جاهایی که لازم بوده مخالفت های شده اما بیشتر بنا روی اهمیت به انتخابهاش بوده

     

    به طور کل من با بحث تحمیل ، اجبار و زور در رابطه با فرزند خیلی مخالفم بیشتر همیشه تاکید روی دوستی و آگاهی دارم میگم بچه هاتون به جای ایتکه مجبور کنید آگاه کنید دوست باهاشون باشید که بهتون اعتماد کنند بدونید کجا و کی باید چه حرفی بهش بزنید ... خیلی زیاد در رابطه باهاشون شکیبا باشید ، دنیا و نیازها شون از دریچه نگاه آنها ببینید ... در کنترل کردنشون زیاده روی نکنید که بهتون چنان دروغ میگند که صد سال متوجه نخواهید شد به حریم هاشون احترام بگذارید ... جوانها خیلی براشون مهمه که حس کنند شما بهشون اعتماد دارید .. این حس مثبت در یک بستر مناسب بهشون بدین

     

    حتی بحث سیگار کشیدن و خوردن مشروبات الکی که در خونه  ما شده بهش گفتیم آگاه باش که اینها مضراتش اینه حتی فواید مصرفشون  را هم براش گفتیم اما مضراتش خیلی بیشتر ... اما باز این خود تو هستی که در نهایت باید انتخاب کنی مصرف کنی یا نکنی ما موضوعی برای مجبور کردنت نداریم اما تا هر جا که تو مایل باشی میتونیم تجربیات خودمون را برات از چیزهای که خودمون داشتیم و در مورد بقیه دیدیم باهات به اشتراک بگذاریم ...
    هیچ وقت به فرزندانمون با سیاه نمایی و اغراق کردن الکی نمیتونیم هشدار بدیم اولین قدم اعتماد اینه که صادقانه در مورد یک موضوع توضیح بدیم و دوم اینکه با شرح های غیر واقعی و دروغین جهت ترساندن و هشدار ، حس نامطلوبی به فرزندان میدیم که انگار آنها ادم های ساده لوحی هستند و این رفتار از سمت والدین فرزندان  را خیلی مکدر و دور خواهد کرد

    این پست کاربردی هم تقدیم دوستانی که درخواست داشتند در مورد  روابط والدین  با نوجوانان بنویسم .

     

     

    نوشته شده در شنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 15:16 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • آماده برگشت به ترکیه بودم که یکی از دندونهای مهم و زحمتکشم یه دیواره اش فرو ریخت یه دیواره دیگرش هم ترک برداشت .
    به خاطر شیمی درمانی های زیاد و توقف چرخه پریودی چندین بار این بلا سر دندونهام آمده
    یک هفته تمام از ظهر تا شب در رفت آمد دندان پزشکی های مختلف بودم که مشکلم را رفع کنم و برگردم .هرکدوم یه تشخیص و پروتکل درمان داشتند
    خلاصه  دکترای عزیز واقعا گیج و سردرگممون کردند
    یکی میگفت جراحی و بعد اگر شد روکش تازه بدون ضمانت  
    یکی میگفت ریشه اش کوتاه هست باید بکشی ایمپلت کنی 
    یکی  دیگه میگفت من انجام نمیدم
    خودم یه  کلینیک دندان پزشکی بسیار عالی تخصصی  سراغ دارم که کارهام راهمیشه نجا انجام میدادم اول آنجا رفتم اول که هزینه هاشون بسیار بسیار زیاد شده بود و دوم اینکه وقتی که برای درمان به من دادند خیلی دیر بود.
    عکس OPG  که گرفتم متوجه شدیم یکی دیگه از دندونها هم داره به روز این دندون میفته یه کار دیگه هم لازمه در کنار ترمیم آن دوتا دوندون  انجام بدم
    خلاصه هم مشکل زمان این وسط بود هم اینکه توصیه ها متفاوت
    درستشون  نمیکردم  ترکیه  برمیگشتم  عاقلانه نبود
    از نظر زمانی هم باربد خیلی دیگه بنده خدا تنها مونده . در نهایت یه دندانپزشک پیدا کردم که قرار شد دندون را پین بگذاره یه ترمیم کنه تا هر وقت که دوام اورد در فرصت مناسب بیام ایران  ایمپلنت کنم ... اون دوتا مشکل دیگه را هم رفع کنه یک سری کارهای اولیه را انجام دادیم اما اولین جلسه ای که کار اصلی را برام شروع میکنه ۲۸ خرداد هست  از نظر  وقت های بیمارهای دیگه امکانش نبود و دقیقا نمیدونم تا پایان کار چند روز طول میکشه
    با، باربد تماس گرفتم گفتم خیلی ناراحتم باربد جان همچین مشکلی است ... و من اینقدر حال تو برام مهمه حاضرم از خیر درمان دندونم بگذرم و برگردم
    باربد گفت مامی من فکر میکنم اگر دندونت درست نکنی و برگردی اینجا به دردسرهای زیادی میفتی و منطقی اینه که درمان کنی و برگردی از بابت من نگران نباش مثل روزهای قبل پشت سر میگذارم اما شما درمانت را انجام بده چون مکافات درست نکردنش خیلی بیشتره
    باربد با سخاوت و درک خوبش  دلم  اروم کرد که بتونم کار درمان دندانم انجام بدم
    امتحاناتش را هم تمام و  نمراتش را هم گرفت خوشبختانه نمراتش به نسبت ترم اول پیشرفت خوبی کرده بود و رضایت بخش بود .
    من هم این  دو روز تعطیلی وقت مشاوره ندادم و از ظهر میرفتم آشپرخونه اخر شب بیرون می آمدم
    غذاهای فریزری حسن را اماده و بسته بندی کردم  که وقتی نباشم مقداری از این بابت آسوده باشه
    غذاهایی که  در حجم زیاد درست و در کیسه زیپ دارها  بسته بندی کردم و روی هر کدوم اسم غذاها را نوشتم شامل اینهاست  ( گرچه که همه دوستان با تجربه و کاربلد هستند ولی  گفتم بنویسم شاید این تجربه به درد یه مخاطب نازنینی بخوره   ):

    خوراک لوبیا چیتی
    کله گنجشکی
    قورمه سبزی
    خورشت قیمه البته بدون سیب زمینی چون سیب زمینی فریز شده بد میشه وقتی میخواد خورشت میل کنه ،فقط یه پلو کته میکنه خورشت قیمه باشه یه عدد سیب زمینی هم  کنارش سرخ میکنه

    حلیم بادمجان  چون یکی از غذاهای مورد علاقه حسن  هست
    آبگوشت بدون سیب زمینی وقتی بسته آبگوشتش درمیاره قبلش یه سیب زمینی اب پز میکنه ک باهاش میکوبه  ، خیلی آبگوشت هم دوست داره
    تمام این غذاها قبلا فریز شدشون امتحان شده و مشکل نداره

    مواد فلافل درست کردم که  فقط آماده سرخ شدن هست .
    مواد میانی هویج پلو را را اماده ... البته من هویج پلو هام به  این دستورهایی نیست که توی اینترنت دیدم خیلی سرخ کردن هویجش زمان بر و حوصله میخواد که طبق دستور خودم درست کردم

    سه کیلو گوجه براش رنده کردم که اگر خواست املت بخوره راحت گوجه آماده داشته باشه .

    روزی هم که خواستم برگردم دو مدل غذا برای یخچالش درست میکنم .

    چون همه این غذاها را در دو روز اماده کردم به خاطر امکانات محدود ظروف خونه مادرشوهرم موقع آشپزی انگار شعبده بازی میکردم هی غذاها از این ظرف به اون ظرف  میخرتم تا بتونم از ظروف پخت و پز استفاده کنم خلاصه ما بینش تا بی نهایت  ظرف شستم

    یه عادتی دارم اخر کارم باید سینک تمیز برق بزنه ، گاز چشمک بزنه بتوم از آشپزخونه خارج بشم والا  اروم نمیگیگیرم . 😬😇
    دیگه خیالم  از بابت غذاهای آقایی 😋راحت شد
    حالا آقایی خوبه من برای خنده میگم چقدر هم خود حسن هم چندشش میشه وقتی میگم 🤢دیدم یارو به شوهرش'میگه همسلی ، شوشو و... یعنی  ادم  از شنیدنش کهیر میزنه 🤢😂 اینقدر لوس و خنک شوهر موهرهاتون صدا نزنید ...در حد همون آقایی بسه😬

    سعیم براینه بتونم رگباری چند تا پست بگذارم این مدت اینجا به علت مشغله خیلی کم کاری کردم ...
    پس با من همراه باشید تا براتون این چند روزه پشت هم مطالبم بنویسم  .🥰😘






    نوشته شده در چهارشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 11:30 توسط : مریم | دسته : درمان و چکاپ و جراحی
  •    []

  •  

    پست اخیر اینستاگرامم چون خیلی دوستش دارم اینجا هم منتشر میکنم 

     

    #مریم_نوشت:در فیلم  عشق ((Love 2015)) اثر گاسپارنوئه، درپایان مورفی پسر خردسالش ،گاسپر را به آغوش میکشه ومیگه ((من را ببخش ، زندگی سخته آسون نیست، یه روز خودت میفهمی ، خواهش میکنم منو ببخش )) 🥺🥺🥺💔💔💔💔

    و من چقدر، با این قسمت فیلم گریه کردم و زمان برد که بتونم گریه ام متوقف کنم🥺😭💔

    ما همگی ، بدهکار این عذرخواهی بزرگ  به فرزندامون در زندگی هستیم .
    باربدم من را ببخش عزیزم بابت اینکه تصمیم گرفتم تو بیای تا من حس مادر شدن را تجربه کنم ....من مادر شدم به قیمت تمام سختی های  که در زندگی، تو باهاش روبه رو شدی و قرار بشی .

    برای حال خوبت و مسئولیتم در رابطه با تو  ، تا اخرین نفسم به سهم خودم تلاش میکنم اما در نهایت روبه رو شدن با رنج ها و سختی های بی پایان این دنیا مسئولیتش با تو هست و زندگی کردن و ادامه دادن در این دنیا شهامت بزرگ  میخواد.

    زیاد به من میگی من را خیلی دوست داری و مادر خوبی هستم  .اما باز هم من را ببخش اگر گاهی حس کردی با ندانسته ها و کم دانی هام در رابطه ام با تو خوب عمل نکردم و فکر کردم خوب تو را من میدونم در صورتی که اینطور نبوده...راستش اینه که ما ، پدر و مادر ها گاهی  در مقابل فرزندانمون فقط ادعای فهمیدنمون میشه در صورتی که با خودخواهی حس میکنیم
    ما کارگردانیم و بچه ها بازیگرهای ما هستند
    و آنها باید تمام ترسها ، ناکامی ها و حسرت های ما را زندگی کنند تو مسئول هیچ کدوم از درماندگی ها و ناکامی های من نیستی ....تو حتی یک ثانیه ات هم برای حسرت های من زندگی نکن چه برسه یه عمر  ....برای خودت سالم و خوشحال گذران کن  چون منه مادر که اینقدر ادعای مهر و از خودگذشتگی مادری هستم اندازه سر سوزنی هم نمیتونم از سختی های که در زندگی باهاش روبه رو میشی را از سر شونه هات بردارم فقط خودت هستی و خودت که باید از پسش بربیای  ...  پس هیچ حق وحقوقی بابت به زور خوشبخت کردنت به خواست خودم ندارم . کلیدش و زحمتش دست خودته ولی بدون‌ من همیشه کنارت هستم .
    و در نهایت باز هم  من را ببخش، ببخش، ببخش پسرم.🥺❤ بابت تمام تلخی ها و سختی های  زندگی که در مسیر زندگیت تجربه کردی و میکنی چون من خواستم که تو اینجا باشی .
    ((معذرت میخوام، منو ببخش دوستت دارم ))❤🙏💕
    ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

    نوشته شده در چهارشنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۰ ساعت 17:0 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • دیروز من و باربد دوز سوم واکسن فایرز کرونا را زدیم
    والان هر دو درگیر عوارض هاش هستیم تا به سلامتی تموم بشه


    مثل دفعه های قبل باربد را، با اجبار و زور بردم واکسن زد. نمیدونم تو مغزش دقیقا چی میگذره اما کلاً با واکسن زدن  کرونا موافق نبود ... میدونم یک موردش حوصله تحمل عوارض بعدش نداره الان هم روزهای اخر تعطیلات مدرسه اش هست دوست نداشت ناخوش باشه میخواد


    ولی بهش گفتم این انتخاب غذا و لباست نیست که من بگم هر طور خودت مایلی
    چیزی که مربوط به سلامتی و جونت باشه من  تصمیم میگیرم که واکسن بزنی حتی با زور و فشار
    با اعتراض گفت کاش زود هیجده سالم بشه که این مورد هم خودم تصمیم بگیرم


    گفتم هیجده سال ، که سهله شصت سالت هم بشه برای موارد اینجوری کوتاهی کنی چون تو عزیزترین منی میام گوشت را میگیرم  میبرم که برای سلامتیتت از خودت محافظت کنی .. گفتم موارد عشقولانه و مراقبتی جز موارد هیجده سالگی نیست 
    بوسیدمش و راضی شد
    خلاصه واکسن را باهم زدیم ...


    حالا هردو دست درد زیاد و یک مقدار بدن درد داریم
    البته باربد، بدن دردش ظاهرا با غرهای که میزنه بیشتر از من هست شاید هم تحمل من بیشتره ... نمیدونم
    حالا این وسط فرقمون اینه که من با این حالم به آن میرسم و سرویس میدم


    و مورد دوم اینکه سه شب پیش یهو حس کردم یه تکه از دندونم داخل دهنم  شکست
    دیدم بله ، همون دندونی است که اینجا پر کردم و گوشه یکی از تاج های پر کردگیش خیلی بدفرم شکسته و  تیز و ناهموار شده یعنی هر دفعه زبانم میخورد بهش انگار سوزن تیز  توی زبانم‌ میرفت


    شب خوابیدم صبح بلند شدم
    دیدم همون سمت دندونم زیر زبانم ته تهش یک آفت دردناک بد قلقی زده که تا الان اسیرش هستم نه غذا درست میتونم بخورم نه آفته دسترسی خوبی داره
    خلاصه نمیدونم این آفته به شکستگی دندونم ربط داره یا نداره ؟


    آفت یک بیماری خود ایمنی سیستم بدنی  است که در اثر استرس و فشار  اعصاب ایجاد میشه


    من هم که دیگه الله ماشاالله میدونید چقدر مسئولیتم زیاد است و واقعا مسائل محیطیم و مدیریت کردنشون به تنهایی کار سختیه همه را به خوبی انجام میدم چیزی جا نمیمونه همه چیز ردیفه  اما یهو اینجوری جسم و بدنم آژیر قرمز میزنه که مریم حواست هست داری با خود چه میکنی ؟ حواست هست گناه دالی🤒🤕 ...خخخخ😬😬


    حالا باربد میگفت :وقت خوب و مناسبی برای واکسن زدن نبود تازه مریض بودی، دهنت هم آفت زده بود
    گفتم باربد درسته بهتره ادم کارهاش به موقع مناسب انجام بده اما ماجرای من اینه که چالش های زندگی  تمامی نداره این میره اون یکی میاد ترجیح میدم یکم به خودم فشار بیارم که انجام بشه . میدونی از اهمال کاری و تلنبار کارها روی هم  متنفرم ..


    گفت حداقل ظهر مشاوره هات را کنسل کن بیشتر استراحت کن
    گفتم میدونی تو الان حال الانت با من مقایسه میکنی ، اما مامانم من صد برابر حال جسمیم از این بدتر بوده مشاوره هام انجام دادم اون هم یه بخش مهم زندگی ماست که اگر درست انجام نشه فشار مضاعف تری را در جاهای دیگه احساس میکنیم همش که نباید فقط موضوع پیش رو حل کنیم  همیشه تو انتخاب موقعیت هام نسبت سود و به زیان را در نظر میگیرم
    که بتونم میزان فشار را یک جا انباشته نکنم پخشش کنم که هر سه ما بتونیم از پسش بربیایم .


    و الا برام خیلی راحت تر و آسوده تره که الان تمام گزینه های مسئولیتیم را بی خیال بشم تا حالم خوب بشه اما میدونم این انتخاب کنم چند برابر در جاهای دیگه باید نه تنها خودم بلکه حتی بیشتر  به شما و بابا فشار متحمل بشید


    چون ما جز خودمون کسی نیست که بیاد به دادمون برسه پس بهتره که با مواردی که سر راهمون است روبه رو بشیم و انجامش بدیم


    اتفاقا شیلنگ دوش حموم هم خراب شد باربد مثل مردها بعد واکسن رفت مرکز خرید  کارفور شلینگ  مناسب دوش را گرفت خودش هم  تعویض کرد


    بعدش هم با لوکیشن  به تنهایی رفت موزه آنتالیا برای تکلیف درس تاریخش عکس برداری کردو برگشت .. من هم که روز قبل برای امروز آش درست کرده بودم  برگشت با غذا و آب میوه تا شب بهش رسیدگی کردم از  آخر شب درد هامون شروع شد 


    نگاه میکنم که شرایط فعلی زندگیمون هر چقدر سخت باشه اما برای باربد چقدر مفیده چون کارهای مردونه که تو خونه پیش میاد سعی میکنه از طریق اینترنت هم شده یاد بگیره خودش رفع کنه  هرچقدر هم من در  ایران سعی میکردم باربد مستقل باشه اما مثل این فضا نمیشه چون طبیعتاً کارهای اینجوری را حسن انجام میداد اما الان مجبوره خودش انجام بده

     

    یک وقتها میگه مامی من میخوام امروز بیرون ناهار دعوتت کنم هرچی میخوای سفارش بده میگم شما برای خودت سفارش بده من یکم میخورم یک مقدار از کنار غذای شما میخورم لذت میبرم میگه نه شما غذای دلخواه خودت سفارش بده  بگو یک گاز بزنی چیزی که دلت هوس کرده سفارش بده همون لذتت برای من ارزش داره کار به غذای من نداشته باش


    بهش میگم مامانم این پولهای توجیبی را ما میدیدیم که تو برای کارهای که دلت میخواد و دوست داری هزینه کنی بعد میگه : مگه پول من نیست پس من خوشحالی و لذتم در این هست برای تو هزینه کنم ( باربدم گرچه وقتی اینو گفتی همون موقع پریدم بغلت کردم و کلی خوشحال شدم اما اگر یک روز اینجا را خوندی باید بدونی که قد تمام جهان با تمام سلولهام شادم کروی  و تو دلم به محبت و مرامت افتخار کردم🥰🥰🥰 ...  بزرگترین دعای من خوشبختی و خوشحالی توهست❤💋💋💋🙏🙏🙏 )

     

     

    یه خبر از حال پدر همسرم بهتون بدم خدا را شکر با رسیدگی  حالشون خیلی بهتر شده به نسبت توانایی هایی قبلیشون برگشته  یک روز درمیون باهاشون تصویری حرف زدم باور کنید مثل گیاهی شده بود که اب ندادین و پژمرده و مچاله شده الان انگار شکفته و هوشیار تر شده  ....

     

    دیروز هم پنجاه و هفتمین سالگرد ازدواج خودش و مادرشوهرم بود و وقتی مادرشوهرم پرسیده میدونی امروز چه روزیه خودش گفته بوده سالگرد عروسیمون هست خلاصه کلی بغل و ماچ بوسه داشتند به حسن گفتم اینکه واقعا این تاریخ یادش بوده  خیلی خوبه گرچه که در آلزایمر بیشتر اختلال در حافظه نزدیک هست  اما باز هم جای امیدواری هست

     

     

    برای دوشنبه از کلینیک دندان پزشکم وقت گرفتم دندانم نشون بدم که ببینه دسته گلی که درست کرده چرا قدر عمرش کوتاه بود و شکست .


    یادتون باشه یه دندان پزشک ناوارد من را توی کلینیک شون بیچاره کرد که این دکتر احمت ریئس کلینیک که کلی تعریفش میکردند به دادم رسید از روند کارش  خیلی راضی بودم ولی ظاهرا نتیجه اش خوب نبوده حالا دوشنبه که باربد از مدرسه برسه با هم میریم که ببینم چیکار میکنه ... امیدوارم به راحتی قبول مسئولیت کنه تا کنترل ذهنم میخواد به هم بریزه خاموشی میدم میگم دکتر احمت طلب خیر برات امیدوارم دوشنبه برای تو و من روزی خوبی باشه

     

    راستش سیستم درمانی ایران در مقایسه با کشورهای دیگه چیزی که از دوستان دیگرم در حتی کشورهای ارویایی یا امریکا شنیدم .... ایران با تمام کاستی هاش سیستم درمانی بهتری داره ، درمان خیلی به نسبت این کشورها ارزونتر است . دکترهای ما تشخیص های بهتری دارند
    ما فقط دستگاههای تشخیصی و درمانی پیشرفته مثل این کشورها نداریم چون در تحریم هستیم و الا دکترهامون خیلی بهتر هستند


    صادقانه بخوام بگم هزینه و کیفیت  انرژی و درمان در ایران خیلی بهتره ... ببینید دارم با مقایسه میگم نه اینکه منظورم اینه ایران خوبه و مشکلی نداره ...

     

    این آفت دهانم که خیلی زیاد درد میکنه خلاصه از دهانشویه بگیرید تا ابلیمو و نمک و... مرتب دارم بابتش استفاده میکنم ولی هنوز خوب نشده


    باخبرشدم متاسفانه یکی از همدردانی که صفحه من را در اینستا پیگیری میکنه و بیشتر با عمه عفتم و یکی دیگه از دوستان همدردم فرحناز  در ارتباط هست


      در مطب دکتر رافت که با عمه عفت یک بار بودم  دیدمشون اما باهاشون ارتباط نزدیک ندارم متاستاز زبان شدند و زبانشون قطع عضو کردند
    ما ادمها واقعا قدر سلامتیمون را آنطور که باید بدونیم نمیدونیم ...


    درد زبان که بابت این آفت دهانی  دارم  خیلی به ایشون فکر میکنم که چقدر اذیت شده و چه دردهایی راتحمل کرده و اخرش هم نتیجه اش چقدر براش پرهزینه و پرمشقت شد...


    اول به خودم میگم با وجود اینکه جسم کامل سالمی ندارم و آسیب خورده این بیماری هستم اما باز هم باید قدر سلامتی بقیه اعضای بدنم بیشتر بدونم


    به خودم میگم من واقعا چه نعمت های زیادی دارم که به واسطه آنها میتونم زندگی را تواناتر ، راحت تر پشت سر بگذارم


    یه زخم کوچیک الان چه بلایی به سرم اورده حالا فکر کنید اگر این درد وسیع تر و خطرناک تر بود چی میشد
    واقعا بیایم اگر به کاستی های زندگی و نداشته هامون غر میزنیم منصف باشیم بعد از غرزدنهامون که حقمون هست تموم که شد قشنگ دلمون خالی شد  ... برای چهار تا از داشته هامون هم شکر گذاری کنیم .... من تو بیمارستانها زیاد دیدم که در حسرت یک لحظه سلامتی که شما دارید هستند ، اصلا خودم را بگم یه روزها تو بیمارستان خوردن یک وعده غذای راحت آرزوم بود.... اما به خاطر محدودیت های آن دورانم نمیتونستم .... و همش میگفتم مریم چقدر از این غذاها خوردی ولی مثل یک امر عادی و روزمرگی ازش گذشتی ولی الان حسرت لذت چشیدن غذا و خیال آسوده اش داری
    امیدوارم همیشه سلامت و توانمند باشید .🙏🙏🙏🙏

     

     

    نوشته شده در شنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 12:31 توسط : مریم | دسته : درمان و چکاپ و جراحی
  •    []

  • شما میدونید دیگه که خانواده سه نفره ما همیشه مناسبتها را بهانه میکردیم و یه بساط شادی سه نفره برای خودمون ترتیب میدادم اینجوری بلکه یکم زندگی را از این حال کسالت بارش خارج کنیم

    امسال با همه سالها فرق میکنه و ما مناسبتهامون کنار هم نیستیم 
     روز زن و مادر چند روز قبل به حسن گفتم یادت باشه کنار مامانت هستی براش هدیه ایی تدارک ببینی ... گفت حالا یه هدیه برای مامانم تهیه میکنم
    (تمام این سالها همه مناسبت ها را خودم برای پدر و مادر همسرم تدارک  می دیدم حتی گاهی همزمان با ، باز شدن کادو حسن   تازه میدید من  چی گرفتم ... میدونم همه ما علوس های ایرانی در نهایت شاهد تشکر ویژه و قدردانی از پسر مامان هستم خخخخخخ اکشال نداله ....اینم از شانس مایه به دل نگیرید  😄)
    خلاصه فقط به حسن گفتم یه لطف کن به باربد هم روز مادر را یاداوری کن که به من تبریک بگه چون اینجا هستیم ممکنه توجهش جلب نشه
    باربد روز مادر از اینترنت خودش متوجه شده بود یک روز قبل  امد بغلم کرد گفت روزت مبارک مامانم ... گفتم باربد این کمه بیشتر به من حرفهای قشنگ بزن احساست برام بگو .. ( هدفم از این کار اینه که این مهارت را درش همیشه تقویت کنم )
    باربدبیشتر بغلم کرد صداش لوسی کرد ممنونم مامان خوبم که برام خیلی زحمت میکشی و خواهی کشی
    گفتم حرفهای به این قشنگی را با خجالت نمیزنن درست و صاف به من بگو ذوق کنم ...
    در ضمن روز مادر فرداست فردا صبح هم باید اینها را به من بگو 
    خلاصه فردا هم همین بساط داشتیم
    ما اینگونه امسال  روز مادرمون را گذروندیم🥰
    حسن هم گفت مهمان من دونفره برید با هم یه شام بخورید پولش همبه حساب فرستاد ... و از من عذر خواهی کرد که کادویی نمیتونه برام تدارک ببینه ( من هر سال نقدی کادو  میگرفتم یعنی شرایطش که نقدی هم پرداخت کنه )
    تشکر کردم گفتم فرصت بسیار هست همین شام هم دعوت کردی عالی هست الان اینجا یخ بندونه ماهم سرماخورده ایم این شام دونفرمون یه روز دیگه میخوریم ولی فردا که روز زن هست باز به من تبریک بگووو ...‌من باز روز خودش از تو  تبریک میخوام
    فردا صبح که از خواب بیدار شدم دیدم این را برام  تو واتساب  نوشته :
    حسن :
    عشق من❤️ برای تو که زندگی را با من نفس به نفس زندگی کردی هر روز، روز توست. هر روزت بر من و تو گرامی باد.

     

    روز قبلش من و باربد به مامان حسن تصویری تبریک گفتیم

    روز مادر و زن  حسن یه امتحان داشت بهش دسترسی نداشتم وقتی رسید خونه تماس گرفت
    گفتم خیلی خسته به نظر میرسی گفت اره امروز سوا از امتحان که خوب دادم اما زیاد  روبه راه نیستم .گفتم برای مامانت کادو گرفتی ؟
    گفت نه ازش عذر خواهی کردم گفتم ببخش مامان من دل و دماغ خرید رفتن نداشتم😔  (یه خوبی که پدر و مادر حسن دارند تو این چیزها از بچه هاشون توقعی نیستند و هرگز بایت کادو از بچه هاشون پول نمیگیرند که ادم بخواد نقدی بهشون کادو بده .. به هرحال حسن را درک میکنه و به دل نمیگیره) 
    از عروس بدجنسه در خارج   به مادرشوهر در ایران صدا میاد الو الو الو تو این سالها ، یه مناسبت  فقط ما نبودیم ، ها ،  حالا از قندعسلت تشکر کن بابت سوپرایز امسالش  ..👹😂خخخ(  شوخی میکنم ) من هر وقت مادر همسر دیدم کادوش میدم پیش من هدیه اش محفوظه
    در کل میخوام بگم مناسبت ها بهانه ای برای دل خوش کردن همدیگه است نه بساط شر و دعوا و تیکه پرونی  هرکس در توان و بضاعت خودش، هر کس با  شرایط خاصی که در آن هست شادش میکنه
    خودتون با کسی مقایسه نکنید هر وقت رفتید توی ماجرای مقایسه و حرص خوردن یادتون نره این عزت نفستون است که حالش خراب شده
    هر کس باید خودش را فقط با خودش و شرایط خودش براورد و میزان کنه
    ارتباط ها را پیچیده نکنید چه اشکال داره بگید چی میخواین چی دوست دارید بشنوید ...
    حالا من به باربد و حسن گفتم اینجوری به من بگید یا فردا هم باز به هم تبریک بگید چه اتفاقی افتاد؟ نتیجه اش شادی و حس خوب بود .
    تفاوتهای شخصیتی همدیگر را لحاظ کنید ادمها بازیگرهای رویاهها و خواسته های ما نیستند که طبق تصورات ذهنیمون ،دل خواستن های ما را اجرا کنند ، هرکس شبیه خودش رفتار میکنه مهم اینه که همه در  یه خانواده برای ذره ای حال خوب همدیگر حتی در یک شرایط سخت ، به سبک خودشون یه کاری بکنند ما هم گیرنده هوشمند و موقعیت شناس باشیم
    دلهاتون همیشه شاد تمام روزهاتون مبارک

     

    پی نوشت : دقت کنید  نوشته من  اکثرا شامل خانواده های نرمال جامعه است نه خانواده هایی که مشکلات اساسی ریشه ای دارند حرمت ها کامل از بین رفته و فقط شکل خانواده هستند ولی به خون هم تشنه هستند... 

    نوشته شده در دوشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 13:59 توسط : مریم | دسته : همسرانه های من و حسن
  •    []

  •  

    چه حس نابیه بدون اینکه به هم دیگه بگیم حتی یه کوچولو هم شده آدرس های حال خوبی هم دیگه را بلد باشیم
     

     یه مدته باربد بعضی وقتها بدون اینکه خودم بگم هر وقت میرم ظرف بشورم یا غذا درست کنم با لپ تابش از طریق youtube برام موزیکهای خارجی دهه هشتاد و نود میلادی را  از Madonna و modern talking  و laura brangin و cèline Dion
    و... پخش میکنه یهو به خودم میام میببینم بلند بلند با بعضی هاشون میخونم با بعضی هاشون حرکات موزون میرم و حال و هواهم عوض شده

      گاهی هم یهویی از پشت بغلم میکنه من میبوسه میگه میدونستم دوست داری ...🥰❤❤❤

    ( بدون اینکه بهش بگم خودش متوجه شده که اینها آهنگ های  های مورد علاقه من هستند )
    میدونم ابراز و بیان،  حس دوست داشتن و گفتن جملات  عشقولانه حال ادم خوب میکنه اما بعضی ها مدل ابزار دوست داشتنش هاشون بیشتر اینجوریه تا کلامی بگن
    چقدر خوبه  که کارهای خوب و  لطف های همدیگر را ببینیم ....
    یه وقت ها که باربد یه کار اشتباهی انجام میده یا در وظایفش کوتاهی میکنه هیجان زده میشم و باهاش برخورد میکنم بعد که میام تو خلوتم میگم مریم یکم به نظرت زیاد روی نکردی ؟

    ایا اینقدر که بابت اشتباه باربد اعتراض کردی و واکنش نشون دادی، بابت کارهای خوبش آن را تشویق و قدر دانی کردی؟؟؟؟؟؟

    به نظرت  انصاف رعایت کردی ؟
    نمیدونم چرا ما ادمها متخصص حفظ و نگهداری نقاط منفی وضعف های همدیگر هستیم ولی مثل اب خوردن خوبی ها و لطف های همدیگر را از یاد میبریم ...

    سعی میکنم بیشتر در مورد ضعف ها و  موارری که از اطرافیان برام پیش میاد به این مورد دقت کنم و زمانی که ناراحت رفتار پیش آمده هستم به حافظه ام رجوع می کنم و لیستی از خوبی ها و لطف های طرف مقابلم  در ذهنم بازیابی می کنم اینطوری منصفانه تر میتونم رابطمون را مدیریت کنم تا فقط بر اساس رفتار آخرش یک نتیجه و تصمیم هیجانی بگیرم .

    نوشته شده در دوشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 13:24 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []

  • گل و گلزارم امروز جمعه پنجم شهریور ۱۴۰۰ ساعت  ۱۲ ظهر از ایران به آغوشم رسید ❤❤❤❤

    پسرم ، باربدم خوش آمدی به قلب من  💕💕💕🕊

    مطمئنم با بودنت به من جان و حس زندگی میدی💕😘😘😘

    گرچه جای خالی پدرت برام خیلی احساس میشه تاکنارمون نباشه خوشحالیمون تکمیل نیست😭😭 .... تو با آمدنت سهم بزرگی  از دلتنگیم را التیام دادی 🤗🤗 بالاخره یک روز هر سه ما در کنار هم خواهیم بود آن موقع خنده هامون میشه از ته دل ... بغض هام جاش اشک شوق میاد 

    عزیزکم حتما باهم  روزهای خوبی میسازیم 

    بودنت حتما تما رنگ ها و حس های دنیا را برام قشنگ تر میکنه

    خیلی باید به هم دلگرمی و قوت بدیم مسیرهای سختی جلومون اما باهم  ازش عبور میکنیم ... چون هدفهامون برامون ارزشمنده ❣❣

     

     

    نوشته شده در جمعه پنجم شهریور ۱۴۰۰ ساعت 18:25 توسط : مریم | دسته : مادرانه های من و باربدم
  •    []