دیشب یک پیشی ملوس پرشین که متولد جمعه ۲۷ تیر ۱۴۰۴ هست ، بینهایت گوگولی و شبیه یک گوله برف، به خانوادهی ما اضافه شد.
امروز دقیقا ۴۴ روزش میشه
حس شیرین حضورش وصفنشدنیه... انگار هنوز دارم خواب میبینم. از همون لحظهی اول مدام خودش رو بهم میچسبونه تا نازش کنم. امیدوارم من و حسن سرپرستهای خوبی براش باشیم. دخمل چشمزمردی ما هنوز بیاسم مونده، اما بهزودی نامدار میشه.
خیلی وقت گذاشتم و پیش از آوردنش حسابی تحقیق کردم تا صرفاً احساسی تصمیم نگیرم و خدای نکرده آسیبی به این موجود ظریف و زیبایی که وارد خونمون میشه نرسه. همهی شرایط و ظرفیتها رو سنجیدم؛ حتی سختیهاش رو موشکافانه بررسی کردم تا مطمئن بشم از پسش برمیام. سراغ تولهکشها و پتشاپها نرفتم، چون واقعاً بیزارم از اون فضا. این پیشی کوچولو کاملاً خونگیه، شیر مادرش رو خورده و اصالتش بینظیره. طبق پروتکل جهانی هم در محدوده پنجاهروزگی میشه این فرشتههای کوچیک رو به سرپرستی گرفت.
امروز عصر قراره ببریمش دامپزشک تا کامل چکاپ بشه و دستورات لازم برای رشد و سلامتیش رو بگیریم. بینهایت تو دلبروئه... نگم براتون این فسقلی از دیشب تا حالا چهطور خودش رو عسل میکنه.
حقیقت ظاهر ماجرا اینه که من به خاطر علاقهی خودم خواستم گربه بیاریم، اما باطنش یه چیز دیگهست... چون میدونستم حسن وقتی مجرد بوده و توی خونهی ویلایی زندگی میکرده، چندتا گربهی خونگی داشته و عاشقشون بوده. میدونستم چقدر دلبستهی این موجوداته. برای همین، بعد از همهی سختیها و بحرانهایی که پشت سر گذاشتیم، و بعد از سوگی که حسن بابت از دست دادن پدرش تجربه کرد، الان که به یک آرامش و ثبات نسبی رسیدیم، دلم میخواست این شادی رو دوباره به زندگیش بیارم. میخواستم حس خوب زندگی عمیقتر در وجودش جاری بشه.
من خودم همیشه از دور عاشق گربههای خیابونی بودم، اما از نزدیک شدن بهشون میترسیدم. میترسیدم طبق غریزه ناگهان واکنشی نشون بدن. اما برای خاطر حسن بر این ترسم غلبه کردم و خواستم این مسئولیت زیبا رو وارد زندگیمون کنم.
طبق تجربهی کاریم در مشاوره، میدونم که پذیرش و تابآوری بعد از سوگ، وقتی با مسئولیت نگهداری از یک پت همراه بشه، نتایج فوقالعادهای داره. مطمئنم این پیشی قشنگمون با خودش یک فصل خاص، ناب و پر از نور به زندگیمون میاره. انگار وقتی چیزی رو با تمام وجود و زلال از دل طلب میکنی، خودش راهشو پیدا میکنه و در آغوشت میذاره.
مدتها بود در فکر سرپرستی یک گربهی اصیل بودم، تا اینکه حدود دو هفته پیش افسانهجون من و حسن رو خونشون دعوت کرد و یک شب عالی برامون ساخت. اونجا بود که با "دافی" آشنا شدیم؛ یک گربهی ناز و مغرور با کاراکتری منحصربهفرد. دافی مثل یک مانکن پرجذبه، فقط نگاه میکرد و با شکوه رد میشد، بدون اینکه اجازه بده کسی لمسش کنه. دیدن اون باعث شد اشتیاقم برای آوردن گربه بیشتر و مصممتر بشه.
امروز با تمام وجودم سپاسگزار پروردگار خوبیها و زیباییها هستم بابت این هدیهی قشنگ که به زندگیمون بخشید. 🌸

