یه وقتها حس میکنی توی احساسات و حرفهات گیر کردی. نه میتونی بنویسیشون، نه دلت میخواد با کسی در موردشون حرف بزنی. یه وقتها چنان با تنهایی خودت روبهرو میشی و لمسش میکنی که عمیق، احساس میکنی هیچکس جز خودت کنارت نیست.
اما همینجا، توی همین سکوت و بیکسی، یه صدای آروم از درونت میگه: «من اینجام، خودِ خودِت.» کمکم میفهمی این تنهایی فقط نبودِ آدمها نیست، یه جور آینهست که نشونت میده چقدر خودت رو داری و چقدر میتونی خودت رو بغل کنی.
اروین یالوم میگه :
«هرکس که به تنهایی خود آگاه شود، به خودش نزدیکتر شده است.» – اروین یالوم
همین لحظههاست که کمکم یاد میگیری از دل همین بیکسی، یه قدرت و آرامش تازه پیدا کنی. میفهمی حتی وقتی هیچکس نیست، باز میتونی خودت رو بلند کنی، با خودت مهربون باشی و از نو نفس بکشی.
– داستایوفسکی هم میگه :
«آدمی در لحظهای که همهچیزش را از دست میدهد، تازه با خود واقعیاش رو بهرو میشود.» – داستایوفسکی
..
این تاریکیها و سنگینیها، درواقع یه دعوتن؛ دعوت به شناختن خودت، به ساختن نسخهای محکمتر و مهربونتر از خودت. شاید همونجا بفهمی که هرچی بیشتر خودت رو پیدا کنی، تنهایی کمتر ترسناک میشه و تبدیل میشه به جایی برای رشد و آرامش.

