امروز حالم خوب نیست، دلم به شدت گرفته…
انگار یه آسمون پر از ابر سنگین بالای سرمه، نه بارونی میاد که سبک بشم، نه آفتابی هست که دلم رو گرم کنه.
یه جورایی وسط این همه خستگی و دلگرفتگی گیر کردم.
با این حال نشستم مینویسم، چون میدونم نوشتن خودش یه راه نفس کشیدنه، یه راه سبک شدن.
با خودم میگم هیچ ابری همیشگی نیست.
هرچی هم که روزای خاکستری طولانی بشن، بالاخره یه جایی خورشید دوباره سر میزنه.
شاید امروز روز من نباشه، شاید حال دلم به هم ریخته باشه… ولی مطمئنم فردا میتونه روشنتر باشه.
یه دلخوشی کوچیک هم دارم؛ وقتی لنا رو بغل میکنم و گرمای کوچولوش رو حس میکنم، انگار یه تیکه از همون خورشید پنهون توی آسمون، میاد توی بغلم.
همین چیزای کوچیکه که نمیذاره توی تاریکی گم بشم.
من مدتهاست تلاش کردم و تونستم مرزهای خودمو حفظ کنم و نذارم چیزی یا کسی آرامش درونم رو بههم بزنه.
شاید سخت بوده، اما به من یاد داده که برای خودم بایستم و پذیرای مسیر تازهای باشم.
با اینکه حالم امروز خوب نیست و دلم سنگینه… اما حتی امروز هم اجازه ندادم این حال من مانع از کمک کردن به دیگران بشه.
به مراجعهام گوش دادم، درکنارشون بودم و سعی کردم بهترین خودم رو بذارم تا دردشون کمی سبکتر بشه.
این لحظات به من یادآوری میکنه که من، با همه ضعفها و روزای سختم، توانایی ساختن تغییر و آرامش برای دیگران رو دارم — و همین، منِ واقعیم رو میسازه.
و بیشتر از همه به خودم تکیه دارم؛ به این باور که من توانِ بلند شدن از دلِ همین سختیها رو دارم.
میدونم میتونم از این حال عبور کنم، حتی اگر قدمهام کند باشه.
زندگی همیشه جایی برای ادامه دادن داره، فقط کافیه به خودم یادآوری کنم که تواناییِ پیدا کردن اون راه رو دارم.

