یه بیمار دار، فوق خسته ام ، اما تا بی نهایت شکرگو هستم بابت این دو روزی را که پشت سر گذاشتیم اما به خیر گذشت...
یکی دو ساعته که باربد حالش خیلی بهتر شده هی نگاهش میکنم میگم باورم نمیشه این باربد دیروز من هستش ... شکر شکر شکر
روز دوشنبه خودم دچار معده درد و خیلی معذرت میخوام بیرون روی خیلی شدید همراه با حس تهوع بودم اینقدر ادامه دار شد که شب دچار بی حالی مقداری تب شدم ... از آنجایی که اصولا تو این سالها بیماریم ، اکثریت روز ها به یک نوعی تجربه نامیزونی جسمانی و بهم ریختگی گوارش دارم صبر میکنم که رد بشه بره چون تکرار ناخوشی هام زیاده خیلی هم به اهل خونه چیزی نمیگم حتی تنظیم میکنم ب امورات رومزه را هم انجام میدم دلیلم اینه که خب من ماهی یک بار که ناخوش نمیشم بخوام هر دفعه اعلام کنم اطرافیانم را عاجز میکنم پس یک جور تنظیماتش یاد گرفتم
خلاصه با یک سری خود درمانی هایی که بلدم خودم را جمع و جور میکنم
سه شنبه که از خواب بیدار شدم دیدم فقط یک مقدار معده درد وحس تهوع برام مونده مشکل بیرون رویم رفع شده اشتهام هم یکم باز شده ولی هنوز بدنم از شرایط روز قبل لاجون بود.... گفتم خدا را شکر پس بهتر شدم این ضعف عمومیم هم خوب میشه
سه شنبه به علت همین ضعف عمومی زودتر خوابیدم
ساعت سه نیمه شب با صدای بالا آوردن باربد از خواب پریدم اینقدر هول شدم تا دستشویی فکر کنم پرواز کردم جوری بالا می اورد که کمرم از ترس بی هوش شدنش ، به لرزه افتاد
بالا اوردنش که ،تمام شد کمک کردم لباسهاش عوض کردم دستشویی کامل شستم بهش داروی دیمیترون بهش دادم جاش اوردم روی تخت کنار خودم گذاشتم ماساژشش دادم گفتم چی شده گفت یهو تو دستشویی بلند شدم سرم گیج رفت و بالا اوردم ...
بچه ام رنگش زرد شده بود
گفتم مامان اخه چی شد یهو ، الان نیمه شب چیکار کنم فکر میکنی نیاز است جای درمانی ببرمت ؟
گفت نه فقط دلم میخواد چشمام ببندم فشار توی بدنم هست استراحت کنم
خلاصه نمیدونستم علتش چیه ؟
گفتم یعنی من ویروس گرفتم از من گرفته ؟
من که بالا نمی اوردم
یعنی کرونا جدید گرفته ؟
اخه چی شده ؟
خودم وضعیت عمومی مساعدی نداشتم اما دیگه خودم فراموش کردم تا صبح پلک نزدم و مراقبش بودم
صبح زود بیدار شد دیدم وای چقدر بد حال و رنگ چهره اش مساعد نیست
گفتم چیزی میخوری ؟
گفت ابداً نمیتونم
بهش یه چای نبات کمرنگ دادم گفتم اروم اروم بخور
یه قرص دیمین هیدرانت( ضد تهوع ) و نولپاز ( برای کنترل اسید معده اش بهش دادم
دو ساعت گذشت اثری از بالا اوردن نداشت ولی همانجور بی حالی را داشت
ساعت نه صبح این بچه چنان دوید سمت دستشویی و اب زرد بود که پرتابی بالا می آورد مگه تمام میشد
تمام که شد بچه ام بی حال و بی حال شد جمع و جور و مرتبش کردم گفتم خطرناکه باید برسونمت بیمارستان قبول نکرد
اخه وقتی بچه بود حسن ماموریت میرفت پیش می آمد یه شبهای بدحال بشه بغلش میکردم تاکسی سرویس میگرفتم بیمارستان میبردم .. الان مرد شده دیگه نمیتونم بغلش کنم تو اون حال بدحالش باید باهاش رایزنی کنم تا بتونه بین تمایل جسمیش رفتار منطقی را انتخاب کنه
تو ترکیه هم بیمارستان رفتن یکی از کارهای سخته
ولی هر چقدر سخت باشه آدم خودش را به مرکز درمانی میرسونه
اما بیمارستان رفتن اینجا فقط به درد همون کمک های اورژانسی میخورند تو بحث تشخیص که مهمترین بخش درمان هست و ما پزشک خوبهاشون که دسترسی و آشنایی به آنها نداریم نمیشه اعتماد کرد یعنی مرکز درمانی اشون علاوه بر هزینه های خیلی سنگینی که از مریض دریافت میکنند که اون فدای یه تار موی بیمار ، احساس عدم اعتماد بهشون هست ...
خلاصه من دل نگران ، سردرگم از اینکه این بچه چی به روزش امده ؟
دیدم توی استخر مجتمع کلر ریختند ما هم واحدمون روبه روی استخره ، پنجره باربد بازه
گفتم یعتی گاز کلر استخر بهش خورده ؟
نکنه گرما زده شده ؟
از اینکه مبهم بود و نمیفهمدم چه مشکلی داره دلواپس تر بودم ... قبول نمیکرد باهم به بیمارستان بریم
حسن نگران میشد اما مجبور شدم باهاش تماس بگیرم و بهش اطلاع بدم بلکه باربد راضی کنه به بیمارستان بریم
حسن از اونور باربد تصویری دید به قول خودش دلش ریش ریش شد باربد گفت نمیتونم دکتر برم نیاز به استراحت دارم گفتم شرط داره پس اگر نمیای بریم دکتر باید باهام همکاری کنی والا اینجوری بالا بیاری سدیم بدنت کاهش پیدا میکنه بدبت توی فقر بی ابی میری و خدای نکرده تو کما میری ...
گفت باشه سخته ولی مایعات میخورم
حسن گفت مایعات بهش بده ببین یه چند ساعت دیگه چطور میشه ؟
دیمین هیدرانت هم میدونید یک مقدار حالت خواب اوری داره
خلاصه اول براش یک لیوان خیلی بزرگ شربت کم شیرین نعنا زدم کنارش گذاشتم گفتم جرعه جرعه بخورم
بعد ماست داشتم براش دوغ نمکی درست کردم و بهش دادم
گرفت خوابید من هی نگاهش میکردم جیگرمکباب میشدم
تو این فاصله یه سوپ و کته با آب وعصاره گوشت درست کردم که هر کدوم میل داشت دو قاشق هم شده برای ناهار بخوره
تا خواب بود یکی دوتا مشاوره داشتم از قبل وقت داده بودم گفتم انجام بدم که برنامه ریزی مردم هم خراب نشه
بیدار شد به زور و اصرار فقط در حد یک قاشق غذاخوری کته و ماست خورد گفت مامی نمیتونم بخورم
حالا بچه ام چند بار تو این فاصله به من میگفت اخه مامی تو اینهمه روزها حالت بد میشه تهوع داری فشارت همش پایینه الان میفهمم چه عذابی میکشی ولی باز تمام کارهای خودت و ما را انجام میدی
اصلا ادم با این حال نمیشه زندگی کنه
بهش میگفتم دور سرت بگردم خوب میشی
مجدد بهش دیمیترون و یه لیوان دیگه دوغ دادم
خدا را شکر دیدم بالا نیورد گفت من میخوام بخوام
یعنی همش دراز کش بود اصلا جون نداشت حتی بشینه
گفتم پس من اگر تو خواب باشی یه مشاوره دارم انجامش بدم اشکالی نداره گفت نه من خوابم میاد انجام بده
مشاوره ام از ایران بود و اینترنتی از طریق صوتی واتساپ انجام میشد متاسفانه در اتفاقی خیلی کم پیش میاد ده دقیقه ، یک ربع پایانی زمان مشاروره برق رفت و به طور کل ارتباطم با مراجع قطع قطع شد ولی باربد کماکان تا برق بیاد خواب بود من هم مشغول انجام کارهای دیگه بودم دائم باربد چک میکردم
که برق امد اولین کار برای مراجع ویس گذاشتم و عذرخواهی کردم و گفتم علت قطعی را براش توضیح دادم و گفتم اتفاق پیش امده را در اولین فرصت براش جبران میکنم ...که حالا اون عزیز هم نگران نشه
باربد تو این فاصله با یک رنگ خیلی بی حال رو به کبودی بیدار شد دوباره پرید تو دستشویی بالا اورد فقط از پشت گرفتمش زمین نخوره
دیگه با التماس و خواهش گفتم، باید قبول کنی بریم بیمارستان ... گفتم به من و پدرت ترخدا رحم کن ... مامان من دیگه تحمل دیدن این شرایط تو را ندارم
گفت می ایستم سرم گیج میره
گفتم فشارت افتاده این علائم فشار پایینه
گفت یه بیمارستان خصوصی کلینیک طور سر خیابان اصلی هست آنجا بریم
من خودم اصلا به اون بیمارستان تا حالا توجه نکرده بودم گفتم پس مامی اگر واقعا است معطل نکن همونجا بریم تو الان به شدت سرم نیاز هستی
خلاصه گفت تا آنجا مسخره است بخوایم تاکسی بگیریم اهسته اهسته بریم
گفتم تو فقط قبول کن بریم هرجور بگی میریم
باهم راه افتادیم رفتیم سمت همون بیمارستان تو راه براش یه اب میوه گرفتم که نم نم بخوره تا برسیم
اینقدر اون فاصله کوتاه برای من طولانی بود
دو بار پرسیدم مطمئنی همچین بیمارستانی را دیدی ؟
می گفت اره بابا مطمئنم
دیگه دلم و فکرم هزار جای بد رفت نکنه مشکل جدی داره ؟ نکنه خدای نکرده بیماری من را گرفته؟ ، نکنه نیاز به جراحی داره ؟من اینجا چیکار کنم اگر مشکل حادی باشه تا حسن برسه اصلا چطوری تا ایرانبرسونمش ؟ وای مردم و زنده شدم
این ذهن لعنتی وقتی کنترلش از دست میده ، امان از موقعی که برای خودش ولگردی کنه هر جای بیخودی میره که تو را به ترسناک ترین قسمت های زندگی ببره
دیگه رسیدیم وارد کلینیک شدیم یه نفس کشیدم که جامون برای باربد امن است ...
دکتر باربد ویزیت کرد خوشبختانه انگلیسی هم میتونست صحبت کنه الان باربد ترکی بلده ولی برای ارتباط برقرار کردن با انگلیسی راحت تر و مسلط تر هستش
نظر دکتر این بود کرونا ویروس جدید نیست
به مشکل دو روز قبل من هم ربطی نداره
گرما زدگی هم نیست
تشخیصش این بود که بدنش خستگی زیاد داشته افت فشار پیدا کرده و اثر افت فشار اینجوری هی بالا اورده
چاره اش فقط استراحت کردن هست تا بدنش خودش ریکاوری کنه
گفت دارو چی مصرف کرده...
بهش داروها را گفتم ... گفت دیمین هیدرانت دیگه نیاز نیست ولی نولپاز و دیمیترون بهش بدم
گفت همین ها را که دادم تا چهل و هشت ساعت دیگه ادامه بدم ... اینجا هم ما براشون یک دونه امپول متو کلوپرامید یا دیمترون میزنیم
گفتم نه به متوکلو پرامید حساسیت داره نمیزنم
گفت خب دیمیترون براش میزنیم
( اصلا من نمیدونم باربد متوکوپرامید حساسیت داره یا نه یه داروی است که گزارش حساسیت داخلش زیاد هست اگر حساسیت بده خطر جونی برای بعضی ها داره برای همین ریسک نکردم اجازه ندادم براش بزنتد . خود من همیشه تو بیمارستان برای این دارو گزارش حساسیت میدم که برام نزنند وقتی میزنتد دچار بی قراری شدید میشم )
خلاصه دکتر گفت اون دوغ را هم مدام بهش بدین
گفتم دکتر سرم اگر لطف کنید براش بزنید
گفت نیازی نیست
دو سه بار درخواست کردم گفت فعلا احتیاج نیست
( تو دلم گفتم دکی خدا بگم چیکارت نکنه ما ایرانی ها تا سرم نزنیم ، پنی سلینه را نزنیم آنتی بیوتیک نخوریم اروم نمیگیگیرم انگار حس میکنیم دکتر نرفتیم )
گفتم میوه میتونه بخوره ؟
گفت حتما بهش میوه بده
یه ویزیت یه تزریق آمپول یک و نیم میلیون شد
باربد گفت چقدر زیاد، این که همون داروها و خوراکی های که خودت انجام دادی را گفت ادامه بده یعنی درمان و تشخیص خودت درست بوده ..
گفتم پسرم عزیزم ما الان پول آسودگی و آرامش خیالمون دادیم فدای سرت خدا را شکر که دیگه با دل و قلب لرزون نگاهت نمیکنم میدونم الان با استراحت رفع میشه
به من بعد این همه بیمار شدن دکتر رفتنهام و خوندن مقاله های پزشکی به روز خیلی اطلاعات دستم آمده و میاد اما این به این معنی نیست که دیگه در هر شرایطی خود درمانی کنیم
بعدش هم نمیدونم چه معجزه ایی هست ادم دکتر میبینه خوب میشه
اون ور خیابابون تو کوچه بازار هفتگی چهارشنبه بازار بود ( اگر خرید نمیکردم میرفت برای هفته اینده فروشگاهها میوه دارند اما هم محدودند هم کیفیت میوه های بازار هفتگی را ندارند پس ترجیحا باید همین امروز تهیه میکردم)
باربد جان امدن را با من نداشت نمیتونستم تنها هم با این حالش خونه بفرستمش
گفتم من باید برات میوه بخرم که بخوری جون بگیری میوه هامون تمام شده ... چاره شرایط فعلی ما اینه که تو زیر صندلی و سایبون درب کلینیک بشینی که خیالم راحت باشه جات خوبه اگر خدای نکرده مشکلی پیش بیاد نزدیک دکترت هستی که ویزیتت کرده من بدو بدو برم بازار تره بار چند قلم میوه بردارم
براش یه اب معدنی بزرگ خریدم گفتم اصلا نزار تشنه بمونی ... بدوو بدوو
رفتم
امان از شرایط های تنهایی و بی کسی .... البته تا دلتون بخواد چون من زیاد تجربه اش کردم یه باکس راه حل براش دارم که چطور تو شرایطی که نیاز است کسی باشه ولی امکانش نیست از پس کارتون بربیاید
یه بیست و پنج دقیقه طول کشید که میوه هام خریدم
ریختم تو کیسه سریع امد سمت باربد ( تو بازار تره بار هم با صحنه و اتفاقی روبه رو شدم که در پست رمز دار مینویسم چون مربوط به اون بخش میشه)
فکر کنید ضعف عمومیم ، اون بار سنگین که نباید حمل کنم روی شونه هام ، باربد هم تو یه دستم رفتم سمت خونه .. این فاصله کوتاه را چند بار باربد به خاطر سرگیجه نشست یه جا که نشست رفتم براش یه باکس دوغ تک نفره گرفتم که بیشتر به دلش بیاد و بچسبه تو خونه بخوره
دوغ هم به بارم اضافه شد ....
انگار خدا بهم یه قدرت و نیروی اضافه داده بود
رسیدم خونه لباس باربد عوض کردم دراز کشید گفت مامان انگار سرم یه حالیه تمرکز ندارم گفتم استراحت برای فشارت هست
باربد خوابید من خریدهام جمع و جور و مرتب کردم همزمان به حسن ، خواهرم و دوستم که در جریان حال باربد بودند و تماسشون بی پاسخ مونده بود تماس گرفتم که نگران نشند
بعدش فوری یه دوش گرفتم باربد بیدار شد بهش یه کاسه کوچیک سوپ دادم و کنار خودم گفتم بخوابه
میتونم بگم در حد کوتاه چرت فقط زدم تا صبح هوشیار کنارش دراز کش بودم
تو خواب چندبار خندید و حرف زد ... بالاخره ادم بیمار گاهی هذیون میگه
صبح بیدار شد گفت مامی من صبحانه میخوام اما خیلی کم .
انگار دنیا بهم دادم
گفتم میلت به املت میکشه گفت اره عالیه
گفتم دیروز میخواستم تخم مرغ بخرم تموم شده یکم به خوابت ادامه بده تا برم نان داغ و تخم مرغ بخرم
رفتم دیدم فروشگاههای اطراف خونه همه نه باز میکنند یک ساعت برای خودم چرخیدم تا باز کردند چون من ساعت هشت اونجا بودم
خلاصه فروشگاه باز شد چند خرید دیگه که هم انجام دادم امدم به سمت خونه ....
دوباره انجام کارهای زندگی و رسیدگی به باربد
صبحانه را لقمه درست کردم بهش دادم خورده تا عصر هی شاهد بهتر شدنش بودم
الان که دارم براتون مینوسم ... باربد دراز کش داره کلیپ زبان انگلیسی میبینه حالش خیلی بهتره ... خوشحالم که این روز تلخ را از سر گذرونیدم .. بهش فکر میکنم گریه ام میگیره این سه ماه و ده روز تنها بود ، اگر من نبودم این بلا سرش می آمد چقدر فاجعه میشد چون واقعا با رسیدگی زیاد از بدتر شدن حالش جلوگیری کردم نگذاشتم بدنش کم بیاره
باربد به من میگفت مامان ادم چیه حالش خوبه خوبه یهو زیر و رو میشه .. گفتم پسرم وقتی من راه به راه میگم زندگی در لحظه مهمه به همین دلیله ادم از یه ثانیه خودش هم خبر نداره که قرار چی به سرش بیاد بعد ما ادمها میشینم حرص چه اتفاقات و پیش بینی های بی ارزشی را در ذهنمون میخوریم .

